iran-emrooz.net | Sat, 02.07.2005, 18:11
به فکر آينده بايد بود
مسعود بهنود
http://www.behnoudonline.com
شنبه ١١ تير ١٣٨٤
انتخابات که تمام شده، فضای داخل و خارج کشور تفاوتی عريان گرفته است. در سرزمين مادری بيشتر کسان تازه دريافتهاند آن چه را که روشنفکران از وقوعش خوف داشتند و همين به ميدانشان کشيد در هفته آخر چه بود. از همين رو تقريبا تمامی روشنفکرانی که در هفته آخر تعارف کنار نهاده و از نام گذشتند به خاطر مردمشان، اينک با کسانی روبرو هستند که تقديرشان میکنند و در گوششان میخوانند که شرط صواب و مردم دوستی همان بود که شما کرديد و افسوس بر ما که نشنيديم [يا شنيديم و دير بود و کم بوديم]. اما در ميان ايرانيان وطن خواه خارج از کشور بيشتر در بر همان پاشنه میچرخد که میچرخيد پيش از انتخابات. انگار که هيچ حادثهای رخ نداده که وادارشان کند که در تحليلهای خود تجديد نظر کند. انگار اين همان بود که میانديشندند. البته نه همه در ايران چنانند و نه همه در کشور "خارج از کشور" – به قول نويسنده فرزانه اسماعيل نوری علا- اينچنينند که گفتم.
حالا که از واقعه دور میشويم بگذاريد برای عبرت خودمان لمحهای در خود و در حادثه بنگريم.
دوستی و مشفق مهربانی از ميان محبان به اين قلم مرا نوشته است که ديديد روشنفکران ما هم نتوانسته بودند واقعه و فاجعه را پيشبينی کنند...
جوابم اين است که نه، چنين نيست. درست برعکس اين. گروهی از بهترين و نام آشناترين چهرههای روشنفکری ايران، که نه بر دامن کبريائیشان گردی نشسته است و نه سابقهای از حضور عريان در صحنههای سياسی اين سالها دارند و نه نشانی هست که تاکنون در اين نوع بازیها حضور داشته باشند در هفته آخر انتخابات متوجه شدند که دارد چه اتفاق میافتد. درست هم ديده بودند. اين چنين نبود که آنان ندانند با وارد شدن در اين صحنه حساس چه تهمتها در انتظارشان است. اين چنين نبود که ندانسته باشند که در اين فضای سياسی ناسالم که پوستی چون کرگدن میخواهد ماندن در آن و ديدهايد که بيشتری، بعد کوتاه مدتی، دامن از آن بر میچينند، روشنفکری ايران به سابقه رنجی که از تاريخ برده است. اين بار تامل نکرد و قد بلند کرد. نترسيد از تير اعدا و نترسيد از تهمتهای قطار شده و آماده. میدانست کسانی که در کنفرانس برلين بر سر کشتن اکبر گنجی ايستاده بودند حالا مدافع نظر وی میشوند. بعض کسان که دشمن ناصر زرافشان و انديشههای او هستند حالا اعلاميه او را بر سر ما میکوبند. کسانی که خانم محترم شيرين عبادی را به بدترين ناسزاها گرفتند وقتی آن نگفت که اينها میخواستند حالا از ما میپرسند چرا بر اساس سرمشق ايشان عمل نکرديم. با دوستان و همبندان اکبر و ناصر و به کسانی که لحظهای در احترام به خانم عبادی ترديد نکردند به جدال افتاده و گنجی را مايه میکنند و نظر وی را به رخ ما میکشند. هنوز آهنگ صدايشان در هواست که گنجی را پاسدار و زننده تير خلاص به اعدامیها میخواندند حالا وی را همصدا و همنوای خود میخوانند.
چطور روشنفکری ايران که وارد اين وادی شد، به نظرتان چندان خام بود که اينها همه را نمیدانست.
بگذاريد سختتر از اين برايتان بگويم. نويسنده محبوب من – عباس معروفی – مرا و دوستی را به خاطر آن که در مرحله دوم انتخابات سعی خود کرديم تا چنين نشود که شد، متهم میکند به "فروشندگی". تصور کنيد معروفی که دردآشناست، اگر آن "خريدار!" انتخاب میشد ديگران به ما چه میگفتند. آيا تصور میکنيد که روشنفکران ايران که همهشان در دوران صدارت آقای هاشمی يا در گردنه حيران جانشان به سنگی بند بود و دهها بار نفس سعيد امامی به صورتشان خورده بود آيا نمیدانستند کاری که میکنند اگر نتيجه داد، به چه صفتها خوانده خواهند شد. خشايار ديهيمی آدمی، عرت الله فولادوند کسی، محمود دولت آبادی نويسندهای اعتبار و نام و غزت خود به ارزانی به دست آورده بودند که در اين بازی آن را داو نهادند؟.
از اين جلوتر بروم. اصلاح طلبان که هنوز اکبر گنجی همفکرشان را در زندان گروگان دارند و حکم اعدام دکتر آقاجری در روی ميزهاست، هنوز تن عباس عبدی از حضور چندين ماه در سلول انفرادی دردناک است و هنوز سعيد حجاريانشان در روی صندلی چرخدار است، فکر کنيد که چرا در آن لحظه جمله دردناک آقای هاشمی را درباره فيلم کنفرانس برلين از ياد بردند، همصدائیهای وی را با تندروان در جريان هر نه روز يک بحران فراموش کردند؟ آيا اينان نمیدانستند که میتوان جنت مکانی کرد و در پشت صحنه ايستاد و با تمام وجود وارد اين صحنه پرهزينه نشد؟ آيا تصورتان بر اين است که شخص محمد خاتمی برايش آسان بود پيامی را بفرستد که مضمونش روشن بود؟ کسانی که هشت سال کشيده بودند، آيا برايشان راحتتر نبود به تماشای ضربه خوردن کسی بنشينند که در اين هشت سال بارها آزارشان داده بود، آيا دلشان خنکتر نمیشد. اما همه در زمان از خود پرسيدند مملکت چه میشود. اگر خدائی داشتند از وی پرسيدند اين هزينهها را ملت دردمند ايران چطور تحمل کند. و جنين بود که به صحنه آمدند. این جائی است که آدمی بر سر ايمانش میلرزد. همواره که زندگی سياه و سفيدش را در برابرت نمیگذارد. گاه هم خاکستری ده در صد در برابر آبی پانزده در صد برابر چشم است. کدام را بايد برگزيد.
کسانی که در همه سالها – چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب – به زندان افتادهاند، در شرح ماجراهای خود برای ما گفتهاند که گاهی زير شکنجه سخت با خود در جدال بودند که کدام کار صحيح ترست. آن کاری که هزينه کمتر دارد اما ممکن است با بدگمانی دوستان همراه باشد. يا کاری که آدم را از تيربدگمانیها رها میکند اما هزينه زيادی بر دست گروه و تيم و جامعه میگذارد. اين وضعيت برای دردکشيدگان قديمی کاملا آشناست. و درست وضعيتی است که هفته آخر انتخابات [مرحله دوم] همه در آن بوديم. بعضی که به نظر ما قابل احترامند از حيثيت و نام و وجاهت خود گذشتند و کاری را که به نظرشان درست بود با مردم در ميان گذاشتند. مگر ايراد نمیگيريم از روشنفکران که چرا در انقلاب با مردم همصدا شدند و مصلحت جامعه را نديدند. خب بر اثر آن تجربه و تجربههای سختتر و سنگينتری که هزاران جنازه روی دست مملکت گذاشت اين بار جامعه روشنفکری و تکنوکراتها و جمع کثيری از فعالان سياسی مصلحت انديشی پيشه کردند و از خودخواهی و هميشه در انتظار کف زدن ماندن چشم پوشيدند. جا دارد از آنها متشکر باشيم با اين سختی که آمده است.
به خصوص امروز که همه اين تدابير در مقابل سازماندهی تندروها و علاقه مردم به ساده زيستی و تاثير شعارهای انقلابیگری بینتيجه شد، امروز جا دارد که آن اتحاد که با اکراه شکل گرفته بود در جای درست خود به کار آيد و روحيه را به جامعه تحولخواه برگرداند. آفرين به خشايار ديهیمی متفکر مسوول که اين نوشت. صدبار بايد افتخار کرد به محمد قائد که آن نوشت و به مرتضی مرديها که نوشت اتفاقی نيفتاده است. آری جای آن دارد که سنگينی رای و نظر دو سوم از مردم ايران را که به احمدینژاد رای ندادهاند، روی دوشها بگيريم و همصدا شويم تا فعلا جلوی تندروی گرفته شود. و آماده باشيم که در امتحان ديگر حاصل اين تجربه به مردم امکان دهد که رای را با تامل بيشتر به صندوق بيندازند. آماده سياست ورزی باشيم.
به باور من تندروها را با نشنيده گرفتن تنها بگذاريم. بعضی هم هستند که از سر عصبانيت به اين ميدان میآيند و متاسفانه زبان تند و تهمت زن انتخاب میکنند. آنها را هم تصور میکنم يا به روزگار بايد سپرد و يا اگر نوشتن و استدلال چاره باشد بايد از اين راه رفت.
چنان که من کوچک، از همه کسانی که متهمم کردهاند به آن چه خود میدانند که چنین نيست گذشتهام و باورم اين است که بايد به فکر مملکتمان بود. آن قدر در ميان کسانی که انتخابات را تحريم کردند مردمان شريف و وطن خواه میشناسم که دلم نمیآيد آنها هم خطاب و عتابی بشنوند. راههای مختلف برای رسيدن به يک هدف واحد را میخواستيم و میرفتيم. میخواهيم و میرويم. ضربه را خوردهايم و جای زخم زدن به خود نيست. در فکر آينده بايد بود.
نه من منصور حلاج هستم و نه داستان ما به داستان آن که جرمش اين بود که اسرار هويدا میکرد شبيه است اما با پيام خواننده مشفق و همدردی آن حکايت به يادم آمد که نوشتهاند منصور را که به پای دار میبردند گلی بر صورتش اصابت کرد که شبلی انداخته بود که از محبان بود. او اشگش جاری شد. در ادبيات آمده که منصور را پرسيدند به اين همه سنگ و کلوخ نگريستی به شاخه گلی گريان شدی. گفت آنان نمیدانستند اما، آخر اين میداند و میزند. با اين حال از طعنههائی که اين روزها میشنويم جا دارد که آدمی خون بگريد.
تو که مرهم نئی زخم دلم را ...