iran-emrooz.net | Sun, 16.03.2008, 17:18
اِستَرَه و بَخت آور
امیرحسین خنجی
http://www.irantarikh.com
جغد بر بامِ سَرا نغمه سُرا شد شب و روز
خانه را دیو گرفت و زد بر در مسمار
بر دل و دیده یکی پردۀ پندار تنید
توسن عقل در آمد به فسون در افسار
سالها رفت و نه نام از من بود و نه نشان
شد جهان جمله به کامِ شبحی افسون کار
۱
من و بختیار داشتیم با اندوهی در سینه و حسرتی در دل از تماشای سدِ آببندی شده برمیگشتیم. شنیده بودیم که با آبگیری شدنِ این سد که قرار است در اواخر همین فروردینماه ۱۳۸۶ انجام شود محوطههای باستانیِ کاوش نشدۀ بسیاری که تاریخ ما را دردل خود نهفته میدارند بهزیر آب میروند و شناسنامۀ تاریخیِ ما در این نقطه از کشورمان برای همیشه نابود میشود. رفته بودیم تا از سد و محوطههای اطرافش بازدید کرده گزارش تهیه کنیم.
هوای بهاریِ این روزهای نیمۀ اول فروردین در این نقطه از پارس بسیار مطبوع بود، و برای ما که در این تعطیلاتِ نوروزی از سرمای تبریز آمده بودیم انگار وارد بهشت شده بودیم. پایانِ روز بود؛ واقعًا خسته بودیم. بهبختیار گفتم: «دارد دیر میشود، خورشید رفته پشت کوه، خستهایم، برگردیم.»
اتومبیل را اینورِ تپهای توی چالهای پارک کرده بودیم تا ازدید کسانی که آن دورترها از جاده میگذشتند پنهان باشد. احتیاط را نباید ازدست مینهادیم. وقتی به اتومبیل نزدیک میشدیم سفیدی اتومبیل زیر نورِ ماه شب چهارده برق میزد و ما را بهخودش دعوت میکرد. اینسوی تپۀ پوشیده از سبزه سایه افتاده بود و از دور سیاه میزد. بهبختیار گفتم: «فکر میکنی که تپهای به این پهناوری نمیتواند بقایای آثاری از دوران دور باشد؟ فکر نمیکنی که آثار دوران هخامنشی و ساسانی زیر این تپه باشد که کاوشنشده و دستنخورده مانده است؟»
گفت: تپههای خاکیِ پراکنده دراینجا و آنجا معمولا یادگارهائی دردلِ خودشان دارند، و اگر کاوش شوند بسیار داستانها برای ما بازمیگویند.
به اتومبیل که نزدیک شدیم بختیار گفت: ای داد از بیداد! میبینی؟
گفتم: چه چیزی را؟
گفت: نمیبینی آن دوتا آدم را کنار اتومبیل؟ بدو برویم تا اگر قصدی داشته باشند زودتر برسیم. چرخهای اتومبیل را درنیاروده باشند!؟
شتابان دویدیم. به اتومبیل که رسیدیم یک دختر و پسر جوانِ دهاتی کنار اتومبیل ایستاده بودند و داشتند بهاتومبیل نگاه میکردند. بختیار گفت: «نگاه کن چه لباسی پوشیدهاند؟ انگار مردم دوهزارسال پیشاند؟!» و افزود: «چه جلال و شکوهی در لباسشان دیده میشود؟»
همینکه درکنارشان ایستادیم هردوشان با هم، لبخندزنان، گفتند: «شاد زئید! خوش زئید! تندرست بُوید!»
گفتم: «حالان چهطور است؟
دختر بهپسر گفت: من ندانستم تو دانستی؟
پسر گفت: من نیز ندانستم.
به دختر گفتم: شما اهل همین منطقه هستید؟
دختر با لبخند دلربائی گفت: مَنتاکه؟ بودهایم. هستیم.
گفتم: شما اهل اینجا هستید؟
دختر گفت: ایهون! ما اینجا هستیم.
گفتم: شما مال روستاهای همین منطقه هستید؟
دختر گفت: منتاکه؟ روشتا؟ فردا که روج در بیاید روشتا میشود. کنون شب است و مهتاب است.
من نفهمیدم که چه منظوری دارد، و گفتم: خانهتان همینجاها است؟
گفت: ای هون! خانۀ ما همینجا است.
گفتم: شما به زبان عجیبی حرف میزنید!
پسر گفت: میگوئی که ما بهزَفانِ که چه میزنیم؟
گفتم: شما به زبانی سخن میگوئید که ما کمتر شنیدهایم.
پسر گفت: ما پارسیگوئیم، گُفتِ ما چنین است. مگر شما تازیکاید؟
دختر با بغض به پسر گفت: تورا با تازیکان چه کار؟
بختیار بهمن گفت: فهمیدی دارند چه میگویند؟
گفتم: والله، من که گیچ شدهام. تو فهمیدی؟
گفت: مثل اینکه ما را عرب گرفتهاند.
به دختر گفتم: مگر فکر میکنید که ما عربایم؟
دختر با بغض رویش را برگرداند و پاسخی نداد. پسر به بختیار گفت: گفتِ شما به گفتِ تازیکان مانَد!
بختیار گفت: یعنی عرب؟
پسر گفت: گفتِ شما چو گفتِ تازیکان است.
دختر دست پسر را گرفت و بهاو گفت: هیلشانکن! تازیکاند.
من به پسر گفتم: مگر اینجا تازیک هم هست؟
پسر گفت: بودند، هستند، نیستند.
بختیار گفت: تازیک چیست؟ مگر تازیک عرب نیست؟
پسر گفت: پارسی آموختند آنچون که پارسیان تازیکی آموختند.
من به پسر گفتم: تو از چه میگوئی؟
گفت: زِ شما است گفتارم.
گفتم: ما تازیک نیستیم، ما ایرانیایم، همدانیایم، همدانی.
دختر تا اسم همدان شنید انگار چیز تازهای یافته باشد، سرش را دوباره بهطرف من برگرداند و با لبخندِ ملیحی گفت: «شما بهتازیکان نمیمانید، به دیوان نمیمانید. پس سای چه گفتتان چو گفتِ تازیکان است؟
گفتم: ما ایرانی هستیم، تازی نیستیم. همدانی هستیم.
دختر لبخندزنان و با خوشروییِ آشکاری گفت: شاد پائید! خُرُم زئید! از هَیمَتانه آمدهاید؟ کاکایم را اَشِناسید؟
گفتم: مگر برادرت همدان است؟ چه کار میکند؟
گفت: کاکایم رفته هَیمَتانه، شاهانشاه فرمان اِشداده و رفته.
به بختیار گفتم: «مثل اینکه دارد میگوید برادر بزرگش رفته همدان. شاید کارمند باشد، شاید او را بشناسیم.» و بهدختر گفتم: «اسم برادرت چیست؟»
گفت: کاکایم هِشم نهاَشِناسد، هِشمی نشود، هِشم ازآنِ دیوان است، ازآنِ تازیکان است.
گفتم: میگویم نامِ برادرت چیست؟
گفت: کاکایم نامش ماهداد است. اَشاَشِناسید؟ بُرزین ماهداد؟!
گفتم: من تا حالا اینطور اسمی نشنیدهام.
گفت: پرگَست باد شما را. تُوَرِ هِشم مَبینادید! دیو مبینادید!
بختیار بهمن گفت: مثل خودش حرف بزن. زبان ما را نمیفهمند. تو فهمیدی چه گفت؟
گفتم: «آری، فهمیدم. میگوید: آسیب از شما دور باد. خدا کند که چشمتان به تَبرِ خشم و به دیو نیفتد.» و به دختر گفتم: «ما نام برزین ماهداد را نشنیدهایم.»
گفت: پادگوسپان را اَشِناسید؟
گفتم: پادگوسپان چیست؟
با اندکی بغض گفت: شما از هَیمَتانه نهاید. من نگویم که دروغوَندید.
گفتم: مگر قرار است که ما همۀ مردم همدان را بشناسیم؟
گفت: خَهی باد شما را! همۀ کارَه را اَشِناسید؟ همۀ مردم همدان را اَشِناسید؟ کاکای مرا اَشِناسید؟
گفتم: ما برادرِ تو را نمیشناسیم. ولی شما اینجا چه میکنید؟
گفت: خانۀ ما اینجا است.
بختیار به پسر گفت: شب شده هوا تاریک شده، ما میخواهیم برویم. میخواهید شما را هم سوار کنیم و برسانیم به خانهتان؟
پسر گفت: «همین است خانۀ ما»؛ و دستش را دراز کرد بهکنار تپه. نگاه من بهدنبال دستش رفت. خانهای آنجا بود. ولی چرا ما در اثنای روز که بهاینجا آمدیم آن خانه را ندیده بودیم؟ خانۀ بزرگی بود، در میان درختانِ سرکشیدۀ سرو در صفهای زیبا. ما در اثنای روز متوجهش نشده بودیم. باغ بزرگی بود و ما در اثنای روز ندیده بودیم. به بختیار گفتم: «تو آن خانه را دیدهای؟ آن درختان را دیدهای؟»
بختیار گفت: حالا دارم میبینم، ولی در اثنای روز بهقدری از شدتِ اندوهِ آبگیری شدنِ این سد که قرار است همۀ آثارِ کاوشنشدۀ ما را ببلعد و نابود کند فکرمان مشغول بوده که چشممان بهآنها نیفتاده.
خانۀ بزرگی، بردامنۀ تپه، در میان سبزه و درخت و صفهای زیبای سرو، با دیوارهای کنگرهمانند، درست مثل خانههائی باستانی که در کتابهای درسی دانشگاه دربارهشان خوانده بودیم و در کارگاهِ باستانشناسی ماکتشان را بازسازی میکردیم. بهبختیار گفتم: «برویم خانهشان را ببینیم؟»
گفت: اگر دعوتمان کردند میرویم.
بهدختر گفتم: شما نمیخواهید برگردید خانهتان؟
دختر گفت: تو به یارت گفتی که خانۀ ما را نگریدن خواهی؟
گفتم: آری، اگر اجازه بدهید.
دختر و پسر با هم بهما گفتند: «گام بر دیدگان نهید، مهیمان گرامی باد!» و دست همدیگر را گرفتند، و -چشم به ما و خوشرویانه لبخندزنان- بهراه افتادند. پسر دوباره رو به ما کرده گفت: «گام بردیدگان نهید. مهیمان گرامی باد.»
ما بهدنبالشان روان شدیم. شاید دوگام برداشته بودیم که دمِ در آنخانه بودیم. دروازۀ بزرگ و قطور چوبین داشت، هر لنگهاش شاید یکمتر عرض و سهمتر ارتفاع داشت. روی لنگههایش نیمکرههای برونزیِ زردرنگِ بَراقِ بهقطر پنجشش سانتیمتر در ردیفهای زیبائی درکنارِ هم به سطحِ دروازه چسپیده بودند، چهار ردیف بودند، فاصلۀ هر ردیف با ردیفِ دیگر حدود نیممتر بود، دستک دروازه برروی لنگۀ راست دروازه در ارتفاعِ سینۀ من کار گذاشته شده بود، زرد بود مثل طلا، شاید برونزی بود. با دستم گرفتم و تکان دادم، سنگین بود، ولش که کردم خورد به دروازه و تَنگ صدا کرد. بهیاد دروازه مسجد وکیل شیراز افتادم. بهبختیار گفتم: «شاید از آن خانههائی باشد که برای تهیۀ فیلمهای تاریخی ساختهاند، و اینها نگهبان هستند. باید متعلق به یکی از شرکتهای بزرگ فیلمسازی باشد.»
بختیار گفت: ما که در ایران صنعت فیلمسازی نداریم تا چنین کارهائی بشود! مگر در آمریکا سیر میکنی؟ ما در ایرانایم، ایران! این شاید کاخِ یکی از سلاطینِ تازه بهدوران رسیده باشد!
دختر که دید ما توی دروازه ایستادهایم و با خودمان حرف میزنیم، بهمن گفت: «این خانه را بابایم ساخته است.» و دستِ مرا گرفت و افتاد جلو، ناگاه دیدم که وسط یک تالار بزرگی ایستادهایم، تالاری بسیار مجلل با ستونهای مرمرینِ بلندِ کندهکاری و تزیینشده، با قالیهائی که شبیهش را من در عمرم ندیده بودم، مثل تالارهای کاخهای باستانی بود که درکتابهای دانشگاهی دربارهشان خوانده بودیم و در کارگاهمان ماکتشان را بازسازی میکردیم. وسطِ تالار یک هاونِ بزرگِ مرمرِ یَشمیرنگِ گلدانمانندی در میان یک دایرۀ مرمرینِ یشمیرنگْ نصب شده بود، شعلههای زردرنگِ آتش از فرازِ هاون برمیخواست، شاید بخورسوزِ بسیار بزرگی بود، فضای تالار را عطرِ بخور گرفته بود. هشتتا تختِ مبلمانندِ مجللِ چوبین که بهرنگ تریاک بود هرکدام بهطول حدود سهمتر درکنار چهاردیوارِ تالار چیده شده بود، رویشان نهالی انداخته بود و روی هرکدامشان ششتا پشتیِ گلکاری بسیار زیبا چیده شده بود، و برابر هرکدام روی فرشِ زمین ششتا زیرپائیِ نهالین گذاشته بود. بختیار گفت: «نگاه کن! اسباب و اثاث اینجا مثل اسباب و اثاث توی فیلمهای تاریخی است!» و دست دراز کرد به بالای سرش. من به بالا نگریستم، بیست تا فانوس در اطراف چهار دیوارِ تالار نصب بود، توی هر فانوسی دوتا شمع گذاشته بود که سرشان از شیشۀ فانوس بیرون بود، همه روشن بودند، شعلههایشان آبیِ آمیخته بهزردی بهنظر میرسید. شعلهها در من این احساس را پدید آورد که گَردِ شفاف طلا آمیخته با گردِ شفافِ لاجوَرد جان گرفتهاند و در هم میپیچند و در حال رقصیدناند.
تالار بهطرز احساسانگیزی تاریخی و افسانهیی بود. حسِ عجیبی بهمن دست داده بود و کنجکاویم بهشدت برانگیخته شده بود. مثل کسیکه دختر را دست انداخته باشد، با لبخند شیطنتآمیزی به دختر گفتم: «پدرت چه وقت این خانه را ساخته؟»
گفت: «آری، بهبخت ساخته بود این خانه را. کاکایم اینجا زاده، براسم اینجا زاده، هُوارم اینجا زاده، من اینجا زادهام. بابایم به بخت ساخته بود، کس چه دانست که تازیکان آیند و بدبختی آرند.»
بختیار بهمن گفت: متوجه میشوی که چه میگوید؟
گفتم: «آری. میگوید پدرم این خانه را بهامیدِ زندگی سعادتمندانه ساخت، و برادران بزرگ وکوچکم و خواهرم و من در اینخانه بهدنیا آمدهایم، کسی چه میدانست که عربها میآیند و با خودشان بدبختی میآورند.» بعد به دختر گفتم: «تازیکان کی آمدند؟ ازکجا آمدند؟»
گفت: همان گاه که من زنده بودم و یار جانیام زنده بود.
گفتم: تازیکان آمدند چه کردند؟
گفت: آمدند سوزاندند، کشتند، بُردند، خوار کردند.
گفتم: چه سوزاندند؟ کی را کشتند؟ چه بردند؟ کی را خوار کردند؟
گفت: خانه سوزاندند، شهر سوزاندند، بابایم را کشتند ماتایم را کشتند، باغستان را و کشتگه را سوزاندند، داراک را بردند، هُوارم را بُردند، مرا بردند، خوار کردند.
گفتم: تو را بهکجا بردند؟
دختر بهیکباره اشک از دیدگان فروریخت، نشست و دستهایش را گذاشت دوطرفِ صورتش و تلختلخ گریست. پسر هم کنارش نشست و دستهایش را در گردن دختر کرد و پیشانیش را بر پیشانی دختر نهاد و تلختلخ با هم گریستند، درست مثل ماتمزدهای که داغِ تازه دیده باشد. ما ایستاده بودیم با شگفتی بهآنها مینگریستیم. آنها دست درگردنِ هم نشسته بودند و پیشانیشان را برهم گذاشته بودند و میگریستند، بلندبلند میگریستند مثل ماتمزدهها.
مثل کسی که بهخود آمده باشد به بختیار گفتم: «تو نمیترسی؟ من یکباره ترس ورم داشته. نمیدانم چرا اینقدر میترسم؟! دارم میلرزم.»
بختیار گفت: بابا جان، اینها دوتا دهاتی هستند، چیزی یادشان آمده، میترسند که اربابشان بفهمد که غریبه را وارد خانه کردهاند و فردا اخراجشان کند. این شکلک را درمیآورند تا ما زودتر ازاینجا برویم.
وقتی داشتیم با خودمان حرف میزدیم دختر و پسر برخاستند و خندهکنان بهما نگریستند، و با هم بهما گفتند: «گام بردیدگان نهید. مهیمان گرامی باد!» و دست دراز کردند به یکی از مُبلهائی که درکنار دیوارِ دستِ راست ما چیده شده بودند.
من و بختیار در بهت و حیرت به تزیینات دیوارها و گچبریهای زیبای طاقچههای اطراف تالار که واقعًا شاهکارِ هنر معماری بودند نگاه میکردیم، که دیدیم دختر یک سینیِ سفید بزرگی روی سرش گذاشته و آمد نهاد روی یکی از میزها که سمتِ راست ما دربرابر یکی از تختها گذاشته بود. بختیار ذوقزده با صدای بلند به من گفت: «نگاه کن چه خبر است!!»
توی سینی یک سبوی بزرگ بلوری به رنگ مرمرِ شفافِ سبزرنگِ متمایل بهزردی گذاشته بود و مایع سرخرنگِ درونش مثل شراب توی سبوهای داستانهای تاریخی بود. چهارتا پیالۀ بلور سبزرنگِ شفاف در اطراف سبو چیده شده بود همهشان بهیکرنگ و یکشکل، وگلهای زردرنگِ اطرافشان آدم را بهیاد طلاکاریهای جامهای کاوشهای باستانشناسیِ تخت جمشید و شوش میانداخت. یک پیالۀ سفیدرنگ پر از مغز پستۀ سرخرنگ، و یک پیالۀ سفیدرنگِ دیگر پر از مغز بادام در دو انتهای سینی بیضیشکل گذاشته شده بود. بهنظرم رسید که پیالهها از نوع پیالههای کاوشهای باستانشناسی باشند که عکسهایشان را درکتابها دیده بودیم. توی یک لیوانِ گلدانمانند که فکر کردم باید از طلای ناب باشد یکدسته ترکههای تازهچیدۀ درختِ انار گذاشته بود که با تارِ سبزرنگی که شاید ابریشم بود بههم بسته شده بودند. ترکهها همه هماندازه هرکدام بهقطر خودکارِ بیک. بختیار گفت: «بزمِ خیام است امشب. بهعجب جائی آمدهایم و خودمان خبر نداشتهایم؟!»
دختر دستِ مرا گرفت و پسر دستِ بختیار را، و لبخندزنان بهما گفتند: «مهیمان گرامی باد.» و من و بختیار را در وسط تخت درکنار هم تخت نشاندند، دختر اینسوی من نشست و پسر آنسوی بختیار. دختر دست دراز کرد و با سرِ انگشتانش تلنگری به سرِ سبو زد، سرِ سبو همراه تلنگر انگشتش طنین انداخت، و بلافاصله نغمۀ دلنواز ساز بلند شد و در تالار پیچید. بختیار گفت: «نغمۀ چنگ است.» [من و بختیار از وقتی بهایران برگشته بودیم میرفتیم کلاس موسیقیِ ایرانی، و سازها را میشناختیم.] بختیار گفت: «یک آهنگِ تاریخی است؛ نیست؟» گفتم: «آری، بهنظر میرسد که از آهنگهای زمان ساسانی باشد که دهها سال است استادان در جستجوی بازشناسی آنهایند.»
دختر دودستش را دراز کرد بهطرفِ گلدان و درحالی که انگشتهایش را راست کرده بود بستۀ ترکهها را با کف دستهایش گرفت و بهآرامی بسیار زیادی مثل کسیکه چیزی را دردست میگیرد که از شکنندگیش میترسد از درون گلدان بیرون کشید و گرفت بهجلو صورتش و چشمانش را بهآن دوخت. پسر هم دودستش را دراز کرد و کف دستهایش را گذاشت پشت دستهای دختر، و بهما نگریستند انگار از ما دعوت میکردند که ما هم دستمان را دراز کنیم. ما هم کفِ دستهایمان را گذاشتم پشتِ دستهای آنها؛ کفِ دستهای بختیار پشتِ دستهای پسر و کفِ دستهای من پشت دستهای بختیار. دختر و پسر با هم شروع بهخواندن کردند، با صدای آهسته خواندند:
شاهانشاه جاوید زیاد! کشور آباد باد! اَیرانزِمین شاد باد! مردان خُرُم زیند! زنان خُرُم زیند! پوتران خُرُم زیند! دُهتان خُرُم زیند! رمهها خوش زیند! چراگاهها سرسبز باد! باغستانها پربار باد! کشتگاهها پردانه باد! بیماری دور باد! دیو دور باد! رنج دور باد! هِشم دور باد! اندوه دور باد! شادی همیشه باد! شاهانشاه جاوید زیاد! کشور آباد باد! اَیرانزِمین شاد باد!
خواندنشان که تمام شد دستهایشان را اندکی حرکت دادند که ما دستهایمان را دور کنیم. پسر بعد از ما دستش را دور کرد، و دختر همانگونه که دسته را بهکف دستهایش گرفته و چشمانش را به آن دوخته بود آرام برد و گذاشت در جای اولش. پس از آن سبو را برداشت و هر چهارتا جام را یکی پس از دیگری لبریز کرد، و یکییکی گذاشت جلوِ ما، و خودش و پسر جامهاشان را برداشته در دست گرفتند و رو بهما کرده همصدا لبخندزنان گفتند: «نوشتان باد! شاهانشاه جاوید زیاد خُرُم زیاد، اَیرانزِمین شاد باد، مهیمانان شاد زیند، خُرُم زیند.»
ما وارد دنیای عجیبی شده بودیم، وارد دنیای افسانهها. همهچیز افسانهیی بود، هم دختر و پسر افسانهیی بودند با آن لباسهایشان که ما را بهیاد لباسهای اشرافیتِ دوران ساسانی میانداخت، هم تالار و اثاث و اسباب تالار، هم بزمی که برای ما برپا کرده بودند، هم نغمۀ دلنشینِ چنگ که نمیدانستیم از کجا نواخته میشود ولی سراسر تالار را پر کرده بود. درگوش بختیار گفتم: «میدانی چه خواندند؟»
بختیار درگوشم گفت: زمزم خواندند، این دستۀ ترکههای انار هم بَرسُم است. همانها است که درکتابها دربارهشان خواندهایم. در زمان ساسانی رسم بر این بود که در بزمشان پیش از آنکه خورد و نوش را شروع کنند بَرسُم بهدست میگرفتند و زمزم میخواندند و برای شادی همه چیز و همهکس و برای تندرستی شاهنشاه و آبادانی کشور و خوشبختیِ مردم دعا میکردند. ترکههای انار رمز انعطاف است، و وقتی آنرا در یکدستۀ هفتتائی اینگونه در میان دستانشان میگرفتند معنایش آن بود که مردم ایران با هم متحد و بههم بستهاند ولی انعطاف دارند در برابر همهچیز و همهکس، و بههمهچیز و همهکس احترام میگذارند و خشکیِ تعصب در وجودشان نیست.
درگوشش گفتم: فکر نمیکنی که زرتشتی باشند؟
درگوشم گفت: باید زرتشتی باشند. شاید مال یکی از دهات کرمان و یزد و سیرجان و آنجاها باشند. خیلی عجیب بهنظر میرسند.
خودم را کمی جابهجا کردم که راحتتر بنشینم، احساس کردم که چیزی پشت کمرم آزارم میدهد. دست کردم که آنرا از پشتم دور کنم متوجه شدم که دوربینم است، و یادم نبوده که بهدوشم آویزان است. وقتی آنرا گرفتم که از دوشم دربیاورم، بختیار مثل کسی که تازه بهیادش افتاده باشد گفت: «پایۀ دوربین رفته زیر دندهام و خبر نداشتهام. چه خوب که با دوربین آمدهایم! عکس یادگاری بگیریم؟»
گفتم: اگر اجازه بدهند.
دختر که منظور ما را فهمیده بود لبخندزنان بهما گفت: هرگونه دلخواهتان است یادیگارین بگیرید.
بختیار بلند شد پایۀ دوربین را در جای مناسبی قرار داد و دوربین را نصب کرد و آماده کرد برای عکس گرفتنِ اوتوماتیک. و خودش آمد نشست. [دوربین دیجیتالی عکسهای پیدرپی با فاصلههائی که تنظیم میکردیم میگرفت.] بهحالت طبیعی که نشسته بودیم هشتتا عکس با پوزهای گوناگون گرفته شد. من بهآنها گفتم: «فردا عکسها را چاپ میکنیم و برایتان میآوریم.» و جام را جلو بختیار گرفتم و آهسته درگوشش گفتم: «فکر میکنی شربت انگور باشد یا شراب؟ چیزی تویش نکرده باشند!»
بختیار گفت: «حالا بهات میگویم.» و جام را برداشته بر لبش نهاد و اندکی مزمزه کرد وگفت: «باید شراب سیساله شصتساله باشد. شرابِ خیلی کهنه است.» [بختیار در شرابشناسی تخصص دارد.]
من جامم را برلب نهادم، ولی ننوشیدم، تظاهر کردم که میخواهم بنوشم. پسر و دختر باهم گفتند: «نوشتان باد! اَیرانزِمین شاد باد.» و جامهایشان را بر لب نهاده نیمش را یکنفس سر کشیدند، و دوباره بهما گفتند: «نوشتان باد! شاهانشاه جاوید زیاد خُرُم زیاد، اَیرانزِمین شاد باد.»
بختیار بهمن گفت: نمیخواهی آزمایش کنی؟
با ابروهایم بهاو اشاره کردم که نباید بخورد. دختر انگار اشارۀ مرا درک کرده باشد گفت: «بنوشید! بهیاد شاهانشاه بنوشید.» و خودش و پسر جامشان را که نیمه شده بود بر لب نهادند و تا ته نوشیدند، و باز همصدا گفتند: «شاهانشاه جاوید زیاد خُرُم زیاد، اَیرانزِمین شاد باد.»
فضای تالار و نغمۀ مسحورکنندۀ چنگ حالت عجیبی به من داده بود. به بختیار گفتم: «چه حالی داری؟»
گفت: «انگار برگشتهایم به اعماق تاریخ. حالت عجیبی است.» آنگاه برای آنکه دختر و پسر را مشغول کنم تا برای نوشیدن بهما تعارف نکنند به دختر گفتم: «نامت چیست؟»
گفت: «اِستَره بود.»
گفتم: «من هم نامم ستاره است.» و به پسر گفتم: «تو نامت چیست؟»
پسر گفت: «بَختآور بود.»
انگشتم را بهبختیار دراز کردم و به پسر گفت: «این هم نامش بختیار است.»
من و بختیار جامهایمان را گذاشته بودیم توی سینی. دختر جامِ مرا برداشت و در جامِ خودش خالی کرد، جامِ بختیار را هم برداشت و در جامِ پسر خالی کرد. سپس هردو را از سبو لبزیز کرد و جامِ مرا بهدستِ خودم و جامِ بختیار را نیز بهدست بختیار داد. آنگاه خودش و پسر جامهایشان را برداشتند و لبخندزنان بهما گفتند: «نوشتان باد! اَیرانزِمین شاد باد.»و جامشان را برلب نهاده نیمش را نوشیدند و باز بهما نگریستند. من که انگار خجلتزده شده بودم جامم را بر لب نهادم و تظاهر کردم که دارم مینوشم. بختیار نیز بر لب نهاد. من باز با ابرویم بهبختیار اشاره کردم که نخور! بختیار درگوشم گفت: «جامهای ما را برای خودشان خالی کردند و خوردند که خیال ما راحت شود که چیزی در جام نریختهاند. با خیالِ راحت بخور.»
بهحالت عجیبی دچار شده بودیم. بختیار جامش را بر لب نهاد و اندکی نوشید. من هم برلب نهادم و اندکی نوشیدم. عجب شرابی! شاید شراب صدسالۀ زیرِ زمینکرده! حالت عجیبی بهمن دست داد بود که نمیتوانم وصف کنم.
دختر و پسر دومین جامشان را که تا ته سرکشیدند برخاستند، و رفتند وسط تالار ایستادند، دختر در سمتِ راستِ آتشدان و پسر در سمتِ چپش. دختر ابتدا یکپایش و سپس پای دیگرش را بر زمین کوفت. بانگ خلخالهایش بلند شد، دوباره اینپا و آنگاه آنپا، بهآهنگ بر زمین میزد و بانگ خلخالهایش آهنگ زیبائی بیرون میداد. یکباره نغمۀ چنگ که در تالار پیچیده بود تند شد و خروشید و با بانگ خلخالهای دختر همنوا شد، و خروشِ دف آنرا همراهی کرد. دختر بهخروشِ چَنگ و دف شروع بهرقصیدن کرد، و پسر نیز همراه او شروع به رقصیدن کرد. پیرامون آتش میچرخیدند و میرقصیدند. نگاهشان را از شعلههای آتش برنمیداشتند.
بختیار گفت: «نگفتم که به بزم خیام آمدهایم؟!»
بهچهرۀ بختیار نگریستم، از اثرِ شراب گل انداخته بود. بهجامش نگریستم، خالی کرده بود.
دختر و پسر چنان میرقصیدند که با بهترین رقاصان فیلمهای هندی میتوانستند همتائی کنند. واقعًا زیبا میرقصیدند. خروش چنگ و دف و رقص اینها، رقص شعلههای زردرنگِ آمیخته بهلاجوردگونۀ آتش، و بانگ خلخالِ دختر ما را بهعالم روحانی عجیبی برده بود. احساسی بهما دست داده بود که قابل وصف نیست. دختر هربار که کف دستهایش را بههم میزد انگار دلِ مرا از سینهام بیرون کشیده بهپرواز درمیآورد. من و بختیار تندتند خودمان را میجنباندیم و سرمان را بهاینسو و آنسو میتکاندیم و کف میزدیم و با حرکتِ آنها همنوائی میکردیم.
دختر و پسر اینگونه حدود ده دقیقه پیرامون آتش چرخیدند و رقصیدند، و آنگاه رقصشان را همراه با آرام شدنِ بانگ چنگ و ضربِ دف آرام کردند، تا ضرب دف متوقف شد، و چنگ دوباره نغمۀ پیشین بهخود گرفت، و بهزودی نغمهای را شروع کرد که بهآهنگِ لالائیِ مادران شبیه بود. دختر در سمتِ راست و پسر در سمتِ چپِ آتش بر دوزانو نشستند و سرشان را بهزیر افکندند، و در سکوت بهجلو خودشان مینگریستند.
اندکی بعد دختر و پسر سهبار کف دستهای خودشان را بههم زدند. نغمۀ چنگ فرونشست و نوای حزنآلودِ نی برخاست و اندکاندک تند شد و حالتِ حماسی بهخود گرفت، چیزی در مایۀ شاهنامه، ولی چنان زیبا که من توان وصفکردنش را ندارم. دختر شروع بهخواندن کرد. چندان زیبا میخواند که آدم را مست میکرد، ولی من هرچه دقت کردم نتوانستم جملاتش را بهدرستی درک کنم. بهزبانی میخواند که برای ما غریب بود. یک دقیقهای که خواند سکوت کرد و پسر بلافاصله شروع کرد. پسر هم صدایش جادوئی بود. به بختیار گفتم: «تو میفهمی اینجا به چه زبانی میخوانند؟»
گفت: شاید زبان محلی یکی از دهات اطراف یزد و کرمان باشد!
گفتم: متوجه میشوی که چه میگویند؟
گفت: «بعضی از جملههایش حالیم میشود. خوب دقت کن به فارسی نزدیک است ولی لهجه دارد و ما متوجه نمیشویم. مثل اینکه زبان یکی از روستاهائی باشد که ما نمیشناسیم و نشنیدهایم.
پس از هر چندبیتی که بهنوای نی بهنوبت میخواندند، روبههم کرده در چشم همدیگر مینگریستند و هردو دستهایشان را بهسوی هم دراز کرده همنوا میگفتند:
وِ اورمَزد اُ وَهران اُ بَغدُهت اُ مِهر
وِ هَپتون سپَنتان اُ گَردونسپهر
نِه مُدرایَ خوازُم نِه اَرمَن نِه چین
وَشا نوشَگین بادِ اَیرانزِمین
وقتی ایندوتا بیت را تکرار میکردند، همنوا با آنها خروشِ چنگ و بانگ دف برمیخاست و تالار را بهلرزه میانداخت. مخصوصا این دوبیت را با چنان آهنگ حماسی میخواندند که عمقِ دل را میلرزاند و حقیقتًا ما را بهعالَمِ حماسهها میبُرد.
سهدور که به این دوتا بیت رسیدند و تکرار کردند، بختیار بهمن گفت: متوجه میشوی که در این دوتا بیتِ آخری که تکرار میکنند چه میگویند؟
گفتم: میگویند «سوگند به اهورامزدا و بهرام و ناهید و مهر، سوگند به مقدسانِ هفتگانه و سوگند بهگردانسپهر، که نه علاقه بهمصر دارم نه به ارمنستان نه به چین. خوشا باد جانپرورِ ایرانزمین.»
گفت: میدانی که مقدسان هفتگانه چیست؟
گفتم: هفت صفتِ والای ملکوتی که هفت فضیلتِ والای انسانی نیز هستند: وُهومِنَه، اَرتَه، خشترَه، آرمَئیتی، هوروَتات، اَمِرتات، سِراوشَه.
دختر و پسر اینگونه 12 بار بهنوبت خواندند و این ترجیعِ دوبیتی را 12 بار همنوا تکرار کردند، وآنگاه درحالیکه کفِ دستهای خودشان را بههم چسپانده و دستهایشان را بالای سرشان گرفته بودند سرهایشان را بهبالا رو بهشعلههای آتش گرفته یکصدا به بانگ بلند گفتند: «شاهانشاه جاوید زیاد، خُرُم زیاد! اَیرانزِمین شاد باد!»
صدایشان در زیر گنبدِ تالار طنین افکن شد و در همۀ تالار پیچید؛ بههمراه آنها خروشِ چنگ و دف و نی چنان همنوا بهفریاد آمد که تالار را بهلرزه و اعماقِ روحِ ما را بهپرواز درآورد، و پس از یکدقیقه فرونشست، و تالار را سکوتی سنگین فراگرفت.
وقتی دختر و پسر روبهما برخاستند، بختیار یکباره مثل اینکه چیز تازهای دیده باشد درگوشم گفت: «ستاره! نگاه کن! لباسهایشان را نگاه کن.»
من متوجه نشده بودم که لباسشان را عوض کرده بودند. هردوشان لباسشان عوض شده بود. از نوع لباسهای بزمهای سلطنتی ساسانی بود که ما براساس آنچه در کاوشهای باستانشناسی بهدست آمده بود تصاویرش را در کارگاه باستانشناسی دانشگاه بازسازی کرده بودیم. اندکاندک داشتم میترسیدم. درگوش بختیار گفتم: «بختیار! من دارم میترسم. اینها که از اینجا نرفتند تا لباسشان را عوض کنند! جن نباشند!»
بختیار که اکنون شنگول شده بود درگوشم گفت: «ترس که ندارد. هرچه هستند باشند. بزم خیام است دیگر. همهچیزش عجیب است. این هم یکی از عجایبش. تردستی کردهاند. خیال کن بخشی از نمایش یک عروسیِ سلطنتی است. خیال کن که در زمان ساسانیان زندگی میکنی. ترس که ندارد! شاد باش و لذت ببر از این عالَمِ رؤیائی.»
پسر و دختر آمدند روبهروی ما ایستادند، دختر برابرِ من و پسر برابر بختیار؛ سرشان را خم کردند و به ما تعظیم کردند، و راست شدند و همصدا گفتند: «شاهانشاه شاد زیاد خُرُم زیاد! اَیرانزِمین شاد باد! مهیمان گرامی باد!»
بختیار بهمن گفت: چرا یادمان نبود که ازآنها عکس بگیریم؟
گفتم: از عالم خودمان بیرون رفته بودیم. اگر میگرفتیم بهترین یادگار بود. دوباره اگر شروع کردند بگیر.
پسر آمد جای اولش نشست، و دختر رفت و یکدقیقه بعد برگشت، سینی بزرگی روی سرش گذاشته بود و آورد گذاشت روی میزِ آنوری. چهارتا رانِ سرخشدۀ بره بود. یک سبوی دیگر مثل سبوی روبهروی ما و چهارتا جام مثل همین جامهای روبهروی ما توی سینی گذاشته بود. پسر بلند شد و سینیِ روی میز ما را برداشت و ایستاد، دختر آن سینی را آورد گذاشت رویِ میزِ ما و سینی دیگر را از دست پسر گرفت و گذاشت روی میز کناریمان، و خودش آمد جای اولش نشست، سبوی تازهآورده را گرفت و هرچهارتا جام را لبریز کرد و گذاشت جلو ما و پسر و خودش. هرکدام از رانها را گذاشت توی یک بشقابِ سفیدِ براق که بهنظرم رسید از نقره باشد. یک کارد و یک چنگالِ دوشاخه توی هرکدام از بشقابها گذاشته شده بود، کارد و چنگال عجیبی بود، زردِ براق مثل طلای ناب، با دستههای استخوانمانندِ کندهکاری شده. شاید از عاج بود! بهنظر میرسید که کندهکاریِ دستهها را با آبِ زر اندودهاند. ابتدا از دوتا از بشقابها دوتا گلِ کوچک، هرکدام بهاندازۀ یک بندِ انگشت، با کارد و چنگالِ دوسر کند، یکیرا گذاشت در دهانِ پسر و یکیرا گذاشت در دهانِ خودش، آنگاه هردو بشقاب را گذاشت جلو ما؛ بشقاب سومی را گذاشت جلو پسر و بشقاب دیگر را هم گذاشت جلو خودش؛ و لبخندزنان گفت: «مهیمان گرامی باد! نوشتان باد!»
من و بختیار واقعا گرسنه بودیم. خودشان ازاین گوشتها اندکی خورده بودند، و خیالمان راحت شد که دسیسهای درکار نیست. جائی برای احتیاط کردن نمانده بود. بختیار گفت: «مثل اینکه رانِ آهوبره باشد. اینها حتما شکارچی خوبی هم هستند.» و از پسر پرسید: «رانِ آهوبره است؟»
پیش از آنکه پسر چیزی گفته باشد دختر گفت: «بِراسَم آورده است.»
بهدختر گفتم: برادرت کجا است؟
گفت: ویه اردشیر است؛ شاهانشاه اوی را خواسته و رفته ویه اردشیر.
بختیار بهمن گفت: میدانی ویه اردشیر کجا است؟
گفتم: بخشی از تیسپونِ ساسانی که محل کاخهای شاهنشاهی بود را ویهاردشیر میگفتند، همان جائی در کنار بغدادِ که خرابههای کاخِ موسوم به ایوان مدائی هنوز برپا است.
چنان کباب لذیذی بود که در عمرم شبیهش را نخورده بودم. به بختیار گفتم: تو تا کنون چنین کباب لذیذی خوردهای؟
گفت: هرگز! همهچیزِ اینجا عجیب و غریب است. نمیدانم گوشتِ چه باشد. عجب گوشتِ آهوبرهای!
دختر و پسر با هر لقمۀ کوچکی که با چاقو ازگوشت جدا میکردند و با چنگالِ دوشاخهشان در دهانشان میگذاشتند جامشان را برلب مینهادند و مزمزه میکردند، و درسکوتِ کامل و سربهزیر و نگاهشان به بشقابِ خودشان، مشغول خوردن بودند.
در گوش بختیار گفتم: اینها دهاتی نیستند، ما را دست انداختهاند با این لباس عجیب و غریب و با این طرزِ حرف زدنشان. حتمًا تحصیلکردۀ یکی از مهمترین دانشگاههای غرب هستند. نکند ما را بشناسند و آمدهاند تا ما را دست بیندازند؟! میبینی که در غذاخوردنشان از ستارههای هالیوودی برسرِ میزهای اشرافی هم باکلاسترند!
من تشنه بودم. به بختیار گفتم: تو هم تشنهای؟
گفت: خیلی تشنهام، ولی آب نمیبینم.
دختر گفت: «آب خواهی؟» و دستش را بهجامِ لبریزِ من دراز کرد وگفت: «اگر باده ننوشی، بنوش که وَشآب است.»
جام را برداشتم و برلب نهادم، واقعا آب بود، بیرنگ بود. گفتم: بختیار! بردار که آب است.
آبی بود چنان سبک که فکر نمیکنم در هیچ کوهستانی از هیچ چشمهای چنان آب سبکی را نوشیده باشم. ولی چرا رنگِ سرخش یکباره رفته بود؟ چرا شرابی که از سبو بهدرونِ جام ما ریخته بود تبدیل بهآب شده بود؟
بختیار جامش را گرفت و برلب نهاد و تا ته نوشید وگفت: هرگز چنین آبِ سبکی را ننوشیدهام. تو نیز احساس کردی؟
گفتم: «من هم همین احساس را کردم.» و درگوشش گفتم: ما به دنیای افسانهها وارد شدهایم. خانۀ افسانهیی، تالارِ افسانهیی، اثاث افسانهیی، شراب وکباب افسانهیی، آبِ افسانهیی، آدمهای افسانهیی، لباس افسانهیی، ظروف افسانهیی. نکند اینها دختر و پسر شاه پریانِ افسانهها باشند؟
بختیار در گوشم گفت: اینجا باید کاخِ یکی ازآن سلاطینِ مالی باشد. اینها هم نگهبان هستند، و این آداب را از اربابها آموختهاند.
و من درگوشش گفتم: کدام ارباب؟ کدام آموخته؟ اینها از شاهنشاه حرف میزنند، از اَیرانزِمین حرف میزنند، از ویهاردشیر تیسپون حرف میزنند، از دنیای دیگری حرف میزنند. اینها مال تاریخاند. ما به اعماقِ تاریخ برگشتهایم.
خوردن که تمام شد دختر سینی را برداشت و برد، و برگشت آن سینی دیگر را هم برداشت و برد. وقتی برگشت یک سینی دیگری روی سرش بود، زرد بود مثل طلا، بهنظر میرسید که طلای ناب باشد، شاید هم برونزی صیقلی بود، پرنقش و نگار بود. آورد گذاشت روی میز. انگور بود و انار و گلابی و انجیر تازهچین، هرکدام توی یک کاسۀ بزرگ بهرنگِ نقره. سینی نقشکوبی شده بود، آنجاهایش که پیدا بود نقش شکار آهو را نشان میداد با آهوان درحالِ دویدن و آدمهائی که سواره آهوان را دنبال میکردند و سگهای تازی که دنبال آهوان میدویدند. اطراف کاسهها هم همین نقش را کنده بودند. نقشهای کاسهها و توی سینی بهنحو عجیبی شبیه هم بودند، کار دستِ یک استاد بودند. درگوشِ بختیار گفتم: فکر میکنی که این سینی و این کاسهها بهچند میارزند؟
گفت: اگر ما در خواب نباشیم و اینها که میبینیم در بیداری باشد، امروز نمیتوان قیمتی بر رویشان گذاشت. سینی از طلا است و کاسهها از نقره؛ ولی کارهای هنری که رویشان صورت گرفته است بهایشان را به میلیونها دلار بالا میبَرد. شبیه ظروفِ دنیای باستان هستند. آن سبوها و جامها و آن سینی قبلی نیز همینطور. من که فکر میکنم اینها باید متعلق به عهد ساسانی باشد، شاید هم بهتقاضای یکی از سلاطینِ مالیِ تازهبهدورانرسیده از روی تصاویرِ آنها بازسازی شده باشد.
میوهها بهقدری لذیذ بودند که من فکر نمیکنم در عمرم چنان میوههائی را خورده باشم. نمیدانم چرا آنهمه از خوردنشان احساس لذت میکردم. به بختیار گفتم: تو هم مثل من لذت میبری؟
گفت: بالاتر از توصیف است. افسانه است، رؤیا است.
وقتی میخوردیم دختر بلند شد و رفت و برگشت. یک سینی دیگری روی سرش بود، یک آفتابه و یک لگن گذاشته بود توی سینی. همه سفیدرنگ، و پرنقش و نگار از نقوش کندهکاری شده. سینی را گذاشت روی قالی، لگن را آورد گذاشت روی میز، آفتابه را آورد گرفت بالای لگن و با نگاهی که بهما میکرد بهما میفهماند که دستهایمان را دراز کنیم و بشوئیم.
اول من و بعد بختیار، دستهایمان را دراز کردیم، دختر آب بر روی دست هرکداممان ریخت، دست پسر را نیز همینگونه شُست، آنگاه سهتا دستمال نرم گلدار از شال کمرش بیرون کشید و بهدستِ ما و دستِ پسر داد تا دستهایمان را خشک کنیم. همینکه خشک کردیم، پسر به ما گفت: «دیری نپاید که سپیده بردمد. هنگام رفتنتان است.» و برخاست و بهما نگریست. دختر لگن را برداشت و با آفتابه گذاشت در همان سینی، و پشتِ سرِ پسر ایستاد و بهما نگریست. ما را با چشمانشان دعوت به بیرون رفتن میکردند. ما که تازه خودمان را برای پرسوجو آماده کرده بودیم، ناگزیر برخاستیم. او و دختر بهجلو افتادند و من و بختیار دوربین و پایۀ دوربین را برداشتیم به دوشمان آویختیم و به دنبالشان روان شدیم.
ماه رفته بود و هوا تاریک بود، و ما در جادۀ باریکی، که از سیچهل سال پیش تغییر نکرده بود جز آنکه اندکی قیر بر رویش ریخته بودند، بهپیش میراندیم. هردومان مثل جنزدهها شده بودیم. بهبختیار گفتم: فردا زودتر برگردیم و ضمن تهیۀ گزارشمان بیشتر دربارۀ این خانه تحقیق کنیم. موضوع خیلی جالبی خواهد شد.
در فاصلۀ برخاستن و قصد بیرون رفتن کردن تا وقتی که در اتومبیل نشسته بودیم و بهسوی شیراز میرفتیم هیچ چیزی یادمان نمانده بود. یادمان نبود که چهگونه با آنها خداحافظی کردیم، چهگونه از آن سرای بزرگ بیرون آمده بودیم، چهگونه اتومبیلمان را سوار شده بودیم. نه من چیزی در این فاصله یادم بود و نه بختیار. هرچه بهمغزمان فشار میآوردیم چیزی یادمان نمیآمد.
گفت: فکر میکنی اگر دربارۀ بزم خیاممان گزارشی تهیه کنیم کسی از ما باور کند! اگر بخواهیم همهچیز را بنویسیم فکر میکنی که بهجرم حضور در بزم میگساری و رقص چه حکمی برایمان ببُرند؟
گفتم: حدِ شرب خمر صدتا تازیانه است. اَوّلاً ازنظر شرعی کسی که نداند که یک مایعی خمر است و بنوشد مرتکب گناه نشده است و مستوجب کیفر نیست؛ دُوُّمًا از نظر فقهی تماشای رقص زنانِ کافر مباح است؛ سوّمًا ما شیعه نیستیم، و در مذهب معتزله حضور در بزمِ باده و ساز و آواز گناه نیست؟
گفت: زمزم و برسُم و رقص و آواز دربرابر آتش چه؟
گفتم: حضور در چنین جائی هم در مذهب معتزله مجاز است.
گفت: بهتر است که بگوئی برای خودمان گزارش تهیه میکنیم شاید یکروزی توانستیم منتشر کنیم، و خیال خودت و مرا راحت کنی.
۲
ساعتی بعد از برآمدن آفتاب ازخواب برخاستیم. سر و تنمان را که شُستیم و ناشتایمان را که خوردیم، بهبختیار گفتم: باید عکسها را چاپ کنیم.
دوربین را وصل کردیم بهکامپیوتر و چاپگر را آماده کردیم. هنوز به نمایشگرِ دوربین نگاه نکرده بودیم که ببینیم عکسها چه وضعی دارند. لازم هم نمیدیدیم که هرچه در دیسک کامپیوتر ذخیره میشد را نگاه کنیم. برایمان مهم نبود. عادت داشتیم که عکس را بدون دستکاری و همانطور که گرفتهایم چاپ کنیم تا کاملا طبیعی باشد. توی دیسک کامپیوتر هم همانطور دستنخورده نگاه میداشتیم.
عکسها که بیرون میآمدند چشم من به دنبال عکسهای دیشبی بود. وقتی نوبتِ بیرون آمدنِ عکسهای دیشبی شد دیدیم که جز من و بختیار کسی روی کاغذ نیست. ما روی سنگی نشسته بودیم، پشتمان تپۀ خاکی بود که سیاه میزد. نه آن دختر و پسر در عکس بودند و نه مبل و نه میز و نه چیزهای دیگر. علاوه بر بقیۀ عکسها که یادمان بود کجا گرفتهایم و همه را در روشنائی روز گرفته بودیم، هشتتا عکس بود که من و بختیار روی سنگ نشسته بودیم وکمی با هم فاصله داشتیم. ولی ما در چنین جائی عکس نگرفته بودیم. اصلا هیچ عکسی از خودمان روی سنگی یا تپهای در تاریکی شب نگرفته بودیم. بقیۀ عکسها که از منطقه گرفته بودیم همهاش درست بود جز این هشتتا. من مثل کسی که باورش نشود به بختیار گفتم: اینها را میبینی؟
گفت: آری. میبیبنم. من هم متعجبام. ما به چه دنیائی رفته بودهایم؟
گفتم: شاید از شدت خستگی بهخواب رفته بودهایم و آنها را در خواب دیدهایم!
گفت: مگر میشود که هردومان یکجور خواب دیده باشیم؟
گفتم: و مگر میشود که ما در خواب از خودمان عکس گرفته باشیم؟
گفت: وقتی برگردیم بهآنجا نگاه میکنیم که این عکسها را درکدام نقطه گرفتهایم. آنجا باید خیلی اسرارآمیز باشد.
لباسهایمان را پوشیدیم و بهراه افتادیم. جادهها را پشتِ سر نهادیم تا بهدشتِ دیروزی رسیدیم. ما اینجا را برای بررسیهای خودمان انتخاب کرده بودیم، و قرار بود که یکهفته وقتمان را بگذاریم برای بررسیِ تپههای اطرافِ محل.
وقتی بهمحل رسیدیم، نه از آن خانه خبری بود و نه از آن باغ. گفتم: بختیار! پس چیزهائی که دیشب دیدیم کجا رفتهاند؟
گفت: فراموش کن. خیالاتی شده بودهایم.
اتومبیلمان را در جای دیروزی توی همان چاله پارک کردیم، و رفتیم دور زدن در پیرامون تپه. من در جستجوی سنگی بودم که دیشب رویش نشسته بودیم و عکس گرفته بودیم. بختیار که متوجه جستجوی من شد گفت: اینجاها دنبالش گشتن بیهوده است.
گفتم: عکسها را نگاه کنیم که از کجا گرفتهایم؟
بختیار عکسها را بیرون آورده بود. با هم به یکییکی هر هشتتا عکس نگاه کردیم. پشتِ سرمان سیاه بود و چیزی را نمیشد تشخیص داد. هرچه در اطراف تپه نگاه کردیم چنان سنگی که در عکس بود را ندیدیم.
بختیار گفت: شاید جای دیگری گرفته باشیم.
ولی ما شب عکس گرفته بودیم، و شب هم از تپه دور نشده بودیم. تازه اول شب به تپه برگشته بودیم که سوار شویم و برگردیم شیراز.
گفتم: بختیار! فکر نمیکنی که از دانشگاه تقاضا کنیم یک هیئتی را برای حفاری بهاینجا بفرستند که تا آبِ سد بهزیر تپه نفوذ نکرده تپه را کاوش کنند؟ من که دلم میگوید این تپه باید روی یک شهری از شهرهای ساسانی یا پیش از ساسانی خوابیده باشد.
گفت: ای بابا! تو هم دلت خوش است. چه کسی به من و تو گوش میدهد؟ اینهمه که داد زدند بهکجا رسید؟ اگر هم بگوئی، میگویند «آثار دوران جاهلیت را برای چه کاوش کنیم؟» وقتی هم اصرار کنی، جوابت خواهند داد که «مگر گنجِ بابایت زیرِ آن زمین است که اینهمه داد و فریاد میزنی؟» تازه خیلی مؤدبانه مشتی اهانت هم بهبارت میکنند و میگویند: «چه شده که بهیاد دوران جاهلیت و کافرانِ آتشپرست افتادهای و میخواهی آن دوران را زنده کنی؟» اگر هم بیشتر اصرار کنی حکم برکناری بهدستت میدهند و از تحقیق هم محرومت میکنند. مگر با دهها استاد چنان نکردند؟
گفتم: یعنی باید دست روی دست نهاد و نشست؟ یعنی هیچ کاری نباید کرد؟
گفت: باید همین کاری کرد که الآن داریم میکنیم. بیسر و صدا هرجا که قابل شناسائی باشد شناسائی میکنیم و گزارش و تصویر و مووی برای خودمان تهیه میکنیم. این تنها کاری است که از دستمان ساخته است. آیندگان خواهند خواند که اینجا چه بوده و چهگونه غرق شده است.
گفتم: یعنی سوگنامه تهیه کنیم برای آیندگان؟
گفت: غیر ازاین چه کاری از دستمان ساخته است؟
۳
خورشید داشت غروب میکرد که برگشتیم بهطرف اتومبیلمان. نیمساعتی بعد که رسیدیم با وحشت دیدیم که دختر و پسر درکنار اتومبیل ایستادهاند، درست در همان جای دیشبی. بختیار با صدای فریادگونه گفت: میبینی ستاره؟!
گفتم: میبینمشان. تو بودی که میگفتی خیالاتی شدهایم؟ میبینی که خیالات نبوده؟
رفتیم نزدشان و سلام کردیم. با همان عبارتهای دیشبی جواب سلاممان را دادند با همان لبخند محبتآمیز. دیدم که بختیار دارد عکسها را از توی کیفش بیرون میآورد. ناگهان با حالت وحشتزده بهمن گفت: «ستاره! به عکسها نگاه کن!» وآنها را جلو چشمم گرفت.
از دستش گرفتم و نگاهشان کردم. همه شان همان عکسهائی بودند که دیشب درکنارِ آنها گرفته بودیم، توی همان تالار، روی همان تخت، پشت همان میز، برابر همان سینی و سبو و جامها. بهبختیار گفتم: من که دارم دیوانه میشوم.
بختیار بهدختر و پسر گفت: «عکسها که دیشب گرفتیم را چاپ کردهایم و برایتان آوردهایم.» و آنها را داد بهدست پسر.
گفتم: بختیار! وقتی نگاهشان کردند بردار بگذار توی کیفت تا برای خودمان داشته باشیم.
گفت: مگر عقلت رفته بچرد؟ نسخههای اصلی که توی دیسک کامپیوتر است و نزد خودمان است. اینها را برای خودشان آوردهایم.
دختر و پسر با همان عبارت دیشبی، یکصدا بهما گفتند: «گام بر دیدگان نهید، مهیمان گرامی باد!» و ما را دعوت کردند که همراهشان برویم.
ما از خدا خواسته بهدنبالشان افتادیم. چندقدمی نرفته بودیم که رسیدیم دمِ دروازه. وارد شدیم و همان جای دیشبی نشانده شدیم، و بیدرنگ نغمۀ دلپذیرِ چنگ در فضای تالار طنین انداخت.
درگوش بختیار گفتم: امشب باید گزارشِ اینخانه را تکمیل کنیم. فرصت را از دست ندهیم و همهچیز را ازشان بپرسیم. اینها دهاتی نیستند، نوکر هم نیستند، نگهبان هم نیستند، ما هم خیالاتی نشدهایم.
بختیار درگوشم گفت: یعنی میگوئی از زیرِ زمین درآمدهاند؟
و من درگوشش گفتم: همین است که گفتم.
دستگاه ضبطِ امپیتری را با خودمان آورده بودیم، میتوانستیم ساعتها حرف بزنیم و ضبط کنیم. دیوی کام را هم با چندتا دیویدی آورده بودیم، میتوانستیم چندین گیگا مووی تهیه کنیم. خیالمان از همهطرف راحت بود. گفتم: بختیار! دیوی کام را آماده کن و کار بگذار.
بختیار دیوی کام را روی پایه سوار کرد و در جای مناسب گذاشت. ضبط امپیتری هم گذاشتیم روی میز. هم مووی تهیه میکردیم و هم صدا ضبط میکردیم. احتیاطمان کامل بود تا چیزی را از دست ندهیم. مهمانی بهروال دیشب شروع شد.
از دختر پرسیدم: گفتی اسمت ستاره است؟
گفت: من هِشم ندارم. هِشم ازآنِ دیوان است.
بختیار بهمن گفت: او فکر میکند که منظورت خشم است. بهجای اسم بگو نام.
گفتم: نامت که ستاره است!
گفت: اِستَرَه بود نامم.
گفتم: چرا بود؟ مگر اکنون نیست؟
گفت: آنگاه که زنده بودم اِستَره بودم.
گفتم: مگر اکنون زنده نیستی؟
گفت: همیشه هستم. تا بودم اِستَرَه بودم. اِستَرَه همیشه هست.
گفتم: یارت نامش چیست؟
گفت: یار جانیام نامش بختآور بود.
گفتم: مگر اکنون نیست؟
گفت: همیشه هست. تا بود بختآور بود. بختآور همیشه هست.
گفتم: دیشب از تازیکان سخنی گفتی.
همینکه نام تازیکان را برزبان آوردم لبخند برلبانش مُرد، و با صدای بغضآلوده گفت:
همان سال آمدند که من زنده بودم، اُ یارِ جانیام زنده بود. نوروزِ بزرگ بود چو امروز. مردمان همگان، دُهتان اُ پُسان، بِراسان اُ هُواران، بابایان اُ ماتایان، بابَکان اُ ماتَکان، همگان در جشنِ نوروزِ بزرگ بر سبزه چَمان اُ دستافشان اُ پاکوبان اُ خُنیان. گیتی همه شادی بود، از باختریه تا ویهاردشیر، از اُوارَزمیَه تا وَهِشتاردشیر، از مِهرانرود تا شاداَردَشیر، از آنجا که هَورشَیت وَرآید تا آنجا که هُوَرشَیت نشیند، هرجای گیتی که کوس بهنام شهانشاه میزدند شادی بود، شادیِ روز اورمَزد که زایانده بود زِمینِ آبستن را اُ داده بود هزاران هزار خوشی به مردم جهان، شادیِ داتِ شهَانشاه که دهشش انباشتَه بود سرایها را إز توش اُ پوش. بر سبزه بانگ دُهُل بود اُ خروش کارَهنای اُ نغمه پایَلِ نورسیده دوشیزگان اُ تَپَکِ پای نودمیده باوگان، اُ هَلَههَلۀ جهاندیده بابکان اُ کِلکِلِ شاددلْ ماتایان اُ شَبای خروشندۀ بابایان. همه از مِهرِ اورمَزد خشنود اُ إز دهش شهانشاه شاددل اُ إز مهرِ ماتازِمین سرشار. در آن فراز بر آسمانها اَمِشَهسِپَنتان اُ اختران بودند که هماوایی میکردند با مردمان در شادیِ روزِ اورمَزد. به ناگه تازیکان آمدند نشسته بر اُشترانِ چو دیوانِ کریوههای بیاوان، هوهوکنان، نیزه اُ شمشیر در دست، چو لشکرِ ملخ آمدند اُ کشتن گرفتند. مردمانْ چیخزنان پراکندند اُ ایدون بهخانهها دویدند. تازیکان آمدند چو ملخ، کشتند، بُردند، خوار کردند. خانه سوزاندند، شهر سوزاندند، بابایم را کشتند، ماتایم را کشتند، براسَکم را کشتند، باغستان را اُ کشتگه را سوزاندند، داراک را بردند، هُوارانم را بُردند، مرا هم ایدون بردند اُ خوار کردند.
و بغض دلش ترکید و دودستش را گذاشت دوطرف سرش و تلختلخ گریست. پسر با او همنوا شد و دست کردند دورِ گردن همدیگر و پیشانیهایشان را برهم نهادند و همنوا تلختلخ گریستند. من و بختیار در سکوت به گریستنشان مینگریستیم. دوسه دقیقه که بهتلخی گریستند سرهایشان را بلند کردند و لبخندزنان بهما گفتند: «مهیمان گرامی باد! شاد زئید، خُرُم زئید.»
من دیگر جرأت نمیکردم که اسم تازی بیاورم. بهدختر گفتم: «چهگونه مردمی بودند آنها؟»
گفت:
چو دیو. سُهتَهسیاه، موها هُشکیده اُ بهشاخشاخ ایستاده چو شاخَکانِ گوزنان، ریشها چو خارِ بیاوان، دندانها دراز چو دندانهای گراز، برهنهپا، ناخنها هُشکیده، دستها پینَهبستَه، پاها چو سُمبِ ستوران، چهرهها چو دیوان. هَلَههَلَه میکردند اُ آتش میافکندند. کشتگَه سوزاندند، باغ سوزاندند، چو لشکرِ ملخ ریختند بهشهر اندر، میجَخیدند چو گراز، هوهو میکردند چو گرگ، میجخیدند چو گرگ، میدریدند چو گرگ. بابایم شمشیر بهدست رفت اُ شمشیر بهدست برگشت اُ به ماتایم گفت: «بچّهها را بهچاه انداز تا بهدست دیوان نهاُفتند.» هُوارَکم را ماتایم در چاه افکند، گفت: «برو که خوار نشوی.» بابایم بهبراسَکم گفت: «تیرها اُ کمانت را بردار اُ بهبانِ خانه فراز شو.» ماتایم میخواست من اُ هُوارِ دیگرم را بهچاه اندازد که تازیکان آمدند آتش افکندند بر در. چو دیو میجخیدند هوهوکنان اُ شمشیرپَرّان اُ نیزهجنبان. بِراسَکم با تیر اُ کمان بر بانِ خانَه شد، بابایم یک تازیک بهشمشیر بکشت، تازیکان بابایم را به نیزه پاره کردند اُ برکندند رختش را اُ جخیدند اُ هوهو کردند. ماتایم اَشکَمِ یکتازیک بهخِنجَر بدرید، تازیکان ماتایم را به نیزه پاره کردند اُ برکندند رختش را اُ جخیدند و هوهو کردند. من اُ هُوارم دویدن گرفتیم اندر سرای. تازیکان هوهوکنان اُ شمشیر اُ نیزه جُنبان در پیمان جخیدن گرفتند تا واماندیم اُ تپیدیم بهکنجِ سرای اندر چو گنجشکی. مرا تازیکی بهچنگش بگرفت اندر کنجِ سرای، چو گرگی که خرگوشی گیرد، اُ جخید اُ هوهو کرد. تازیکِ دیگر آمد لگدی برپشتِ او کوفت اُ چیزی گفت اُ این تازیک بر دیوار سُرّید، اُ فروافتاد برزمین، اُ برخاست، مرا آن تازیکِ دیگر بگرفت اندر بغل، اُ جخید اُ هوهو کرد. هُوارم را همایدون تازیکِ دیگری بگرفت اندر بغل در دیگرکنجِ سرای، اُ جخیدن گرفت اُ هوهو کرد، چو گرگ که خرگوشی گیرد. تیغ بر گردنمان نهادند اُ پشتمان بر زمین سودند اُ پاهایمان را گرفتند. ما همچو خرگوشِ لرزان میلهیدیم برهنهکمر بر زمینِ هُشک بهزیرِ گَندَبو تازیکان، اُ گیتی در چشمانمان تار. بِراسَکم تا نگریست از فرازِ بان چیخید، إز آن فراز افتاد بر زمینِ سرای، کاپّی کرد اُ آخّی گفت اُ دیگر نجنبید.
دختر دیگر نتوانست ادامه دهد. راهِ گلویش را بغض پرکرد و تلختلخ گریست. باز پسر و دختر دست برگردنِ هم کردند و پیشانی بر پیشانی نهادند و تلختلخ گریستند. گریهشان که تمام شد سرشان را بلند کردند و لبخندزنان بهما گفتند: مهیمان گرامی باد، اَیرانزِمین شاد باد، شاد زئید، خُرُم زئید.
به بختیار گفتم: من تازه متوجه یک چیزی شدهام که تا کنون نشده بودم. خوب بهآنها نگاه کن که چه میبینی؟
بختیار نگاهشان کرد و در گوشم گفت: عجیب شباهتی بهما دارند! این پسر عین من است و این دختر هم عین تو است.
من در گوشش گفتم: نکند که اینها خودِ ما باشیم و ما داریم خودمان را در خواب میبینیم؟
و او در گوشم گفت: ما بیداریم. اینها هم دوتا آدمِ جدا از ما هستند. بهعالَم خیالات وارد نشویم بهتر است. کاش بقیۀ داستان را ادامه بدهد.
و من در گوشش گفتم: دارند ما را با خودشان به اعماق تاریخ برمیگردانند. من نظریۀ «جَنَمها» را قبول نداشتم، ولی مثل اینکه دارم باور میکنم که آنچه بودا گفته درست است. من کمکم دارم خیلی چیزها که تا پیش از این خرافات میپنداشتم را باور میکنم. نمیدانم چرا اینها که دختر میگوید را من گاهگاه در عمقِ وجودم مثل یک یادِ مبهم و ناشناختهای احساس میکردم.
دختر و پسر بهچشمانمان مینگریستند، و باز هردوشان لبخندزنان بهما گفتند: «مهیمان گرامی باد! شاد زئید، خُرُم زئید.» و دختر پس ازآنکه جامِ خودش را تا ته سرکشید با لبخند بسیار ملیحی که تمام چهرهاش را گرفته بود و انگار دوگیسوی بافتهاش که تا روی سرینش میرسیدند و شانۀ نیمهبرهنهاش که به تختۀ مرمرِ رخشنده میمانست نیز شکرخند میزدند، بهمن گفت: «من اِستَره بودم، تو ستاره اِه. یار جانیِ من بختآور بود، یارِ تو بختیار اِد. اینجا بود ما را سرای که تازیکان گرفتند، پلشتیدند؛ اَیرانسرای بود اُ کردندش دَیوَسَرای.»
و ادامه داد:
نظر کاربران:
نوشته اتان را از نیمه به بعد با زحمت خواندم . چرا که اشگ امانم را برید. به تلخی گریستم و افسوس خوردم بر سرزمینی که زمانی ایران نام داشت و کنون ویران نام دارد ...
افسوس ...
*
آقای خنجی گرامی
درود بر شما. با خواتدن کتابهای الکترونیک تاریختان با شما آشنا بودم اما این داستانک بسیار تلخ و شیرین مرا چنان دگرگون کرد که از ته دل گریستم ، بس زیبا و بیدار کننده بود.
ای وای بر ما و بر خرد گم شده ما و نیاکان فراموش شده ما!
نوروزتان خجسته باد و شاد زیید ، پاینده ایران زمین.
*
جناب آقای خنجی،
با سپاس های فراوان از شما برای این شاهکار ادبی. نوشتار شما دو اثر متقاوت بر روی من داشت. نخست اینکه مرا شیفته توانایی نوشتن شما کرد. دوم، مرا متاثر و اندهگین از گذشته از دست رفته و تمدن و فرهنگ فراموشده ایرانزمین کرد.
این نوشتار ، نوشته این نیست که فقط خوانده شود و بعد فراموش شود. این نوشته میتواند آنچنان نوری بر قلب ایرانیان بیافکند تا چشمان نابینای آنها را پس از ۱۴۰۰ سال سردرگمی ، بی هوییتی و سکوت ، دو باره بینا شود، تا تمدن و فرهنگ اصیل ایرانی خود را دوباره پیدا کنند. روندی که در نهایت به بیداری ایرانیان منجر خواهد شد.
نوروزتان پیروز و هر روزتان نوروز
خشایار روخسانی
*
استاره بمرد و بخت یاری بنکرد
با ما شب و روز سازواری بنکرد
این خانه بسوختند و ماندند و درآن
جز بخت سیاه ماندگاری بنکرد
آقای خنجی گرامی
سال خوبی برایتان آرزو دارم
ج.امید
*
مطلب بسیار جالبی بود واز آقای خنجی بسیار سپاسگزارم که درآستانه ی سال نو جستاری به این زیبایی را ارزانی ما داشتند .
اما آنچه برایم جالب تر بود حالت سینمایی این نوشته بود که مرا به این فکر انداخت که چه خوب می شد این نوشته به گونه ای به فیلم در می آمد تا تاثیرگذارتر ولذت بخش تر می شد- وچه کسی بهتر ار استاد بیضایی برای ساختن آن؟!
آقای خنجی ، نوروزتان شاد و دست و قلم تان همچنان پربار!