iran-emrooz.net | Tue, 18.01.2011, 16:59
«که آزاد است مرغی کز قفس خود را جدا بیند»*
ماندانا زندیان
|
«ناگهان/ عشق/ آفتاب وار/ نقاب برافکند/ و بام و در/ به صوتِ تجلی/ درآکند/ شعشعهی آذرخش وار/ فروکاست/ و انسان برخاست. » ا.شاملو
حکایت جامعهی امروز ایران، نسل جوانتر به ویژه، حکایت مردی است که با بار شیشه از دروازهی شهر میگذشت. گزمهای چوبی بر بار او نواخت و پرسید: «بارت چیست؟» مرد گفت: «یکی دیگر بزنی، هیچ.»
حجمی شکننده بر دوش ما سنگینی میکرد. آتش و درد در رگهای ما جاری بود و ناتمامی رؤیاهای بیشمار نیاکانمان پیچیده در ابری که خانهی ما را در خم کوچه محاصره کرده بود، میرفت که زیر ضربههای واپس ماندگی در نهایت شب «هیچ» شود.
گفتیم اگر این ابر سرگردان بر خانهی ما باران شود، اگر کودکان تصویر خود را در آینههای صیقل دیده بازیابند، اگر ما نام یکدیگر را صدا کنیم، شاخههای پشت پنجره به گل مینشینند، میوه میدهند و سبدهای میوه در دستها رود میشوند.
ما جا مانده بودیم؛ از بدی رد شدیم؛ از سیاهی، از مرگ، از اندوه که نشان فضیلت شده بود، و عزاداری که نشان صمیمیت؛ خواستیم به سان ستارگان بر شب خیمه زنیم، تا خاک و دریا و آسمان چیز دیگری شوند؛ فضیلت لبخند شود، زندگی رود، و انسانِ واپسین- موجود حقیری که نیچه میگفت دیگر حتی ابزار لازم برای سنجش و اندازه گیری حقارت خود را در اختیار ندارد- ابَرانسان.
نیچه بر این بود که واپسین انسان به جایی میرسد که همه چیز را کوچک میداند و کوچک میکند؛ از فضیلتهای اخلاقی رویگردان است، ویرانگر است و هیچ نمیآفریند، دنیا را بسته و تنگ میخواهد، نیازی به افقهای باز نمیبیند، به خانهای کوچک و شغلی حقیر و خوشیهایی اندک دل خوش دارد.
و چشمانداز ما چنان بود- جامعهای پیچیده در لایههای گوناگون حقارت، تن داده به هر چه هست، از جمله زشتترین چهرههای خشونت در فرهنگ سیاسی خود، بیهیچ حساسیت، هیچ انگیزه برای بهکرد آنچه میگذشت، هیچ خواست نگریستن به کاستیها- هیچ سنجه برای «اندازه گیری حقارت خود.»
جنبش سبز ایران به ضرورت فراتر رفتن از خود و باریک شدن در افق دانایی دورانی که هر حادثه در آن رخ داده است اندیشید؛ که برای دریافتن معناهایی که در هر پدیده هست میباید به کل ارزشهای جامعه در آن بازهی زمانی نگریست، چنان که برای درک هر اثر میباید به افق زندگانی و جهانبینی و فرهنگ جامعه، و نه تنها آفرینندهی آن اثر پرداخت.
پرسش پیش روی جنبش سبز ایران، شاید این نبود که رویدادهای سالهای رفته بر مخاطبان همروزگار خود چه معنایی میدادند- بحثی بیپایان و بینتیجه که سه دهه فرصت را از دستهای نسلی ربوده بود؛ ما کوشیدهایم با چیره شدن بر فاصلهها و بیگانگیها دریابیم آن چه بر جامعهی ایران رفت، اکنون برای ما چه معناهایی میتواند داشته باشد؛ و این یعنی درک مسئولیت اجتماعی و حساس بودن به امر همگانی، در کنار ارزش گزاردن حق فردی.
ماههاست جامعهی ما به روشنی در برخورد با بسا حادثهها واکنشهای گوناگون نشان میدهد، از احکام غیر انسانی ممنوعیت بیست سالهی فیلمسازی از نوشتن فیلمنامه، یا وکیلی از وکالت؛ تا حکم اعدام هر کس و به هر جرم- از جوانان معترض به استبداد تا زنانی با اتهامهای پاک غیرسیاسی؛ تا خودکشی شاهزادهای که کمتر کسی حتی نامش را به خاطر میآورد- همه خشونت، روا بر دیگری یا بر خویش.
جامعهی ایرانی ناظر و تا اندازهای مسئول خویش شده است. این پدیده در جامعهای که حتی بیشتر سرامدانش اعدامهای سالهای نخست پس از انقلاب اسلامی و کشتار تابستان ۶۷ را اصلا نمیدیدند، درخشان است.
جامعهی ما سالهای بسیار در خود غرق بود، در خود مانده بود، پی برخاستن نبود، شهروندان در خود تمام شده بودند، اعضای یک پیکر نبودند.
جنبش سبز جامعه ایرانی را تکان داده است، حساس کرده است، شهروندان ناظران خویش و یکدیگر شدهاند، نظامهای ارزشی گوناگون مرگ یک انسان را در پایان یافتن یک فرد خلاصه نمیبینند، هر برخورد، هر نوشته در بستر خود به دیگر اعضای پیکر جامعه میرسد، به دیگر اعضای پیکر جامعه میپردازد- نمونهاش نوشتههای بسیار فضاهای انگاری پیرامون خودکشی شاهزادهی جوان است که خواهرش نیز نزدیک یک دهه پیش به زندگی خود پایان داد، و جامعه چندان تکان نخورد؛ این بار اما یکی با شهبانو همدلی میکند، دیگری به چالش او مینشیند که سی سالِ رفته در مقایسه با سالهای پیش از انقلاب اسلامی، از چه برآمده است؛ یکی به خشونت پرهیزی نسل جوان ایران میرسد، و دیگری تا بازبینی آنچه رضاشاه در خدمت به ناسیونالیسم ایرانی و نوگری انجام داد، پیش میرود.
اندیشهها و عاطفههای سراسر ساروج کشیده با خرد در نظامهای ارزشی گوناگون، آینههایی شدهاند برابر خویش و دیگری تا جامعه با حقیقت خود رو به رو شود و از خود آزاد گردد - دستاورد ماندگار یک سال و نیم تلاش نسل جوان ایران در فرهنگ سیاسی ما، نسلی که نوشت «انقلاب سبز نکردیم تا یک دولت خوب بسازیم، جنبش سبز آمد تا ملت خوبتری بسازد»*؛ دستاوردی که جز با پافشاری بر گسترش و ژرفش آگاهی دست نمیداد.
آقای موسوی معتقد است: «استراتژی اصلی جنبش سبز باید همان آگاهی بخشی و راهکار اصلی همان هر شهروند یک رسانه باشد. کارهای به ظاهر سادهای مثل تکثیر روزنامهها و نامهها و بیانیهها، تکثیر سی دی از عکسها و فیلمهای وقایع پس از انتخابات و… که امروزه عمق نفوذ خوبی پیدا کردهاند و به دورترین نقاط هم رسیدهاند.»
و خانم رهنورد هر نماد با هم بودن را- از سازماندهی تشکیلات زیرزمینی در هر اندازه تا لبخند زدن و دست تکان دادن به یکدیگر- کمک به پویایی مبارزه و تاکید بر شعار محوری «ما همه با هم هستیم» برمیشمارد، و از بهره بردن از فرصتها برای افزودن اندیشه و خرد به مبارزه با «خشنترین چهرهی حاکمیت در ایران» میگوید:«هر کس باید راه خودش را پیدا کند، اما آنچه مهم است این است که ما نباید ساکت بمانیم.»
بسیاری سیاستگران ایرانی باوردارند میباید تودههای هر چه بزرگتر مردم را بر ریشهها و دلائل دشواریهای شرایط زندگی در درون- از دشواریهای اقتصادی تا فشارهای اجتماعی- آگاه کرد، و از این شرایط بد بهرههای خوب گرفت- نمونه اش حذف یارانهها و امکانی که دولت احمدی نژاد برای گسترش مبارزهی ما فراهم آورده است، و هزینهی گزافی که مردم خواهند پرداخت، بی آن که ما در ایجادش دست داشته باشیم؛ هر مشکل، هر درد ، بی آن که بتوان بر رنجش دیده بست، امکانی است برای بازنگری جامعهای که چندان به خویشتن خود نپرداخته است.
نلسون ماندلا در کتاب «گفتوگو با خویشتن» تعریف میکند که در روزگار جوانی روزی مادرش به او میگوید او برای خدمت به مردم از راه وکالت خوبتر و بیشتر میتواند نقشآفرین باشد، چه سود در کشاکش سیاسی در راهی یکسره تاریکی و ابهام. پس از اندکی صحبت روشن میشود در غیاب او دو سه تن از مخالفان وی این اندیشه را در مادر پروراندهاند که سیاست همه پلیدی است و همه برای قدرت، به مردم میتوان از بسا راهها کمک کرد که پایانی روشن و قاطع دارند.
ماندلا همانجا درمییابد که کوتاهی بزرگی در مسیر پیکار است، و آن آگاه نکردن تودهی مردمان از آن چیزی است که به ظاهر به زندگانی روزانهی آنان نامربوط است. میاندیشد دشواریها و فشارهای زندگانی اگر با آگاهی درنیامیزند، دیرتر و دشوارتر به درک لزوم دگرگشت نظامهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جامعه میرسند؛ و میگوید پیکار را- آگاهیرسانی را- میباید از همین اتاق آغاز کرد، به همسایه رسید و به دیگران.
«هر شهروند، یک رسانه» میتواند و میباید از فرهنگ بالاتر جامعه به دستهای تودههای بزرگتر مردم برسد و در فرهنگ همگانی جایگیر شود، تا تضاد وجودی جامعهی ایرانی با حکومت واپسماندهای که بر آن سنگینی میکند، جز یک دگرگشت را برنتابد.
آقای موسوی بر این باور است که «سبز بودن ما به این معنا نیست که میخواهیم همه را به رنگ خود در آوریم و یک رنگ کنیم،... سبز بودن زیستن در کنار یکدیگر با درک تفاوتها و اختلاف آراء و نظرات و سلایق یکدیگر است.»
ما سزاوار آفتاب و باران و شکوفه هستیم. سزاوار رهایی؛ رهایی از بیتفاوتی انسان واپسین، و رسیدن به اَبِر انسان- انسانی آگاه و خردمند و حساس؛ شکست هر مستبد در هر جای جهان، نوید شکست استبداد است؛ جنبش سبز، «انقلاب آگاهی» است- آگاهی از قفسِ دیده بستن بر حقیقت خویش و همه چیز را به خود واگذاشتن؛ جامعهی ایرانی دارد با با «درک تفاوتها و اختلاف نظرها»، بلکه «به رسمیت شناختن» آنها، دستاوردهای این انقلاب را در فرهنگ سیاسی خود ارج میگذارد.
ماندانا زندیان
دی یکهزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی
--------------
* برگرفته از غزلی از صائب تبریزی
* عنوان مقالهای از مسیح علی نژاد