iran-emrooz.net | Thu, 16.10.2008, 15:12
سانچو بجای دان کیشوت به جنگ میرود!
دکتر رضا تقیزاده
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
چهار صد سال پیش، میگوئل سروانتس، نویسنده و شاعر اسپانیائی، در داستان دوجلدی خود شخصیتی را خلق کرد بنام "کیشوت". این کتاب را دائرة المعارف بریتانیکا در ردیف "کتابهای بزرگ دنیای غرب" قرار داد و داستایوفسکی آنرا " نهایت خلاقیت ذهن انسانی" شمرد. داستان دان کیشوت تاکنون موضوع تهیه صدها نمایش روی صحنه و دهها فیلم سینمائی بوده است. در طنز تلخ سروانتس، قهرمان اصلی او یعنی دان کیشوت تنها نیست. همسفر او سانچا پانتزو (سانچو)، روستائی ساده دلی است که عکس اوست. در عین حال سانچوهمیشه همراه او است، البته نه بعنوان همرزم و یا خادم. سانچو به گونهای همدم ناهمگن او است. در خط او است ولی با ذهنیتی بظاهر متفاوت. این نوشته یادوارهای است از سانچو که در تمامی جوامع، نمونهای از او یافت میشود.
مشکل این جا است که تعریف سانچو بدون کیشوت و توصیف نبردهای دان کیشوت بدون حضور سانچو بیمزه میشود. طی بازی و در جریان سفر، این کیشوت است که به سانچو اعتبار میدهد. کیشوت داستان مردی است که شیفته کارهای بزرگ و قهرمانی است. این شیفتگی، تدریجا او را از راه عقل دور میکند. او دنیای اطراف خود را از صافی خاص خود عبور میدهد و بعد آنرا به رنگی میبیند که مطلوب طبع او است. تلاش ظاهری او برای رسیدن به تغییر است. همت اعلام شده او "راست کردن کجیها" است ولی فقط به شیوهای که خود او میپسندد.
دان کیشوت، به نبرد بادبانهائی میرود که در خیال او غولهای شیطانیاند. در این نبرد، او شیطانهای حقیقی و غولهای زنده را نمیبیند. دان کیشوت قادر به دیدن دنیای واقعی نیست، از این رو، دنیا را در چهارچوبی قرار میدهد که ذهن او قادر به پذیرفتن است. دان کیشوت قهرمانی است که شیفتگیهایش او را بسوی خودفریبی میکشد. عاقبت کار کیشوت، که عقل عملی را طلاق گفته، مضحکه شدن در انظار خلق است. دان کیشوت، داستان یک عاشقانه مضحک است که بنوعی طبیعت انسان متعارفی را با همه خوش خیالیهایش، به تصویر میکشد. داستان خود فریبیهای خندهدار انسان وامانده از خود، و سرخوردگیهای دردناکی که او را رنج میدهند.
دان کیشوت با وقار است، ستایشگر خوبیها است و مشتاق بزرگیها. با این خصوصیات ناب و آمیزهای از دیوانگی، او بر سبیل تقدیر، با سانچو پانتزا رفیق راه میشود که از هر لحاظ در نقطه مقابل او است. سانچو آمیزهای است از بیبخاری، سادگی و طبیعت ناب روستائی. سانچو پیش از آنکه خود بزرگبینی و دیوانگی "آلونزو کیجانو" اورا به " دان کیشوت" تبدیل کند با آلونزو در یک روستا ساکن است ولی هرگز خادم او نیست. دان کیشوت از سانچو میخواهد که مباشر او شود. سانچو نیز با اجازه و موافقت "بانو" این همکاری را میپذیرد. سانچو که در ابتدا به بیدانشی و سادگی خود میبالید، بعد از معاشر شدن با دان کیشوت به یادگیری نکاتی از کتابهای مختلف میپردازد. با بر خورداری از دانش تازه، در طول راه، سانچو لحظهای از نکته پرانی و گسیختن گفتههای کیشوت غافل نمیماند.
هنر سروانتس در خلق کیشوت و سانچو قرار دادن عملگرائی خام در مقابل آرمانگرائی بیحاصلی است که تنها به خنده میانجامد؛ گاهی خنده بر بلاهت بامزه کیشوت آرمانگرا، و گاهی زهرخند خواننده در واکنش به عمق بلاهت او که دنیای لمسی را نفی میکند.
سانچو داستان مردی است که خود را در آرمان گرائی کیشوت شریک نمیبیند ولی از همراهی با او نیز سر نمیپیچد. این نفی در باطن، و همراهی ظاهری سانچو با کیشوت تا رسیدن داستان به مرحله پایانی و لحظه تصمیم ادامه مییابد. تلاش سانچو در اثبات عملگرائی عقلی او است در عین قناعت و دادن رضایت به محدودیتهای موجود. سانچو، کیشوت را از سوار شدن بر قاطرپرهیز میدهد و سعی در آن دارد که رفیق برتر خود را از داخل شدن به پارهای از معرکهها باز دارد.
در قبال همراهی، کیشوت به سانچو وعده میدهد که فرمانداری جزیره "اینسولا" را پس از پیروزی به او واگذار کند. سانچو که هرگز نام چنین جزیرهای را نشنینده، تنها کارمزدی را انتظار میکشد که در خور تلاشهای او است و نه کمتر.
تلاش دان کیشوت تحقق یک رویای ناممکن است و برای رسیدن به این منظور از پذیرفتن حقایق بدیهی، پرهیز میکند، حتی در لحظهای که سرش بر طاق کوبیده شده. در نقطه مقابل او سانچو قرار دارد که خود را عاقل میبیند، اگر چه هنوز علم چندانی نیاموخته و ظاهرا در قواره کیشوت نیست. همپالگیهای کیشوت بالاخره با دور کردن رویاهای او از او ، وی را از صحنه فراری میدهند. در آن مرحله پایانی و لحظه رسیدن به انتهای راه، مسئله بزرگ دان کیشوت یافتن پاسخ برای این پرسش است که "رفتار یک شوالیه موقر چگونه باید باشد؟"
با رسیدن به بادبانها، دان کیشوت عزم خود را برای جنگ جزم میکند ولی سانچو به او هشدار میدهد که "رفیق! آنچه تو هدف قرار دادهای دشمن اصلی نیست، بادبان است". ولی کیشوت به نصیحت رفیق دهاتی خود دل نداد و سوار بر اسب ریغو، به بادبانهایی که دشمن میخواند حمله میبرد. با رسیدن به بادبانها، نیزه بلند خود را در اولین پره بادبان فرومیبرد ولی باد سوار و اسب را در پارچهء پره اول میپیچد و بخاک میمالد. سانچو که از دور ناظر کارزار است به یاری رفیق در خاک غلطیده میشتابد و بعد از رسیدن به او میگوید: "خدا من را بیامرزه – نگفتم بهت رفیق که مواظب کارهایت باش؟! نگفتم که آنها بادباناند و نه غول؟ هیچ کس قادر به ارتکاب این همه اشتباه نیست مگر آنکه به بلاهت تو باشه". کیشوت در پاسخ سانچو که پرسید،" بعد از زمین خوردن در دی هم احساس میکنی"؟ گفت "حقیقت این است که اگر من از درد و شکستن گلهای نمیکنم بدلیل شخصیت من است – چرا که شوالیهها و اشخاص والا مقام مجاز به ابراز درد نیستند، حتی اگر دردها به دریدن شکم بیانجامد."
آخرین نصیحت سانچوی روستائی به دان کیشوت فرهیخته که بجای نبرد حقیقی به جنگ بادبانها رفته و زمین خورده، این است که "آن چیزی باش که خواسته خدا است". "هر چه میگویی، حق با تو است ولی سعی کن بر اسب که نشستهای کمرت را راست نگهداری ، چون بنظرم میرسد که بعد از شکست و زمین خوردن ناچار به یک سمت لم دادهای. این تمایل به یک سوی زین نتیجه به زمین خوردن است".
در این یادآوری از سانچو و کیشوت قصد من ترجیح یکی بر دیگری نیست که اصل داستان میگوئل سروانتس بر طنز گزندهای است که در ترکیب قصه و زبان داستان بکار گرفته است. بنای داستان نیز بر خنداندن خوانندهای است چون من، و میلیونها ناظر دیگری که به تماشای نبرد این دو رزمنده با بادبانها نشستهاند.
در ضمن آقای کروبی هم هفته پیش اعلام کرد که شخصا آماده کارزار انتخابات شده است. او گفت که برای تغییر خواهد آمد. او گفت نام او کروبی است و نه سانچو. اهل لرستان است و نه اسپانیا. او گفت "من هالوکاست را مطرح نمیکنم، مدرک را ورق پاره نمیخوانم، و همه را علیه خود بسیج نمیکنم". با این وجود برای تغییر خواهم آمد. او نگفت که سانچو در نبرد خیالی با بادبانها موفق تر خواهد بود یا کیشوت؟ بیچاره مردمی که به انتظار پیروزی آنها نشستهاند!!