iran-emrooz.net | Sat, 29.11.2008, 8:52
اکبر گنجی با دو چهره - بخش دوم
دکتر محمد برقعی
|
روند پذیرش دین در جامعه
جان کلام بخش پیشین آن بود که آقای اکبر گنجی در هر دو عرصه "فعال سیاسی" و "پژوهشگر دینی" دو تک میراند و از آنجا که جمع این دو میدان مبارزه برای ایشان قابل پذیرش نیست، لذا نه تنها در میدان پژوهش نیز ایشان به هدفی والا نمینشیند، که این تلاش، به کارایی ایشان به عنوان یک فعال سیاسی نیز صدمه بسیار میزند.
و وعده داده شد که در بخش دوم به بررسی آن میپردازیم که آیا اصلا کارهای ایشان در عرصه روشنگری دینی با هدف اصلاح باورهای دینی دینداران فارغ از موقعیت سیاسی ایشان فایدهای دارد و به پالودن باورهای دینی جامعه میانجامد یا ایشان کم و بیش در این عرصه آب در هاون میکوبد و چراغ در باد میافروزد.
هدف ایشان از هیجده مقاله با عنوان "قرآن محمدی" آن است که نشان دهند که قرآن کلام حضرت محمد است نه سخن مستقیم خداوند که آن را به صورت وحی بر زبان حضرت محمد آن هم به زبان عربی جاری کرده باشد چه از طریق فرشتهای واقعی به نام جبرائیل، چه فرشتهای به تعبیر مجازی آن. امید ایشان با این روشنگری آن است که از سویی قرآن را قادر به پاسخگویی در برابر عقل نقاد بشر قرن بیست و یکم بنماید و از سوی دیگر با این روشنگری ارکان قدرت متولیان دینی و فقیهان حاکم در ایران را متزلزل کند که اگر معلوم شود که فقها از سر جهالت در طی قرون تفسیر نادرستی از دین به دست دادهاند و حال نیز بر مبنای همین توجیهات نادرست از قرآن مردم را به دنبال خود کشیده و بر اریکه قدرت تکیه زدهاند مشروعیت حکومت دینی بیاساس میشود و راه برای چیدن حکومت فقها هموار میگردد.
اگر در مبحث قرآن دیگرانی چون دکتر سروش پیشتاز بودهاند، اما آنان بسیار محتاطانه و حساب شده حرکت کردهاند، لذا ایشان به مبحثی دیگر پرداختهاند و آن انکار امام زمان است و در اینجا شمشیر را از رو بستهاند... و با جسارت و بیباکیای که خصلت ذاتی ایشان است به این میدان گام گذاشتهاند. همان ویژگی خطر کردنهایش که شهرت ایشان را به عنوان یک مبارز سیاسی جهانگیر کرد. در اینجا نیز اگر انگیزهی ایشان بیان دغدغههای ذهنیشان به عنوان یک مسلمان معتقد باشد، ولی به نتیجهی سیاسی آن بیشتر از مقالات در مورد قرآن چشم دوختهاند، زیرا اگر معلوم شود که امام زمانی وجود نداشته و تمام داستان جعلی است و ساخته و پرداخته دکان دارانی که به امید نان و قدرت قرنها مردم را فریب دادهاند دیگر حرمتی برای مدعیان کنونی نیابت امام زمان باقی نمیماند و مشروعیت فقها برای حکومت کردن یکسره از بین میرود. از این روی ایشان این روشنگریها را در همان خط مبارزات سیاسی خود میدانند. مبارزهای بیامان با نظریهی ولایت فقیه و حکومت دینی که ایشان را تا لبهی پرتگاه مرگ برد.
لازم به تشریح و تبیین نیست که شرط موفقیت در این راه آن است که بر این باور باشیم که مردم به هر دلیلی که به دین خود متدین شدهاند و در مورد ایران شیعه دوازده امامی شدهاند همیشه حاضرند که در برابر استدلالات عقلی باورهای خود را بازبینی کنند و پرده خرافات حاکم بر ذهن خود را پاره کنند و باورهای دینی را که با خوردن محک عقل سلیم و استدلالات عقلی و منطقی، ناخالصی آن معین شده را رها کرده با تجدیدنظر بنیانی در آن دین معقول را بپذیرند. و شاهد این انتظار هم خود ایشان و دیگر روشنفکران دینی هستند و یا کسانی که راه آسانتر یعنی نفی و افکار دین را برگزیدهاند. البته یافتن دین درست برای جایگزینی دین سنتی و غیرپویا و سنگواره شده در طی قرنها کاری است سخت و نیاز تلاش بسیار، به همین سبب، جمعی با نفی دین خیال خود را حداقل در تصور خویش آسوده کردهاند و بیدین میشوند و جمعی نیز که ظرفیت کمتر از این دارند به قطب افراطی دیگر رفته و از سرخشم دین ستیز میشوند که هر روز هم بر جمع این خشمگینان در اثر زورگویی حکومت دینی افزوده میشود.
از این روی ناگفته پیداست که طرف خطاب ایشان دینداران است و همه امید ایشان آن است که آنان به این روشنگریها توجه کنند و نوشتههای ایشان راهی به نهانخانهی ذهنی آنان پیدا کند و گوش آنان را به سروش حقیقت آشنا کند.
برای آنکه معلوم شود که این امید ایشان چقدر پایه دارد و تا چه حد خیالی واهی نیست، نخست باید معلوم شود که رویکرد مردم به دین و پاسداری از باورهایشان چه ویژگیهایی دارد و نقش عقل در دینداری چیست؟
بنای دینداری مردم بر سه پایه اصلی استوار است:
۱ـ وراثت
۲ـ تربیت
۳ـ کاربرد
۱- وراثت
با آنکه دینداران همیشه از گزینش دین خود سخن میگویند و بر آن باورند که آنان دین خود را بهتر و برتر از دینهای دیگر یافتهاند، اما همه افراد آگاه و حتی کسانی که پرتو اندکی از آگاهی بر عقلشان افتاده است میدانند که اکثریت قریب به اتفاق مردم جهان دین خود را به ارث بردهاند و ادیان پس از زمانی تبدیل به بخشی از هویت مردم آن جامعه میشوند. من ایرانی زاده میشوم و به همان شیوه هم تابع دین خانواده خود شده و شیعه اثنی عشری یا سنی حنفی، حنبلی و یا مسیحی و یهودی میشوم.
۲- تربیت
باورهای دینی از طریق تربیت در خانواده و آموزشهای جامعه چنان در وجود افراد ریشه میدواند که مردم این جوامع سئوالات بنیانی را که سرچشمه ادیان هستند، جزو غرایز انسان و هویت انسان میانگارند. از جمله در جوامعی که ادیان ابراهیمی (یهودی، مسیحی، زرتشتی) دین غالب آنها شدهاند، یا نظام باورهایی در آن پا گرفتهاند که به نوعی، دنیای متافیزیکی را پذیرفتهاند (زرتشتی، چند خدایی یونانی، ادیان جوامع بینالنهرین پیش از ادیان ابراهیمی) این سئوالات در همه ابعاد جامعه چنان ریشه میدواند که حتی فلاسفهی منکر دین این جوامع هم از آن گریزی ندارند. از جمله مسئله وجود خالق چنان در این جوامع مطرح است که حتی فلاسفه یا منکران دین، و حتی دینستیزان این جوامع نیز در این که سئوال در مورد خالق جزو وجود بشر است با دینداران هم عقیده هستند و لذا در مقابل دین داران، بیدینان این جوامع کمر همت به اثبات نبود خداوند و خالق میبندند. خلاصه آنکه همگان به نوعی درگیر مسئله آفرینش و آفریدگار میشوند، چه آن را بپذیرند، چه آن را رد کنند و چه دم از لاادری بزنند و ناتوانی خود را از پاسخ به آن اعلام کنند و یا حتی با پذیرش قدیم بودن عالم پاسخ به مسئلهی آفرینش را به محال حوالت دهند.
حتی علم در این جوامع نیز درگیر همین سئوالها میشود. و با آنکه میگوید که پاسخ به این مسئله در حیطه عملکرد دین نیست و پرسشگران سرسخت را به دکان فلسفه و دین حوالت میدهد باز خود به دنبال یافتن سر منشأ عالم و لذا بود یا نبود خالق میرود و دلمشغول آزمون تئوریهایی چون نظریه "انفجار بزرگ" Big Bang میشود.
اما بیش از یک سوم مردم جهان که ساکن آسیای دور هستند، به این مسئله حتی نمیاندیشند و این سئوالات برایشان مطرح نمیشود که به دنبال پاسخی برای آن برآیند چه در مکتب کنفوسیوسی و تائوئیستی و چه در نظام عقیدتی شینتوئیسم. حتی بودایی که در بطن تمدن زاده شد، تمدنی که در آن مسئله خالق مطرح نیست، زیرا زمان خطی نیست که شروع و پایانی بر آن متصور باشد، زمان دایرهای و لذا جهان قدیم است و دیگر مسئله خلقت و شروع آفرینش بیمعنی میشود، و در نهایت صحبت از برهمن و روح جهان و حضور او در همه کائنات میشود، اما بودای منکر برهمن حتی مسئله طرح سئوال از خلقت و خالق را بیمعنی و غیرمفید میداند و بیپرده میگوید که مرا با آن کار نیست و لذا اصلا به این مسئله نمیپردازم که به بود یا نبود آن پاسخی دهم.
بدین سان در حالی که منکران خدا و خالق در جهان غرب و یونان و بین النهرین و مصر و ایران از هزاران سال پیش در ستیز با خداباوران کتابها نوشته و بحثها کردهاند، مردم چین و ژاپن و آسیای دور اصلا به این سئوالات نپرداختهاند چه رسد به آنکه که طرح این سئوالات را غریزی و جزو بدیهیات عقلی بشر بدانند.
از همین دست سئوال راجع به خیر و شر و چگونگی پیدایش و یا عملکرد آن، که اگر برای بخشی از مردم از جهان طرح مسئله غریزی و بدیهی به نظر میرسد و همه متفکران این جوامع از دینداران تا بیدینان، از پیامبران تا فلاسفه به آن پرداختهاند، در جوامع آسیای دور حتی شیوه طرح به این سئوالات کاملا متفاوت است چه رسد به پاسخ به آنها.
لذا وقتی در آموزشهای تمدن اسلامی که سعدی در گلستان آن را بازگو میکند میآید که "هر شخصی بر فطرت (که چون لوح نانوشته است) زاده میشود، سپس در اثر تربیت مسلمان، مسیحی یا یهودی میشود"، مسئله "فطرت" هم در تعریفش و هم در هویتش در این دو بخش از جهان تفاوت بنیانی دارد. به دیگر سخن تربیت در خانواده و جامعه چنان به ذهن ما شکل میدهد که حتی اندیشهی خالص ما هم در درون همان چارچوب عمل میکند و نفی و اثبات دین هم در قلمرو همان تربیت صورت میگیرد. و این تازه در قلمرو اندیشیدن است والا وقتی قدم در قلمرو دین میگذاریم هر فرهنگی باورهای خود را برترین میداند.
سخت جانی باورها
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
اثر این تربیت و درونی کردن ارزشها چنان است که هیچگاه از آن نجاتی نیست، بلکه در اوج خود نوعی سازش و اصلاح در آن ممکن میشود. نگاهی کنید به پس از انقلاب و سردرگمی وحشتناک جمع بسیاری از اسلام تا بدانجا که به قول مرحوم بازرگان " یخرجون من دین الله افواجا" و این بازی کلامی با قرآن تازه مربوط به نزدیک دو دهه پیش است چه رسد به حال که نمایندگان ولی فقیه فاحشه خانه دایر میکنند یا انحراف جنسی دارند و وزیر تسبیح به دستش دارای مدرک قلابی میباشد و این گریز از اسلام در خارج از کشور که فضا باز است و ترسی نیست بیشتر هم شده است. اما شگفتا که در همین خارج از کشور و در میان مردم گریخته از حکومت دینی، مساجد و جلسات مذهبی پر رونقتر از پیش از انقلاب شدهاند، منتها مساجد و جلساتی که وابسته به دولت نیستند، بلکه گاه منتقد آن هستند. و جماعت بسیاری هم، چنان از اسلام گریزان شدهاند که آن را یکسره ترک گفتهاند، اما چنان آن باورهای کودکی در جانشان ریشه دارد که پای رفتن تا دورها را ندارند و به یکی از مذاهب نزدیک و همسایه پناه بردهاند و دسته دسته یا مسیحی شدهاند و یا بهایی و یا حتی زرتشتی و به جای گردنبند "الله"، گردنبند "اهورامزدا" و صلیب میاندازند. دیانت بهایی هم با دین موروثی اینان بیگانه نیست و مخلوطی است از همان باورهای شیعه مرتضی علی که نمک و مزهی ایرانیت و نصایح عرفانی آن تا حدودی بیشتر شده است.
جالبتر آنکه حتی منکران دین و ملحدان جوامع دینی هم برعکس تصور خود از دست آن باورها نجاتی ندارند تا جایی که اگر مارکسیست میشوند، مارکسیست شیعه میشوند یا مارکسیست سنی، یا مارکسیست مسیحی که اگر خود مارکس از آن نجات نداشته است چگونه از پیروانش میتوان انتظار رهایی کامل از دین را داشت. وی که یک یهودی زاده بزرگ شده در جامعه مسیحی بود و دین را افیون میدانست و حاصل جهالت انسانی، خود همان الگوی مقدس و شیطان را دنبال کرد و چون عموم تحول گرایان و درستتر تکامل گرایان از همان زمان خطی سنت آگوستین پیروی کرد و کمون اولیه او و کمون نهاییاش نسخه برداری از بهشت اولیه و بهشت پایانی ادیان ابراهیمی شد.
آقای گنجی شما و همه کسانی که به نفی شما پرداخته و حتی حکم تکفیر شما را دادهاند، شیعه اثنی عشری هستید و هیچ یک دین و مذهب خود را با مطالعه و گزینش به دست نیاوردهاید که حتی اگر مطالعه هم میکردید و در ادیان مختلف سر میکشیدید، چندان فرقی نمیکرد. اگر دینی بمانید همین دین موروثی و تربیتی خود را برمی گزینید؛ همان کاری که تقریبا همهی پژوهشگران دینها در طی تاریخ کردهاند و کمتر دین خود را عوض کردهاند، و اگر بیدین بشوید بیدین اسلامی شیعه مرتضی علی میشوید. بیجهت نیست که این روزها در میان ایرانیان متجدد و تحصیل کرده داخل و خارج از کشور، عرفان بسیار رایج شده است و بسیاری از آنانی که منکر دین شدهاند باز عاشق مولوی سخت متدین شدهاند، اما به دین او به چشم اغماض یا انکار مینگرند و پارهای هم اصلا مدعی شدهاند که عرفان کاملا ایرانی بوده و هست و ربطی به اسلام ندارد و حلاج و بایزید و شمس و غیره هم همه غیرمسلمان بودهاند، چه رسد به رندی چون حافظ که آسان میتوان بیدینش خواند. و جالبتر آنکه در عکس العمل به حکومت دینی مورد نفرت این جماعت، خیام بر سر زبانها نیفتاده است، بلکه مولوی و حافظ و سعدی جلوه کردهاند در حالی که در اول قرن بیستم این خیام بود که در میان این طایفه هم چون روشنفکران اروپایی شهره شد.
۳- کارکرد دین
اگر وراثت نوع دین مردم را تعیین میکند و تربیت در خانواده و جامعه آن را درونی میکند، کارکرد دین پایبندی مردم را به ایمانشان تضمین میکند و هر زمان که این کارکرد از دست برود باور به آن دین هم کم کم از دست میرود و هر چقدر این کارکرد بنیانیتر باشد ضربه بر باورهای دینی نیز بنیانیتر خواهد بود. به عبارتی اگر لرزشهای سطحی در باورها در اثر از بین رفتن چند کارکرد معمولی دین پیش میآید، لرزشهای عمیقتر نیاز به تحول فکری ژرف تری دارند که خود حاصل انباشتی از آموختهها و تردیدها و افکار در طول زمان هستند.
برای مثال در چند دهه اخیر افراد فرودست یا خارج از کاست جامعه هندی به آسانی بودایی شدهاند، زیرا در آن نظام عقیدتی کاست وجود ندارد. یا در رواندا پس از قتل عام، مردم بسیاری به اسلام روی آوردهاند، چون پارهای از کشیشان و راهبان و راهبهها با عاملان قتل عام همدستی کرده بودند، ولی مسلمانان قربانیان را پناه داده بودند و برعکس آن در دارفور در سودان مردم به مسیحیت که در مقابل حکومت مسلمان سرکوبگر سودان از آنان حمایت میکند، روی کردهاند و یا غربیهای روشنفکری که باورهای دینی خود را از دست دادهاند و دیگر به خدای مشخص موثر در زندگی روزمرهای که ادیان ابراهیمی مدعی آن هستند، باوری ندارند، به بودایی گرایش پیدا میکنند و مرید امثال دالایی لاما میشوند تا خلسهی روحانیای که دیگر در مسیحیت به دست نمیآورند، در آنجا به دست آورند. سهراب سپهری هم در ایران از همین مقوله بود. در ایران امروز هم در میان روشنفکران این متاع حال خریداران فراوانی یافته است.
در ایران صدر اسلام نیز چنین بود. تودههای مردم ایران در اسلام نجاتی برای خود از دست جامعهی طبقاتی ساسانیانِ نگهبان دین زرتشتی میدیدند و بسیاری هم برای آنکه از مزایای ارث و همچنین کسب موقعیتهای اجتماعی بهره گیرند، مسلمان شدند؛ همان داستانی که در آلبانی و بلغارستان و یوگسلاوی زیر سلطه عثمانیها اتفاق افتاد و یا سرخ پوستان و آفریقاییها و فیلیپینیهایی که به دین اروپایی حاکم درآمدند و لذا سعدی گوید "الناس علی دین ملوکهم" و در قرآن در سوره فتح هم خداوند به پیامبرش میگوید که پس از پیروزی دسته دسته مردم به دین تو میپیوندند.
و در همین آمریکا در قرن بیستم دو دین در میان سیاه پوستان رونق گرفت که هیچ یک حتی جهان بینی معمول ادیان شناخته شده را هم نداشتند و بنیانگذاران آن دو افرادی بیسواد و بیاطلاع از جهان بودند و یک مشت افسانه و خیال بسیار سطحی را سرهم کردند و نامش را دین گذاشتند. در یکی به نام Rastafarianهایلاسلاسی پادشاه اتیوپی خدا شد و جالبتر آنکه این دین در جامائیکا رشد کرد نه در اتیوپی، و در دیگری "ملت اسلام"Nation of Islam یک فروشنده دوره گرد آفریقایی به نام Fred خدا شد و تنها عامل پذیرش این دو دین در میان سیاهان آن بود که آفریقا را بهشت موعود کرده بودند و سخن از قدرت و حتی برتری نژاد سیاه میکردند و این نیاز سیاهانی بود که قرنها برده شده بودند و پس از لغو بردگی به دنبال هویت انسانی خود بودند، لذا هیچ یک از مومنان این ادیان هم حوصله شنیدن حرف هیچ مورخ یا عالم دینی را نداشتند که موهوم بودن آن اطلاعات و اعتقادات را به آنها نشان دهد.
همانگونه که گفته شد با از بین رفتن کارکرد دین یا پارهای از باورهای دینی، آن دین یا آن باورها هم کم کم یا از بین میروند یا جایگزین مناسب برای خود مییابند. نکته قابل توجه آن است که در از بین رفتن آن کاربردها مطالعات و تحقیقات و روشنگریها تقریبا نقشی ندارند، حتی برعکس خوش خیالی محققان اصلاحات دینی در اروپا و حال هم در ایران از تعلیمات محققان شروع نشده است، بلکه نخست نیاز به تحول و جهت آن تحول در جامعه معلوم شده است، بعد آموزش اصلاحی آن پیدا شده است و در این راه چه بسیار هم شده که مردم به سراغ مطالبی رفتهاند که سالها قبل نوشته شده بودند ولی چون شرایط اجتماعی لازم برای پذیرش آن مهیا نبوده کسی هم به آن توجه نکرده بوده است. همان گونه که در دو مقالهی "ارتجاع مدرن" و "مدرن ارتجاعی" نشان داده ام تمام روشنگریهای محققان غربی در مورد تورات در آمریکا بیحاصل مانده است، چون افراد نیازمند دین و خدای حامی هستند و برای رفع این نیاز همه روشنگریها را به دور ریختهاند و از خانم سارا پی لین استقبال کردهاند.
در این جا است که آقای گنجی باید به خود پاسخ دهد که آیا واقعا امام زمان کاربرد خود را آن چنان از دست داده است که شیعیان حاضر به انکار آن شوند، آن هم مفهومی که به دلیل کاربردش در دین زرتشت پذیرفته شده و در دین مسیحیت چنان قوتی گرفته که دهها فرقه آن را پایه اصلی آموزشهای خود کردهاند. و هر فرقهای هم که در کنار ادیان ابراهیمی در طول سدهها به وجود آمده همه مشروعیت خود را در همین اصل مهدویت جستجو کردهاند. از فاطمیه و زیدیه و احمدیه و بهایی و قرامطه و... و در اسلام حتی از شیعه هم که بگذریم که مهدویت رکن اصلی آن شده است، اهل تسنن نیز در این باور بهرهها جستهاند و تمام جنبش بزرگ استقلال طلبانه سودان و لیبی هم مبتنی بر همین مهدویت بود.
آیا آقای گنجی برای نشان دادن عدم مشروعیت حکومت فقها به عنوان نایبان امام زمان و مبارزه با خرافات روزافزون در مورد امام زمان از جمله داستان مسجد جمکران و هاله نور به دور سر آقای احمدی نژاد با مسئله انکار امام زمان و دلایل عقلی و تاریخیشان، سرنا را از سر گشادش نزدهاند؟ لذا ایراد بر سر زدن سرنا نیست، بلکه ایراد بر نحوهی زدن سرنا است. آقای گنجی چگونه فکر میکند جامعهای که باور به مهدی موعود را از هزار سال قبل از اسلام با نامهای گوناگون در خود درونی کرده است، حال با مقالات ایشان و حتی صدها نفر امثال ایشان، این باور را چون عقلانی نیست، با وجود آن که کاربرد داشته و دارد، موهوم دانسته و نفی کند.
کوتاه کلام آنکه نه گزینش دین نه باور به آن و نه پایداری در آن، هیچ یک بر عقل استوار نیست که استدلالات عقلانی از جمله این مباحث آقای اکبر گنجی بر آنها تاثیر گذارند و باورهای مردم را در سطح جامعه دگرگون کنند. خطایی که متاسفانه دامنگیر بسیاری از روشنفکران دینی ما پس از انقلاب شده است از جمله فکر میکنند که این نظریه "قبض و بسط" یا "فقه پویا" بود که جامعه را متحول کرد در حالی که واقعیت این است که فقه سنتی قادر به اداره جامعه نبود و مردم خسته و خشمگین از تحمیل احکام متحجر قرون وسطایی بر آنان به دنبال راه نجاتی از دست این هیولای تیغ بر دست میگشتند. و بهترین و کم خطرترین و پذیرفته ترین راه برونشد هم راهی بود که توجیه دینی داشته باشد و لذا "فقه پویا" بهترین پاسخ بود و نظریه "قبض و بسط"که تشخیص دین را از انحصار فقها درمیآورد بهترین نظریهای بود که میتواند به این خواسته پاسخ گوید.
اما بسیاری از روشنفکران دینی به خطا بر آن شدند که استدلالات عقلی آنها نه تنها پاسخگوی به این نیاز بلکه منشا سرچشمه این تحول بوده و لذا یک باره عقل و استدلالات عقلی اعتباری فوق العاده یافت، بویژه که گفته میشد که همین عقل نقاد و آموزش فلاسفه عقل گرا است که جهان غرب را به چنین موفقیتی رسانده است و علت اصلی عقب ماندگی جامعه هم روی گردانی از فلسفه و عقل گرایی بوده است. به عبارتی اینان اسب را پشت ارابه بستند و معلول را علت انگاشتند و عقل گرایی را اصل حاکم در تحولات اجتماعی و دینی و سیاسی دانستند.*
بخش سوم و پایانی به شناسایی نوع مخاطبان و خوانندگان این مطالب آقای گنجی پرداخته میشود و اثرات مثبت و منفی آن در جامعه تشریح میشود.
* در گفت وگویی با آقای دکتر احمد صدری در این زمینه بهرهها گرفتهام.
بخش نخست مقاله
نظر کاربران:
جناب آقای محمد برقعی
با درود فراوان تندرستی و پایداری شما رادر مبارزه فرهنگی و قلم فرسائی اجتماعی آرزو دارم. جناب برقعی، سالیان چندی است که نوشته های شما رادر ایران امروز می خوانم و با روند اندیشه و خط ومشی سیاسی شما آشنا هستم. دیروز بخش نخست و دوم نقد شما را درباره شخصیت سیاسی وشخصیت تحقیق گر اکبر گنجی با علاقه فراوان دنبال کردم ، متاسفانه آنرانقدی سازنده مبتنی بر انصاف و اصول نقادی (Hermeunitic ) نیافتم. قبل از ادامه سخنم اجازه می خواهم مقدمتناً دو پدیده معرفتی؛ واقعیت و حقیقت ، که برداشت و برآورد ما از آنها پایه و اساس تمایزما از دیگر موجودات است را تعریف و مشخص نمایم:
من واقعیت را رخداد وحدوثی مادی، وابسته به زمان و مکان می دانم که مستقل از وجود و نقش و تائثیر ما در جهان پدیداری به وقوع می پیوندد و انسان از طریق حواس پنجگانه خود ازآن آگاه می گردد. آگاهی ما از واقعیت ، آگاهی حسی است نه خود واقعیت. مغز ما به دلیل محدودیت ساختاری داده های واقعیت سازرا که هر آن و هر لحظه بدون انقطاع و به طور تصادفی به ما می رسند را تلخیص ( پاره ای از داده ها را حذف و گروهی را بر می گزیند) و فشرده و منظم نموده و نمائی از واقعیت را در خاطر ما جا می دهد.
حقیقت، برآورد و برداشتی کیفی و پسینی است که مغز ما (= ذهن ما) در باز نگری و باز سازی و باز گوئی واقعیت می سازد. از این رو حقیقت پدیده ای است نسبی و ساختارذهنی ما است از این رو باز سازی حقیقت از فردی به فرد دیگر تغیر می کند. اصولاً جهان پدیداری (Phenomenal World) کمیت ها را ارائه می کند و مغز انسان کیفیت را می آفریند. انسان همواره میل دارد که به حقیقت بعدی فرازمینی و الاهی بدهد. ادیان مدعی هسسنتد که کلید حقیقت را در اختیار دارند. از آنجا که حقیقت غیر عینی و نا ملموس است از این رو انسان همواره به دنبال حقیقت است.
حقیقت جهانی (Universal Truth) اتفاق اقوال در بازگوئی حقیقت و یگانگی در ساختار حقیقت است.
حال، اگر اندیشمندان دیگری نظیر سروش، ملکیان، یا محمد شبستری یا کدیور ومقدم بر آنها نولدوکه و گلدذهیر مستشرقین آلمانی در اوایل قرن بیستم، علی دشتی در اواخر دهه 1350 مسئله وحدانیت قران و یا واهی بودن وجود مهدی و یا عدم تباین قران با حقوق بشر را قبل از آقای گنجی عنوان کرده اند ذره ای از اهمیت و تائثیر سخنان و نوشته های گنجی نمی کاهد. به باور من اگر اندیشمندان و متفکرین دیگری نیزشهامت به خرج داده همین واقعیت را باز زبان و قلم دیگری ارائه می نمودند بر اقوال حقیقت گویان افزوده می میگردید و حقیقت به گروه گسترده تری از جامعه راه می یافت . متاسفانه فرهنگ ما ایرانیان آگنده از افسون و خیال و تصورات خرافی و اهی است . افسون زدائی از دین کار بسی دشواراست خصوصاً در جامعه ای که هنوز مار تصویری بر مار نوشتاری پیشی دارد.
شما معتقدید اگر پشتوانه شهرت سیاسی گنجی نبود نوشته های پژوهشی وی برای انتشار می بایستی در ته صف به انتظار می ایستادند! جناب برقعی شما نوشته های گنجی را با نوشته های کدام اندیشمند ایرانی دیگر مقایسه کرده اید و به این نتیجه رسیده اید؟ اگرشما نوشته های گنجی را با رسالات کانت و وبر و مارکس و دورکیم قیاس نموده اید یقیناً خیار را با چنار قیاس فرموده اید!. بیاد داشته باشید که گنجی ویا دیگر ایرانیانی که در درون یا فراسوی مرزهای کشورما قلم فرسائی می کنند همگی در دامان فرهنگ استبداد زده ظل الاهی و آیت الاهی پرورش یافته اند با اندیشمندانی که در سیطره مدرنیته غربی رشد کرده اند صد ها قدم فاصله دارند.
جناب برقعی من به عنوان یک شهر وند ایرانی و یک هم وطن نوشته های گنجی را ارج می نهم و آرزو دارم که متفکران دیگری چون خود شما قلم و همت خود را در راه افسون زائی از آئین و رسوم خرافی که دامن گیر جامعه و فرهنگ ما است به کار گیرند
با تقدیم احترام ایرج یاسینی
*
آقای دکتر برقعی
با سپاس از نظرات شما.
بعنوان فردی بسیار عادی از جامعه اسلام زده ایران معتقدم، نظرات و روشن سازی های دینی گنجی بخش مهمی از روشنگری سیاسی اوست. ما همزمان به آن نیاز داریم. موضوع بر سر قبول یا رد امام زمان نیست که این بسته به سازش عقل و منطق هر انسان قرن ۲۱ دارد. متاسفانه سیاسیون مذهبی سرزمین ما را با پوشاندن سایه شوم جهل و خرافات امام زمانی به چاه متحجر جمکران برده و آن را با هاله های نورانی بازیگران سیاسی روزگار نورافشانی می کنند. چرا نباید یک سیاسی آگاه با نظریه علمی و منطقی خود روشنگری دینی داشته باشد و این مسئولیت را در مقابل مردم ادا کند. مگر گنجی مدعی رهبری سیاسی است؟ و اگر هم بود باز بیراهه نیست. اتقافا ما از او همین انتظار را هم داریم.
پایدار باشید/
*
Doctor Borghehi, Salam
I suggest you to think about this question:" Does An Intellectual Have a Duty To Tell The Truth?"
Your articles is a NO to the above question. All you are trying to say is why Akbar Ganji should not say and express his concerns and critics. The responsibility of an intellectual is to speak the truth to power, and this power can be a political power or the power of ignorance having strong roots in habit and as you correctly pointed it out the application of religion.
Therefore, the problem is not that Ganji is criticizing traditional Islam, but the problem is that other intellectual like yourself never criticized Islam based on an inner religion approach.
So my question for you and people like you who are rejecting Ganji's approach in criticizing Islam is why instead of asking Ganji to keep quiet, you don't come up with your own way to spread the truth among the people.
*
دکتر برقعی با این مقاله نخست خط بطلان بر تمام دگرگونی های اجتماعی، فرهنگی، ارزشی، و دینی تاریخ بشر زده است و جهان و جامعه و فکر بشر را ایستا فرض کرده اند که گویای اعتقادات انسان تابع سه عامل وراثت، تربیت، و کارکرد است. با این نظریه چگونه می توان تفاوت دو نسل، از جمله خود ایشان را که از خانوادهای مذهبی است، توضیح داد؟ چرا وراثت و تربیت در برخی مؤثر بوده و در برخی مؤثٍر نبوده است و در برخی مانند خود ایشان اثر وارونه داشته است؟ مگر نمی دانیم که با انقلاب و روی کار آمدن جمهوری اسلامی ملیون ها نفر در ایران رنگ عوض کردند و برای منافع خود تابع قدرت روز شدند و تعبیر جمهوری اسلامی را از اسلام پذیرفتند و حتی به مراجع تقلید خود پشت کردند؟ چرا تربیت و وراثت آنها مانع از این تغییرات نشد؟
دوم ، علم جامعه شناسی با جامعه شناسی تغییر و دگرگونی های اجتماعی متولد شد و پس آن صاحب نظران بسیار تلاش کرده اند تا مکانیسم ها و ابزار عینی و ذهنی تغییر را بشناسند و بشناسانند. با ورق زدن یکی از کتاب هایی که در باره "دگرگونی های اجتماعی" نوشته شده است می توان این مکانیسم ها را شناخت. تحول مدرن در غرب خود در نتیجه پیدایش دو نیروی اجتماعی و فکری بود. بخشی از تلاش مارکس، و ماکس وبر بر آن بوده است که توضیح دهند که چرا سرمایه داری، و اصلاح دینی در غرب بوجود آمد و در شرق بوجود نیامد. دکتر برقعی به جای بنا نهادن استدلال های خود بر اینگونه نظریه ها و چگونگی و مکانیسم تغییر در ایران ، به برداشت سنتی و غیر علمی، ذات گرایانه و عامیانه شیخ اجل سعدی "تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است" نهاده است. این نظریه با علم جامعه شناسی که جامعه و افراد را پویا و متحول می داند، خوانایی ندارد؟
گذشته از این دو مطلب، برای هر محقق و متفکر سزاوار آن است که نقد نظر کند تا آنکه بگوید این شخص و آن شخص نباید در باره فلان مطلب نظر بدهد. آنها می توانند از کم کاری گنجی در برآوردن انتظاری که جامعه اپوزیسیون از او داشت انتقاد کنند. اما از منتقدین مقاله های گنجی انتظار می رود که بگویند چرا نظر او نادرست است، کاری که دکتر مهاجرانی کرد، نه آنکه چرا او که نقش مهم تر سیاسی دارد وارد عرصه نظر دهی شده است و نمی تواند از اسم و رسم مبارزاتی اش برای پیشبرد نظرش استفاده کند بی آنکه ذره ای بگوئیم که ایراد آن نظر ها چیست.
به نظر من مقالات گنجی مانند سایر کار های او بسیار شجاعانه و استدلال های او درست و عقلی است. مشکل تنها این نیست که توده های متعصب و بی سواد جامعه روی پدیده امام زمان گیر کرده اند، و یا روحانیت با توسل به این توده ها از امام زمان دکانی ساخته است تا مردم را بفریبد و چاه جمکران رونق بخشد، و مردم را در خلسه نگهدارد و حل مشکلاتشات را به یوتوپیای دست نایافتنی بر گشت امام زمان حوالت دهد، بلکه افراد سر شناس، نویسنده و متفکر با تحصیلات عالی مانند دکتر مهاجرانی و نویسنذگان ما هنوز نتوانسته اند مسإله غیر عقلانی امام زمان را حل کنند و فکر می کنند شخصی هزار سال زنده مانده است و قراراست بیاید و مشکل جهان را حل کند، بی آنکه بگویند تکلیف ادعای مشابه ادیان دیگر ار چگونه می توانند حل کنند. مثلا چرا ادعای آنها درست است و ادعای مسیحیان غلط. درست است که دین و دینداری عقلانی نیست، ولی خرافات پر واضحی که کسانی می کوشند آنرا عقلانی جلوه دهند را باید چالش کرد. دکتر مهاجرانی برای اثبات نظر خود به عقل متوسل شده است، نه به ایمان. این دین زدایی نیست، بلکه خرافه زدایی است و لازم است. باید پرسید با این عقب ماندگی های فکری بخش آگاه جامعه که الگوی توده های مردم هستند، چه باید کرد؟ آیا این بدان معنا نیست که جامعه روشنفکری و پژوهشی ما به اندازه کافی درباره اینگونه مسایل کار نکرده است و زمانی هم شخصی مانند گنجی دست به این کار می زند افرادی که خود به پدیده امام زمان معتقد نیستند شروع به سرزنش او می کنند و با این کار نه تنها او را دلسرد، بلکه دیگران را هم نا امید ومی ترسانند که مبادا به عرصه خرفات مردم وارد شوند که هیچ فایده ای ندارد. به نظر من اینگونه نیست ، وگرنه خود شما هم دست به قلم نمی بردید تا دیگران را آگاه کنید.
با تشکر، ع.ک
*
آقای برقعی افسوس که شما کمتر می نویسید. حس من این است که تجربیات، مطالعات و پایگاه سیاسی شما می تواند در این بحث ها بسیار روشنگر باشد. امیدوارم آقای رضا فانی یزدی و همینطور آقای گنجی نیاز زمان را درک کنند.
*
dear dr borghaie,
I enjoyed your article, I completely agree with you, is there any way for you to get in touch with him directly and raise your concern with him which, I am sure is out of respect and love for what he has done so far for us as a political activist. whom i am personally proud of him.
*
برداشت من از دیدگاه های گنجی درباره ی قران و امام زمان و معاد و غیره این ست که، او (به زعم خود) می خواهد نشان دهد که دین و مذهب را نمی توان با معیار عقلانیت سنجید و یا برای آن مبانی عقلانی تراشید، بلکه دین مقوله ای ایمانی است و به حوزه ی باورهای فردی انسان تعلق دارد. مادامی هم که در این حیطه بماند عزیز و محترم و محفوظ است. اما زمانی که آن را به حوزه ی عقلانیت بردیم، در مرحله ی بعد به دنبال ایدئولوژیک سازی و حاکم کردن آن برجامعه و مقدرات آن هم می رویم، که نتیجه اش همین نظام نامبارک و منحوس اسلامی است. و البته ریشه ی آن هم به ۱۵۰ سال پیش باز می گردد که مرحوم ملکم با
"پلتیک" برای اسلام (یک امر ایمانی به تعریف گنجی) مبنای عقلانی (حکومت قانون و مشروطه) تراشید و در دوران مدرن "تخم لق"ی بنام دین سیاسی کاشت.
بنابراین (به نظر من) گنجی سعی دارد که عقلایی نبودن دین و ایمانی بودن آن را به توده های مسلمان صادقی که در دین خود عقلانیت ولذا حکومت می جستند اما پس از سه دهه به سراب که نه ، جهنم رسیدند، نشان دهد و آنان را به صرافت پذیرش بازگرداندن دین به حوزه ی خصوصی شان(ایمان فردی) اندازد. خود او به روشنی می گوید که به لحاظ ایمان فردی هنوز هم خودرا شیعه ی اثنا عشر می داند و از آن احساس شرمندگی هم نمی کند. به گمان من بسیاری هنوز هدف او را ازنوشتن این رشته مقالات درنیافته اند و نا دانسته به او انتقاد می کنند.
بابک