iran-emrooz.net | Sun, 05.07.2009, 17:00
تا ۱۹ بهمن ۵۷ چند ساعتی بیشتر نمانده
علی سعیدزنجانی
صدای ترمز قطاری را که گفتم هنوز نشنیدهام. حالا میشنوم. بلند است. کشیده ست. ناگهانی ست. در و دیوار واگنها بهم میخورند. مردم به دور و برشان نگاه میکنند. یکنفر داد میزند ارتشیها دارند از روی بام "پدافند ملی" (بسیج) بسمت خیابان شلیک میکنند. من دارم میدوم. توی کوچهام. قطار تکان میخورد. صدای رگبار مسلسلها لای درختهای باغ نادری میپیچند. درختها میلرزند. قطار سرمی خورد. آنهایی که توی راهرو ایستادهاند خودشان را به صندلیها میچسبانند. اوایل دی ماه پنجاه و هفت است. هنوز از پل عبور نکرده ایم.
صدای گریهی چند تا نوزاد.
مدادم را دوباه پیدا میکنم. نظامیها دارند از بالای بام "پدافند ملی" بطرف کسی که پشت ستون برق کنار "باغ نادری" گرفتار شده شلیک میکنند. مردم شعار میدهند. فریاد میزنند. مینویسم: اگر روزی که "ندا" و بچههای دیگر توی خیابانها کشته شدند، اگر فردا و پس فردا و سه ماه دیگر "پادگان نیروی هوایی" به مردم میپیوست، اگر پادگان نیروی هوایی به مردم به پیوندد، ما چند ساعت با ۱۹ بهمن ۵۷ بیشتر فاصله نداریم. داریم؟ اگر فردا و یا پس فردا یا یک هفتهی دیگر سد تا پاسدار شورشی یا سد تا ارتشیی شورشی خودشان را به رادیو تلویزیون برساندند و مردم را به خیابانها بکشانند و یا خود مردمی که آنروزها توی خیابان "ولیعصر" بودند رادیو تلویزیون را میگرفتند و بگیرند ما در آستانهی نوزدهی بهمن پنجاه و هستیم، نیستیم؟ اگر ماهایی که اینجاییم و از راه دور رفتار مهربان مردممان را با سرکوبگرانشان تماشا میکنیم، بجای مرزبندیهای قبیلهایی و "آبیته، قرمزته" گفتن، یک "ستاد هماهنگیی همایشهای مردمی" درست میکردیم تا به مردممان در رسیدن به آزادی کمک بکنیم، ۱۹ بهمن ۵۷ نزدیک بود، نبود؟ اگر اینها بود یا نبود ما در آستانهی ۱۹ بهمن ۵۷ نبودیم؟ مردم به خیابانها نیامده بودند؟ مردم به خیابانها نیامدهاند؟ شعار "مرگ بر دیکتاتور" و "مرگ بر خامنهای" بهمین زودی به همه جا نرسیده است؟ بسیجیهای ضعیف کش و فرصت طلب پس از سالها یکه تازی حالا از ترسشان صورتهاشان را نپوشاندهاند؟ روحانیها پولهاشان را از کشور خارج نکردهاند؟ جمهوری اسلامیهای پر ادعا پس از سی سال تهاجم یکطرفه حالا با همهی نیروهایشان در حالت تدافعی مطلق و واکنشی گرفتار نشدهاند؟ مردم جهان نسبت به مردم ما همدردی نشان نداده اند؟ هزاران ایرانیی خارج از کشور پس از سالها بیتفاوتی دوباره به جنب و جوش در نیامدهاند؟ این صدای رگبار گلولهها نیست؟ این ندا نیست؟
سرم را بالا میآورم. نظامیها دارند همچنان شلیک میکنند. مردم پشت دیوارها پناه گرفتهاند. بعضیها شعار "مرگ بر شاه" میدهند. یکنفر بطرف خیابان میدود، دوباره بر میگردد. میخواهد حواس نظامیها را پرت کند. پرت میکند. نظامیها باینطرف شلیک میکنند. مردم هورا میکشند. کسی که پشت تیر سیمانی پنهان شده بود حالا دارد لای درختها میدود. دوباره صدای شلیک. چند نفر کف راهروها دراز کشیدهاند. ما از پنجرههای قطار به بیرون نگاه میکنیم. صدای ترمز قطار عوض میشود. همه جا را دود و خاک میگیرد. انگار ریلها از خط خارج شده باشند، نشدهاند. زمین میلرزد. قطار میایستد. مردم دوباره هورا میکشند. دست میزنند. نظامیها به بالا نگاه میکنند. حالا چند نفر با "کوکتل مولوتف"هایشان روی بام هتل کنار "پدافند" ایستادهاند.
پیش از آنکه دست کسی را بگیرم تا از قطار پیاده بشود و خودم هم کولهام را بردارم و پایین بیایم اجازه بدهید خطاب به بچههای داخل ایران و خارج ایران بگویم، بچهها، آرامش ظاهری این روزها موقتی ست، کوتاه است، رفتنی ست. جنبش بزرگ شما حالا پیچیده ترین و سخت ترین مرحله اش را که گذشتن از سیمهای خاردار ترس باشد پشت سر گذاشته. ۱۰ درسد باقی ماندهی راه هم که تداوم همایشهای مردمی باشد دارد بگونه ایی پراکنده و خودجوش همچنان پیش میرود و بزودی شکل و برنامهی منظم تری هم خواهد گرفت. چیزی که اما در این مقطع حساس برای این جنبش ضروری است و پیروزی اش را تضمین خواهد کرد و شما نباید ازش غفلت بکنید، رفتن بسوی یک "قرارداد اجتماعی" تازه و ساختن یک هماهنگ کنندهی تازه در خارج از مرزهای ایران است. سرکرده گانی که شما آنها را با "قرارداد" سبزتان به جلو فرستاده اید بخاطر محدودیتهایی که دارند دیگر نمیتوانند با شتاب خواستهای شما خودشان را هماهنگ کنند. آرامش و ایستایی این روزها هم بخاطر همین ناهمخوانیی دو شتاب است. ما هم در انقلاب ۵۷ از این ناهمخوانیها داشته ایم. ماهم برای تداوم حرکت مان مجبور بوده ایم از شریعتمداری به خمینی و از خمینی به طالقانی و در روزهای آخرهم از "آقا فرمان جهاد نداده اند" با شتاب بسوی پادگانها و ۲۲ بهمن حرکت بکنیم. جنبش شما با رفتار "دیجیتالی" و سرعت بالا و شگردهای مدرن و همینطور انعطافش در بستن "قرارداد پرچمداری"، تفاوتهایی با جنبش ما دارد، اما اصول راهبردی حرکتهایش درست مانند جنبش ما و همهی جنبشهای دیگر است. برای آزاد کردن شتاب چرخی که توی سرازیری از حرکت ایستاده است باید بسوی مانع سر راهش رفت. این رفتاری است که جنبشها در روند پیشروی شان خودبخود انجام میدهند. جنبش شما هم برای بازگرداندن شتاب پنهان شده اش به خیابانها باید از موانع کند کنندهی حرکتش عبور بکند. سلامت و صداقت و واقع بینی و آگاهی و همینطور توانایی مدرن ارتباطی شما گذشتن از این مرحله را برایتان آسان خواهد کرد.
من از میان شخصیتهای "اپوزیسیون" کلاسیک خارج از کشور کسی را که در این مقطع خاص برای این کار "مناسب" باشد نمیشناسم. از میان آنهایی که در خط بینابینی ایستادهاند اما "محسن مخملباف" هست که شناخته شده است و قدرت تبلیغاتی فراوانی دارد و با گروههای داخلی هم در ارتباط است. و از میان همهی آنهایی که زمانی در کنار خودکامه گیهای جمهوری اسلامی ایستاده بودهاند تنها کسی است که جدا شدنش را از بدنهی رژیم، آغاز فاسد شدن آن نمیداند، از "سی سال" تلاش گروههای مختلف مردم برای آزادی میگوید و از "سی سال" سرکوب شدن حرکتهای مردمی.
به باور من اگر مخملباف بتواند با کمک رابطههای داخلیاش و حمایت و کوشش خبررسانیی شما بچهها، از فرصت "نمایندهی موسوی" بودن استفاده بکند و بجای نقش دست دومیی "گوش به فرمان او بودن" ، تلاش کند یک همایش سراسری را هماهنگی بکند، میتواند جانشین خوبی برای موسوی باشد. همانطور که موسوی جانشین خوبی برای خاتمی بود.
حواسم به شعارها و خروشهای توی خیابانها پرت شد نفهمیدم نظامیها چه جوری از "پدافند ملی" خارج شدند. کامیونهاشان را موقع پیچیدن سر چهار راه نادری دیدم. اینرا هم یادم رفت بگویم که در فردای آزادی ایران، شایسته ترین آدمها برای راهبردن رادیو تلویزیون و وزارت "فرهنگ و هنر"، "کانون نویسندگان" و هنرمندان و کانونهای هنری دیگرند. برای قوه قضاتیه هم شایسته تر از شیرین عبادی و"کانون وکلا"ییها کسی نیست. حکم ادارهی این سه مرکز سرنوشت ساز را اینها خودشان باید صادر بکنند نه سیاستمدارها. خانمها، آقایان، اعضای محترم کانونها، در روز آزادی کشورمان لطفن در خانهها نمانید.
مردم حالا دارند بطرف حیاط و ساختمان پدافند ملی یورش میبرند. چند نفر که زودتر خودشان را به داخل اتاقها رساندهاند با اسلحههای به غنیمت گرفته شده شان آهسته به خیابانک پشت پدافند میخزند. من کنار پل ایستاده ام. هوا آفتابی ست. گرم است. حشرهها لابلای علفها میچرخند. چند تا "بارانکارد" خالی کنار مزرعهها چیده شدهاند. مسافرها با ساکها و چمدانهاشان دارند بسمت قطاری که آنطرف پل ایستاده است حرکت میکنند. از یلهی قطار بالا میرم. روی یک صندلی کنار پنجره مینشینم. کسی صدای رادیویش را زیاد میکند. بچهها دوباره سر و صدا میکنند. گفتگوهای شاد دوباره شروع میشوند. قطار به راه میافتد. مزرعههای رنگ و وارنگ باز از جلوی پنجره رد میشوند. کوله پشتیام را باز میکنم. دفترچهام را بیرون میآورم. مدادم را پیدا میکنم. به بیرون نگاه میکنم. کامیونهای نظامی یی که از پادگان نزدیک برای کمک بما آمده بودند حالا دارند از توی یک جادهی باریک دوباره بسمت پادگانهاشان بر میگردند.
۱۳ تیر ۸۸