iran-emrooz.net | Sat, 26.09.2009, 11:58
تجربههای اعتراض (قسمت دوم)
کاوه مظفری
هم عقب نشینی، هم مقاومت
به زعم برخی تحلیلگران، یکی از ویژگیهای شخصیتی و روانشناختیِ «انسان ایرانی» این است که در فاصله زمانی بسیار کوتاهی دو خصیصه کاملاً متعارضِ فردگرایی و جمع گرایی را از خود بروز میدهد. از سویی، بسیار تمایل دارد که بدون پرداخت کمترین هزینه جمعی، منافع شخصی خود را پیگیری کند؛ و از سوی دیگر، مواقعی برایش پیش میآید که حاضر است از جان و مال خود به خاطر جماعتی بگذرد. آقا «صفا»، همانطور که از نامش بر میآید! نمونه بارزی از این شخصیت تیپیک ایرانی بود. آقا صفا را هم روز ۱۸ تیر دستگیر کرده بودند، روحیهای صمیمانه داشت، و البته خیلی نگران بود. از یک طرف خودش را نفرین میکرد که «عجب غلطی کردم آمدم برای تجمع» و پس از آن چیزهایی هم به موسوی نسبت میداد؛ نیم ساعت بعد که آرام میشد، زمزمه میکرد که «اگر بیرون بروم، دوباره اعتراض میکنم، این بار میدانم چطور بروم که دستگیر نشوم».
جدای از نظریه پردازیهای روانشناختی درباره شخصیت ایرانی، میتوان اینطور استدلال کرد که تعارض و تضاد موجود در جامعه، که نیروهای اجتماعی و سیاسی را به دو قطبی شدن میکشاند، سبب شده تا رفتارهای فردی و احساسات افراد نیز درگیر «دوگانگی» گردد. بسیاری از ما طی این مدت درگیر دو احساس متضاد برای تنظیم کردارمان بودهایم. از یک سو، تمایل داریم متناسب با ارزشها و آرمانهایمان به وضعیت موجود اعتراض کنیم و برای تغییر آن دست به عمل زنیم؛ از سوی دیگر به دلیل ترس ناشی از فشار سرکوب و هراس از دست دادن ثبات زندگی روزمره و منافعمان به محافظه کاری ترغیب میشویم. درگیری فردی هر یک از ما با این احساس دوگانه، بسیار شبیه تعارض کل جامعه در وضعیت دو قطبی شده، موجود است. گویی عبور از این وضعیت پارادوکسیکال به انتخابِ توامانِ فردی و جمعی ما گره خورد است. انتخابی که با سوالات بسیاری در هم پیچ خورده است: آیا در پرداخت هزینهها تنها نخواهیم ماند؟ نکند تنها من این هزینهها را میپردازم؟ دیگران کدام گزینه را انتخاب میکنند؟ نکند آنها بی تفاوت باقی بمانند؟ ... و هزار و یک شک و شبهه دیگر باعث میشود تا در این چالش دوگانه باقی بمانیم. باقی ماندنی که عموماً به انفعال منجر میشود.
اما، لحظاتی پیش میآید که «شجاعتی جمعی» برای فرا رفتن از این وضعیت خلق میشود. برخی مواقع که «با هم هستیم»، کمتر نگران از دست دادن تعلقات فردی مان میشویم، احساس میکنیم که جمعی پشتیبان ما است، و در نتیجه کمتر میترسیم. روح جمعی، احساس وابستگیمان به حداقلهای روزمره را کم میکند؛ با آنکه هنوز چیزهای بسیاری برای از دست دادن داریم، اما شور جمعی چنان قدرت و جسارتی در ما ایجاد میکند که میتوانیم دست به عمل بزنیم. البته نه لزوماً واکنشی خشن و انتحاری، بلکه سطحی از فداکاری جمعی که انسانیت و اصل زندگی را پاس دارد. در چنین وضعیتی، انگار «ازخودبیگانگی» سرشته با زندگی روزمرهمان زدوده میشود و چشم اندازی نو برای انسانیت پدید میآید. نیما، جوانی ۲۶ ساله که در مراسم مسجد قبا دستگیر شده بود، میگفت: «وقتی خبر کشته شدهها را میشنیدم، یا در خیابان میدیدم که کسی را به قصد کشتن، کتک میزنند و دست و پایشان را میشکنند، هم یک حسی از ترس برایم ایجاد میشد، هم فکر میکردم ممکن بود که من جای آنها باشم».
منطق ابزاری به افراد میگوید که باید با کمترین هزینه بیشترین فایده را به دست آورند. بر اساس چنین منطقی، «هزینه و فایده» امری فردی است. بدین ترتیب، امیال و ترسهای افراد نیز به صورت فردی جلوهگر میشوند. اما، وقتی وضعیت اجتماعی «حاد» میشود، وقتی در میدانی قرار میگیریم که میتوانیم خود را به جای دیگران بگذاریم، این منطق ابزاری ترک بر میدارد. توانایی همدلی کردن با دیگران، ما را در موقعیتی قرار میدهد که مسائل را جمعی میبینیم. هزینهها و فایدهها دیگر مسائلی فردی نیستند، بلکه اموری عمومی میشوند. در چنین وضعیتی، نگرانیهای زندگی روزمره گره میخورند با احساسی جمعی. طوری که هم میلِ زندگی به ارزشی جمعی بدل میشود، و هم فداکاری در قبال هزینهها. شاید، شعار «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم»، نمود بارز چنین وضعیتی باشد. شعاری که صادقانه، هم از ترسهای روزمره میگوید، و هم از شجاعتی جمعی.
خُرده فرهنگِ «آزادی»
در اوج اعتراضات خیابانی، همان زمانی که امر جمعی حاد شده بود و مردم حاضر شده بودند تا «خطر» کنند، تابوهای فرهنگ مسلط شکستند و زمینه برای ظهور مناسباتی جدید فراهم شد. زمانی که «گشت ارشاد» نبود تا اخلاقیاتِ حکومت را بر مردم تحمیل کند، مردم فرصت پیدا کردند تا اخلاقیاتِ خود را بسازند. سبکهای زندگی که پیشتر پنهان میشدند تا از گزند قدرت دور بمانند، اینک مجال مییافتند تا در عرصه عمومی خود را گسترش دهند. نگرشهای جنسیتی، قواعد مذهبی، و فرهنگ عامه با چالشهایی جدی مواجه شدند. و در نهایت، فرصتهایی ایجاد شد که خرده فرهنگهای حاشیه بتوانند در برابر فرهنگ مسلط بایستند.
شاید، بارزترین تابویی که شکسته شد، مربوط به مشارکت زنان باشد. حضور و دخالت فعالانه زنان و دختران در اعتراضات خیابانی، بسیاری از کلیشههای رایج درباره زنان را بر هم ریخت. تصویری احترام آمیز نسبت به «شجاعت» زنان در میان عامه مردم شکل گرفت. به طوری که، تاکید بر حضور فعالانه زنان و دختران در اعتراضها در صحبتها و روایتهای بسیاری از مردم وجود داشت. تقریباً از بیشتر جوانان بازداشت شده شنیدم که دختران در خیلی موارد جسورانه تر از پسران اعتراض میکردند. در واقع، همیاری زنان و مردان در کنار یکدیگر در اعتراضات خیابانی به نوعی باعث شده بود تا تفکیکهای جنسی کمرنگ شود. اجبارِ حجاب، به عنوان نماد بارز تبعیض جنسیتی در عرصه عمومی، با چالش مواجه شده بود؛ و به نوعی میتوان گفت اخلاق جنسیتی جدیدی در میان مردم رواج یافته بود. در مجموع، نگرش جنس دومی به زن کمرنگ شده بود و پذیرش «برابری میان زن و مرد» افزایش یافته بود.
دینِ مردم، گونهای دیگر از تغییرات را شاهد بود. بحران مشروعیت اسلام حکومتی موجب شد تا مردم به سمت گسترش مذهبی متمایز از دستورات رسمی حرکت کنند. آنها مناسک مذهبی خود را حفظ کردند، اما به شدت تمایل داشتند تا آن را متمایز از آن چیزی نشان دهند که حکومت تبلیغ میکند. آنها توانستند در مملکتی که تمام عرصههای مذهبی تحت استیلای حکومت است، نوعی دینِ مستقل را رواج دهند. تا جایی پیش رفتند که «رنگ سبز» را، که تا پیش از این نمادی اسلامی – حکومتی بود، از آن خود کردند. در واقع، در جریان تظاهرات خیابانی، دین عامه مردم به ابزاری برای اعتراض تبدیل شد. بر خلاف تبلیغات حکومتی که دین را «هدفی مقدس» مینمایاند؛ مردم تمایل داشتند تا از دین برای رسیدن به اهداف شان در زندگی بهره ببرند. حسین، جوانی بسیجی بود که در راهپیمایی سکوت سبز دستگیر شده بود؛ وی در مورد نگاهش به مذهب میگفت: «دین، راهی است برای نجات انسانها، یعنی دین آمده تا ما زندگی بهتری داشته باشیم، نه اینکه زندگی ما فدای تقدس آن شود». چنین نگرشی در گفتار و کردار بسیاری از جوانان قابل مشاهده بود. آنها قالبهای رسمی را نفی میکردند و در مقابل تلاش داشتند تا قرائتهای خود را مطرح کنند.
بچههای محل؛ یا همان جوانانی که حکومت تلاش دارد تا با برچسب «اراذل و اوباش» طردشان کند؛ قسمتی داغ خورده از جامعه ما هستند که در زیر پوست کلان شهرها، خُرده فرهنگ حاشیهای خودشان را برای زندگی میسازند. آنها طیفی گسترده و متنوع از جوانان شهرها را تشکیل میدهند که برخلاف قواعد فرهنگ مسلط – یعنی آن چیزی که در مدارس، صداوسیما، مساجد و حتی خانوادهها تبلیغ میشود – از باورها و الگوهای خاص خود تبعیت میکنند. کلام و گویش آنها با ادبیات رسمی همخوانی ندارد، اصطلاحات خاص خود را دارند. حداقل در گفتار، به سادگی عرف موجود را به سخره میگیرند و ارزشهای مسلط را وارونه میکنند. در ظاهر نیز با پوشش و آرایش ویژه خود، نظم نمادین موجود را خدشه دار میکنند. موسیقی خاص خود را دارند؛ برایم جالب بود، در زندان برخی از این جوانان فی البداهه ترانههای رپ میسرودند.
در مجموع، آنها به شیوهای زندگی میکنند که با عرف معمول جامعه، یعنی با آن چیزی که فرهنگ مسلط تبلیغ میکند، فاصله زیادی دارد. تا پیش از این، خرده فرهنگ بچههای محل در حاشیهها پنهان میماند؛ اما فضای نسبتاً باز بوجود آمده قبل از انتخابات، و همچنین کشیده شدن اعتراضات خیابانی بعد از انتخابات به محلهها، این جسارت را به جوانان حاشیه شهری داد تا سبک زندگی خود را علنی کنند. پوسته فرهنگ مسلط شکاف برداشت و خرده فرهنگهای مختلفی از زیر آن سر برآورد؛ و برای زمانی کوتاه، تابوی اخلاق حکومت شکسته شد و بستری بوجود آمد تا جوانان اخلاقِ جدیدی را تجربه کنند.
...