iran-emrooz.net | Thu, 20.03.2008, 6:46
خوش به حال روزگار ...
مزدک بامدادان
باز بوی دل انگیزش در سرتاسر گیتی پیچیده است، بوی خاک نم خورده و سبزه تازه، بوی آذرخشی خاموشی ناپذیر، بوی زایش و پویش رویش، بوی مادر... هزاران سال است که میآید، و هزاران سال است که با هر آمدنی، گوئی که پدیده ای نو و نادیده باشد شگفتی میآفریند.
پنجره را باز میکنم. نسیم مهربانی بدرون میآید و همچون کودک کنجکاوی به هر گوشه خانه ام سرک میکشد، وزش-اش ساز هزار سال بدیوار آویخته را به صدا در میآورد، نبشتههای کهن را برگ برگ میکاود و چامههای هزاران ساله را با صدای بلند بَرمی خواند، سنبل خوان هفت سین را به جنبش وامی دارد و چرخی دیگر در خانه میزند و گونه ام را نوازش میکند و بیرون میرود.
چشمها را میبندم و سینه را با هوای نیمه سرد و تازه واپسین روز سال میانبازم، عشق در رگانم میدود و سرم گویی که باده هفت هزار ساله پیموده باشم، به چرخش میافتد. دلم در سینه نمیتپد، که میخرامد و میرقصد، خنیاگر روزگار به انگشت جادو بر چنگ تنم زخمه مینوازد و هستی ام سرشار از سرود و آواز میشود، در بهشتم من، در "گرودمانه"، در سرای سرود... قمری زیبائی پر میساید و دل دل میکند که بگریزد، یانه. آهسته درودش میگویم، شگفت زده پاسخم میگوید، همنوا میشویم و تا آن دمی که جفتش از راه برسد، با من سرود نوروزی میخواند.
چه کسی نیاکانم را آموخت که این دم جادوئی هستی را که در آن شب و روز به یک درازایند، به جشن بنشینند، کدام جان دلداده ای این آئین را بنیاد نهاد، تا کمند بر دل دلدارش بیفکند؟ نوروز، نیرنگ کدام عاشق کامجوی خوش پندار بود؟ آن دلدادگان نخستین چه جادویی در کار این روز کرده بودند، که از پس هفت هزار سال هنوز هم، آرام از دل من میرباید تا چونان نوجوان سبکباری گوش به بارش باران بسپارم و باز همچون نوروز هر سال، دل به مهر همان زنی بسپارم که آهنگ نامش زیباترین سرود دلدادگی است؟ چه کسی در این پیمانه لبالب از میناب، چکه ای غم شیرین چکانید، که هر نوروز هستی ام از غمی زیبا و دوست داشتنی پر شود و شنیدن نوای سرنایی که در گوشم میخواند «نوروز است...» چکه چکه چکه اشک بیفشانم؟ اشکی نه تلخ است و نه دل را میفشارد، اشکی که در پیاش سبکباری است و سبکبالی؟
در خانه را میگشایم و پای در باغچه میگذارم. شکوفههای بیتاب اندک اندک رخ مینمایند و گلهای بهاری نرم نرمک سر بر میکنند. آفتاب جهانتاب مانده است که بردمد یا نه، ترس از آن دارد که اگر برآید، این زیباترین روز هستی زود آغاز شود و زودتر به پایان رسد، جهان گویی از گردش و چرخش باز ایستاده است، نه نسیمی میوزد و نه برگی برجای میجنبد. این تنها منم که آویخته از آسمان فیروزه ای جایی میان اکنون و آن گذشته بسیار دور، جایی میان راین (۱) و دائیتی (۲) گوش به سرود جاودانه نوروز سپردهام.
از دل خاک تیره سوسن زیبایی جوانه میزند و در برابر چشمانم سر از خاک بر میکند و تا مچ پایم فرا میروید،
درودش میگویم،
به گرمی نگاهم میکند،
خم میشوم،
بوسه ای بر گونه اش مینشانم،
و او،
سبدی پر از لبخند در دستانم مینهد...
نرم نرمک میرسد اینک بهار!
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
نوروز هشتاد و هفت
مزدک بامدادان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
--------------
۱. رود راین که از سوئیس سرچشمه میگیرد و پس از گذر از آلمان در هلند به دریا میریزد.
۲. رودی افسانهای که به گفته وندیداد جمشید شهر "وَرجَمکَرت" را در کرانه آن ساخته است.