iran-emrooz.net | Sat, 24.10.2009, 0:45
مایوسم کردی خان دایی!
تقی مختار
|
درباره سخنرانی آقای عطاءالله مهاجرانی در واشنگتن
«قیصر»، ساخته مسعود کیمیایی، شاید معروفترین فیلم تاریخ سینمای ایران باشد؛ حداقل در میان نسلی که من به آن تعلق دارم. جمشید مشایخی در این فیلم نقش دایی قیصر (بهروز وثوقی) را بازی میکند و در دو سه صحنه آغازین فیلم که حضور دارد، از زبان خواهرزاده غیرتمند و پر دل و جگرش، «خان دایی» خوانده میشود. در یکی از همین صحنهها میبینیم که «خان دایی» سرگرم شاهنامهخوانی است که تمایل و علاقه او به پهلوانان اسطورهای ما را میرساند. و علاوه بر این، با احترام و حرمتی که «خان داداش» لوطی و پهلوانمسلک فیلم (ناصر ملک مطیعی) و برادر کوچکش قیصر در سیر داستان برای او قایل میشوند، بیننده در مییابد که «خان دایی» خود در جوانی و سنین برومندی عیار و پهلوان و اهل رزم و نبرد با «دیوان و ددان» بوده است. داستان فیلم از آنجا آغاز میشود که خواهر جوان «خان داداش» و قیصر اقدام به خودکشی میکند تا از رنج تحمل بدنامی ناشی از تجاوزی که سه «نامرد» به او کردهاند خلاصی یابد. اول کسانی که از این موضوع مطلع میشوند مادر خانواده و برادر او «خان دایی» هستند. تلاش آنها به جایی نمیرسد و دختر از میان میرود. دقایقی نمیگذرد که اشک و آه و ناله و ضجه مادر و «خان دایی» جایش را به نگرانی میدهد: وای اگر «خان داداش» از موضوع تجاوز باخبر شود؛ که میشود. معلوم است که «خان داداش» لوطی و آبرومند محل تاب این بیحرمتی را نمیآورد و به سراغ آن سه نامرد میرود. مصافی خونین، نابرابر و ناجوانمردانه در میگیرد و در نتیجه آن «خان داداش» به ضرب چاقوهایی که از سه جهت بر تن او فرو میرود کشته میشود. او در لحظه مرگ آرزوی حضور قیصر را ـ که در سفر جنوب است ـ میکند و از ته جگر فریاد میکشد: «قیصر کجایی که داداشت رو کشتن!» از اینجاست که ماجرای اصلی فیلم آغاز میشود. قیصر از سفر بازمیگردد و از مرگ خواهر و برادر آگاه میشود. با تربیتی که او یافته و منشی که از «خان دایی» و «خان داداش» به ارث برده، اکنون که ناموس و اعتبار و حرمت خانواده مورد تجاوز قرار گرفته و دو مصیبت جبرانناپذیر هم جگرش را میخراشد، طبیعی میداند که، به خونخواهی دو عزیزی که از دست داده است، پاشنه کفشها را بالا بکشد، رد آن سه نامرد را بیابد و در فرصت مناسب هلاکشان کند. اما هر قدر شعله خشم و انتقام در درون قیصر زبانه بیشتری میکشد حزم و احتیاط و ترس و نگرانی «خان دایی» بیشتر نمایان میشود و از بیم این که قیصر را نیز از دست بدهند در گوش او میخواند که «جوان! مصیبت به ما رو آورده؛ به تو هم رحم نمیکنن، بسپارشون به خدا و قانون.» ولی گوش قیصر نه این که به نصایح از سر ترس و لرز پهلوان رو به کهولت نهاده و عصا بر دست گرفته نیست، بل که در یک لحظه بغض و طغیان توامان بر جبونی و عجز او میخروشد که: «خان دایی، با این حرفها که میزنی داری منو از خودت مایوس میکنی!»
چرا یاد از این فیلم، و بهخصوص یاد از شخصیت «خان دایی» در آن، کردم؟ برای این که دوشنبه شب این هفته، وقتی در یکی از سالنهای اجتماعات کالج مونتگمری، در راکویل، مریلند، نشسته بودم و به حرفهای آقای عطاءالله مهاجرانی گوش میکردم بیاختیار چهره در هم شکسته و قیافه درمانده و حالت ذلیل «خان دایی»، در حال نصیحت کردن و پند و اندرز دادن به قیصر، در مقابلم ظاهر شد و دیدم چیزی از آن یال و کوپال و آن داستانهای پهلوانی که ظرف بیست سال گذشته از این «اصلاحطلب درجه یک» ـ که مشهور شده است به روشنفکر و اهل کتاب و قلم و آدمی نزدیک به محافل ادبی و هنری داخل کشور، و کسی که در راه احقاق حقوق آنان چه و چهها کرده و کارش به استیضاح در مجلس کشیده و ظاهرا مقابل رهبر و دیگر مقامات ایستاده و دست آخر هم، به نشانه اعتراض بر آنچه در حکومت اسلامی میگذرد، قبای وزارت از تن خارج کرده و در فضای آزاد لندن اقامت گزیده است تا از آنجا به اهل مبارزه در داخل کشور «مشاورت» بدهد ـ به گوشم رسیده نه فقط در وجنات و گفتار او مشاهده نمیشود بل که اینطور به نظر میرسد که، بر عکس «خان دایی» که در سن کهولت و پیری و فرتوتی از سر ضعف و احتیاط ناشی از آن قصد حذر دادن قیصر از خطر را داشت، او به قصد فریب ما و دادن نشانی عوضی به جوانهای پرشور خارج از کشور، از لندن راه افتاده و به واشنگتن آمده و پشت میز خطابه قرار گرفته و به قیصرهایی که از سی سال تحمل خفت و حقارت و تجاوز مستمر به جسم و جان و روان خانواده بزرگ ایرانی خونشان به جوش آمده و با استفاده از هر فرصت، همپای برادران و خواهرانشان در داخل کشور، به خیابانها میریزند تا به هر شکل ممکن دست استبداد دینی را از قدرت و حکومت دور کرده و به جایش نظامی مردمسالار و باورمند به آزادی و دموکراسی و حقوق بشر را بنشانند، نصیحت فریبکارانه میکند که: «رنگ جنبش ما به همین سبزی است که رهبران ما در داخل کشور تعیین کردهاند و سبزتر از این هم نمیخواهیم و نباید بشود.» و اضافه میکند که: «رهبران این جنبش آقایان میرحسین موسوی، مهدی کروبی و محمد خاتمی هستند و ما به هیچ رهبر دیگری ـ چه در داخل و چه در خارج ـ نیاز نداریم.» و دیگر این که: «جنبش سبز ما در پی باز پس گرفتن آرای ریخته شده به صندوقهای انتخابات اخیر است و لا غیر، و آنهایی که با این جنبش همراهاند نباید هیچ خواسته دیگری را بر این خواست بیفزایند و بار جنبش را سنگین کنند.» ولی، البته: «چون مقام رهبری بعد از اعتراضهای مردم نسبت به تقلب انتخاباتی مواضع سخت و تنبیهی گرفت و عدهای دستگیر و زندانی و شکنجه شدند و یا مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار گرفتند، و ایشان هم حاضر به قبول مسئولیت و پاسخگویی نیست، پس ما خواستار تقلیل قدرت ایشان و یا حذف موقع و مقام ایشان هم هستیم.» و «همه با هم مسیر این مبارزه صلحجویانه و مسالمتآمیز را، با پرهیز جدی از هرگونه خشونت و درگیری با دولت و عوامل آن، هر چقدر که طول بکشد، ادامه میدهیم تا بالاخره مظلومیت ما ثابت بشود و دولت فعلی عقبنشینی بکند و کنار برود و دولتی صالح و عادل بر سر کار آید.» و «تاکید میکنم که ما نباید بر این خواستهها چیز دیگری بیفزاییم و یا شعاری بهجز شعارهایی که توسط رهبران جنبش تعیین میشود بدهیم.» و دست آخر این که: «این را هم بدانید که ما به دنبال جدایی دین از حکومت که هیچ، به دنبال برقراری دموکراسی هم نیستیم چون دموکراسی در کشوری مثل کشور ما فعلا ـ حتی به روزگاران ـ قابل برقراری نیست.»
شنیدن این حرفها از دهان برخی که در سالهای اخیر به جمع ما غربتنشینهای قدیمی پیوستهاند و این روزها جلو افتادهاند و با نوشتن مقالات و ایراد سخنرانی در گوشه و کنار دنیا خودشان را مدعی «حمایت» از جنبش سبز و بهخصوص «پیروی از خواست مردم» در داخل کشور معرفی میکنند واقعا مایوس کننده است؛ بهویژه وقتی که این «برخی» با تکیه به سوابق درگیریها و سرشاخ شدنشان با رقبای خود در داخل حکومت اسلامی و نیز بهکار گرفتن زبان و ادبیات مدرن و امروزی ـ و البته تکرار مکرر چند اسم دهان پر کن غربی که در عرصههای فلسفی، جامعهشناسی، آفرینشهای هنری و ادبی، و نیز سیاست، اسم و رسمی دارند ـ موفق شدهاند یکجور پیشزمینه و پیشداوری در ذهن مخاطبانشان ایجاد کنند مبنی بر این که طرف مبارزی روشنفکر است، با آنچه در ایران میگذرد موافق نیست و سعی دارد قضایا را تغییر دهد و، به گفته حافظ، طرحی نو دراندازد!
این تصویر و تصور، اما، بلافاصله پس از مطالعه هر بیانیه و مقاله و یا نشستن پای حرف هر یک از آن «برخی»ها که اشاره کردم، در هم ریخته و محو و باطل میشود و جایش را، حقا، به یاس و ناامیدی مفرط میدهد. یاس و ناامیدی از این جهت که گویی حضرات هیچ درسی از آنچه در این سی سال گذشته نگرفتهاند و تنها یک «دلخوری» دارند و آن هم این که زرنگترها و پرزورترها زیر پایشان را خالی کرده و عرصه را بر آنها طوری تنگ کردهاند که ناگزیر شدهاند از میدان به در روند، و حالا میکوشند با یارگیری و سوار شدن بر دوش مردم رقبا را بترسانند و وادار به ترک قدرت کنند تا آنها دوباره سررشته امور را به دست گیرند.
آنطور که من از انبوه بیانیهها، اعلامیهها، نوشتهها، سخنان و موضعگیریها و رفتار و کردار «رهبران» و «حامیان روشنفکر و مبارز» جنبش سبز دریافتهام، جوهر کلام آقایان و خانمها این است: «ما به انقلاب اسلامی و رهبر آن امام خمینی وفاداریم. ما قانون اساسی موجود و حکومت اسلامی موجود را قبول داریم. ما در پی تغییر بن و اساس سیستم موجود نیستیم. اسلام حقوق بشر خودش را دارد و دموکراسی غربی هم ـ که فقط روشی برای رسیدن به عدالت اجتماعی نسبی و احقاق حقوق بشر است ـ با فرهنگ اسلامی جامعه ما همخوانی ندارد و لذا ما آن را هدفی باطل و بیهوده میدانیم. مشکل ما این است که چندتایی از آخوندها و سپاهیان و بسیجیهای بیسواد و متحجر و سنتی و در عین حال متعصب و طماع، دور را از ما که باسوادتریم، امروزیتریم، کت و شلواری و بلوز و دامنی هستیم، گرفتهاند و ما را هل دادهاند به عقب و به حاشیه. ما داریم میبینیم حق ما از انقلابی که کردیم خورده شده و از طرف دیگر با این فشاری که از هر لحاظ به جامعه وارد میشود امروز و فرداست که ملت صبر و حوصلهاش سر برود و مردم بریزند به خیابانها و بساط حکومت را بهکلی واژگون کنند. این است که گفتیم لازم است اصلاحاتی صورت بگیرد؛ برخی گشایشها و تغییرات بهوجود آید تا کار به خرابی و ویرانی کل نظام نکشد. کسی به حرفها و نصایح ما گوش نداد و ما بهتر دانستیم قبل از این که رد صلاحیت بشویم در انتخابات شرکت کنیم و به اتکاء وعده برخی آزادیها که به مردم خواهیم داد صندوقهای رای را از نام خودمان پر کنیم و به این ترتیب رقبا را پس بزنیم و قدرت و دولت را خودمان به دست بگیریم. اما این حرامزادهها در لحظه آخر با توسل به دروغ و تقلب، که ذاتی آنهاست، به ما رودست زدند و شبانه آرای مردم را از صندوقها دزدیدند و همه را به نام خودشان کردند و به ما گفتند خودتی! در نتیجه، ما و مردم هر دو کلافه شدیم و حالمان گرفته شد و حالا ریختهایم به خیابان که رایهامان را پس بگیریم، همین!»
شوخی یا جدی، حرف کلی و مکرر بیان شده حضرات همین است. و این میرساند که آقایان به واقع گرفتار مشکلی اساسی هستند و چنان در طول و عرض انقلاب و حکومت اسلامیشان مستغرقند که هیچ درنمییابند کجا ایستادهاند و در میان چه مردمی زندگی میکنند و این مردم چه نگاه و چه نظری نسبت به آنها و رژیم اسلامی مطلوبشان دارند. نمیبینند و نمیشوند، چرا که اینها و پدرانشان سی سال پیش از غرفههای تاریک حوزههای دینی بیرون آمدند و کشوری را که مال همه ما بود «اشغال» کردند و از آن پس، به گفته بهرام بیضایی، طوری عمل کردند که گویی آنها فاتح و ما مغلوبیم. میلیونها ایرانی را از خانه و کاشانه خود در به در و آواره چهار گوشه عالم کردند، فرزندان را علیه پدران شوراندند، خانوادهها را به هم ریختند، زنان را «توسری» زدند، دختران را به زیر حجاب فرستادند، زبانها و سرهای معترض را بریدند، قلمها را شکستند، اهل اندیشه و اهل دانش را منزوی و گوشهنشین کردند، هنرمندان را از صحنهها و پردهها به پایین کشیدند، بر جان و مال مردم مسلط شدند، منابع ملی را که غنیمت یافته بودند بین خود و همدستان خود تقسیم کردند؛ و همه آنچههای دیگر که میدانید... و در تمام این سی سال سیاه، حضرات «فاتح» گریختگان و جان به در بردگان از حکومت اسلامی را مردگان و به دست فراموشی سپرده شدگان انگاشتند و ملت باقی مانده در کشور را به دیده تحقیر و تخفیف نگریستند و از این رو تنها با خودیها و خودشانیها در بده بستان شدند. و حالا که در میان برخی با برخی دیگرشان اختلاف افتاده و برای مقابله با رقیب نیاز به نفرات و سیاهی لشگر دارند، گرچه به سراغ ما آمدهاند ولی هیچ از داغ دل ما خبر ندارند و میخواهند از ما همچون مرغ دستآموز یا «امت همیشه در صحنه» بهره بگیرند.
این چیزی است که آقایان در پی آنند، ولی غافلند از این که قیصر جوان ما اکنون در کوره زمان پخته شده و میداند که چاره عدالتگستری و حقجویی انتقامکشی و به درک واصل کردن نابکارانی چون علی خامنهای و محمود احمدینژاد نیست بل که چاره در خشکاندن ریشه حکومت و نظامی است که ظلم بر جامعه و پایمال کردن حقوق مردم، و سلب آزادیها و نفی کرامت و حرمت انسان را، با توسل به آیات آسمانی، رسمیت قانونی داده و بر این اساس ـ بی آن که پاسخگوی کسی باشد ـ به هر جنایتی دست میزند.
قیصرهای امروز بر خلاف قیصرهای دوره جوانی ما تحصیلکرده، دانش آموخته، جهان دیده و جهان شناختهاند و از این روست که بهجای جمهوری اسلامی جمهوری ایرانی میخواهند چرا که، به گفته روزنامهنگار جوانی به نام سعید قاسمینژاد، در مقاله «چرا جمهوری اسلامی شعار ما نیست»، که اخیرا در چند سایت اینترنتی آمده: «جمهوری اسلامی بر جمجمه انسانها بنيان نهاده شده است... با نقض گسترده حقوق بشر و آزادیهای اساسی پيوند يافته است... به جای برابری تبعيض را مژده میدهد: تبعيض ميان مسلمان و غيرمسلمان، ميان مومن و کافر، ميان زن و مرد، ميان شيعه و سنی، ميان باورمند به ايدئولوژی اسلام سياسی و مخالف ايدئولوژی اسلام سياسی، ميان روحانی و غيرروحانی...»
قیصرهای امروز میدانند که «جمهوری اسلامی نظامی اصلاحپذير نیست و بنا بر اين دادن شعاری مغاير با جمهوری اسلامی از جانب مردم در خيابان امری طبیعی است.» و من تردید ندارم که بسيار از مردمی که در انتخابات اخیر شرکت کردند «نه فقط به حکومت جمهوری اسلامی ارادتی ندارند بلکه از صميم قلب با آن مخالفند و خواهان برچيده شدن بساط آن هستند.»
قیصرهای امروز، پس از سی سال زندگی در زیر فشار ناجوانمردانه حاکمان و عاملان جمهوری اسلامی با خودشان میگویند «حال که مجبور به زيستن زير دست همين موجود ناقصالخلقه هيولاصفت هستيم بهتر است کسی بر سر قدرت باشد که زندگی در اين زندان بزرگ را کمی قابل تحملتر کند، دقيقا همين: کمی قابل تحملتر.»
اینها و حرفهای دیگر از این دست ـ که گاه گفته و اغلب ناگفته میماند ـ میرساند که «رهبران» و «حامیان روشنفکر و مبارز» جنبش سبز بسی دور و دورتر، و عقب و عقبتر، از جوانهای امروز ایران که در سرتاسر دنیا رنگ سبز را نشانه اعتراض به وضعیت موجود گرفته و به حمایت از جنبش مردم داخل کشور پرداختهاند قرار دارند.
آقای عطاءالله مهاجرانی در پاسخ به پرسش یکی از حاضران در مجلس سخنرانی خود که از او پرسید چرا رهبران جنبش سبز در محکومیت صدور حکم اعدام برای مخالفان، به جهت این که سلطنت طلب و مجاهد نامیده شدهاند، تعلل میورزند، به شرمندگی سر تکان داد و زیر لب امیدواری داد که چنین خواهند کرد. با این همه در میان حیرت دستجمعی حاضران او نه تنها با حکم اعدام مخالفت نکرد بلکه عمل قصاص را نیز تلویحا تایید کرد. اما زبان آقای مهاجرانی وقتی بند آمد که همان سئوال کننده نظر او و رهبران جنبش را درباره «جدایی دین از دولت» پرسید. در دور اول پاسخگویی به این پرسش و پرسشهای دیگری که مطرح شد او از پاسخ دادن به این سئوال کلیدی بهکلی طفره رفت و کوشید که آن را ناشنیده بگیرد ولی وقتی در خاتمه پاسخگویی به پرسشها یکی دیگر از حاضران به پرسش قبلی درباره «جدایی دین از دولت» بازگشت و به او یادآور شد که پاسخ این پرسش را نداده است، زیرکانه لبخند زد و گفت: «پاسخ هر پرسشی را که نباید داد!»
این تازه در حالی بود که آقای سخنران در ابتدای جلسه تمهیدی بهکار برده و از گرداننده مجلس خواسته بود پیش از آغاز سخنرانی وی از حاضران خواسته شود چنان که کسی پرسشی یا نظری درباره جنبش سبز دارد مطرح کند تا او با فضای موجود آشنا شده و به اصطلاح «باب مجلس» سخن بگوید. این کار انجام گرفت، اما ترفند سخنران کارگر نشد زیرا که او اساسا نه محل و نه حاضران در محل را دریافت و همچنان در این خیال خام به سر برد که با چند شوخی کلامی و رفتار ملیح و بر زبان راندن اسمهای مشهور و تاریخ و افسانه و قصههای سیاسی و اجتماعی مشهورتر قادر خواهد بود جمع مشتاقی را که برای شنیدن سخنانش در آن محل گرد آمده بودند مسخ و مرعوب کند!
و من مانده بودم در حیرت که راستی این آقای وزیر سابق فرهنگ و ارشاد اسلامی که ظاهرا چند سالی هم هست که در لندن به سر میبرد چرا هنوز درنیافته است که همه آن تاریخ و افسانه و قصه و نام و نشان که احتمالا ذکرشان در محیط آخوندزده ایران ممکن است «روشنفکرانه و امروزی» تلقی شود، مثل نقل و نبات در کتابهای درسی مدارس آمریکا و اروپا کنار هم چیده شده و ایرانیهایی که در اینجا درس خوانده و به مدرسه رفتهاند همه را به قول معروف «فوت آب»اند و بزرگترهاشان هم که سی سال است در اروپا و آمریکا زندگی میکنند هر روز بهجای «کیهان» آقای شریعتمداری «لوموند» و «تایمز» و «گاردین» و «نیویورک تایمز» و «واشنگتن پست» و غیره میخوانند و اوقات فراغتشان را هم به جای «صدا و سیما»ی جمهوری اسلامی با تماشای هزاران برنامه تلویزیونی آزاد و آموزنده که از صدها کانال تلویزیونی مستقل پخش میشود پر میکنند و در نتیجه با این تمهیدات آخوندی چشمهاشان باز نمیماند!
حالا این آقا آمده بود که به ما و به قیصرهای در خارج بزرگ شده ایرانی بگوید که «جنبش سبز ما در پی باز پس گرفتن آرای ریخته شده به صندوقهای انتخابات اخیر است و لا غیر، و آنهایی که با این جنبش همراهاند نباید هیچ خواسته دیگری را بر این خواست بیفزایند و بار جنبش را سنگین کنند.»
دلم نمیآید به این «خان دایی» تاریخ مصرف گذشته رو کنم و بگویم: «جناب وزیر! ظاهرا هم در آن هفده سالی که گفتید در دولت بودهاید در خواب بودهاید و هم امروز که در فراق قدرت غصه میخورید. و تعجب بیشترم از این است که مگر شما حتی سایتهای رفقای اصلاحطلب خودتان را هم ملاحظه نمیکنید تا ببینید جوانهای دور و برتان چهها در آنها میگویند و چهها مینویسند؟ اگر نمیبینید ـ که لابد میبینید ولی از پشت عینک سبزی که نمیباید سبزتر از این بشود ـ یک نمونهاش را در اینجا برای شما میآورم.
رشید اسماعیلی روزنامهنگار جوانی است که همین یکی دو روز پیش در سایت رفقای شما، در مقاله کوتاهی تحت عنوان «بازگشت آیتالله منتظری»، نوشته بود: «لحظهای باورت نمیشود که داری در خیابانهای تهران راه میروی و این شعار را از حلقوم مردمی میشنوی که بهرغم همه اخطارها و تهدیدها و به دنبال سه ماه قتل و زندان و شکنجه و تجاوز، برای دموکراسی و حقوق بشر به خیابانها آمدهاند. مردمی که با سی سال تجربه، حالا نه تنها میدانند که چه نمیخواهند بلکه مشخص است که چه میخواهند.»
راستی، آقای مهاجرانی، آیا شما نمیدانید مردم ایران با پیوستن به جنبش سبز و آمدن به خیابانها و هزینه سنگین پرداختن از بابت آن به واقع چه میخواهند؟ خواهش میکنم دست از نصیحت کردن و پند و اندرز دادن به ملتی که بعد از سی سال برخاسته است تا حسابش را با این حکومت صاف کند بردارید. حرفهای دوشنبه شب شما همه ما را مایوس کرد؛ نه از راهی که در پیش گرفتهایم و نه از این که جنبش سبز را حمایت میکنیم، بلکه از شما؛ از خود شما که حالا دیگر بهتر است بروید در کنج خانه بشنید و شاهنامه بخوانید. شاید این کار روحیه جوانمردی و پهلوانی را بار دیگر در شما زنده کند.