iran-emrooz.net | Fri, 07.01.2011, 9:27
تراژدی مرگ شاهزاده... در غربت
تقی مختار
|
زندگی و مرگ علیرضا پهلوی بیشتر به یک تراژدی میماند تا یک درام غمانگیز و دلشکن. داستان هر یک خودکشی در غربت، یا مرگی از این دست که «سرنوشت» بر آن حکم میراند، به نظرم، یک تراژدی است؛ چه رسد به آن که شخصیت محوری آن داستان یک شاهزاده نگونبخت باشد.
از روز سهشنبه این هفته که خبر تلخ و سیاه خودکشی علیرضا پهلوی، پسر دوم محمد رضا شاه، انتشار یافت و همچون گردباد در شبکههای خبری، صفحات اینترنتی و رسانههای مختلف پیچید، و با هر چرخش و خیزش خوفناک خود قلبها و عواطف آدمیان را در هم شکست، سیمای این شاهزاده ایرانی یک لحظه از پیش چشمم دور نشده است. او را میبینم که، بی خدم و حشم، و بی دوست و رفیق، در تاریکی نیمهشبان خیابانی خلوت و سرد، در شهری هزاران فرسنگ دور از زادگاه شاهزادگی او، غریبانه و تنها، از پلههای یخزده مقابل ساختمانی که آپارتمان تنهایی او در آن است، بالا میرود؛ بی آن که دریافته باشد شبح سرنوشت همچنان او را تعقیب میکند. او را میبینم که در سرسرای کاخ شاهی و در تالار اقامتگاه «شاه شاهان» چالاک و سبکبال از سویی به سوی دیگر میدود و هزار تصویر از چهره کودکانه و خندانش در آینهها میگردد. او را میبینم که لرزان و اشکریزان بر بالای تابوت پدر ایستاده و از وحشت فرو رفتن پیکر او به زیر خاکی در سرزمین افسانهای مصر بر خود میپیچد. او را میبینم که غرق در لباس زربفت و محصور در شکوه و جلال کاخ، در کنار برادری که ولیعهد سرزمین اوست ایستاده، دست در دست او نهاده و با چشمهایی سرشار از کنجکاوی و شگفتی به خیل بزرگان و امیران و نیز عبور خرامان مادرش، شهبانوی سرزمین هزار و یکشب، مینگرد که با فر و شکوه به سوی پدر او، که «پدر ملت» هم هست، گام بر میدارد تا تاج کیانی را بر سرش بگذارد. او را میبینم که از پشت پنجرهای بر فراز کاخ شاه بهتزده به انبوه آدمیانی که در حال عبور از خیابان، در و دیوار ساختمانها را ویران کرده و فریاد «مرگ بر شاه» سر دادهاند مینگرد و کسی جز شبح سنگین سکوت در کنار او نیست تا مفهوم این همه را بر او بگشاید. او را میبینم که حیران و سرگردان از اتاقی به اتاقی میدود و میکوشد تکههایی از آنچهها را که دوستشان میدارد از گنجهای، قفسهای، و پستویی، برداشته و شتابان در چمدانی کوچک بریزد و آن را کشان کشان تا بالای پلهها ببرد تا خدمه بازمانده در کاخ سر رسند و آن را از او گرفته و از پلهها به سوی در فرار سرازیر شوند. او را میبینم که با دخترکی زیبارو و نازکمیان در آبی دریایی دلگشا غوطه میخورد و با دستهای مردانه اندام معشوقه را مینوازد. او را میبینم که حیران و سرگردان از این فرودگاه به آن فرودگاه، همراه شاه شکست خوردهای که پدر اوست، و شهبانوی فر و شکوه باخته و رنجوری که مادر اوست، به سرزمینهای غریب و نادیده پا میگذارد و همه جا به او گفته میشود که به کسی و به جایی اطمینان نکند و چهره بر کسی ننماید و از همه بگریزد و تنهایی اختیار کند تا شاید زنده بماند. او را میبینم در کلاس درسی خصوصی در اندرون کاخ شاهی، بر پشت نیمکتی در مدرسهای در تهران، در کنار همسالانی غریبه در کلاس دبیرستانی در قاهره، و بر صندلی کلاس استادی در دانشگاهی در یک کشور بیگانه که میکوشد فرهنگ و تاریخ و زبان میهن گمشده او را به وی بیاموزاند. او را میبینم در کنار مادری سیاهپوش در اتاقی خلوت و خاموش، در اقامتگاهی دورافتاده در کنار رودخانهای بیجنبش، که قصه روزهای بزرگی و توانمندی در گوش او میخواند و اشک از دیده میبارد. او را می بینم بر سر تابوت خواهرک همسخن و همنفسش که اینک رنگپریده و جان باخته در تنگنای تابوت آرمیده است. او را میبینم دوان و سرگردان و ضجهزنان در میان امواجی که معشوقه نازک بدن او را به کام کشیده و سر بازپس دادن ندارند... و او را میبینم، در نخستین ساعات بامدادی که هنوز رنگ آفتاب ندیده، گرم مجادله با شبح سرنوشت، که در کنارش ایستاده و اسلحهای بر دست او نهاده و نجوای آرامش ابدی در گوشهایش میخواند...
اینها، همه، و بسیاری صحنههای دیگر از این دست، که در زندگی علیرضا پهلوی رخ داده، از جنس یک زندگی تراژیک است و میتواند دستمایه یک تراژدی تمام و کمال باشد. من از تقریبا سی و دو سه سال پیش که در غربت زندگی میکنم با اینگونه تراژدیها دمخور و آشنا بودهام. من در این سالها پیش چشمان خود زوال و فروپاشی خاندانها و خانوادههای بسیار دیدهام؛ بزرگیهای به کام حقارت افتاده را نظاره کردهام، پیریهای زودرس و نابهنگام، رسیدن به بنبست و روانپریشیهای بسیار دیدهام. من در همین واشنگتن شاهد «خلاص شدن» دکتر ناصر یگانه، رییس قوه قضاییه، وزیر و سناتور دوران شاه، به دست خودش و در میان قایقی که بر روی آبهای پتوماک سرگردان بود و نام خانه او را داشت، بودهام. من در این سالها دیدهام که چگونه بزرگانی از عرصههای سیاست و فرهنگ و هنر و ادب، کسانی مثل حسن هنرمندی، اسلام کاظمیه، منصور خاکسار، مجتبی میرباران، منصور خوشخبری، خلیل رحمتی، نیوشا فرهی، مریم (فرشته) بوزچلو، حسین جامعی، کامران فرمانده، و بسیاری دیگر، از دشواری جانکاه غربت در گوشه و کنار دنیا به کام مرگ گریختهاند. و این سیاهه تنها مربوط است به نام شماری از کسان شناخته و سرشناس و نه همه دیگرانی که حکم سرنوشت، در وضعیتهای تراژیک متفاوت، آنها را به سوی مرگ ظاهرا خودخواسته هدایت کرد. آنها همه با زندگی و مرگ دردناک خود، چهرههای گوناگون یک تراژدی را به نمایش گذاشتند: تراژدی زندگی در غربت.
و من این تراژدی را در همان نخستین دهه اقامتم در غربت در قالب فیلمنامهای با عنوان «مرغ تصویر» از خود به یادگار گذاشتهام؛ فیلمنامهای که نخستین پاره از یک تریلوژی مربوط به زندگی در غربت است ولی متاسفانه هنوز، بخاطر شرایط دشوار و تنگ فعالیتهای فرهنگی و ادبی در غربت، نه فقط بصورت فیلم ساخته نشده بلکه، چاپ و منتشر هم نشده است. دو پاره دیگر این تریلوژی فیلمنامههای آماده انتشار «آغوش باز کن» و «آقای سردبیر» است که، گمان میکنم، هر سه با هم، تصویر نسبتا دقیق و درستی از زندگی سراسر رنج و حرمان ما غربتنشینان به دست میدهد.
اگر کسی گمان برده است، و یا میبرد، که مرگ دلخراش علیرضا پهلوی، بواسطه پیوند خونی او با خانواده پهلوی و آخرین خاندان پادشاهی در ایران، کمترین تفاوت با تراژدیهای دیگر از این دست، که در زندگیهای مردمان عادی رخ داده و میدهد، دارد، بیشک دنیا و حوادث تلخ و شیرین روزگار را از دریچه تنگ تعصب ـ که نام دیگر خامی است ـ مینگرد و نمیداند که قلب فشرده مادری که به مدت چهل و چهار سال فرزند خود را پرورانده، چه ملکه سرزمین رویاها باشد و چه گدای خیابانگرد، در مرگ فرزند به یکسان میتپد و اشکهایی که از چشمهای هر دوی آنان فرو میبارد از یک جنس بوده و از یک چشمه سرازیر میشود. و شاید، حتی، میتوان گفت زوال و نابودی فرزندی که روزگاری صاحب فر و شکوهی بوده و به آیندهای بزرگ مینگریسته، برای مادر او جانکاهتر و اندوهبارتر بوده باشد.
آنچه بر علیرضا پهلوی گذشت، از نگاه من، پردهای از یک تراژدی بزرگ است که در پهنه جامعه ایران، به ویژه در خارج از کشور، میگذرد و همچنان ادامه دارد. خودکشی مصیبتبار و غافلگیرانه این شاهزاده ایرانی گرچه یکی از صحنههای اوج این تراژدی است ولی صحنه نهایی و پایانی آن نیست. تراژدی مرگهای در غربت هنوز پردههای دیگر دارد که آینده به ما نشان خواهد داد.
نقل از هفتهنامه «ایرانیان» چاپ واشنگتن
نظر کاربران:
● با تشکر
ضمن تسلیت به خاندان محترم پهلوی و تمامی ایرانیان آزاده باید بگویم بی شک تاریخ درباره پهلوی ها قضاوت خواهد کرد . هر انسانی تحت تاثیر شرایط زمانی و مکانی خود است. امروز وقتی به تاریخ قبل از انقلاب نگاه می کنیم می بینیم که اقدامات پهلوی اول ودوم هدفی جز رفاه و توسعه و مدرن شدن ایران نداشتند حال اینکه تمامی ایرانیان در ۳۰ سال پیش حکومت پهلوی ها را عامل عقب ماندگی ایران می دانستند. برای خانواده ای که تمام هم و غم خود را توسعه ایران و رفاه ایرانی درنظر گرفتند باید هم انقاب۵۷ یک فاجعه تلقی شود.
ان لحظاتی را به یاد بیاوریم که شاه در گزارشات روزانه خود از اسدالله علم جویای بارش برف و باران در کشور می شد و از اینکه بارانی در نقطه ای از کشور باریده شاد و خوشحال و از خشکسالی ناراحت و گرفته می شد. بی شک خاندان پهلوی دل در گرو ایران و ایرانی داشتند . و این سرنوشت برای انان بسیار آزار دهنده بوده است. شاید اگر هرکدام از ما جای انان بودیم در همان کودکی خود رااز زندگی و رنجهای ان رها می کردیم. با آروزی اینکه روزی تاریخ حقایق را به ما نشان دهدو دیگر تاریخ ایران تداوم زوال و انحطاط نباشد.
*
● برای بازماندگان زنده یاد شاهپور علیرضا صبر و شکیبائی آرزو میکنم و برای دل مردگان و در غفلت خفتگان آرزوی بیداری و بینایی و آگاهی و انسانیت میکنم.
یاد آن عزیز از دست رفته گرامی باد. به گفته آقای امیر ابراهیمی: "انسانم آرزوست..." حقیقتا انسانم آرزوست.
مینو گیلانی
*
● تصور من بر این بود که شما همه نظرات ارسالی دور از توهین و دشنام را منعکس مینمایید حتا اگر مخالف عقاید و رفتار سیاسی شما باشد ،البته من نتیجه گیری میکنم که پاسخ منطقی برای کامنت منطقی من نداشته باشید ضمن اینکه شهامت داشتن سیاسی خود یکنوع اخلاق است که در شرائط فعلی شوربختانه کیمیا شده و به هوچی بازی سیاسی تبدیل گردیده است!!
انسانم آرزوست .
امیرابراهیمی
*
● شما هموطنان مخالف رژیم سابق متاسفانه چنان در هیستری پادشاهی و هرچه آب و رنگی از آن دارد غرق شده اید که بقول سرکار خانم ملکی "انسانیتتان کجا رفته است"؟ چرا در تمام این سالهای سیاه انقلاب (شکوهمندتان!) کلیشه ای فکر کرده و عمل مینمایید؟ جوانی بسیار فرهیخته بهر دلیلی خود را از بین برده آیا یک تسلیت خشک و خالی، شما رفقا! را دچار خیانت به اهداف و مانیفستتان میکرد؟
انسانم آرزوست.
امیرابراهیمی
*
● خانم مینا ملکی "این بابا" و "اظهار فضل کردن" توهین است. احتمالاً شما خارج تشریف دارید و معنی کلمات یادتان رفته. شما اگر در غرب ساکن هستید میدانید که قدم اول دمکراسی، گوش شنوا داشتن برای هر عقیدهای ولو اینکه به نظر خیلی مسخره بیاید، است. نقد باید مؤدبانه باشد و گر نه توهین کردن خیلی راحت است.
بنده از مرگ هر کسی ناراحت میشوم، ساکن ایران هستم و مخالف حکم اعدام. مرحوم علیرضا پهلوی قربانی یک بیماری شده، علت پرداختن شما به این جوان تنها به خاطر شخص خودش نیست بلکه معروفیت او به خاطر پدرش است و گرنه هزاران جوان ایرانی قربانی این بیماری میشوند ولی تا به حال نامی از آنها برده نشده. ظاهراًشما معتقدید که هر گناه کاری که مرد باید فرامش شود، با این منطق هیتلر و آتیلا باید فراموش شوند. شما خیانت های شاه در کوتای ۲۸ مرداد، حمله به دانشگاه و کشتار دانشجویان، تاسیس شکنجه گاه اوین و... واقعه گذشته و قابل اغماض میدانید. ولی مردم ایران میدانند، آن نهال معیوبی که رژیم شاهنشاهی کاشته حالا به درخت تنومندی تبدیل شده که بر کندن آن مشکل است، ولی او میتوانست نکارد.
راستی آقای رضا پهلوی اگر لطفشان مثل آفتاب است که شامل مجاهدین نیز شده چرا به قربانیان محرم زاهدان تسلیت نگفتهاند. نه مثل اینکه ما حق داریم که به آنها بد گمان باشیم
ب
*
● جناب آقای مختار گرامی،
با سپاس بسیار از منش و آزادگی شما که خلاف عادت بسیارانی دیگر قادر به تفکیک باورهای انسانی خود از گرایش های سیاسی تان هستید.
پاینده باشید.
*
● شوخی نیست برای دهها سال فحش و تهمت به خود و پدر و مادر و خاندان خود شنیدن. فرد را دچار چنان نفرت از خودی میکند که خود بدست خود، خودی را که اینهمه نامطلوب خلق است، از بین میبرد. سهم خودمان را در تیری که شلیک شده نادیده نگیریم. در ایتالیا خانواده سابق سلطنتی برگشتهاند و زندگیشان را میکنند. کجا رفت عشق و عاطفۀ ملت ایران انگار همه چیز با سیاست زدگی این ملت نابود شد.
شهین
*
● این آقایی که این کامنت قبلی را گذاشته مثل اینکه اصلا این مقاله را نخوانده اظهار فضل کردهاند. بابا انسانیتتان کجا رفته. آخر این چه توجیهی است خودتان را میکنید. یک شخصی بخاطر شرایط سخت زندگی و شاید علاوه بر آن از نظر ژنتیکی دپرسیون داشته و حالا خودش را کشته است. این چه ربطی به خیانت پدر و بیست و هشت مرداد دارد؟ مبادا لحظهای از تسویه حساب سیاسی وا بمانید؟ مگر نام اشخاصی که آقای مختار نام برده نمیبیندی. منصور خاکسار هم پدرش خیانتکار بود و یا کودتا کرده بود؟ من یکی اگر جای علیرضا پهلوی بودم و دپرشن هم نداشتم با این گونه ترورهای روانی امثال شما هم خودم را کشته بودم. خواهشن یک ذره فقط یک ذره از کینه توزی و انتقام دست بردارید. دشمن شما شاه که مرده دیگر این زخم زبانها در این شرایط برای چیست؟ جدا که ما ملت عجیب و گاهی بسیار سنگدل هستیم.
با تشکر از آقای مختار و با تسلیت و همدردی به بازماندگان داغدار این جوانبخت ایرانی.
در ضمن یادآور میشوم که رضا پهلوی بخاطر حمله و کشته شدن مجاهدین در اردوگاه اشرف بدست نیروهای عراقی تسلیت گفت. اما هیچکدام از این گروههای به اصطلاح دموکرات یک تسلیت خشک و خالی به او و مادرش نگفتند. ای کاش انسانیت را ورای سیاست میگذاشتیم. در همین سایت شما برای مرگ یک مبارز آلمانی تسلیت نوشتهاید. دستتان درد نکند. اما ایا فقط همدردی شما با خودی هایتان است؟ آیا تسلیت به رضا پهلوی و فرح دیبا باعث سرافکندگی شما بود؟ بنظر من باعٍث پرستیژ و بلند نظری شما میشد و نشان اینکه انسانیت و همدردی با یک هموطن دگر اندیش بالاتر از سیاست بازی است.
با احترام مینا ملکی
*
● این نوشته از دل دردناک برخواسته بود و بر دل نشست. راست است و اگر خدایی هست به مادرش صبر بدهد و دلم را سنگ کرده و برای هر بیرحمی که جز این میاندیشد همین زجر را آرزو میکنم.
*
● دیکتاتورها فقط به ملت خودشان خیانت نمیکنند، در حق خانواده خود نیز. پسری بی گناه از اوج عزت به ذلت گرفتار شده، بدون اینکه در آن نقش داشته باشد ولی پدر تاجدارش میتوانست زیر بار کودتای ۲۸ مرداد نرود و با شعبان بیمخ دمخور نشود.