iran-emrooz.net | Sat, 20.06.2009, 7:58
بازهم با شما آقای خامنهای!
علی سعیدزنجانی
از اینجا که بگذریم آبراه پهن میشود. جزیرههایی هم که گفتم آنطرف ترند. مسکونی نیستند. کوچکند. خیلی هم زیادند. کشتیها هم برای همین اینجاها آهسته میروند. یکبار هم یادتان هست گفتم، "آقای خامنهای این تور ناگهان پاره میشود." خرداد ۸۲ بود. نیمههای خرداد. هوا هم مثل امروز آرام بود.. شما لبخند زدید. شاید هم لبخند نزدهاید. من نمیدانم. آنجا نبودم. اما چند روز بعدش ناگهان پنجرههای خوابگاههای دانشجویی باز شدند و فریادهای " درد ما درد شماست" به کوچه رسیدند. خیابانها شلوغ بود. مردم شعار میدادند. شما به دانشگاه رفتید. "زهرا کاظمی" جلوی زندان "اوین" ایستاده بود. "هاشمی رفسنجانی" در نماز جمعه از سرکوب کردن مردم حرف زد. "بوش" از اعتراض دانشجوها در ایران گفت. کسی از میان "اپوزیسیون" در جایی نوشت: "گرفتاری ما یک گرفتاری خانوادگی است. لطفن دخالت نکنید." "کالین پاول" اینرا به گزارشگرها رساند. زهرا کاظمی از جلوی زندان اوین بجای دیگری برده شده بود. "بوش" حرف کالین را پذیرفت. شما بازهم حرف زدید، بازهم از "توطئه" گفتید، بازهم به خاکریزهای فراوانی که از دست داده بودید خیره شدید. و هیچگاه باور نکردید که "چیزی برای همیشه در فضا عوض شده است."
این صدای همهمهی مرغهای دریایی ست. اگر بخواهید میتوانیم برویم تو بنشینیم. میبینید، تا اونجاها همه ش درخت بود. حالا نیست. یکبار هم یکسال و نیم پیش گفتم "مردم ما حالا از نیمههای بهمن ۵۷ عبور کردهاند." شما بازهم باور نکردید، باور کردید؟ آفتاب اذیتتان نمیکند؟
نگفتم از این پیچ که بگذریم آبراه پهن میشود؟ دیدید؟ من این راه را خوب میشناسم. بارها از اینجا گذشتهام. همهی گوشه و کنارش را جستهام. یکبارهم توی انقلاب برای همین پیش شما آمدم. انتهای راه را دیده بودم. انتهای راه را در تحلیلهای آمفی تئاتر دانشکدهی فردوسی پیدا کرده بودم، روزهای اول مهر که دانشگاها را فتح کرده بودیم. پیشگویی نبود. جادوگری نبود. نقشه بود. خط بود. راه بود. میشد دیدش. میشد مسیرش را دنبال کرد. آمدن آهسته آهستهی مردم به خیابانها درش بود. پناه گرفتنشان در پشت سنگر دین را میشد بخوبی تویش دید. پرچمدار سازی ماهرانهی داخلی و خارجی شان را میشد نشان داد. دلهرهها هم بودند. دلواپسیها هم. ترسها هم. و نگرانیی فرو کشیدن خروش مردم و سرکوب کردن جنبش. اما وقتی توی نقشه، شتاب چرخها را کنار شیب راه میگذاشتی میتوانستی به آسانی زمان رسیدن جنبش را به انتهای جاده حدس بزنی. بازهم صدای پرندههای دریایی.
یادتان هست گفتم برای چه درختهای اینجا را بریده اند؟ چند ماه پیش هم یک بچه نهنگ را از میان باریکهی این جزیرهها بسمت دریا هدایت کردند. راهش را گم کرده بود. من که خودم هیچی یادم نیست.
چیزی نبود. اینها موجهای همین قایقی بودند که از کنارمان گذشت.
صدای بلندگوهای کشتی.
ماهیها را دیدید. اینهم یک دستهی دیگر. آقای خامنهای، من نمیدانم زیباترین حرفی را که تا بحال شنیدهام چه بوده است. اما این بی رحمانه ترین جملهای ست که بیاد دارم: "امید را باید در دل فلسطینی نابود کرد. اصلن نباید به فلسطینی اجازه داد که به امید فکر بکند." میبینید چه حرف وحشتناکی ست!! شما از شنیدن این جمله احساس بدی پیدا نکردید؟ این جمله را نمیگویم، حرفهایی را که در نماز جمعهی امروزتان زدید. اسم گوینده اش را نمیخواهم بگویم. دوست دارید برایتان یک قهوه بگیرم؟
این صدای بوق کشتی یی است که دارد از آنطرف آبراه عبور میکند. اگر برگردید میتوانید ببینیدش. اینهم جزیرهای است که من باید پیاده بشوم. داریم نزدیک میشویم. صدای بلند گوها هم برای همین بود. شما میتوانید همچنان به راهتان ادامه بدهید. بعد از اینجا یک جزیرهی بزرگ دیگر هم هست و بعد دیگر فقط اقیانوس است. اینرا بخاطر درختهای بریده شده نگفتم. اینرا گفتم که بدانید از اینجا به بعد شتاب چرخها زیاد خواهند شد و شیب راه هم همینطور. خروش و فریاد مردم گسترش خواهد یافت. رویدادهای ناگهانی و غافلگیرکننده راهشان را به فضای جنبش باز خواهند کرد. خواستهی "ابطال آرا" بزودی جایش را به شعار "آزادی" خواهد سپرد. و تلاشهای تکه تکهی آزادی خواهانهی مردم ما در این سی ساله با این شعار بهم گره خواهند خورد. سرکردههای داخلی جنبش اگر همپای خروشها و خواستهای اصلیی مردم نتوانند جلو بروند جایشان را به سرکردههایی که جنبش در خارج از مرزها میسازد خواهند داد. روحانیت و حوزههای علمیه به مردم خواهند پیوست. اعتصابات کارخانهها و بازارها و ادارات بسرعت گسترش پیدا خواهند کرد. مسجدها برای مدتی دوباره مرکز شور انقلابی مردم خواهند شد. آمار جرم و جنایت پایین خواهد رفت. ریزش نیروهای حکومتی شدت خواهد گرفت. عدهای از ماموران بالای رژیم به خارج از کشور فرار خواهند کرد. بسیاری از نمایندههای جمهوری اسلامی در خارج از ایران خواهند ماند. و اینهم تکانههای پهلو گرفتن کشتی.
صدای برخورد کشتی با اسکله
آقای خامنهای، من دیگر باید بروم. میدانم شما هم همچنان به راهتان ادامه خواهید داد. پیشینیانتان هم همین راه را رفتند. این باید یک پدیدهی ویژهی روانی باشد. یک قفل شدگی. یک ویرش(وسواس). چیزی که مرا وادار میکند بگویم من از اینکه شما نمیتوانید باینسو بیایید صمیمانه متاسفم. کاش میتوانستم کاری کنم. من برای آقای احمدی نژاد هم خیلی متاسفم. ما در این چهار سال در برابر کارهای خوب و بدش داوران بیطرفی نبودیم. ذهنهای مذهبی-قبیله ای مان مثل همیشه اجازه نداد چیزها را همانگونه که هستند ببینیم. ما در این چهار سال در برابر احمدی نژاد، احمدی نژادهای بدتری بودیم.
اینهم صدای برخورد پل معلق میان کشتی و اسکله. اجازه بدهید اینرا هم برای آخرین حرفم بگویم که من از اینکه میبینیم بسیاری از طراحان و عاملان جنایتهای سی سالهی "جمهوری اسلامی" حالا با فشار مردم باینسو کشانده شدهاند زیاد خشنود نیستم. اما چارهای ندارم. این انتخاب "روان جمعی" ست باید همراهش بود. برای همین هم به اولین درختی که سر راهم برسم با برگهایش برای خودم یک بازوبند سبز درست خواهم کرد.
صدای قدمها و همهمهی مردم.
اینرا هم یادم رفت بگویم، آقای خامنهای، ما تا ۱۹ بهمن ۱۳۵۷ چند ساعتی بیشتر فاصله نداریم.
۳۰ خرداد ۱۳۸۸