iran-emrooz.net | Wed, 02.12.2009, 10:17
در زندان اوین بر مازیار بهاری چه گذشت؟
۱۱۸ روز در جهنم
شهلا صمصمامی
|
یکی از چالشهای مهم پرزیدنت «اوباما» اینست که با ایران چه کند و در مقابل مشکل اتمی شدن ایران چه عکسالعملی نشان دهد. «اوباما» از ابتدا کوشید از در دوستی و مذاکره درآید. وقایع متعددی نشان داد که مذاکره با ایران چندان کار سادهای نیست. دو واقعه مهم موجب شد حقایق تازهای در مورد رژیم حاکم بر ایران برای مردم دنیا آشکار شود. یکی انتخابات ریاست جمهوری در ماه جون که همراه با اعتراضات، تظاهرات و بدنبال آن خشونت، دستگیری، شکنجه و قتل تظاهر کنندگان و مخالفان رژیم بود. دوم کشف تأسیسات مخفی جدید در نزدیکی قم. نقش سپاه پاسداران و بسیج در سرکوب هر نوع اعتراض صلح آمیز و یا مخالفتی از جانب هر گروه و دستهای بجائی رسیده است که قدرت نظامی و سیاسی در اختیار کامل رهبران این دو بخش است. با قدرت نظامی و سیاسی، قدرت اقتصادی نیز بوجود میآید. در گزارش اخیری که توسط مؤسسه «رَند» Rand منتشر شده است، گفته میشود که سپاه پاسداران به بخشهای مهم اقتصادی جامعه دست یافته است.
دو دستگی در داخل رژیم رو به افزایش است و گردانندگان رژیم فعلی نه تنها با میانهروها، بلکه با اصول گرایان که تا چندی پیش در یک جبهه بودند، اختلاف دارند. حبس، شکنجه و آزار روزنامهنگاران، روشنفکران و آزادیخواهان نمایانگر دوران سیاهتری از تاریخ این کشور است. گزارش کسانی که از زندان اوین جان سالم بدر بردهاند سخن از این مقوله دارد که حکومت استبداد در ایران بیداد میکند.
مازیار بهاری روزنامهنگار و فیلمساز بنام، روز ۲۱ جون از رختخواب بیرون کشیده شد و به جرم جاسوسی به زندان اوین برده شد. مازیار در گزارش جالب و تکان دهندهای بخشی از آنچه را که بر او در این ۱۱۸ روز گذشت نوشته است. مازیار در زمان انتخابات در ایران بوده و برای نشریه «نیوزویک» گزارش تهیه میکرده است.
زندان اوین ۲۱ جون ۲۰۰۹ حدود ساعت ۱۰ صبح:
بازپرس مرا روی یک صندلی چوبی نشاند. صندلی یک دسته برای نوشتن داشت. مانند آن میزهایی که در دوران دبستان داشتم. به من دستور داد که سرم را بزیر بیاندازم. اگر چه از قبل به من چشم بند زده بودند: «هیچوقت سرت را بالا نکن، آقای بهاری، تا زمانی که اینجا هستی و ما نمیدانیم برای چه مدتی اینجا خواهی بود، سرت را بالا نکن» تنها چیزی را که میتوانستم از زیر چشم بند ببینم کفشهای رو باز مشکی بازپرس بود.
«آقای بهاری شما مأمور یک سازمان جاسوسی خارجی هستید». او را چند ساعت پیش با مأموران دیگر وقتی مرا دستگیر کردند دیده بودم. درشت هیکل بود، بلندتر و درشت تر از من. رنگ چهرهاش تیره بود مانند کسانیکه از جنوب ایران هستند. عینک تیرهای بچشم داشت. ولی حالا تنها او را از صدایش میشناختم، از نفسش و بوی گلابی که توسط مردانی نظیر او که از روی دینداری چند بار در روز وضو میگیرند و گلاب بخود میزنند، ولی بندرت حمام میکنند.
از آقای گلاب پرسیدم: ممکن است بگوئید کدام سازمانها؟
با صدای مطمئن و شمرده گفت: «سیا، سازمان جاسوسی نظامی انگلیسها موساد و نیوزویک». از اعتمادبنفس آقای گلاب تعجب کردم. آنوقت نمیدانستم او برای کدام بخش از دستگاه حکومتی بهم ریختهی ایران کار میکند.
وقتی که من بازداشت شدم هفتهها بود که صدها هزارنفر در خیابانها دست به تظاهرات زده و علیه انتخاب مجدد مورد اعتراض احمدی نژاد خشمگین بودند. میلیشای بسیج نیز با باتون به جان مردم افتاده، و زن و مرد را میزدند.
بعدها کشف کردم که من توسط بخش ضد اطلاعات سپاه پاسداران دستگیر شدهام. این بخش از سپاه پاسداران تا پیش از انتخابات ماه جون ناشناخته بود. روزنامهنگاران و روشنفکرانی که مورد سوءظن بودند معمولاً توسط مأموران رسمی وزارت اطلاعات بازجوئی میشدند. ولی بخش ضد اطلاعات سپاه پاسداران که مستقیماً به آیتالله خامنهای گزارش میدهد حالا دارای قدرت بیشتری است. بسیاری بر این عقیدهاند که سپاه پاسداران در انتخابات تقلب کردند. بدون شک آنها سرکوبی تظاهر کنندگان را رهبری کرده و باتمام رساندند.
بخش ضد اطلاعات سپاه در حال حاضر مسئول امنیت داخلی در ایران است. ولی ترس و وحشت بیمارگونهاش به تمام رژیم سرایت کرده است. البته هنوز بازیگرانی در سیستم هستند که میتوانند در مورد منافع بینالمللی ایران تصمیمات معقولی بگیرند. اگر آنها نبودند من هنوز در زندان بودم. ولی سپاه، عدم امنیت جمهوری اسلامی و سوء ظن عمیق آن را تشدید میکند. قدرتهای جهانی میکوشند با ایران مذاکره کنند تا خطر اتمی شدن ایران را کاهش دهند، ولی درک این نکته بسیار مهم است که طرز تفکر و نقش بخش ضد اطلاعات سپاه انقلاب را که در داخل ایران بسیار قوی است بفهمند.
برای من همه چیز در زندان اوین یک آموزش بود. از سئوالات آقای گلاب گرفته تا جوابهای من که باعث میشد او مرا بباد کتک بگیرد.
آقای گلاب برای ۱۱۸ روز، ۱۲ ساعت و ۵۴ دقیقه کیفر من بود. او هرگز نامش را به من نگفت «این زندان میتواند آخر خط برای تو باشد، اگر همکاری نکنی» اینها کلمات خوش آمد او بود.
خیابان ولی عصر ۲۱ جون ۲۰۰۹ چند دقیقه پیش از ۸ صبح:
چهار نفر آمدند به مادرم گفتند که نامهای برای من دارند و کاغذی را که مانند مجوزی بود به او نشان دادند. مادرم به آرامی مرا بیدار کرد و گفت: عزیزم چهار آقا آمدهاند که ترا با خوشان ببرند. صدایش یکنواخت بود. پدرم چندین بار در سالهای ۱۹۵۰ به دلیل مخالفت با رژیم شاه دستگیر شده بود. مادرم میدانست چه بگوید.
وقتی وارد خانه شدند، کفشهایشان را در آوردند. ۳ نفر قیافه عادی داشتند. آقای گلاب رئیس بود. یک کت و شلوار قهوهای و پیراهن سفید به تن داشت. وقتی وارد اطاق شد نگاه تیزی به من کرد. از زیر کتش هفت تیر را میتوانستم ببینم. به مادرم با لبخندی گفت: «نگران نباشید ایشان میهمان ما خواهد بود». پنج ماشین در بیرون منتظر بودند. همه در لباسهای عادی. وقتی در ماشین نشستم از یکی از آنها پرسیدم مرا به زندان اوین میبرید. گفت شاید ببریم شاید نبریم. بعد دستور داد که عینکم را بردارم و چشمم را با چشم بند بپوشانم. من یک نگاه به اطراف انداختم در بزرگراه کردستان بطرف شمال میرفتیم. میدانستم که به زندان اوین میرویم.
در اواخر دههی ۱۹۶۰ در دوران شاه زندان اوین ساخته شد. این زندان به زودی با ناخن کشیدن و استخوانهای شکسته معروف شد. در آن سالهای اول بیشتر تودهایها و اسلامیها در این زندان اقامت داشتند. بعد از انقلاب ۱۹۷۹ اسلامیها، مخالفان و همچنین چپیهایی را که قبلاً با آنها در زندان بودند روانهی اوین کردند. آنها برخی از همان تاکتیکهای زمان شاه و برخی تاکتیکهای مؤثرتر را بکار گرفتند. بسیاری از کسانی که شکنجههای زمان شاه را تحمل کرده بودند، چند روزی بیشتر تحت مدیریت جدید نتوانستند دوام بیاورند.
«به زندان ابوقریب، گوانتانامو و یا هر چه که شما آمریکاییها ساختهاید خوش آمدید.»
یکی از نگهبانان به محض ورود، به من گفت. با لهجهی آذربایجانی صحبت میکرد. با لبخند گفتم «من آمریکایی نیستم برادر». گفت: «تو برای آنها کار میکنی پس یکی از آنها هستی». مرا به نگهبان دیگری تحویل داد و او مرا به سلول انفرادی برد.
در گذشته با یکی از چریکهای مسلمان که وزیر شده بود مصاحبه کرده بودم. او به من گفت: «مشکل دستگاه پلیس مخفی شاه این بود که فکر میکردند اراده یک زندانی را با شکنجهی بدنی میتوانند بشکنند، ولی غالباً این شکنجهها ارادهی آنها را قویتر میکرد. بعد از انقلاب برادران ما مبتکر تکنیکهایی هستند که روح آدم را بشکنند. بدون اینکه خشونت بدنی زیادی وارد آید.» با خود فکر کردم خشونت بدون خشونت آیا ممکن است؟
در سلولم چشمم را باز کردم. در قرآن آمده است که یکی از بدترین مجازاتها که خداوند بر گناهکاران روا میدارد اینست که قبرشان را کوچکتر میکند. سلول ۲۰ فوت مربع من مانند یک قبر بود. دیوارها از مرمر سفید کمرنگ بود. این سنگها با رگههایی که در آن بود مرا بیاد چهرهی رنگ پریدهی یک مرد پیر میانداخت. دیوارها تمیز بود، به جز چند شعار که زندانیها با دست نوشته بودند. ۳ جمله بزرگتر از همه بود «خدایا به من رحم کن» «خدایا من توبه میکنم»، «خواهش میکنم به من کمک کن، خدا».
زندان اوین ۲۲ جون ۲۰۰۹ حدود ساعت ۴ صبح:
نگهبان مرا از خواب بیدار کرد و گفت بعد از نماز صبح من دوباره با «کارشناس» ملاقات دارم. به نگهبانان گفته بودند کلمهی «کارشناس» را بجای بازجو بکار برند. این سومین جلسه من در ۲۴ ساعت بود.
آقای گلاب میخواست در مورد شامی که با ۸ ژورنالیست و عکاس در منزل یکی از دوستان در تهران در ماه آوریل داشتم توضیح دهم.
«آقای بهاری، شما جزء یک شبکهی آمریکایی هستید، بگذارید خودم را اصلاح کنم شما جزء یک شبکه مخفی آمریکایی هستید، گروهی که شامل کسانی است که به آن شام آمدند».
زیر لبی گفتم: «این فقط یک شام بود». «بله یک شام آمریکایی که میتوانست در نیوجرسی یا جاهایی نظیر آن اتفاق افتد». لحظهای مکث کرد و بعد گفت: «در نیوجرسی خودتان در تهران ».
عجیب ترین بخش این اتهامات «نیوجرسی» بود: «شما در نیوجرسی بودهاید، آقای بهاری؟» برایم این فکر پیش آمده بود که شاید گلاب یک آرزوی پنهانی برای رفتن به نیوجرسی داشته باشد. در عین حال میدانستم بدترین اتفاقی که در برخورد با مأموران جمهوری اسلامی میتواند پیش آید اینست که تصور کنند شما با نظر تحقیر به آنها نگاه میکنید.
«جای قشنگی نیست» جواب دادم. گفت: «مهم نیست ولی یک جای بیخداست همانطور که شما میخواهید در این کشور بوجود آورید.»
«ببخشید من نفهمیدم». گفت: «شما نقشه داشتید که مذهب پاک محمدی را از میان ببرید و یک اسلام آمریکایی، یک اسلام نیوجرسی را بجای آن بیاورید». بعد ادامه داد: «بمن بگوئيد آیا هیچکدام از زنان آن جلسه حجاب داشتند؟» گفتم «نه» «پس بمن نگوئید که شما یک شبکهی مخفی آمریکایی و یک شبکه نیوجرسی نداشتید.»
من در تهران به دنیا آمده و تا ۱۹ سالگی در ایران بودم. سپس به کانادا و انگلیس برای ادامه تحصیل و سپس کار در رشتهی روزنامه نگاری و فیلمسازی رفتم. در ۱۹۹۸ به ایران بازگشتم و مشغول کار فیلمسازی و روزنامه نگاری برای نشریهی «نیوزویک» شدم. ولی تا زمان بازداشتم هرگز به این اندازه سوء ظن ویران کنندهای را که جمهوری اسلامی را از داخل میخورد درک نکرده بودم. سپاه پاسداران دشمنان واقعی را در همه جا در دور و اطراف خود میبیند. اصلاح طلبان در داخل کشور، صدها هزار نیروی نظامی آمریکا در خارج از مرزها. حتا بدتر از اینها شبحها هستند: مأموران جاسوسی انگلیس، آمریکا و اسرائیل که در مورد آنها منطق ترس آور و تاریخ ساختگی خودشان را تحمیل میکنند. تنها و تنها مسلمانان، قربانیان آنها هستند.
بطور اتفاقی، من شاید تنها ایرانی مسلمان فیلمساز باشم که فیلمی در موردهالوکاست ساخته ام. آقای گلاب از چنین ایدهای رنجیده بود و بسیار کوشید که مرا به عناصر یهودی و صیهونیست ارتباط دهد. در قاموس او انسانهای یهودی بسیار کم بودند، بقیه فقط «عناصر» صیهونیست میباشند. من تصور نمیکنم که هرگز یک فرد یهودی را دیده باشد. ولی فکر میکرد همه چیز را در مورد چنین کسانی میداند و اعتقاد او به واقعیتهایش تزلزل ناپذیر بود.
زندان اوین ۲۹ جون ۲۰۰۹ پس از نیمه شب:
در خواب عمیقی بودم وقتی که یکی از نگهبانان در سلول مرا باز کرد. «بلند شو، وقت متخصص است». آقای گلاب طبق معمول سلام علیک نکرد. مرا از دست نگهبان بیرون کشید و گفت: «خوشی تمام شد». چندین بار مرا هل داد نزدیک بود به زمین بخورم. بعد هم مرا بسرعت کشید. نفس نفس میزد و تکرار میکرد «مهربانی اسلامی تمام شد، جاسوس کوچولو، ما به تو نشان خواهیم داد با تو چکار میتوانیم بکنیم». بعد هم مرا بدرون اطاقی هل داد.
حس کردم چند نفر دیگر در اطاق بودند و بین خود پچ پچ میکردند. بوی عرق بدن و گلاب قوی بود. ناگهان صدایی بلند شد و همه میخواستند به کسی که حاج آقا نامیده میشد ابراز ارادت کنند. کسی دست مرا گرفت و در دست حاج آقا گذاشت. «سلام آقای بهاری، میدانید چرا اینجا هستید؟» صدایش برایم آشنا بود. مانند یکی از آن افراد بنامی که برنامههای تبلیغاتی برای رژیم در تلویزیون دارند. بطور قطع نمیخواست شناخته شود و به من گفت، چشمهایم را کاملاً بسته نگهدارم. از کسی پرسید آیا ماشین حاضر است و بعد بمن گفت: «آقای بهاری شما مظنون به جاسوسی هستید. شما با تعدادی از جاسوسهای شناخته شده در تماس بودهاید». بعد نام چند نفر از دوستان مرا ذکر کرد. ایرانیهای هنرمند و روشنفکر که در تبعید زندگی میکنند. ماشین میآمد که مرا به بخش ضد جاسوسی ببرد. او گفت که در آنجا من بیش از ۱۵ ساعت در روز مورد بازجویی قرار گرفته و هر نوع تاکتیکی بکار میرود که من حرف بزنم. بازجوییها بین ۴ تا ۶ ساعت بطول میانجامد و من میتوانم محکوم به مرگ شوم. حاج آقا مطمئن شد که لغت «مرگ» را جوری بگوید مثل اینست که از یک فنجان چای صحبت میکند و سپس گفت چای میل دارید؟
گفتم متشکرم. به سختی میتوانستم این لغات را از دهانم خارج کنم. در افکار خودم گم شده بودم. افکارم در مورد مادرم، همسرم «پائولا» و فرزند متولد نشده ام. چگونه میتوانستم آنها را در چنین موقعیتی قرار دهم. من فرزند بدی، همسر بدی و پدر بدی هستم. «مگر اینکه» حاج آقا گفت: «مگر اینکه شما علاقه داشته باشید معاملهای بکنید، آقای بهاری». پس از دستگیری ام علاوه بر اتهامات جاسوسی، آقای گلاب اصرار داشت که من طراح اصلی پخش گزارشهای انتخاباتی توسط مأموران رسانههای غربی بودم. آیت الله خامنهای علاقه داشت که به ایرانیها در مورد «ناتوی فرهنگی» که خطرش همانند خطر نظامی بود هشدار دهد. این شبکه ناتوی فرهنگی از ژورنالیستها، فعالان سیاسی دانشمندان و وکلایی که ظاهراً از داخل به تضعیف رژیم دست زدهاند تشکیل میشد.
هر کسی در خیابانهای تهران در ماه جون میتوانست ببیند چگونه تظاهرات خودجوش و بدون رهبری بوجود آمد. ولی رژیم میخواست مردم باور کنند که این توسط خارجیها سازمان دهی شده بود. آنها این را «انقلاب مخملی» نامیدند.
آقای گلاب روز اول با خشم به من گفت: «شما از هر توطئهگر و حتا قاتلی بدتری. آن جنایتکاران چیزی یا شخصی را نابود میکنند، تو مغزها را نابود میکنی و مردم را علیه رهبر تحریک میکنی».
صبح روز بعد مرا به اطاق حاج آقا آوردند. دوربینها آماده بود. آقای گلاب پشت پردهای نشسته بود و سئوالات را به خبرنگاران سه شبکه دولتی میگفت. حاج آقا دستور داد توضیح دهم که چگونه عوامل بیگانه، همراه با برخی نخبگان خریداری شده، میخواستند با استفاده از رسانههای غربی انقلاب مخملی راه بیاندازند و اینکه چگونه درایت و عطوفت خاص رهبر مانع این آخرین اقدام شد. من کوشیدم جوابهایم در حد امکان مبهم باشد.
زندان اوین ۴ جولای ۲۰۰۹ چند ساعت پس از نماز بعد از ظهر
پس از اعتراف، حاج آقا قول داد که آزاد خواهم شد. ولی آقای گلاب را در پشت درهای بسته در اطاق بازجوئی دیدم. کتک زدنها و آزار از آن لحظه شروع شد. با کف دست محکم به پشت گردن و شانههایم زد.
«من فکر میکردم ما قراری داشتیم، آقا» من اعتراض کردم در حالی که میکوشیدم با دستم بدنم را بپوشانم.
فریاد زد: «دستت را ببر کنار جاسوس کوچولو! قرار، چه نوع قرار احمقانهای میتوانیم با جاسوسی مثل تو داشته باشیم؟»
زدنها از آن زمان شروع شد و تا سپتامبر ادامه یافت. آقای گلاب در زمانی که از من بازجویی میکرد، نمیزد ولی قبل و بعد از بازجویی که نشان دهد چگونه در کنترل است. یکبار بمن گفت: «من ترا میزنم چون خون مرا بجوش میآوری. من نمیخواهم دستم را بروی تو بلند کنم، ولی در مقابل کسی که به رهبر اهانت کرده پیشنهاد میکنی چه کنم؟»
او ادعا میکرد که پدرش قبل از انقلاب توسط رژیم شاه شکنجه شده است. ناخنهای پایش آنچنان بیرحمانه کشیده شده که هنوز نمیتواند بدرستی راه برود. بمن گفت باید احساس خوش شانسی کنم.
یک بار یا دو بار در سال من دچار یک سردرد میگرنی وحشتناکی میشوم. آقای گلاب از داروهایی که با خودم به زندان آورده بودم این را میدانست و او از اینکه به پشت گردن من بکوبد لذت میبرد.
آقای گلاب بمن میگفت: «دفعهی بعد که ترا میبینم روی یک صندلی ایستادهای و طناب بدور گردنت است. خودم شخصاً صندلی را از زیر پایت میکشم». روز اعدام را از پیش نخواهم دانست، ولی بمن اطمینان میداد که پس از نماز صبح حدود ساعت چهار خواهد بود.
عجیب بود پس از جلسات طولانی بازجوئی، آقای گلاب خسته از فریاد و کتک زدن، لگد زدن و با کمربند زدن مانند یک فرد مست شروع میکرد به اعتراف کردن: «بسیاری از دوستان من مجبور شدهاند از همسرشان جدا شوند.» یکشب بمن گفت:«ما باید ساعات طولانی کار کنیم. بدون اطلاع قبلی به سفر برویم. این شغل فشارهای روحی زیادی روی ما دارد. همسران بسیاری نمیتوانند این را قبول کنند. من همسرم را میپرستم. دست و پایش را میبوسم که مرا میفهمد و با شغل من کنار میآید.»
برای مدتی من اجازه داشتم در حیاط زندان برای ۳۰ دقیقه راه بروم. آنها ۶ یا ۷ نفر از ما را در کنار هم میگذاشتند و ما با چشم بند به عقب و جلو میرفتیم. نگهبانان این را میگفتند «هواخوری». این تنها زمانی بود که من میتوانستم آسمان را ببینم. سرم را بالا میکردم و از زیر چشم نگاه میکردم. بزودی یاد گرفتم که فاصلهی بین دیوارها را با قدم بشمرم و حتا توانستم این فاصله را با چشم بسته بدوم.
ولی نجات بخش واقعی من موسیقی بود. یکبار پس از یک کتک خوردن وحشیانه دو قرص میگرن را خوردم و از حال رفتم. دو زن بخواب من آمدند. آنها صورتهایی مهربان داشتند و مرا بیاد خواهرم مریم انداختند که در ماه فوریه از بیماری سرطان خون درگذشت.
شما کی هستید؟ پرسیدم. آنها به نرمی دست به پیشانی من گذاشتند تا درد را تسکین دهند. در خواب من لبخند زدم و آهنگ «لئونارد کهن» را شنیدم. آه،ای خواهران ترحم، آنها نمرده و نرفتهاند.
آنها در انتظار من بودند زمانی که من تصور میکردم که دیگر نمیتوانم ادامه دهم و آنها آرامش خود را برایم آوردند و سپس ترانه شان را برایم آوردند. از خواب بیدار شدم رها از درد، از آن لحظه «لئونارد کهن» حافظ دنیای من شد. او رمزی بود که آقای گلاب هرگز نمیتواند کشف کند.
دادگاه انقلاب اول اگوست ۲۰۰۹ قبل از ظهر:
آنروز صبح در حالیکه در دادگاه انقلاب منتظر بودم، نمیدانستم که در اطاق دیگری بیش از صد نفر زندانی، بیشتر آنها از اصلاح طلبان و وزرای پیشین حکومتی نشسته بودند و بازپرس لیست طولانی جرائم شرکت در انقلاب مخملی را میخواند. دو نفر از آنها معاون رئیس جمهور پیشین، محمد خاتمی بودند. علی ابطحی و محمد عطریان فر. آنها برای اعتراف در مورد نقش شان به رسانههای دولتی، آورده شده بودند. نوبت من بعد از ناهار بود. آقای گلاب بیادم آورد که باید اسم بدهم. «اسمها، مازی، اسمها».
دوباره من اسمی ندادم. البته من تعدادی از سیاستمداران اصلاح طلب را میشناسم. هر ژورنالیست با سابقه ایرانی آنها را میشناسد. بسیاری در واقع از رهبران انقلاب بودهاند. با گذشت زمان آنها تصمیم گرفتند سیستمی را که بوجود آوردهاند، تنها با مدرن کردن میتواند ادامه یابد. برای نسل جدید رهبران سپاه پاسدار این به معنی خروج از دین است. این تندروها پس از جنگ ایران و عراق متقاعد شدند که ایران، هیچ دوستی در خارج ندارد، تنها دشمن. بنظر آنها انقلابیون قدیمی باید از سیستم پاکسازی شوند.
این روشن بود که آقای گلاب میخواست که من این اصلاح طلبان را به رؤسای خودم در نشریات غربی وصل کنم.
در کنار من زندانی دیگری نشسته بود. کیان تاجبخش، یک پژوهشگر ایرانی-آمریکایی. هر دوی ما جواز مطبوعاتی داشتیم و این سوءظن سپاه را در مورد تشکیلات ایرانی بیشتر میکرد. آقای گلاب یکبار به من گفت: «کسانیکه به شما جواز دادهاند حتی از شماها گناهکارترند»
وقتی کار ما در دادگاه انقلاب تمام شد. من میدانستم در اوین چه چیز در انتظار من است. در اطاق بازپرسی آقای گلاب مرا بدون اینکه چیزی بگوید شروع به زدن کرد.
بازجویی، بازپرسی، تهدید و شکنجه روحی و جسمی بهاری آنچنان او را تحت فشار قرار داد که بقول خودش دوباره قصد داشت شیشه عینکش را شکسته و رگ خود را بزند. مازیار بهاری بالاخره پس از ماهها کوشش و فعالیت همکاران، دوستان و مدافعین حقوق بشر، حتا درخواست مستقیم توسط وزیر خارجه آمریکا «هیلری کلینتون» در اکتبر آزاد شد. بهاری در مصاحبههای اخیراً گفت که رژیم فعلی در ایران دیگر اسلامی نیست بلکه یک دیکتاتوری نظامی مانند «پینوشه» در شیلی و کره شمالی است. وی گفت که پرزیدنت «اوباما» باید راه مذاکرات را باز نگهدارد ولی به پایمال شدن حقوق انسانی در ایران اعتراض کند.
مازیار بهاری در پایان خاطراتش چنین مینویسد:
لندن نوامبر ۲۰۰۹:
در حالی که این کلمات را روی کامپیوترم تایپ میکنم، هم احساس نگرانی و هم هیجان دارم. «با من دیگر تماس نگیرید. من هرگز برای کسی جاسوسی نکردم و حالا هم با جاسوسی برای شما شروع نخواهم کرد.». ایمیل را فرستادم به آدرسی که آقای گلاب به من داده بود. چندین روز پیش از آزادیم از اوین مرا مجبور کرد اسنادی را امضاء کنم که میگفت «من با برادران انقلابی سپاه همکاری خواهم کرد».
شب پیش از خروج از من خواست در هتلی ملاقات کنیم. همکار دیگری را با خود آورده بود که با صدای آرامی به من گفت:«ما امیدواریم که همکاری سازندهای با شما در آینده داشته باشیم». آقای گلاب رک تر بود او به من یادآوری کرد که سپاه میتواند هر جای دنیا باشم مرا پیدا کند:«یادت باشد، کیسه، آقای بهاری، کیسه یادت باشد».
من چیز دیگری را بیاد میآورم. در خوابم، وقتی که دو خواهر مهربان به کمک من آمدند، برای من آرام بخش بود که تصور کنم یکی از آنها خواهر عزیزم «مریم» بود. در آن زمان متعجب بودم که آن دیگری چه کسی بود. حالا در حالیکه دختر تازه متولد شدهام را در آغوش دارم میدانم، نام او «ماریانا مریم بهاری» است.