iran-emrooz.net | Sat, 12.12.2009, 20:12
اتوبوس آخر جنبش
علی سعیدزنجانی
آمدم اینطرف که از روزهای پس از پیروزی انقلاب سبز بگویم، از چه باید کردها، چه نباید کردهها، از قانون اساسی تازه، از باورهای خودم، نتوانستم، نشد. هوای بازارها گرم بود. جایی را هم که دنبالش میگشتم پیدا نکردم. نقشهام را همینجا کنار این نیمکتها گذاشتم. اتوبوس ساحلی را گرفتم. گفتم اتوبوس ساحلی را میگیرم. تا آخر خط میروم دوباره برگردم. هر کجا هم که جلوی نمایشگاهی ایستاد پیاده میشم. بجای نوشتن هم حرفهایم را توی صداگیر ضبط میکنم. اینجوری هم میتوانم دور و برم را ببینم هم دیگر تهیجی و هیجانی ننویسم. تهیجی که دیگر نمیتوانم بنویسم. انگیزه ایی برای کف زدن و هورا کشیدن و تشویق کردن ندارم. انقلاب بزرگ دارد با شخصیت مستقل و پرتوانش با شتاب به پیش میرود و همه ی ما را هم بدنبال خودش میکشاند. مردم هم که میخواهند به زودی جمهوری اسلامی را به کوچه پس کوچههای محرم و صفر و اسلام و آئینهای دیگرش بکشانند. و از جنبش جنبش ساز تنباکو، تا انقلاب مشروطیت و تا انقلاب ۵۷ هیچ دیکتاتوری نتوانسته است از کمینگاههای این میدان رزم مردمی بدون شکست بیرون برود. جمهوری اسلامی هم نخواهد توانست.
اینها را توی راه که میآمدم با خودم دوره میکردم، اینجا که رسیدم حواسم باین سایه بانها پرت شد. نوازندهها هم هنوز نیامده بودند. صداگیرم را روشن کردم. کنار خیابان ایستادم. کنار خیابان ایستادهام. اینرا از صدای رفت و آمد ماشینها میگویم. گردشگرها همه جا را گرفته بودند. آمریکاییها و روسها و انگلیسیها و اسرائیلیها و کشورهای جاسوس ساز دیگر هم دوباره برای نفوذ در فردای ایران دست بکار شدهاند.
انگار کسی از کنارم عبور میکرده. آهسته حرف میزنم. صداگیرم را دوباره بر میگردانم. مفهوم نیست. پچپچه است. از خیابان عبور میکنم. خیال میکنم ساز زنها باید زیر یکی از نخلهای اون طرف خیابان ایستاده باشند. نیستند. اینرا دوبار گفتهام. چیز دیگری هم میگویم. نمیفهمم. این صدای دستفروشی ست که توی بازار نشانی اینجا را ازش گرفتم. خیلی چیزهای دیگر را هم دوبار گفتهام. این یکی را چند بار گفته ام: "آنها که نمیدانستند نادان بودند، آنها که میدانستند و انکار میکردند...." جملهام را تمام نکردهام. شاید هم کردهام اما واژههای آخرش زیر صداهای دیگر گم شدهاند. دوباره گوش میکنم. سر و صدای پیاده روها بالاست. "آنها که نمیدانستند نادان بودند. آنها که میدانستند و انکار میکردند...." بازهم پچپچه است. بدنبال "نادان بودند" اما نام "عبدالکریم سروش" را آوردهام و نام "آیت الله منتظری" را و نوشتهام، و گفتهام، وقتی هم که فهمیدند شجاعانه خودشان را کنار کشیدند و شجاعانه تر کنار مردم ایستادند.
کمی صبر کردهام. صداها خوابیده است. اتوبوس عبور کرده است. واژه ایی را که به دنبالش بودم پیدا میکنم. روی کاغذ مینویسم. آنهایی که سی سال توطئه کردند و تحقیر کردند و دروغ گفتند و مردم را با زبان و تمسخرهاشان نا امید کردند و بردند و خوردند و هورا کشیدند و وقتی هم که خسته شدند و یا به حاشیه رانده شدند برای آرامش و استراحتشان به هر کجای دنیا که دلشان خواست پرواز کردند و پشت هر بلندگویی که اراده کردند ایستادند و اینجا هم باز خودی و غیر خودی کردند و باز قبیله ساختند و معرکه گرفتند و دو رویی کردند و انقلاب زیبای ۵۷ را با کودتای خونین پس از 22 بهمن خودشان یکی کردند و خشن ش خواندند، و با خروش انقلاب سبز هم طبیعت شان را دوباره نشان دادند و از"نادانی مردم" گفتند و از اینکه "دمکراسی در کشور ما به روزگاران قابل برقراری نیست" و از اینکه "این جنبش فقط بدنبال پس گرفتن آرای انتخابات خرداد است و بس." نوارم را به جایی که آنطرف خیابان ایستاده بودم برمی گردانم. حالا هنوز از خیابان عبور نکردهام. اتوبوس هم هنوز نرسیده. اما واژه ایی را گم کرده بودم پیدا کرده ام: جنایتکار.
این صدای موسیقی باید مال وقتی باشد که از جلوی نخلهای کنار ایستگاه اتوبوس عبور میکردهام. شاید نوازندههای خیابانی آمده بودهاند من ندیده امشان. اتوبوس که دارد میرسد. اینها هم که هنوز اینجایند. در انقلاب ۵۷ هم ما "روشنفکر دینی" و "نواندیش دینی" و ترکیبهای بدون هویت دیگر اینچنینی نداشتیم. روشنفکرانی بودند که مثل تودههای مردم، اسلام را "راه" میدیدند و "وسیله" میدیدند و وسیله میخواندند و وسیله میخواستند و جلال آل احمد بودند و شریعتی بودند و بازرگان بودند و طالقانی بودند و بنی صدر بودند و اکثریت قاطع مردم مذهبی ی هر جامعه ی مسلمان و هر جامعه ی مسیحی و هر جامعه ی دینی دیگری که به "چاه جمکران" هم که میرود باز به "راه" میاندیشد نه "ایستگاه." "نو اندیشی دینی" ساخته و برنهاده و ایستگاه دوم کسانی است که سالها پشت شعار پوچ "اسلام هدف است" ایستادند و چماق زدند و فریاد کشیدند و"اندام" جامعه را به اسارت گرفتند و وقتی هم که فهمیدند "روان" جامعه با همه ی بندها و قفلهایش همچنان به پیش میرفته است کنار این ایستگاه تازه ایستادند و رونویسیهای پر حرف و بدون حرفشان را به رخ مردم کشیدند. و مردم توی راه بودند و "بی سواد" بودند اما زبان "راه" را میدانستند و اینها نه.
صورتم را بر میگردانم که توی عکس گردشگرها نیفتم. اتوبوس به راه میافتد. به طرف در عقب حرکت میکنم. عکسهای کف پیاده رو را هنوز ندیدهام. حالا میبینم. دوباره پیاده میشم. بسمت جایی که عکسها را دیدهام به راه میافتم. اینجا نمیدانم برای چه از خیابان عبور کردهام. کسی دارد توی پیاده روی آنطرف خیابان با گیتارش میخواند. اینرا وقتی دوباره سوار اتوبوس شدهام دیدهام. گفتهام "اپوزیسیون" خارج از کشور سالها از "نادانی" جامعه گفت و "ترسش" را نادیده گرفت و حالا که جامعه ی "نادان" اما "ترس" ریخته را توی خیابان میبیند نمیداند باید به کدام سمت برود. گیتار زنه را اینجا میبینم. ابوالحسن بنی صدر هم که جنبش سبز را توی خیابان دید و به موقع در کنارش به راه افتاد، هنوز"ریختن ترس جامعه" را شرط چهاردهم از نوزده شرطش برای "همگانی شدن جنبش" میداند!! و هنوز از استادان دانشگاهها میخواهد که " سطح اطلاع دانشجویان" و نقش شان را در "باز" و "آزاد" کردن جامعه بالا ببرند!! و به دانشجویان توصیه میکند که "بیان آزادی را در جامعه تبلیغ کنند"!! و همصدا با آنهایی که در این سی ساله مردم ما را تحقیر کردند و از "کاریزمای" نداشته ی آیت الله خمینی در اسیر کردن جامعه گفتند و فرمانده ی جوخه ی تیرباران بودنش را نادیده گرفتند، میگوید: "(خمینی) جامعه را نيز گوش بفرمان ديد، زور را روش اصلی حکومت کرد." چه شب شلوغی ست امشب!
صداگیرم را بستهام، به عکس روی دیوارها نگاه کردهام، دوباره روشن کردهام، گفتهام ابوالحسن بنی صدر یکی از کمیاب ترین ذهنهای فلسفی ی تاریخ فلسفه ی ایران است و به احتمال زیاد تاریخ فلسفه ی اسلام. و کسی که اما هیچگاه برای پیدا کردن معنای "ترس" و "آگاهی" در لابلای رگبار گلولهها و گاز اشگ آور توی خیابانها ندویده است.
ما همه اشتباه میکنیم آقای گرامی، نترسید. ما همه تواناییهایی داریم و داناییهایی که دیگران ندارند. درها را باز کنیم.
میدانم برای چه اینجا صدایم را پایین آوردهام. در این گوشه ی ضعیف و نا صادق و حقیری که ما ایستاده ایم نباید نام کسی را برد مگر اینکه بخواهی بدش را بگویی و یا مزورانه و کودکانه نام کس دیگری را پشتش پنهان بکنی. فهرست شلوغ "نام کسان" کتابهای "جلال آل احمد" و "شریعتی" و آدمهای بزرگ و نترس دیگر را برای چی اینجا باز کرده ام؟
حواسم نبوده، صداگیرم روشن مانده. چند بار پیاده سوار شدهام. حالا دارم توی تاریکی ی میان جاده و ساحل قدم میزنم. این سر و صداها هم مال همان جایی ست که کمی ایستادهام و باز به راه افتادهام. اینجا فهمیدهام صداگیرم روشن مانده. خاموشش کردهام. این صدای آب و همهمه ی مردم را خودم دارم مستقیم میشنوم. اینرا هم برای آمریکاییها گفتهام و روسها و انگلیسیها و "احمد چلپی"ها و "حمید کرزایی"ها و "اصلاح طلب"های به خارج آمده و همه ی آنهای دیگری که هنوز خیال میکنند میتوانند جنبش سی ساله ی مردم ایران را تکه تکه بکنند و تکههایی ش را روی دیوار به چسبانند و تکههای دیگرش را به دور بیندازند. و برای همه ی آنهایی که هنوز باور ندارند که جنبش سبز به زودی در مسیر راهپیمایی پر شکوهش از سالگردها و یادبودهای فراوانی خواهد گذشت و در برابر تابستان ۶۷ به درنگ و تاسف خواهد ایستاد، و در آستانه ی کودتای سال ۶۰ از میلیونها ایرانی که با امید به پای صندوقهای آزاد ترین انتخابات ریاست جمهوری رفتهاند دلجویی خواهد کرد، و در بیست و دوی بهمن ۵۷ همراه با مردم انقلاب ۵۷ برای آنهایی که نیستند تا این پیروزی بزرگ را جشن بگیرند سرود خواهد خواند. و ما وارد مرحله نوینی در تاریخ کشورمان شده ایم.
اگر این موقع شب دستکم اینجا کمی خلوت بود میتوانستم صدای حرف زدن اینها را بشنوم: ما شعار میدادیم. آنها فریاد میکشیدند. ما جلو میرفتیم. آنها تهدید میکردند. ما به سویشان گل پرتاب میکردیم. آنها شلیک میکردند. ما به بیست و دوی بهمن رسیده بودیم. آنها ناگهان دیگر توی خیابانها نبودند. و ما وقتی برگشتیم و پشت سرمان را نگاه کردیم سه هزار نفرمان روی زمین ریخته بودند. صداها فرو میکشند. کمی درنگ میکنیم. کمی آرام میگیریم. کمی بهت زدگی. دوباره پچپچه. دوباره صدای آب. دوباره شعار. دوباره ما از آزادی میگفتیم. آنها فرمان آتش میداند. ما جلو میرفتیم. آنها شلیک میکردند...
بچه سبزهای خیابانهای ایران، بچه سبزهای پیاده روهای جهان!
جنبش سبز به زودی از حساس ترین مرحله ی پیشروی شش ماههاش خواهد گذشت و جمهوری اسلامی را وا خواهد داشت تا تصمیم نهاییاش را بگیرد. خطابه نویسی دوباره منهم برای همین است. میخواستم برای آخرین بار که اینجوری مینویسم، این سبکی مینویسم، از گوشه ی دیگری بروم، نتوانستم، دور زدم، دست خودم نیست. باید هر چه زودتر اینها را میگفتم. خیابانهای پس از پیروزی انقلاب شلوغ خواهند بود و پر از مدعی خواهند بود و پر از فرصت طلب. و مسئولیت شما بچهها برای نشانه گذاری این خیابانها و ادامه ی جنبش سبز همچنان سنگین. اینها را ضبط نکردهام، همینطوری سرسری نوشتهام. دوباره از "کانون نویسندگان" و فیلمسازان و کانونهای هنری دیگر برای سر و سامان دادن به "رادیو تلویزیون" و "وزارت فرهنگ و هنر" گفتهام. و از شیرین عبادی و"کانون وکلا"، برای راه بردن دادگستری و تشکیل "کمیتههای حقیقت یابی." و از ابوالحسن بنی صدر برای در دست گرفتن دولت و آماده کردن زمینه برای نوشتن قانون اساسی تازه و انتخابات تازه و به پایان بردن دوسال باقی مانده ی ریاست جمهوری اش. و گفتهام آیت الله خمینی هم که آنهمه از مصدق نفرت داشت باز نتوانست بخاطر فضای روزهای انقلاب، کودتای سال 32 را کتمان بکند. دولت بازرگان در حقیقت بازسازی دولت مصدق بود.
و از آیت الله منتظری گفتهام و نقشش برای بازگرداندن روحانیها به حوزههای علمیه. و از میر حسین موسوی و مهدی کروبی و زهرا رهنورد و پرچمداران دیگر جنبش هم گفتهام و کنارش نوشتهام که خودشان هم خوب میدانند که بیشتر از افتخار بزرگی که نصیب شان شده است و میتوانست نصیب خیلیهای دیگر بشود، چیز دیگری نمیتوان انتظار داشت. و از "مجاهدین خلق" و "چریکهای فدایی خلق" و مبارزین دیگر و احزاب و سازمانهای سیاسی یی که در این سی سال بخاطر جنایات جمهوری اسلامیها آسیبهای فراوان دیدهاند هم گفتهام. و گفتهام که باید با پرداخت غرامت و دادن امتیازهای ویژه، اندکی از تلخیها و نابسامانیها و دربدریهاشان کاست و راه ورود و رقابت شان را به فضای تازه ی سیاسی با اختصاص دادن بودجههایی هموار کرد. از قوه ی چهارم هم دوباره گفتهام و اینکه میتواند با کمک مردم و دیده بانی و بازرسی مستمر از سه قوه ی دیگر، پاکیزه گی اجرای قانون اساسی تازه را تضمین بکند. و "مردان بزرگ با حجاب." و گفتهام ، هر چیز انسانی مال همه ی انسانهاست و هر چیز ایرانی مال همه ی ایرانیها. فردای ایران مال شماست بچهها، از گشودن هیچ در بسته ایی نهراسید.
اینجا نمیدانم هوا روشن بوده یا تاریک. از صدای آوازخواندن اینها اما میتوانم بگویم این یکی مال آخرهای شب است. "بگذار آوازم را بخوانم." از کنسرتی جایی آمدهاند. چند قدم به دنبالشان رفتهام، از ماه و درختها هم چیزی گفتهام، بعد دوباره بر گشتهام به بعد از ظهری که اینجا ایستاده بودم. این کاغذها هم مال همان موقع ست. اینها هم صدای رفتن اتوبوسهایی ست که نتوانستهام بگیرم. میدانم بازهم از اتوبوسهای زیاد دیگری جا خواهم ماند. یکشب هم کنار ساحل، مردمی را دیدم که با چراغ قوه و جعبههای پر از تخم لاک پشت، منتظر ایستاده بودند که جوجههای تازه از تخم درآمده، راهشان را بسوی دریا گم نکنند.
جمعه ۲۰ آذر ۱۳۸۸