iran-emrooz.net | Mon, 23.03.2009, 20:17
چرا آرمانهای انقلاب ایران با شکست روبرو گردید
آسیب شناسی روشنفکری ایرانی
دکتر نادر سعیدی
چند روز قبل گویا نیوز مقاله ای از ناصر مستشار چاپ کرد. در آن نوشته سه خط از نامه جامعه جهانی بهائی به دادستان ایران دری نجف آبادی نقل گردیده و سرتاسر مقاله انتقاد از آن سه خط است. در شرایطی که دری نجف آبادی و همکارانش مشغول اقدامات سازمان یافته در جهت قلع و قمع بهائیان ایران هستند تنها کاری که ناصر مستشار میکند این است که بجای حمایت از پیام آن نامه—احقاق حق در مورد بهائیان بیگناه و محاکمه نمایشی هفت بهائی—به آن نامه بتازد. از آن بدتر آنکه محتوای انتقادش هم تائید و توجیه همان اشتباهاتی است که بهانه رژیم مرتجع برای اختناق بهائیان است. از خواندن مقاله ایشان اندوهگین شدم اما از گفتۀ ایشان ناراحت نشدم زیرا که اولا می دانم که نوشته های ایشان معمولا در دفاع از حقوق بشر و دمکراسی است و دوم آنکه از نامه شان آشکار است که ایشان از آزار بر بهائیان ناخشنودند. اما شاید ایشان در باره آئین بهائی کمتر بررسی کرده باشند و با این حال به نوشتن چنین مقاله ای پرداخته اند. این هم عیبی بر ایشان نیست بلکه ایشان هم مشمول فضایی است که بیش از یک قرن است روشنفکران ایرانی را به خود گرفتارساخته است. مسئله این است که در فرهنگ ایرانی، آرمان و فرهنگ و تاریخ بهائی نقطه کور اندیشه اجتماعی و مذهبی این جامعه بوده است و در نتیجه امتناع از اندیشیدن در باره آئین و جامعه بهائی ویژگی مشترک اکثر روشنفکران ایرانی بوده است. به عبارت دیگر در باره این مطلب بخصوص آنقدر ناخودآگاه مشترک فرهنگی قدرت و چیرگی داشته است که توان و شهامت اندیشیدن و به چشم خود دیدن را از اکثر روشنفکران سلب کرده است و در نتیجه ناخود آگاه، تعصبات و دروغهای مشترک فرهنگی را جایگزین پژوهش علمی و خردمندانه می کنند. به این جهت است که حتی نویسندگانی هم که غرض خاصی علیه این اقلیت آزار دیده ندارند و در مورد آن اقلیت هم چیزی نمی دانند بخاطر زورمندی باورهای جا افتاده و مشترک فرهنگی این تصور را دارند که در باره آن اقلیت حقیقت را می دانند و نیازی به بازبینی آنچه که شایع و شایعه است نمی بینند. البته باید بگویم که نشان پژوهنده براستی پیشرو آن است که به شایعات فرهنگی، مخصوصا اگر این شایعات علیه اقلیت تحت ستم و سانسور باشد، به دیده تردید نگاه می کند. اما متاسفانه بسیاری از روشنفکران ایرانی بخاطر اتفاق نظر ناخودآگاه فرهنگی علیه این اقلیت مقهور، در درستی شایعات کلیشه ای مربوط به بهائیان شک نمی کنند و شاید اصلا به فکرشان هم خطور نمی کند که در آنها شک کنند چون اسیر ناخودآگاه دسته جمعی بوده و می باشند.
در این مقاله به بهانه مقاله ناصر مستشار می خواهم به آسیب شناسی روشنفکری ایرانی توجه نمایم و یکی از علل اصلی شکست انقلاب ایران را بگونه ای که من آن را می بینم بررسی نمایم. بنابراین در این مقاله به توضیح سه مطلب می پردازم: اول اینکه بهائیان در دوره پهلوی نیز فاقد حقوق برابر شهروندی بوده اند. دوم اینکه شایعه رائج میان ایرانیان که بر طبق ان بهائیان حائز پستهای بالای سیاسی، مانند مقام وزارت، در رژیم شاه بوده اند مطلقا دروغ و اتهامی راسیستی است که در گذشته اکثرروشنفکران هم بخاطر بهائی ستیزی ناخودآگاهشان آن را بی هیج دلیلی و منطقی باور کردند و در ستم به بهائیان مشترک شدند. سوم آنکه خود همین اشتباه کلید شکست انقلاب ایران را بدست می دهد. به این معنا که انقلاب ایران از آن اول محکوم به آن بود که بجای آزادی و دمکراسی و حقوق بشر به استبداد و ارتجاع و حمله به حقوق بشر منجر شود. علت این مطلب هم حضور منظم بهائی ستیزی درفرایند انقلاب بود.
اول: بهائیان در زمان شاه از حقوق شهروندی برابر برخوردار نبودند
البته باید گفت که نویسندگانی که هنوز دم از آن می زنند که بهائیان در دوران رژیم پهلوی از حقوق برابر برخوردار بوده اند از کاروان رستاخیز نوزاد فرهنگی در میان روشنفکران ایرانی به دور و بی خبرند زیرا که این حرف درست عکس پیام نامه ای است که تعداد زیادی از روشنفکران ایرانی آنرا نوشته و امضاء کرده اند. در آن نامه تاریخی، روشنفکران ایرانی برای بار اول ناخودآگاه فرهنگی خود را مورد سؤال قرار داده و بیان می کنند که بهائیان در سرتاسر تاریخ ایران مورد ستم بوده اند و به همین دلیل از سکوت یا حمایت روشنفکر ایرانی در این مورد ابراز شرمساری کرده اند. این نامه بیانگر تولد راستین اندیشه حقوق بشر در میان روشنفکران ایرانی است چرا که جرأت به طرد ناخودآگاه فرهنگی در مورد "دیگر فرهنگی" در آن ظهور یافته است. اما بر عکس، در مقاله ناصر مستشار یکی از مطالبی که مورد تاکید قرار می گیرد این است که جامعه بهائی "در دوره قبل از انقلاب از همه حقوق شهروندی مانند دیگر ایرانی ها برخوردار بودند." این جمله ازکسی که در مورد حقوق بشر و دمکراسی و سکولاریسم و شهروندی مقاله های گوناگون و سودمندی می نویسد تا به حدی غریب وباور نکردنی است که جز در سایه منطق ناخودآگاه فرهنگی قابل درک نمی باشد. در جامعه ای که بر طبق قانون اساسیش (هم در زمان پهلوی و هم در نظام کنونی) تنها چهار مذهب مورد شناسایی قرار می گیرند و در نتیجه مورد دفاع قانونی قرار می گیرند و بخصوص بهائیان از چنین حقی برخوردار نمی شوند چگونه می توان از حقوق مساوی شهروندی سخن گفت؟ در جامعه ای که بقول ناصر مستشار شاه موظف بود که حامی مذهب اثنی عشری باشد و همه روسای آن مذهب هم در این مطلب اتفاق نظر داشتند که بهائیان را باید از حقوق گوناگون محروم نمود چگونه می توان از برخورداری برابر از حقوق شهروندی بهائیان سخن گفت؟ در جامعه ای که آخوندها که دشمن خونی بهائیان بودند و به موازات شاه از قدرت و حمایت بنیادین در فرهنگ و سیاست و جامعه برخوردار بودند چگونه می توان از حقوق برابر بهائیان سخن گفت؟ آیا اینکه رسانه های عمومی حق داشتند که به فحاشی علیه بهائیان بپردازند و هزاران ردیه آکنده از دروغ را به جاپ برسانند ولی بهائیان کوچکترین دسترسی به رسانه های عمومی را نداشته و نمی توانستند به دفاع از آئین بهائی و پاسخ به تهمتها بپردازند یا کتابی در این باره به چاپ برسانند به معنای حقوق برابر شهروندی بود؟ آیا اینکه به دستور هویدا برای استخدام در بسیاری از مشاغل ستون مذهب را به فرم تقاضای کار اضافه کرده و در صورت نوشتن بهائی بسیاری از افراد را از آن شغل ممنوع می نمودند برابری حقوق شهروندی بود؟ آیا حمایت منظم ساواک از انجمن حجتیه برای بر هم زدن تشکیلات بهائی و آزار بهائیان و اهانت سازمان یافته بر این اقلیت مقهور برابری حقوق شهروندی بود؟
اگر کسی در مورد روابط نژادی در هرجای دنیا مثلا امریکا چنین سخنی بگوید همگان براو خواهند خندید از جمله ناصر مستشار که خود فعال در حقوق بشر است و نوشته هایش هم معمولا دفاع از مظلوم است. مثلا اگر کسی بگوید که دولت امریکا به جرم سیاه بودن هیچکس را در هفتاد سال گذشته "اعدام " نکرده است و این ثابت می کند که بر خلاف دوران برده داری در امریکای هفتاد سال گذشته سیاهان از همه حقوق شهروندی بر خوردار بوده و می باشند آن وقت همه هواداران حقوق بشر و همه جامعه شناسان و روشنفکران براو خواهند خندید. برعکس همه کوکلاکس کلانها این حرف را نه نتها تجلیل می کنند بلکه یک قدم هم فراتر می روند و می گویند که وادینا و وامذهبا که "مقدرات" سفیدان توسط سیاهان آلوده کنترل شده ومی شود و این بزرگترین جنایت و جنگ با خداست.
من می دانم که چرا بسیاری از روشنفکران ایرانی در گذشته به این شکل واژگونه و متعارض به مسئله نگاه می کردند: علتش این است که ناخودآگاه فرهنگیشان در مورد بهائیان باعث می شد که در ضمیر خود بهائیان را به حد یک شئی و یک حیوان تقلیل دهند. این "انسان زدایی" ویژگی همه اندیشه های راسیستی است. در نتیجه وقتی نویسنده ایرانی که در چنگال ناخودآگاه فرهنگی بسر می برد در مورد بهائیان و حقوق آنان سخن می گوید دیگر بهائیان را یک انسان نمی بیند که لازم باشد همه حقوق در مورد آنان عملی شود. در نتیجه همین که در رژیم پهلوی بهائیان را به جرم بهائی بودن به دار نمی آویختند به این معناست که در آن دوران از حقوق برابر برخورداربوده اند زیرا همین که بگذارند این حیوانات بی ارزش زنده بمانند خود بزرگترین لطف در حق آنان است و برای حقوق شهروندی آنان بس است. آنها آدم نیستند که مثلا حق آزادی مذهب در باره آنها بخواهد مطرح بشود یا انکه این مطلب بتواند اصلا دخلی به "حقوق شهروندی" آنان داشته باشد. البته در مورد هر گروه دیگری وجود تعصب و نفرت فرهنگی در داخل جامعه- همراه یا بدون تبعیض قانونی - یکی از عمده ترین ملاکهای وجود تبعیض و نژادپرستی و ستم در جامعه است ولی در مورد بهائیان همینکه در رژیم شاه بگذارند بهائیان زنده بمانند برایشان زیادی هم هست. بسیاری از نویسندگان معمولا مترقی ما غرض خاصی علیه بهائیان ندارند و از ستم بر بهائیان هم ناخوشنودند اما دست خودشان نیست که در موردی که هیچ نمی دانند تصور کنند که همه چیزمی دانند و به صورتی ناآگاه و نادرست سخن گویند. اشکال در فرهنگ مشترک راسیستی یعنی ستیز با دگر اندیشی و دگر بودی در ایران است که باید عوض شود و خوشبختانه در حال عوض شدن هم هست.
تحلیل نادرست از حقوق شهروندی بهائیان ایرانی در زمان شاه مبتنی برحداقل سه غلط است که هر جامعه شناسی بلافاصله آن را متوجه می شود: اول آنکه دهها تبعیض ساختاری علیه بهائیان را که حتی در قانون اساسی رژیم پهلوی نهادینه و تاکید شده است، یعنی عمده ترین و بدیهی ترین سطح تبعیض، را نادیده می گیرد. مثل اینکه در قانون اساسی امریکای فعلی نوشته شود که در امریکا تنها رنگ پوست مشروع و قانونی سفید است و هر گروه دیگری بویژه سیاهان نامشروع و بیگانه و غیر قانونی هستند و نمی توانند از حمایت مساوی قانونی برخوردار باشند و آن وقت نویسنده گان هم در مورد برابری حقوق شهروندی سیاهان داد سخن دهند. ما از زمان مشروطه تا به حال آنقدر به این تعریف قرون وسطائی از آزادی مذهب یعنی آزادی تنها چند مذهب بخصوص (آنهم بطور نابرابر)عادت کرده ایم که تعارض بنیادی آن را با هر تعریف اولیه حقوق "شهروندی" متوجه نمی شویم. اما اصلا همین سخن عقب افتاده که در یک جامعه قانون، و از آن بدتر قانون اساسیش، بگونه ای تبعیض آمیز، و آنهم صرفا بر اساس اعتقادات یک گروه مذهبی، به "شناختن" و رسمیت شناختن برخی ادیان و حذف دهها دین دیگر از چنین حقی اقدام می کند خود بزرگترین نشانه اندیشه و فرهنگ ارتجاع و ظلم و جهالت قرون وسطائی است. وقتی در ایران این آخوندها باشند که این حق را داشته باشند که در مورد دین بودن یا دین نبودن آنچه که با تمام وجودشان علیه آن نفرت و تعصب دارند، یعنی دیانت بهائی، دست به داوری بزنند فاتحه آزادی دین خوانده شده است.
دوم آنکه همانطور که ناصر مستشار بدرستی در مقاله اش تاکید می کند شاه برای مشروعیت نظامش خود را مدافع مذهب شیعه اثنی عشری می دانست و قلمداد می کرد. با این حال نویسنده محترم نتیجه منطقی و تاریخی همین واقعیت را مورد غفلت قرار می دهد. یعنی این واقعیت که شاه در موارد گوناگون برای خشنود ساختن آخوندها و تعصبات ضد بشر آنان دست بهائی ستیزان را بازمی گذارد و فشارهایی نهادی شده مانند اضافه ستون مذهب برای استخدام یا ایجاد و حمایت از انجمن حجتیه یا تخریب مرکز بهائی در تهران را عملی می نمود. تردید نیست که آن تبعیضات بسیار کمتر از تبعیضات فعلی بوده است اما این مطلب به معنای آن نیست که تبعیض وجود نداشته است. انتقاد ناصر مستشار از نامه بهائی بخاطر انکه ساواک را "بیرحم" می خواند بی انصافی است. (البته اصل انگلیسی نوتوریوس است که ترجمه دقیقش هم بیرحم نیست). همین طور انتقاد دیگرش که "در آن نامه هیچ اعتراض جدی به رژیم اسلامی یافت نمی شود" شاید تراژیک است چرا که ایشان توجه نمی کند که آن نامه سرتاسر توصیف تجاوز رسمی و منظم رژیم اسلامی به حقوق بشر است اما لحن آن محترمانه است زیرا که خطاب به دادگاهی است که می خواهد به جرم "انتقاد از رژیم" بهائیان را اعدام نماید. توقع اینکه این نامه زبان دیگری را بکار ببرد باز بی انصافی است و به هدف نوشتن این نامه توجه نکرده است هدفی که در واقع با آرمان و خواسته ناصر مستشار هم همخوان است.
سوم اینکه قدرت در هر جامعه ای دارای لایه های گوناگون است. لایه قانونی تنها یک لایه قدرت است و دو لایه روسای مذهبی و فرهنگ و تعصبات متداول اجتماعی از لایه قانونی هم بیشتر اهمیت دارند. در ایران که کشوری فوق العاده مذهبی بوده است آخوندها همواره قدرتی بیکران داشتند زیرا که در میان مردم نفوذشان زیاد بود. در نتیجه دشمنی آنان با اقلیتهای مذهبی باعث تحقق هزاران تبعیض و فشار در همه جوانب زندگی عملی اقلیتهای مذهبی بویژه بهائیان می شد. حضور پیشداوریها و تعصبات و نفرت مذهبی در سطح فرهنگ مردم هم البته در زمان شاه غیر قابل انکار است و مقاله ناصر مستشار خود آکنده از این است که تا چه حد بهائی ستیزی در کوچه و بازار ایران زمان شاه رواج داشته است. با این وجود این واقعیات صحبت از حقوق مساوی شهروندی بهائیان در ایران البته نادرست است. معادل آن این است که بگوییم در امریکای چند دهه گذشته حضور منظم تعصب نژادی علیه سیاهان به معنای وجود راسیسم و نابرابری حقوق شهروندی نبوده است. واقعیت این است که باوجود برابری صوری و قانونی سیاهان با سفیدان، وجود منظم تعصب علیه سیاهان باعث می شد که کار فرمایان وآموزگاران و پلیس و ژوری و قاضی و صاحبخانه و غیره در رفتارهای خود با تبعیض و ظلم نسبت به آن اقلیت ستمدیده رفتار نمایند. این را همه می دانند ولی وقتی صحبت از بهائی که می شود منطق و جامعه شناسی و انسانیت و خرد همگی محو می گردد. به عنوان مثال بارها شهربانی و دادگاههای ایران زمان شاه قاتلان را آزاد می کردند چرا که مقتول بهائی بوده است.
برای آنکه خواننده بداند که این حرفها تنها شعار توخالی نیست علیرغم خواسته ام اشاره ای به تنها دو تجربه از صدها تجربه مشابه در زندگی خودم در زمان شاه می کنم تا یک غیر بهائی با انصاف وضعیت بهائیان ایران را بهتر بفهمد. بارها در دبستان و در دبیرستان نه تنها توسط همکلاسانم مورد آزار و دشنام قرار می گرفتم و حرفهای رکیکی که توهین به مقدساتم بود از آنان می شنیدم و چند بار هم از دست قلدرها کتک خوردم و یا در کوچه از پشت به سرم سنگ پرتاب شد اما بعلاوه بسیاری از معلمانم هم –نه تنها معلم تعلیمات دینی که از روز اول ناسزا به بهائیان را آغاز می کرد بلکه برخی دیگر ازمعلمان هم مانند دبیر فیزیک و تاریخ – فضای درس و کلاس و قدرت خود را در جهت پرخاش و توهین به مقدساتم مورد سوء استفاده قرار می دادند. این افراد، تحصیلکرده ها و دبیران و مربیان ما بودند که بویی از حقوق بشر و عدالت و انسانیت نبرده بودند تا چه رسد به افراد بیسوادمان. معادلش این است که در امریکا معلمان مرتبا به شاگردان سیاه تعرض کنند و در مورد نجاست و آلودگی نژاد سیاه داد سخن دهند و آن وقت بگوییم که سیاهان از همه حقوق شهروندی در امریکا برخوردارند. وقتی که 17 ساله بودم بخاطر آنکه به اتهامات و فحاشی های حجتیه پاسخ می دادم وبخاطر جوانی گاهی هم در این مباحث تندی و شور بخرج می دادم یکی از سران حجتیه دستور داد که چند نفر از چاقوکشانش وقتی که از دبیرستان به خانه باز می گشتم بر سر کوچه مان به من حمله کنند. آنان با مشت و لگد مرا کتک زدند و عینکم را شکستند ولی چون دوست بهائی دیگری بهمراهم بود و بلافاصله به طرف شرکت پپسی کولا که در نبش خیابان بود دوید تا کمک بیاورد، از ترس گرفتار شدن پس از اندکی تردد فرار کردند. وقتی که آن شب بهمراه پدر و مادر وحشتزده ام به کلانتری محله رفتیم افسر مسئول با دیدن صورت زخمی و باد کرده ام در کمال شفقت و همدلی و دلسوزی با ما به گفتگو پرداخت و تاکید کرد که مجرمان را پیگیری خواهد کرد. یادم است که دیدن عطوفت و گرمای صدای آن افسر چقدر برایم آرامش بخش بود. اما همینکه در توضیح حادثه بیان شد که ما بهائی هستیم و ضاربان وابسته به انجمن حجتیه هستند بلافاصله هر نوع گرمی و شفقت از چهره وی زدوده شد، سردی و بی اعتنایی جانشین عطوفت و دلسوزی شد و گفتگو را با بیان اینکه این موضوع مذهبی است و در نتیجه به ایشان مربوط نیست خاتمه داد و عذر ما را خواست. هرگز آن تغییر چهره را فراموش نمی کنم. این اتفاق در اوج قدرت شاه صورت گرفت یعنی هفت سال قبل از انقلاب. پس از آن هم همان گروهی که مرا مضروب کردند می خواستند که مانع شرکت من از امتحان نهایی شوند تا نتوانم دیپلم بگیرم و به دانشگاه بروم . روزی که امتحان جبر و مثلثات بود باز بر سر خیابان به من حمله کردند که مادرم مجبور شد سراسیمه و بدون کفش با من به محل امتحان بیاید که از ذکر داستان آن روز عجیب و روزهای دیگر امتحان نهائی خودداری می کنم. بله من به دانشگاه رفتم و استاد هم شدم اما نه بخاطر "امتیازاتی" که در زمان شاه به من می شد بلکه علیرغم آن همه توحش و ظلم و بخاطر اعتقاد خودم و مادر وپدر عزیزم به اهمیت علم و خدمت به ایران و نوع بشربعنوان وظیفه ای بهائی. اینها بود نمونه ای ازحقوق برابر من از شهروندی در ایران زمان شاه.
دوم: شایعه نادرست: وجود پستهای بالای سیاسی در دست بهائیان
مقاله ناصر مستشار از تناقضی سهمگین رنج می برد. از طرفی بنظر می رسد که ایشان از ستم بر بهائیان توسط جمهوری اسلامی ناراحت است و از طرف دیگر سرتاسر مقاله تکرار همان دروغها و اتهاماتی است که جمهوری اسلامی به ترویج آن مشغول است و آن را مبنای سرکوب بهائیان می کند یعنی اینکه در رژیم پهلوی پستهای بالای سیاسی در اختیار بهائیان بود. این دروغ که توسط آخوندها و به منظور تخطئه شاه، افزایش قدرت خودشان، کنترل شاه و عاقبت بدست گرفتن قدرت سیاسی توسط خودشان پرداخته و ترویج شد به آسانی توسط نویسندگان ایرانی هم مورد قبول قرار گرفت. علت این مطلب هم البته تاریک فکری بسیاری از روشنفکران ایرانی بوده است که در این مورد آنچه را که شایع بود بعنوان حقیقت پذیرفتند. زمینه چنین اتهامات و قبولش همه فرهنگی راسیستی و انسان زداست. تحلیل این موضوع قدری دشوار است زیرا باید چندین لایه ناخودآگاه فرهنگی را به کنار زد که آنهم در چند صفحه کار آسانی نیست. بگذارید در سرآغاز این تحلیل بگویم که بهائیان تقیه نمی کنند و بخاطر آنکه حاضر به تقیه و پنهان ساختن آرمانشان نیستند دسته دسته قربانی می شوند. بهائی اگر بهائی است می گوید که بهائی است و اگر بهائی بودن را انکار کند بر طبق تعریف عینی بهائی نیست زیرا تقیه در آئین بهائی حرام است. از میان چندین نامی که در مقاله ناصر مستشار آمده است دو تن از آنان براستی عضو جامعه بهائی بودند یکی دکتر ایادی پزشک شاه و دیگر ثابت که بازرگانی پیشرو و موفق بود. هیچیک از این دو دارای پست بالای سیاسی نبودند. اینکه دکتر شاه بهائی باشد تنها در منطق راسیستی متعصبان مذهبی مسئله است و باعث واویلا و وامذهبا می گردد. اینکه بازرگانی هم بهائی باشد نه جرم است و نه بد مگر در منطق راسیستی و ددمنش سوداگران نفرت و خشونت. بازرگان دیگری هم بنام یزدانی که در مقاله مستشار آمده است در ابتدا عضو جامعه بهائی بود ولی بعد به علت تجاوز از احکام بهائی از جامعه بهائی مطرود شد و خودش هم خود را بهائی نمی داند. اما بهرحال او نه وزیر بود و نه پست سیاسی داشت. بقیه کسانی که ناصر مستشار در مقاله اش آنان را بطور ضمنی یا مستقیم بعنوان وزرای بهائی معرفی می کند همگی غیر بهائی بودند. اما اساسا در آئین بهائی قبول پست سیاسی و البته پست وزارت حرام است. این مطلبی است که در تمام نوشته های بهائی تاکید شده است و همه بهائیان دنیا هم همین را می گویند. درنتیجه برای هر آدمی که خرد و انصاف دارد همینکه کسی دارای پست بالای سیاسی باشد دلیل کافی است که وی بهائی نیست. اما چرا درک این مطلب ساده تا این حد برای ایرانیان دشوار است؟ علتش رسوخ و نفوذ ناخودآگاه اندیشه راسیستی نسبت به بهائیان در فرهنگ متداول اسلامی است.
ویژگی اندیشه راسیستی چند چیز است: اول آنکه در بسیاری موارد دروغ می گوید و افترا می بندد. مثلا دروغهای رایج در باره سیاهان در امریکای قرن نوزدهم و یا در باره یهودیان در اروپای قرون وسطی از این نوع بود. در باره بهائیان هم دروغ بافی حد و مرزی ندارد. بیش از صدسال است که قلم در دست دشمن ناجوانمرد است و هر چه می خواهد می بافد و اگر بهائی زبانش را هم بازکند که جواب بدهد او را به جرم "تشویش اذهان"، "اخلال در امنیت ملی"، و "توهین به اسلام" به زندان می اندازند و دری نجف ابادی برایشان دادگاه تشکیل می دهد. اما آنچه که از همه چیز بیشتر نوشته ناصر مستشار را لکه دار می کند اتهامی است که چند بار آن را در مقاله اش تکرار می کند: می گوید که ساواک ساخته دست بهائیان بود و دلیلش هم این است که نصیری رئیس ساواک بهائی بود. راستس من نمی دانم چه بگویم. ناصر مستشار هیچ در باره مطلبی که می نویسد نمی داند. نصیری نه تنها بهائی نبود بلکه در خانواده اش هم بهائی وجود نداشت. این حرف همانقدر درست است که بگوییم خمینی بهائی بود (که البته چند نفر مخالفان رژیم مانند دکتر دیوید یزدان در مقالاتشان آن را مطرح کرده اند) و یا آنکه ناصر مستشار بهائی است (تازه بفرض اینکه در خانواده مستشار هم هیچ بهائی وجود نداشته باشد). دلیل بهائی بودن خمینی و ناصر مستشار هم همان دلیلی است که نشان می دهد که نصیری بهائی بود. حتی اکثر نویسندگان کیهان و دیگر ابزار لجن پراکنی در ایران هم نام معمولا نام نصیری را در فهرست بهائی بودن مطرح نمی کنند. اما گاهی در شهوت افترای برخی نوشته های حجتیه، محض تیمن و تبرک نوشته هایشان نام اورا هم آورده اند. ناصر مستشار در مورد این دروغ شرم آور هیج شک نکرده و صرفا بخاطر آنکه چند نفر گرگ بیمار این حرف را زده اند آن را باور کرده است. البته در فرهنگ روشنفکری ما درهر مورد دیگری که باشد لزوم پژوهش و سند در کار است ولی کار به حمله و افترا بر بهائیان که می شود هیچ نویسنده ای از هیچ دروغی پروا ندارد و لزومی به تحقیق در مورد هیچ شایعه ای را هم احساس نمی کند. شرم باد بر آن فرهنگی که روشنفکران ما را ناخواسته تا بدین حد ابزار ستم و افترا و واژگون سازی حقیقت می کند.
دومین ویژگی اندیشه راسیستی این است که بخاطر آنکه اقلیتی را آلوده و نجس می داند در آن صورت هر کس را که یک قطره از خون آن اقلیت مقهور در وجودش باشد را هم نجس و آلوده و متعلق به آن گروه می داند. مثلا در امریکا حتی اگر یک شخص از هفت طرف سفید باشد ولی در شجره نامه اش یک هشتم خون سیاه داشته باشد باید اورا سیاه و فاقد حقوق برابر به حساب می آورد. دوم آنکه در اندیشه راسیستی همه افراد اقلیت بر اساس کلیشه بندهای خاصی تعریف شده و هویت همه آنها صرفا بر اساس ویژگی نژادی آنان تقلیل می یابد. البته وقتی این بحث در مورد تعلق مذهبی مطرح می شود که نادرستی و راسیست بودنش چند برابر افزون می شود. اصولا همینکه دیانت که امری آرمانی است به پدیداری خونی و نژادی انحطاط می یابد خود از بزرگترین نشانه های تقلیل انسان به حد یک کالا و حیوان است. در آئین بهائی دیانت امری قومی و نژادی نیست بلکه مسئله ای اعتقادی و انتخابی و آرمانی است. بنابراین یک نفر، بهائی است اگر که خودش داوطلبانه اعتقاد به آئین بهائی را انتخاب نماید و عضو جامعه بهائی شود. اینکه در خانواده او بهائی وجود دارد یا نه ربطی به بهائی بودن یا نبودن وی ندارد. کسانی که بعنوان وزرای بهائی معرفی شده اند (بهمراه افرادی دیگر نظیر پرویز ثابتی) هیچیک بهائی نبوده اند ولی بعضی از آنان اقوام بهائی داشته اند. در اندیشه بیمار بهائی ستیزان همینکه در خانواده یک نفر بتوان یک بهائی پیدا کرد دلیل کافی است که وی بهائی است. حال هرقدر آن شحص خودش علنا بر مسلمان بودنش تاکید کند و بر طبق احکام اسلامی رفتار کند و به حج اسلامی برود باز می گویند او بهائی است. این امر بخاطر آن اندیشه راسیستی نجاست است یعنی تقلیل مذهب به پدیداری خونی و نژادی و آنگاه با شیوه ای راسیستی همه منسوبان یک بهائی را خود بخود آلوده دیدن و در نتیجه همه آنان را نیز بهائی دیدن.
همه تاریک اندیشان ایرانی هم هویدا را بهائی می دانند با آنکه وی هرگز بهائی نبود و تنها در اسلافش بهائی وجود داشته است. تحقیق این افراد در این مورد هم به شایعات و فحاشی های روزنامه کیهان و غیره منحصر می گردد و حتی بخود زحمت نمی دهند که بروند و تنها تحقیق علمی در مورد هویدا یعنی کتاب دکتر عباس میلانی را مطالعه کنند که در آن مسلمان بودن هویدا مدلل و ثابت است. بگذارید ماهیت راسیستی این اتهامات را کمی بشکافیم: گفتن اینکه هویدا ومعدودی دیگر از وزرا بهائی هستند دقیقا به این معناست که بگوییم همه کمونیستهای ایران مسلمان هستند (زیرا در خانواده مسلمان متولد شدند) و در نتیجه با ید همه مسلمانان را مورد آزار قرار داد زیرا اسلام طرفدار الحاد و بی اعتقادی به خداست و دلیلش هم این است که اکثریت کسانی که در ایران به خدا اعتقاد ندارند از مسلمانان هستند و در نتیجه مثلا جمهوری اسلامی به همین دلیل هیج جوان مسلمانی را به دانشگاه راه ندهد. البته هر آدم سالمی بر این حرف می خندد و می فهمد که شخصی که به خدا اعتقاد ندارد که مسلمان نیست و دیگر مسلمانان نباید بخاطر باور او مجرم شناخته شوند. هر آدم عاقلی می فهمد که اینکه کسی در خانواده مسلمان متولد شده باشد ولی خودش کمونیست باشد و به خدا عقیده نداشته باشد که نباید اورا مسلمان و یا نماینده مسلمانان دانست و آنگاه همه مسلمانان را مسئول کارهای اوقلمدادکرد. اما جالب است که وقتی سخن از بهائیان به پیش می آید همه چیز عوض می شود: وجود یک خویشاوند بهائی حتی اگر این فرد به آئین بهائی اعتقاد نداشته، با آن مخالفت و دشمنی داشته و آن را طرد نماید و بر خلاف همه دستورات بهائی رفتار نماید-مثلا در سیاست شرکت کند که خلاف دستورات بهائی است- دلیل قاطع و کافی است که وی بهائی است و در نتیجه باید همه بهائیان را مسئول کارهای او دانست. این اندیشه اندیشه راسیستی محض است. هیچ مسلمانی نمی آید و بگوید که از صدها وزیر و معاون وزیر مسلمان در رژیم گذشته که بگذریم، شاه که خودش مسلمان بود و قدرت اصلی و نهایی استبدادی در پهنه دولت، پس باید در رژیم فعلی همه مسلمانان را از همه حقوق محروم کنیم چون اصل جنایات شاه زیر سر مسلمانان بوده است. هیچ مسلمانی نمی گوید که یزید مسلمان بود و در نتیجه به خاطر شهادت حسین باید هرچه مسلمان است از روی زمین برداشت. هیچ مسلمانی نمی گوید که این همه عرق خور ایرانی مسلمان هستند و در نتیجه باید همه مسلمانان را –از جمله آنان که عرق نمی خورند- به تازیانه های شلاق سپرد و همه آنان را از کار اخراج کرد. این حرفها همگی حرفهای نه تنها راسیستی بلکه ابلهانه و مضحک است. اما در باره بهائیان دقیقا و منظما فرهنگ ما به همین سان فکر و استدلال و استنتاج کرده است و لحظه ای هم از بلاهت این طرز فکر شرم نمی کند. یا مثل آن است که از فردا همه مرتدان از اسلام را بخاطر آنکه در خانواده شان مسلمان پیدا می شود را مسلمان بخوانیم و در نتیجه همه مسلمانان ایران را بجرم ارتداد بکشیم و دلیلمان هم این باشد که همه مرتدان و مهدورالدم ها "مسلمان" هستند و در نتیجه اسلام و همه مسلمانان را مرتد دانسته و حکم به قتل همه آنان بکنیم. وای بر آن فرهنگ خرافات و خشونت و راسیسم و تعصب که روشنفکران ما را هم تا بدین حد زبون، کور و ناتوان از اندیشیدن کرده است. این فقط بهائیان نیستند که قربانی این انسان زدائی فرهنگ ارتجاع و خرافات و نابردباری می شوند. این در واقع همه ملت ایران است که در این قبرستان شوم بهائی ستیزی از انسانیت و اندیشیدن محروم می شود و به ذلت تن می دهد. لازم به تذکر نیست که در رژیم فعلی نیز برخی از افراد دارای پستهای بالا دارای اقوام بهائی هستند و در آینده اگر بیماری راسیست بهائی ستیزی از میان نرفته باشد باز بهائیان را مسئول جنایات رژیم اسلامی معرفی خواهند کرد و مزدورانی مانند شهبازی فهرستی"تحقیقی" از سردمداران بهائی رژیم اسلامی را مهیا خواهند کرد.
از غریبترین نمایشهای اندیشه راسیستی در این مورد این است که مرتجعان وقتی می بینند که شاه و هزاران وزیر و ساواکی رژیم مسلمان هستند به این نتیجه نمی رسند که "مسلمانان چه جنایتها کردند و باید همه مسلمانان را از حقوق انسانی در ایران ممنوع کرد". بر عکس آنان این مطلب را دلیل بر این می گیرند که آنان مسلمان "راستین" نبوده اند و در نتیجه بجای تبعیض، به ستایش اسلام می پردازند. اما وقتی چند نفر (که بهائی هم نیستند) مشهور به بهائی شده باشند و شاه مسلمان بخواسته استبدادی خودش (و نه بخواسته جامعه بهائی) آنان را به پستهائی منصوب یا مجبور نماید دیگر موضوع اینکه آنان بهائی راستین نیستند و در نتیجه بهائیان را نباید به هیچوجه مسئول کارهای بد یا خوب آنان دانست به مغزشان هم خطور نمی کند. این ناتوانی از کاربرد یک روش و منطق و ملاک عمومی و کلی در برخورد با بهائیان از مهمترین ویژگی اندیشه و منطق راسیستی و نارسیستی در فرهنگ ارتجاعی است که همواره برای مسلمانان یک میزان دارد و برای هر گروه دیگر میزانی دیگر. اینستکه بعنوان مثال توهین به اسلام در هرجای دنیا از نظر آنان جنایت است اما توهین به همگان توسط خودشان بزرگترین فضیلت است. اینها همه نشانه های عدم بلوغ اخلاقی و انسانی در میان مرتجعان است.
سوم: بهائی ستیزی کلید شکست انقلاب ایران
هنوز همگان در عجبند که چه شد که انقلابی که از آغاز با خواسته آزادی و دمکراسی انجام پذیرفت به این سرعت به مرگ همه آن آرمانها در نظام ارتجاعی پس از انقلاب تبدیل گردید. البته در مورد پدیدارهای اجتماعی همواره دلائل گوناگونی وجود دارد. اما در این بحث بخصوص یکی از این دلائل همواره مورد غفلت اندیشمندان بوده است. به این معنا که این حضور سازمان یافته و نهادی شده بهائی ستیزی در فرایند و انگیزش به انقلاب بود که باعث شد که از آن اول دو پدیده متعارض یکی آزادی خواهی و دمکراسی و دیگری نابردباری و راسیسم مذهبی با یکدیگر آمیخته شده و در نتیجه به نام و با شعار دمکراسی، نظامی ضرورتا ارتجاعی در ایران تحقق یابد. اگر چه بهائیان در سیاستهای شاه و در دسترسی به پستهای سیاسی از امتیازی برخوردارنبودند اما این درست است که بسیاری از مردم تحت تاثیر دروغهای آخوندها مطلب را به عکس می دیدند و فکر می کردند که بقول گفتمان آخوندی "مقدرات مسلمانان در دست بهائیان کافر و نجس" افتاده است. حال فرهنگ ایران در ارتباط با این باور نادرست و خیالی دو راه در پیش داشت: یکی آن بود که بگونه ای انسانی و منطبق با حقوق بشر بیاندیشد و در نتیجه از اینکه فکر می کرد که اقلیت ستمدیده ای که در سرتاسر تاریخ ایران آماج همه نوع ستم و آزار و تبعیض و کشتار بوده است و هم اکنون مورد برخوردی مثبت و ممتازقرارگرفته تا قدری جبران ستمهای گذشته بشود خوشحال می شد و این مطلب را تجلیل می کرد. در نتیجه این جامعه نوعدوست و آزاده وقتی دست به انقلاب می زد انقلابش هم "علیرغم" وجود این امتیاز خیالی صورت می گرفت و نه بخاطر آن. به عبارت دیگر این سیاست خیالی شاه را یکی از نکات مثبت نظام پهلوی می دید و نه آنچه که باعث بسیج شدن نفرت و تعصب علیه شاه بشود. دراین صورت انقلاب ایران علیرغم این تصور و صرفا بخاطر آنکه نظام شاه نظامی دمکراتیک نبود صورت می گرفت. در چنین شرایطی انقلاب مردم ضرورتا جنبه ای مردم سالار و منطبق با مقتضیات آزادی بخود می گرفت و در نتیجه نه شکل مذهبی بخود می یافت، نه معطوف به ولایت فقیه می بود، و نه یکی از اهدافش بهائی ستیزی می گشت. چنین انقلابی از آن آغاز محکوم به شکست نمی بود. بر عکس، راه دیگر آن بود که بنحوی قرون وسطائی و راسیستی به این مسئله برخورد شود یعنی آنکه جامعه و فرهنگ، حضور این امتیاز خیالی را بزرگترین جنایت، گناه، تهدید به جامعه، آلودگی مسلمانان و محاربه با خدا ببیند و در ان صورت یکی از علل اصلی انقلابش همین مطلب میبود. یعنی هدف انقلاب از آغاز نفی حقوق بشر و قانونی تر ساختن فرهنگ نفرت و تبعیض و کشتار می گشت. متاسفانه فرایند انقلاب ایران مبتنی برهمین سیاست و فرهنگ قرون وسطائی و راسیستی بود و به همین دلیل از اول، اندیشه دمکراسی با اندیشه ضد بهائی و آخوند-محور عجین گشت. البته یک نظام و فرهنگ راسیستی و ضد حقوق بشر در نفی حقوق بشرتنها به بهائیان اکتفا نمی کند زیرا که ماهیتش در این است که زن ستیز و مردم ستیز و دگر اندیش ستیز باشد و مخالفتش با فرهنگ بهائی هم در نهایت بخاطر همین مسائل بود. یعنی این بهاءالله بود که در تاریخ ایران برای اول بار از دمکراسی سیاسی، برابری حقوق زن و مرد، نفی فرهنگ تقلید و پیشوا پرستی، تاکید بر وحدت در کثرت، معاشرت و ارتباط با همه مذاهب و اقوام، جدائی دین از سیاست، و لغو مطلق حکم ارتداد، خشونت مذهبی، نجاست دگر اندیشان، و زن ستیزی دفاع کرد. آخر چطور می شود که نظام و فرهنگی که معتقد است مرتد را باید کشت بتواند با حقوق بشر یا آزادی عقیده یا مردم سالاری و انسان دوستی منطبق باشد. این تناقض در قول است. این واقعیت هم مطلب پنهانی نبود. جایی که در توضیح المسائل همه روسای مذهبی ایران در همان زمان انقلاب حکم ارتداد با صراحت محض تاکید شده بود- یعنی حکمی ضد بشر و ضد خرد و ضد همه حقوق انسانی که می گوید که با مسلمان شدن یا تولد در خانواده ای مسلمان دیگر حق اندیشیدن، آزادی عقیده و در واقع انسان بودن از آن فرد باید سلب گردد- چگونه ممکن بود که مردمی که خواستار دمکراسی و آزادی بودند تن به حکومت آخوند بدهند مگر انکه ناخوداگاه مذهبی و بسیج تعصب ونفرت راسیستی علیه بهائیان زمینه چنین امتناع از اندیشیدن را مهیا کرده باشد و در نتیجه نه خودآگاهی بلکه ناخودآگاه مذهبی، ناخدای فرایند انقلاب و نتایج آن بشود. مردم امریکا در اتخابات اخیر دو راه در پیش پا داشتند: یکی آنکه بر طبق منطق راسیستی کوکلاس کلانی بیاندیشند و با اشاره به وجود سیاست مثبت در مورد سیاهان و وجود امتیازات دولتی و قانونی برای آن اقلیت در چهل سال گذشته و نیز حضور سیاهان در" پستهای کلیدی" کابینه جورج بوش- مانند کاندالیسا رایس و پاول- بگویند که پاکی و داد از امریکا رخت بر بسته است و در نتیجه باید به دوران برده داری بازگردیم و به نمایندگان کوکلاس کلان رای دهیم. راه دوم آن بود که بگویند این امتیازات کافی نیست و باید در انهدام نظام راسیستی قدمی بالاتر برداریم و به یک سیاه مسلمان زاده برای ریاست جمهور رای بدهیم. خوشبختانه راه اول اصلا از حیطه خیال هم خارج نشد و در میان هیچیک از نامزدهای ریاست جمهور هم صدق نمی کرد ولی راه دوم انتخاب گردید. و این به معنای تکامل اندیشه آزادی و آزادی خواهی در امریکا می باشد که تحسین جهانیان را بر انگیخت. مثال عکس آن انتخاب هیتلر بعنوان رهبر آلمان بود. این انتخاب بگونه ای دمکراتیک انجام شد ولی چون از سرآغاز، انگیزش و ایدئولوژی این فرایند سیاسی راسیسم علیه یهودیان بود –آنهم با این فکر که یهودیان مسئول همه بدبختیهای ما هستند- بالاجبار به نفی خود همان دمکراسی منجر شد.
بگذارید صریحتر بگویم: رژیم اسلامی و اندکی از روشنفکرهای عصر حاضر هنوز هم بهائیان را پس از سی سال که از انقلاب می گذرد به بهانه اینکه تصور می کنند -تصوری که حقیقت هم ندارد- که بهائیان مورد امتیازاتی در سیاست شاه قرار گرفتند مورد آزار قرار می دهند. درحالیکه اگر فرهنگ و روشنفکری ایرانی رشد دمکراتیک داشت و به حقوق بشر و آزادی و دمکراسی بگونه ای راستین باور می داشت این تصورش وسیله ای می شد برای انکه در دفاع از اقلیتها راسختر شده و انقلابش برای تحقق آزادی راستین برای همگان و با توجهی ویژه به حقوق اقلیتهای ستمدیده شکل گیری یابد. در آن صورت انقلاب ایران به آزادی و حقوق بشر و انسانیت می انجامید و نه ددمنشی و سانسور و حمله یزیدی بر همه مردم ایران از جمله اقلیتهای بیگناه. صریح می گویم که روشنفکر ایرانی تا خودش را از این مرداب متعفن بهائی ستیزی و اقلیت ستیزی راسیستی خلاص نکند و دست از این گفتمان عقب افتاده ارتجاعی و آپارتهایدی بر ندارد نه روشنفکر است ، نه مترقی، نه طرفدار حقوق بشر و نه هوادار حقوق شهروندی همگان. اما تا زمانی که بگونه ای راسیستی هنوز به خاطر تصوری که خود آن تصور هم ناشی از منطقی راسیستی است- یعنی تصور برخورد مثبت و همراه با امتیازنسبت به چند تن بهائی توسط شاه- بر بهائیان می تازد و آنان را به این خاطر شماتت می کند و یا ستمهای سی سال گذشته و یا اکنون را به خاطر این تصور توجیه مستقیم یا ضمنی می کند اندیشه اش به فضای باز و دلنشین آزادی و دمکراسی و حقوق بشر قدم نگذاشته و نخواهد گذارد.