iran-emrooz.net | Fri, 20.02.2009, 22:00
برگهائی از دفتر زندگی - بخش پايانی
“رويداد سياهکل”: نابالغی خود خواسته
جمشيد طاهریپور
|
پائيز۱۳۴۶: من در شهريور ماه سال تحصيلی ۴۶-۴۵ ديپلم دبيرستان را گرفتم! شوق دانشگاه رفتن را داشتم اما مرگ پدر و سرمشغولیهايم، ميان من و"کنکور" فاصله انداخت. نيمی از همکلاسیهای من در دانشگاههای کشور پذيرفته شده بودند! از محفل ما، جز من و عبدالله، باقی همه از سد "کنکور" گذشته و به دانشگاه راه يافته بودند. تا رفتن به سربازی شش ماه وقت داشتم، اين بود که در روستائی نزديک "سياهکل" به عنوان "روز مزد"، آموزگار شدم. در اين مدت شش ماه، دو بار حسن پور به ديدارم آمد و ساعتها گفتگو داشتيم. يادم میآيد حسن پور گفت: "... ما دانشگاه رفتيم چه گلی بسر مردم زديم که تو حالا غصهی دانشگاه نرفتن داری!". به سربازی رفتم و در "ماسوه" از دهات حومه "مهاباد" سپاه دانش شدم. انتخاب "کردستان" به صلاحديد ضمنی حسن پور صورت گرفت؛ توی صحبتهايش گفته بود: "شاگرد اولها حق انتخاب دارند، شاگرد اول بشو برو کردستان، ما از چهارگوشه ايران بیخبريم، شناخت داشته باشيم خوب است". در آموزش و پرورش مهاباد، در هنگامهی توزيع محل مأموريت، در کمال تعجب "مسچی" را ديدم! او و من هر دو در محور "مهاباد-رضائيه"، هر يک در دهی آموزگار شديم! (*۱۴۳). من نمیدانستم اما از قرار معلوم، علاقه حسن پور به رفتن من و مسچی به کردستان، جستجوی "امکان" برای تهيه اسلحه بوده است. (*۱۴۳)
۴۷-۱۳۴۶: کردستان تأثير عميقی در من برجا گذاشت که شرح آن در اين مختصر نمیگنجد. من با رنجها و تبعيضها و خواستها و آرزوهای مردم کردستان از نزديک آشنا شدم. تک نگاریهائی از "ماسوه و دايماب" نوشتم و در اختيار حسن پور قرار دادم. با اشخاص و محافلی در ارتباط شدم که در زندان فهميدم به "حزب دموکرات کردستان ايران" نزديک بودهاند. دو بار به ساواک مهاباد که در کوچه پس کوچههای پشت "ميدان منگور" قرار داشت، فرا خوانده شدم! میپرسيدند: " چرا خانه اربابی نمیخوابی؟"، "چرا با "عثمان"- آسيابان ماسوه- نشست و برخاست میکنی؟"، " چرا سر کلاس محصلها را وادار میکنی اشعار کردی بخوانند؟"، " چرا کتابهای بودار برای محصلين میخوانی؟" که اشارهشان بود به خواندن قصههای "صمد بهرنگی" سر کلاس برای بچهها!
۴۹-۱۳۴۸: بعد از دوره سپاه دانش به استخدام وزارت آموزش و پرورش در آمدم و "آموزگار" شدم. انتخابم جنوب ايران بود و داوطلبانه پذيرفتم خود را به آموزش و پرورش "بندر عباس" معرفی کنم. چند ماه اول در "بندر خمير" بودم و سال تحصيلی جديد که شروع شد، آمدم "درگير" که ده سوت و کوری بود نزديک سه راهی "لار" و با تقلای فراوان توانستم برای سال تحصيلی بعد، حکمی برای آموزگاری در دبستان شش کلاسه "نخل نا خدا" بگيرم که دهی بود بزرگ در ۳ کيلومتری "بندر عباس"، چسبيده به ديوار "قرارگاه نيروی دريائی"؛ يک ده ساحلی؛ درست روبروی "جزيره هرمز"! همان موقعيتی که حسن پور توصيه کرده بود. "بندرعباس" به سرعت نوسازی شده بود و سالهای خوش رونق و آبادانی را میگذراند اما بيرون از "بندر عباس" برهوت فقر و فلاکت و سياه بختی بود! روز دوم سکونتم در "نخل ناخدا"، راه افتادم که ده را بشناسم، در ميدانچه "نخل ناخدا"، چشمم به تابلوی "بانک صادرات" خورد! از آن شعبههای تک اتاقه! که يک نفر هم رئيس بانک و هم مستخدم بانک است. رفتم جلو سرک کشيدم. جوان لاغر اندامی، پشت به من، آن طرف باجه داشت با کاغذها ور میرفت، رويش را که بر گرداند ديدم "ابراهيم" برادر "حسن پور" است. مرا که ديد، مثل من شگفت زده شد! با هيجان پرسيد: "جمشيد! اين جا چکار میکنی؟". گفتم اين جا، توی آن مدرسه آموزگار هستم و پشت مدرسه مینشينم!". جای تعجب نداشت! بی آن که به روی يکديگر بياوريم، هردو میدانستيم چرا "نخل ناخدا" هستيم! (*۱۵۹). دو سه سالی بعد، ابراهيم و خواهرش فاطمه، در جريان کشف خانههای تيمی کشته شدند. (*۷۷۹)
از سال ۱۳۴۷ سر و صحبت غفور حسن پور با من – گفته و ناگفته- سمتی پيدا میکرد که وضوح و معنا و مقصود "مشخص" نداشت اما پر از تأکيدهای جانبدارانهای بود از "جنگ ويتنام"، تجربه "مبارزه مسلحانه توده-ای در چين"، پيروزی "انقلاب کوبا" و تجربهی فيدل کاسترو در نبرد پارتيزانی "سی يرا" و نيز "جنبش چريکی شهری" در برخی کشورهای آمريکای لاتين! در اين فضاها بود که مفهوم "مبارزه مسلحانه" در کل افکار من، وزن و ثقل نمايانی پيدا کرد! رفته رفته من نيز در اين مفهوم میانديشيدم. در اين سال خبرهای مربوط به "نبرد فلسطين" و "جنگ ظفار"، جاذبه خاصی در اذهان ما پيدا کرده بود. به دستور "شاه"، "ارتش ايران" در قلع و قمع انقلابيون "ظفار" شرکت داشت که حساسيت ما را که میدانستيم انقلابيون ظفار "لنينيست" هستند، دو چندان میکرد و در ما احساس و عوالمی بر میانگيخت داير بر پشتيبانی از انقلابيون "ظفار"، جستجوی "امکان" ارتباط با آنها و حتی مشارکت در نبرد آنها. همبستگی با "نبرد فلسطين" در محفل ما قوت چندانی نداشت، هر چند بعد تر فهميدم "صفاری آشتيانی" و " صفايی فراهانی" که از کادرهای گروه جزنی بودند و "رويداد سياهکل" را فرماندهی کردند، در آن شرکت فعال داشتهاند. (*۳۶-۱۳۵) بهر حال انتخاب جنوب و آموزگاری در "نخل ناخدا" با روحيه پشتيبانی از انقلابيون ظفار و جستجوی "امکان" برای ارتباط با آنها و ايجاد پايگاه جهت کمک رسانی به آنها صورت گرفت و اين نخستين و تنها تصميمی بود که من و غفور مشترکا" و در تفاهم آنرا اتخاذ کرديم.
وقتی "رويداد سياهکل" مثل رعد در آسمان بدون ابر در سراسر ايران شنيده شد، در "نخل ناخدا" بودم و همان اندازه چشم و گوش من به روی "رويداد" و معنا و مقصود آن بسته بود، که ديگران!! "رويداد سياهکل" که اتفاق افتاد، مثل ابری که مصنوعا" بارانزايش میکنند، خود را باردار خشم و خروش "سياهکل" يافتم!! بی قرار اين شدم که با "سازمان چريکها" درآميزم و... در آميختم.
غفور حسن پور – فعال ترين عضو گروه سياهکل (*۱۳۷) - يک جان ناآرام و پر از آرزوهای نيک خواهانه برای مردم و ايران و همه بشريت بود. اطلاع من اين بود که پای چپ او را که بر اثر شلاق عفونی شده بود و خطر مرگ او را در پی داشت، بريدند! بر اثر پايداری او شبکه لاهيجان و شماری از "امکانات و رابطهها" از دايره شناسائی و سرکوب ساواک بيرون ماند که در ادامه کاری "سازمان چريکها" سخت بکار آمد! همهی سرنخهائی که به "رويداد سياهکل" شتاب نا معقول بخشيد و خام و نارسيده به ظهور رساند، به او میرسد اما فکر میکنم توانستهام اصالت غرور انگيز او را در "انتخابی" که در زندگانی خود داشت نموده باشم.
بازانديشی مشی مسلحانه
بهار۱۳۵۲: هو- هو- هو شی مين! با بدرقهی سرود دستهائی که رزم آهنگ میخواندند، وارد زندان شماره ۳ "قصر" شدم. "جزنی" مرا در آغوش گرفت و در حاليکه دستهايمان يکديگر را میفشرد، سرهامان افراشته بود و در نگاه سوزانمان ستارهای میدرخشيد! در حلقهی "جزنی"، من در شمار نزديکترين کسان به او بودم و در مباحثی که با تحرير نقدهای او به "احمدزاده" و "پويان" همراه بود، مشارکت داشتم. به زير کشيدن "سلاح" از جايگاه مرتفعی که در ديدگاه "احمدزاده" داشت، از مضامين محوری نقدهای او بود. "جزنی" با فرموله کردن "تبليغ مسلحانه" بمثابه "تاکتيک محوری"، اهميت مبارزات "صنفی- سياسی" را آموزش میداد و در توضيح مفهوم "تاکتيک محوری"، همهی ضرورت آن را در اين میفهميد که با ايجاد شکاف در "سد ديکتاتوری"؛ برای مبارزات صنفی – سياسی در ميان اقشار مردم راه بگشايد. (*۳۲۹-۳۲۸)
اسفند ۱۳۵۳: در اتاق تلويزيون، در بند شماره ۵ زندان قصر، "شاه" تأسيس "حزب رستاخيز" را اعلام میداشت و از ورود حيات سياسی کشور به "نظام تک حزبی" خبر داد! "شاه" مخالفان را فرا خواند؛ "پاسپورت" بگيرند و به "خارج کشور" بروند! گوئی ايران تنها از آن "حزب رستاخيز" بود؟!
از اتاق تلويزيون که بيرون آمديم، "جزنی" دستم را گرفت و به حياط برد. گفت: "اين يک جهش در ديکتاتوری شاه است" و... گفت: " ما را زنده نخواهند گذاشت...!"
دو روز بعد نام ۳۷ زندانی را از بلند گوی زندان خواندند که همگی به سلولهای انفرادی در "زندان اوين" انتقال يافتيم. در اتاق "زير هشت" زندان قصر، "جزنی" پنج تن از ما را گرد آورد و حرفهائی زد که "وصايای" او بود. از جمله با استحکام نظری که تازگی داشت گفت: "تبليغ مسلحانه؛ ضرورتاش فقط برای پيشبرد فعاليت صنفی و سياسی است. اگر در عمل خلاف اين بود، ضرورت ندارد و زيانبار است!". از آن ۵ نفر، مهران شهابالدين، دکتر غلام ابراهيمزاده و روشنفکر، توسط جمهوری اسلامی اعدام شدند. دو نفر باقی مانده يکی من هستم و يکی هم پرويز نويدی؛ در ذهنم اين جور مانده است.
در تمام آن چند ماهی که در سلول انفرادی "اوين" بودم، همهاش به "وصايای جزنی" میانديشيدم! آن شب- ۳۱ فروردين ۱۳۵۴- که با "مورس" از کشتار جزنی و همرزمان اطلاع پيدا کردم، تا صبح نخوابيدم. " جزنی... بين مبارزه مسلحانه و تروريسم تفاوت قائل بود و دومی را بدون ترديد، مردود میشناخت"(*۷۵) اين تصريح مستند به آثار جزنی نيز جالب است که " ... ترور نه تنها قدمی به جلو نيست؛ بلکه به عنوان کاری عاطفی که احتمالا" نتايجی به بار خواهد آورد نيز نمیتواند مورد پذيرش واقع شود... اين همان امری است که اصطلاحا" به "اختناق بعد از ترور" موسوم است که مورد پسند هيچ مخالفی نيست" (*۷۷-۷۶) در آن تنهائی سلول اين انديشههای جزنی با من نبود! اما میانديشيدم؛ آيا اين کشتار عکس العمل "رژيم" در برابر ترورهائی نيست که سال ۵۳ را به سال "پر از موفقيت" چريکها تبديل کرده بود؟(*۶۰۳) آيا اين کشتار پاسخ کشتنهای ما نيست؟ آيا با "تسلسل عصبيت" نيست که روبروئيم؟ انديشيدن به اين سوألها؛ به وصايای جزنی در ذهن من، معنای تازه-ای داد! اکنون حرفهای "جزنی"، پاره ابرهائی بود که آسمان ذهن مرا فرا میگرفت و باور من به "تبليغ مسلحانه" را به زير سايه شک و ترديد میراند! نزديکیهای صبح خود را در آستانهی انکار آن کس که بودم يافتم! آيا مرا توان انکار خود بود؟ به "تولدی ديگر" میانديشيدم اما معنائی روشن از آن در ذهنم نبود! مفاهيمی که از "سازمان" تعريف تازهای بدست دهد، در ذهنم انسجام کافی نداشت! راست اينست که تحول از "سازمان چريکها" به "سازمان اکثريت"، که به سهم خود نقش موثر در آن برعهده داشتم، در بسياری وجوه، کورمال و زير تأثير نيرومند "رويدادها" و "موقعيتها" طی شد. (۱۶)
تابستان ۱۳۵۵: از سلول انفرادی به بند عمومی شماره ۵ "اوين" انتقال يافته بودم. پروژه کشتار زندانيان سياسی، مصادف شده بود با سياست حقوق بشر "کارتر". رئيس جمهور آمريکا ما را از مرگ نجات داد! چندی نگذشت که زندانهای "شاه" به روی هيأتهای "صليب سرخ بينالمللی" و سازمانهای جهانی "حقوق بشر" و "عفو بينالملل" گشوده شد. با آمدن "هيأت"ها فضای عمومی زندانها ديگر شده بود و به کلی تغير کرده بود. در هر روز ملاقات دهها کتاب تازه به دست ما میرسيد و حتی کتابهای جلد سفيد لنين و مارکس و انگلس هم، هرچند در جاسازیها، اما به هر صورت به درون زندان راه میيافت و به دست ما میرسيد. به ابتکار "مهندس عبدالحسين پوريکتا" که از بچههای "ستاره سرخ" بود و "عبدالله مهری" که کارگری از جناح چپ "ساکا" بود، بزرگترين اتاق بند عمومی زندان "اوين"، به کتابخانهی مجللی تبديل شده بود که سه شيفته کتاب میگرفت و میداد! ليست دراز متقاضيان کتاب پايان نداشت! چه بسيار شبها نمیخوابيديم و در زير نورشکنجه ديده راهرو که پريده رنگ و بیرمق به درون اتاق میخزيد، کتاب میخوانديم. بال و پر گشودن کتاب در زندانهای "شاه"؛ نفحهای بود که از حقوق بشر سرزمين آمريکا میآمد! بوی خوش آن جان ما زندانيان سياسی را پر میکرد و به فکرکردنهامان پروازی تازه میداد. در همين پروازها بود که من به طور قطع و يقين و با انسجامی رضايت بخش، دريافتم "مشی مسلحانه" راهی اشتباه بوده است! و اين زمانی بود که موج رد مشی مسلحانه در صفوف طرفداران آن در زندان، چندان گسترش يافته بود که دهها تن از پايدارترين آنان را در بر میگرفت! من رديهای بر"مشی مسلحانه" نوشتم و توسط خواهرم و همسر او که با "سازمان چريکها" مربوط بودند و به ملاقات من میآمدند، به رهبری "سازمان چريکها" رساندم. بعد از آزادی بود که فهميدم "رديه" را نخست رفيق مجيد - عبدالرحيم پور- دريافت کرد و به همت او در "سازمان" خوانده شد.
رديه بر مشی مسلحانه، چهار محور اصلی داشت و حول آن محورها نقد و رد مبارزه مسلحانه را مستدل کرده بودم: محور اول؛ رد اين نظريه بود که تاکتيک مسلحانه سد ديکتاتوری را میشکافد و بر آن فايق میآيد! بر پايه شواهد غير قابل انکار مستدل کرده بودم که مبارزه مسلحانه درست عکس اين منشاء تأثير بوده: نوشته بودم؛ سد ديکتاتوری را مستحکم تر و ارتفاع آن را بلند تر برده است.
محور دوم؛ رد نظريهای بود که میگفت "تبليغ مسلحانه" فعاليت سازمانگرايانه در ميان تودهها را تسهيل میکند. نوشته بودم درست عکسش اتفاق افتاده: کار بست تاکتيک مسلحانه به پليسی شدن جو دانشگاهها، کارخانهها و ادارات دامن زده و محيط کار و فعاليت مردم را يکسره تحت نظارت و کنترل ارگانهای سرکوب رژيم در آورده است. تجديد سازمان و تقويت "دواير حفاظت" را در دانشگاه، کارخانهها و ادارات حجت و دليل نظر خودم آورده بودم.
محور سوم؛ رد "تئوری بقاء" بود. نوشته بودم همه رهبران نسل اول شهيد شدهاند، نسلهای دوم و سوم، قريب به اتفاق در مسلخ رژيم کشته شدهاند. جزنی و ظريفی به همراه هفت تن ديگر از بهترين کادرهای جنبش، با جنايتکارانه ترين شکل در همين زندان سر به نيست شدهاند و چند نفری که در زندان و بيرون زندان هنوز زنده ماندهايم، به فرض زنده ماندن، دهها سال بايد تجربه بياندوزيم تا به سطح رهبرانی مانند جزنی و ظريفی برسيم. پرسيده بودم: "اين چگونه بقائی است؟". نوشته بودم فداکاری، ايثار و جان فشانیهای ما برای تجديد حيثيت و اعتبار "جنبش چپ" و جلب اعتماد تودهها به آن، با چنان بهای گرانی همراه بوده که معلوم نيست قابل جبران باشد!
محور چهارم؛ در اهميت مبارزه عليه ديکتاتوری بود. نوشته بودم اگر سمت عمده مبارزه عليه ديکتاتوری فردی شاه است، ما بايد نتايج مبارزه مسلحانه را در ارتباط با دوری و نزديکی آن با اين سمت و هدف بسنجيم، چنين سنجشی بر ناکامی ما گواهی میدهد: راه ما اشتباه بوده، "مبارزه مسلحانه اشتباه است".
نه تنها در زندان، بلکه بيرون از زندان؛ در صفوف سازمان چريکهای فدائی خلق ايران؛ "مبارزه مسلحانه" موضوع نقد و نظر، موضوع بازانديشی بوده است. در همان زمان که امواج رد مشی مسلحانه طرفداران آن در زندان را در مینورديد، در آن وانفسای يورشهای مرگبار ساواک به "سازمان چريکها" که مجال تفکر از هر "چريک" میگرفت، مباحث در درون سازمان، مسير ثمر بخش خود را طی میکرد. (*۶۳۶-۶۳۴) (*۷۰۹) بيانيه سازمان چريکهای فدائی داير بر مردود شناختن نظرات مسعود احمدزاده و پذيرش نظرگاه "جزنی"، گواهی بر اين واقعيت است. گواه برجسته ديگر شکلگيری نهائی گرايش رد مبارزه مسلحانه در "سازمان چريکها" و انشعابی است که در اين زمان در سازمان چريکها صورت وقوع يافت. طرح دموکراتيک نظرات منشعبين که زير عنوان- لايروبی طويله اوژياس- توسط رفيق تورج حيدری بيگوند تحرير شده بود (*۷۱۷- ۷۱۸) و سازمانيابی دموکراتيک انشعاب در آبان ۱۳۵۵،(*۷۴۹) هيچ نشانی از "خشونت کانگستری"(*۵۲۷) ندارد و عليه جعلياتی از اين دست گواهی میدهد. اين جعليات؛ تاريک انديشی تبهکارانه عليه تاريخ معاصر ايران است.
۲۱ آذر ماه ۱۳۵۷: بر شانه رفيقان! برشانه استوار رفيق کيانوش توکلی، در حالی که خواهرکم با مشت افراشته سرود خوانان پيشاپيش ديگر رفيقان میرفت، از "زندان قصر" پا به خانهای گذاشتم، که "خانه امن" چريکهای فدائی بود! شب که از نيمه گذشت، کيانوش گفت: " رفقای رهبری سلام دارند و گفتند از طرف ما به رفيق بگو، بنام سازمان پيامی خطاب به زندانيان سياسی بنويسد!". من همان شب پيام را نوشتم و به کيانوش دادم. فردا که در "بهشت زهرا"، بنام زندانيان سياسی در اجتماع بزرگ مردم سخن میگفتم، برگههای پيام را توزيع میکردند: پيام سازمان چريکهای فدائی خلق ايران به مبارزان رهائی يافته از زندان شاه- درود آتشين به آزادی!-
شب بعد رفقا مجيد و منصور به ديدار من آمدند! هردو عضو رهبری "سازمان چريکها" بودند. مجيد گفت:" آمديم ترا ببريم! بايد در خانه تيمی باشی". گفتم: "اما هر زندانی سياسی امروز يک درفش مبارزه است! بهتر است هر کدام در شهر خودمان باشيم که مردم ما را میشناسند." مجيد گفت: "اما رفيق! در سازمان به وجود تو احتياج است!". سکوتی در گرفت و... گفتم: " اگر میگوئيد، باشد میپذيرم! يکهفته میروم لاهيجان بر میگردم."
مردم شهر به ديدارم میآمدند. لاهيجان در دست هواداران "سازمان چريکها" بود. در آن زمستان انقلاب میديدم که چگونه توزيع نفت در محلات و مراقبت از خدمات شهری را "رفقا" به خوبی سازمان دادهاند. تظاهرات و درگيريها را اعضای مخفی سازمان رهبری و مديريت میکردند. اعلاميههای سازمان در هرکجا يافت میشد. مساجد و تکايا در انحصار پيروان خمينی بود و آخوند قربانی و همدستان او از آنها پايگاههائی ساخته بودند برای مديريت نمايشات اسلام سياسی و درگيریهائی که خود-شان در شهر براه میانداختند که بکلی جدا از فعاليت فدائيان خلق بود و رقابت سختی ميان آنها جريان داشت. جمعيتی که در نمايشات سياسی و تظاهرات فدائيان شرکت میکردند، چند برابر خمينی چیها و از زنان و مردان جوان لاهيجان و شهرهای نزديک بودند و از آن پيروان خمينی، بيشترشان مردم دهات چسبيده به شهر بودند. در آن يکهفتهای که در لاهيجان بودم در اجتماع مردم در قبرستان "آسيد محمد" که قربانی و کريمی گردانندهاش بودند شرکت کردم. تريبون مسجد در دست آنها بود و به من و گروه بزرگی که گرد آمده بوديم مجال اين ندادند که از تريبون سخنی بگوئيم. سخنرانیها که تمام شد به بالای قبری جهيدم و شروع کردم صحبت کردن! يک گروه ۲۰-۱۵ نفره که در مرکز آن، کريمی نعره میکشيد، با شعار "حزب فقط حزب الله- رهبر فقط روح الله" شروع کردند به دور ما چرخيدن، ديدم درگيری پيش میآيد، داوطلبانه کوتاه آمدم. رفيق قديمی "محمود محمودی" که از زندان شيراز آزاد شده بود و بعدترها توسط جمهوری اسلامی اعدام شد و طرفدار اشرف دهقانی بود، پرخاشگرانه معتقد بود که بايد؛ "برخورد قاطع" کرد. به هرزبان بود آرامش کردم. در دانشگاه رشت نيز اجتماع مستقلی سازمان داديم، در آنجا نيز همين ماجرا تکرار شد که ميداندار حزب الله، آخوندی بود. من از او دعوت کردم که بجای پاره کردن پرده شعارها، زدن مردم و دشمنی و تفرقه و خونريزی، به بالای سکو بيايد و حرفی اگر دارد بگويد. بالا آمد، ميکروفون را گرفت و پرت کرد توی جمعيت و درگيری پيش آمد. اين درگيریها فقط جنبه فيزيکی نداشت. فدائيان در مجادلاتی که با حزب الله پيش میآمد و در شعارهای خود؛ از آزادی و اتحاد دفاع میکردند و عليه انحصار طلبی و خشونتی بودند، که خمينی و پيروان او منادی آن بودند.
اکنون که واقعيت آن روز خودمان را نگاه میکنم، میبينم؛ ضعف اساسی جنبش فدائی، عبارت از اين بود که با مفهوم "دموکراسی" بيگانه بود و آنرا "اولويت" خود نمیشناخت! رهبری آن از کم و کيف پايگاه اجتماعی خود و ديگر نيروهای اجتماعی در کشور، شناخت تاريخی آينده نگرانه و واقعبينانه نداشت. با پايگاه اجتماعی خود يک پيوند ارگانيک که منافع آينده آنها را نمايندگی کند، نداشت! "رهبری" ما فاقد يک سمتگيری تاريخی واقعبينانه بود و مضمون تحول دموکراتيک در ايران را، تحقق آماجهای دموکراتيک و تجددخواهانه انقلاب مشروطيت و عملی ساختن عام و تام پروژهی دولت/ملت، درک نمیکرد. "سازمان چريکها" به "آلترناتيو"؛ به دولت سکولار- دموکراتيک نمیانديشيد و ايدهی "مشارکت در قدرت سياسی"، هيچ جا و مقامی در صفوف آن نداشت! ما؛ "فدائيان خلق" بوديم و نه هيچکس ديگر!
عنصر اساسی که نمیگذاشت در برابر رهبری خمينی، يک صف آرائی سکولار-دموکراتيک بوجود آوريم و در برابر برپائی حکومت دينی در ايران؛ يک مقاومت سياسی "مستقل"، اما ملی، مسالمت آميز و مدنی را سازمان دهيم؛ عبارت از اين بود که "سازمان چريکها" يک موجوديت انقلابی تراز "لنينی" بود که "مصالحه" نمیشناخت و با به رسميت شناختن هرگونه "ليبراليسم سياسی" و همرأئی با هر نوع "گرايش ليبرال" سر مخالفت داشت! حالا "شاپور بختيار" جای خود دارد!! که "مشروطه خواه" و "اصلاح طلب" بود و "سازمان چريکها" او را "نوکر بی اختيار" میفهميد! همچون خمينی و پيروان او، ديگر نيروهای اسلامگرا و نيز بخش نصف و نيمه عرفی، ملی و ليبرال دخيل در انقلاب نيز، بر سر "ايمان" خود میرزميدند و اهل "مصالحه" با "فدائيان خلق" نبودند! اين نقص و عيب و ايرادها، در ادامهی خود؛ در سالهای ۶۱-۵۹، به پشتيبانی يکجانبه از "خط امام" انجاميد! اما قبل از آن؛ همهی "اپوزسيون شاه" را، در يک "ائتلاف نانوشته" با خمينی، به پياده نظام "لشکر اسلام" تبديل کرده بود. با درس آموزی از اين تجربه است که من معتقدم در پيکار سياسی؛ "ائتلاف نانوشته" و "پشتيبانی يکجانبه"، معنايش سربازگيری و پيروی است و حاصل آن انسداد حيات سياسی؛ يعنی قيموميت و جباريت و استبداد و ديکتاتوری است. پيشروی در راه دمکراسی، با برسميت شناختن دگر انديش و پذيرش اصل "گفتگو"، و بر اين پايه تشکيل "همرائی ملی"- که توافق دو جانبه شهروندان نا همگون است- ممکن میشود.
عصارهی فکر من اين است که دست آخر همه چيز بر میگردد به ماهيت "نگاه" انسان! میخواهم اين را برسانم که تمرکز اصلی بايد نقد آن مفهوم از انسان باشد که بوديم! اين تنها راه عبور از "گذشته" برای رسيدن به "آينده" است! تا زمانی که "خود" و "غيرخود" را "شهروند" نمیشناسيم، ايران "توان" آن را نخواهد يافت که کشور شهروندان برابر حقوق باشد، يک دولت سکولار- دموکرات انتخاب کند و توسط آن رهبری شود!
در تيرماه سال ۵۵، خانه تيمی در مهرآباد جنوبی مورد يورش "ساواک" قرار گرفت و از شمار کشته شدگان يکی هم "حميد اشرف" بود. "کيهان"؛ روزنامه عصر تهران، خبر درگيری و کشته شدن "حميد اشرف" را درج کرد. آن شماره روزنامه کيهان به چاپ سوم رسيد و شايد بالغ بر يک مليون نسخه به فروش رفت! پيکار خونين و جانبازانهی "چريکها ی فدائی"، که "سوسياليسم" را آرمان خود میدانستند و از "عدالت" دفاع میکردند، پيش از اينکه "موقعيت انقلابی" در کشور به ظهور برسد، در قلوب و اذهان قشرهائی از مردم ايران برای آنها جاه و منزلتی باز کرده بود! تجربه تأئيد میکند؛ اين منزلت اجتماعی سازمان چريکهای فدائی خلق ايران؛ تبارز يک "روانشناسی اجتماعی" بوده است که با وجود نابالغی، نقايص و کمبودهای اساسی که رهبری "سازمان چريکها" از آن در رنج بود، به تنهائی نمیتوانست فراتر از "سرنگونی رژيم شاه"، در تغيير موازنهی نيرو؛ در مسير شناسائی "آلترناتيو سياسی" بسود "سازمان چريکها"، منشاء اثر باشد! در شرايط امروز ايران دهها مليون از مردم ايران روانشناسی اجتماعی را بازتاب میدهند که بيانگر رويگردانی آنها از جمهوری اسلامی است! اين که من –بجا و نابجا- تأکيد میکنم؛ وظيفه محوری "اپوزیسيون" دادن محتوای سکولار- دموکراتيک به روانشناسی اجتماعی مردم است، برخاسته از تجربهايست که در آن زيستهام.
ديماه۱۳۵۷: در خانه تيمی من "چشم بسته" بودم! يعنی نمیبايد کنجکاوی میکردم کجای تهران هستم. روزی که "شاه رفت"، من در اين خانه بودم. غريو شادمانی مردم را میشنيدم اما اجازه نداشتم از پنجره بيرون را تماشا کنم! خانه تيمی تحت مسئوليت رفيق احمد غلاميان بود، رفيق مادر- پنجه شاهی – و مهرنوش و رفيق علی اکبر اعضای ديگر تيم بودند. نخستين ديدار با رفيق احمد غلاميان لنگرودی را به خاطر میآورم؛ همديگر را سخت در آغوش گرفتيم و بوسيديم، گفت: "رفيق جان! ما سازمان را حفظ کرديم، حالا تحويل شماست که پيش کسوت در مبارزه هستيد!"
مجيد و فرخ به ديدارم میآمدند. در يکی از اين ديدارها در باره "موقعيت کنونی" صحبت کرديم. هر سه تفاهم داشتيم که در موقعيت کنونی مردم بايد بدانند که "سازمان چريکها چه میگويد و چه میخواهد"، بر پايه اين تفاهم بود که قرار شد من روی طرح برنامهای برای "سازمان" کار کنم. شرح تحرير نخستين برنامه "سازمان چريکها" را در دفتر خود نوشت زندگيم، با دقت تمام آوردهام. در اينجا بايد ياد آوری کنم که آنرا در يک صفحه ۴/A با زبان روشن همه فهم تحرير کرده بودم که بدون کاست و افزونی پذيرفته شد و اين همان برنامهايست که در نخستين متينگ سازمان چريکها -۲۱ بهمن ۵۷- در دانشگاه تهران، توسط رفيق مهدی سامع خوانده شد. در همان روزهای نخست انقلاب به دعوت "سازمان چريکها"، يک گردهمائی کارگری در سالن کنفرانس دانشگاه تهران برگزار شد. در اين گردهمائی نيز، برنامه "سازمان چريکها" توسط رفيق علی کشتگر خوانده شد. همان شب رفيق کشتگر به من گفت: برنامه را که با مختصر توضيحی خواندم، يکنفر از وسط جمعيت سالن بلند شد و با صدائی رسا گفت: " من نماينده کارگران پالايشگاه تهران هستم. يک نسخه از اين برنامه را به من بدهيد، همين امروز میبرم خدمت "امام" و به ايشان عرض میکنم؛ کارگران ايران اين را میگويند و اين را میخواهند!".
۲۱ بهمن ۱۳۵۷: "ايران را سراسر سياهکل میکنيم!"، شرکت "سازمان چريکها" در "قيام ۲۱ و ۲۲ بهمن" به درآميزی آن با "توده" خشمآهنگ مردم انجاميد! مقدمات اين درآميزی، در فرايند نقدهای "جزنی" و رويکردی که مبارزه مسلحانهی جدا از "توده" را مردود میشناخت فراهم آمده بود. همين مقدمات بود که "ابتکار" برپا ساختن "ستاد سازمان چريکهای فدائی خلق ايران"، در دانشکده فنی دانشگاه تهران را ممکن کرد و به ظهور رساند. همهی اين پديدارها در متن "استراتژی انقلاب" به ظهور رسيد که بنا به سرشت خود در هماهنگی با "انقلاب دوم خمينی"- اشغال سفارت آمريکا- قرار داشت! در فاصله-ای کمتر از دوسال، "سازمان چريکها" به سازمان فدائيان خلق ايران "اکثريت"؛ به بزرگترين سازمان سياسی چپ لنينيست ايران تحول پيدا کرد. لازم است در اينجا نيز تأکيد کنم اين فرايند زير تأثير مبارزات خشمآهنگ ضد آمريکا و ضد ليبرالها به فرجام خود رسيد؛ مبارزات توفنده-ای که به خمينی در ستيز با "جهان غرب" نيرو میداد و سرکوب "ليبرال دموکراسی" را برای او آسان میکرد!
پيدائی "سازمان اکثريت" و پيوستن آن به "خط امام" و سمتگيری وحدت با حزب توده ايران نتيجه طبيعی تحول در چنين بستری بود؛ تحولی که بنا به خاستگاه و سرشت خود نمیتوانست به نياز ايران به دموکراسی و پيشرفت پاسخ بگويد. (۱۷)
*
"سازمان چريکها"؛ گذشته ما و "سوسيال دموکراسی"؛ آينده ماست و بايسته اين است که از "آينده" دفاع کنيم. آن "آينده" که سمتگيری اجتماعی ما را به سود کارگران و زحمتکشان و لايههای محروم و فرودست جامعه، و آرمانخواهی سوسياليستی ما را در سکولاريسم- صلح- دموکراسی- حقوق بشر- برابری حقوق شهروندی و پيشرفت و عدالت، باز میسازد، تبيين میکند و به تعريف در میآورد.
"جنبش فدائی"؛ در فرايند حيات رنجبار خود و در روند تحول "سازمان چريکها" به "سازمان اکثريت"، نسلهای متأخر "چپ ايران" را بازتوليد کرد. من عنصر پايدار در حياتمندی آنها را پيوستن " به سنت مبارزات دموکراتيک ايران" ارزيابی کرده و میکنم (۱۸) و بر اين نظرم عيار اين ارزيابی با " پايمردی و پايبندی به راه مبارزه سياسی و دموکراتيک" زنان و مردان نسلهای جوان کشور سنجيده میآيد. بر پايه همين ارزش گذاری است که سمت عمومی تحول دموکراتيک در ايران را در استراتژی "همرأئی ملی" بازشناخته-ام. استراتژی که به نهادها و نيروهای "جامعه مدنی" اتکاء دارد، در متن نگاهی شهروندی به ايران و جهان، برمحور راهکار "نافرمانی مدنی"، برای "همه پرسی" راه میگشايد و "انتخاب" دولت سکولار-دموکراتيک در ايران را آماج خود میشناسد.
انديشه ديگری که در اين پايان سخن دوست میدارم بر آن تأکيد کنم، اهميت جايگاهی است که از سکوی آن به "گذشته" مینگريم. کسانی که دارای دانش فنی و تخصصی در علم تاريخ هستند، تأکيد میکنند:
" ... هر تاريخى تاريخ معاصر است. در علم تاريخ، هر گذشته اى در زمان حال بازسازى مى شود. تاريخ در معناى تاريخ نوشته گذشتهاى است كه خود را در تاريخ نويس و تاريخ او باز مى سازد و تبيين مى كند." (۱۹)
من از اين گفتآورد چنين برداشت میکنم که تاريخ يکبار برای هميشه نوشته نمیآيد، بلکه هر نسلی "گذشته" را در زمان خود و در چهارچوب مفاهيمی که میانديشد، باز میسازد و تبيين میکند. به اين ترتيب در بازسازی و تبيين "گذشته"، اين نکته که تاريخ نويس، کجا ايستاده و از منظر کدام مفاهيم، "گذشته" را مینگرد و مفهوم میکند، دارای اهميت قطعی است.
در اين سلسله گفتار، بايسته اين بود که "گذشته" را در چهارچوب مفاهيمی که اصطلاحا" "مبانی مدرنيته" شناخته آمدهاند، بازسازی و تبيين کنم. کوشيدم از سکوی باز شناخت خود در مقام "فرد"، که جايگاه محوری در مدرنيته است، به آن کس که در "گذشته" بودم بنگرم و از منظر آگاهی زمانه با او گفتگو کنم. به گمان من چنين رويکردی با اساسیترين نيازهای جامعه امروز ايران و مبرمترين خواست زنان و مردان نسلهای جوان کشور که خود را شهروند بازشناخته، بالندگی پايدار جامعه مدنی و برابری حقوق شهروندان را طلب میکنند، در همآهنگی کامل قرار دارد. اين رويکرد در عين حال ادامه بالندهی موألفههای حياتمند در آرمانخواهی "جزنی" است که چپ ايران را به انديشيدن "مستقل" فرا میخواند و آرمانخواهی سوسياليستی را معطوف به بهتر کردن زندگی جاری مردم حی و حاضر کوچه و خيابان میفهميد.(*۳۲۹) او در اين موألفهها؛ به گونهای نابالغ؛ پژواک ضرورت نوزائی و نوانديشی در چپ ايران است! نابالغی جزنی در آن پژواک که بود، بر همه ما معلوم است، اما نابالغی "جزنی" از اين رو "خود خواسته" بود چون در بسياری از موارد نتيجه کمبود فهم و شعور در نزد او نبود، بلکه محصول اين بود که میترسيد خوشايند سازمان چريکها نباشد!
يک نظرگاه ارسطوئی وجود دارد که میگويد هر چيز و هر امری در "شدن" خود است که "حقيقت" میيابد. آيا ما "حقيقت" خواهيم يافت؟
پايان
۲۵.۰۱.۲۰۰۹
ج- ط
بخشهای پیشین نوشتار:
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
------------------------------------------------------------------------------
(۱) - محمود نادری: موسسه مطالعات و پژوهشهای سياسی – چريکهای فدائی خلق از نخستين کنشها تا بهمن ۱۳۵۷- تهران بهار۱۳۸۷. شماره اعداد داخل پرانتز ستاره دار؛ شماره صفحات همين کتاب است.
(۱۴-۱۳-۶-۲)- جمشيد طاهری پور: بازخوانی "افسانه" و "مرغ آمين"- نيما يوشيج: در روياروئی با سنت و مدرنيته- ايران امروز ۲۴.۰۸.۲۰۰۶
(۳) – جمشيد طاهری پور: از نقد انديشه تا انديشه نقد – چشم اندازهای يک تحول در چپ ايران- مارس ۱۹۹۷ – اسفند ماه ۱۳۷۵ – نشريه هفتگی نيمروز، چاپ لندن
(۵) – جمشيد طاهری پور: بازنگری فرهنگ سياسی ما يک ضرورت است – ايران امروز- ۲۶ اسفند ۱۳۷۸
(۱۰-۹-۷-۴)– جمشيد طاهری پور: افسون چشمهای "بوف کور"- دريافتی ديرهنگام از کتاب صادق هدايت- ايران امروز ۱۹.۰۱.۲۰۰۶
(۸)- آرامش دوستدار: امتناع تفکر در فرهنگ دينی - انتشارات خاوران- چاپ اول، پاريس،خرداد ۱۳۸۳
(۱۷-۱۶-۱۱) - جمشيد طاهری پور: فراسوی ۳۷ سال؛ در آستانه...!- ايران امروز ۱۰.۰۲.۲۰۰۸
(۱۸-۱۲)- جمشيد طاهری پور- بار تاريخی چهار دهه مبارزه و سازمان اکثريت- مصاحبه با سامانه "تلاش"
(۱۵)- جمشيد طاهری پور: در نگاه و انديشه به سی-امين سالگرد کشتار جزنی و ... – مرگ حرف آخر نيست!- ايران امروز ۰۲.۰۶.۲۰۰۵
(۱۹) – دکترسيد جواد طباطبائی: مصاحبه – سامانه "تلاش"