iran-emrooz.net | Sun, 17.02.2008, 8:31
خاتمی رفت اما...
از حافظه تاريخی بانویی نوجوان
|
از حافظه تاريخی بانوی نوجوانی که با خاتمی به صحنه سياست و جامعه پای باز کرد
اين روزها همه از او مینويسند. با همه انتقادات؛ رفتنش برايم سخت است. قصد دارم از آمدنش تا امروز را در چند بخش دوباره مرور کنم شايد مرور آن روزها از تلخی نبودنش کمی بکاهد.
فروردين؛ اردیبهشت و خرداد ۷۶؛ ميدان وليعصر؛ خيابان به آفرين... روزها آن ساختمان چند طبقه پر بود از آدمهايی که پلهها را تند تند بالا و پايين میرفتند. بعضیها از حاجی حرف میزدند و نامههايشان را خطاب به او مینوشتند.
۱۶-۱۷ ساله بودم. فکر میکردم حاجی هم يک حاجی است مثل همه حاجیها در ادارهها؛ اما نه ! مسوول ستاد انتخاباتی سيد محمد خاتمی؛ حاجی بود؛ مرتضی حاجی!
اولين بار با مادر رفتم. مادرم هميشه سعی کرده همه حرارت و شور مرا يک تنه کنترل کند. دانش آموزی بودم که تازه میخواست به اجتماع بپيوندد. تازگیها اسم خاتمی بين مردم پيچيده بود. چند ماه پيش هيچ نامی از او نبود! مادرم برای کنترل هيجانات من آمده بود اما آنجا با مسوول گروه دانشجويی حرف میزد و از جمع آوری اجباری امضا از اعضا هيات علمی دانشکده در حمايت از رقيب اصلی خاتمی تعريف میکرد. ماجرا از اين قرار بوده که رييس دانشکده فرمی را برای اعضای هيات علمی دانشکده فرستاده بود تا آنها با امضای آن از نامزدی رقيب خاتمی حمايت کنند و اين اعلام حمايت توسط پارچه نوشتهای روی سر در دانشکده خود نمايی کند. مادر اما بر خلاف توصيه همکاران آن فرم را امضا نکرده بود و با صراحت آن را اعلام کرده بود.
هر هفته ۲ بار به ساختمان بهآفرين میرفتم و بعد با يک بغل خاتمی؛ يک دنيا آرزو و مقداری هيجان به خانه باز میگشتم. صدای زنگ مدرسه ساعت ۱ بعد از ظهر بلند میشد؛ بعضی همکلاسیهايم سعی در گذران زمان داشتند تا ۱:۲۰؛ آخر ساعت پايان کلاسهای دبيرستان پسرانه همجوارمان؛ ۱:۲۰ بود!
زنگ که میخورد؛ میدويدم؛ برای يک سلام ديگر. ۲۰ تومان میدادم و سلام میخريدم. سلام میخواندم. الو سلام؟
اردیبهشت ۷۶ جبهه خيلی خيلی تند میرفت. توپ و ترکش بود که به سمت خاتمی شليک میشد. تبليغات در مراکز دولتی ممنوع بود اما خانم قنبری؛ مدير مدرسه ما دبيرستان را سراسر جبهه کرده بود. اينبار من هم سلام روز قبل را لا به لای کتاب حسابمان و ادبيات جاسازی میکردم و...
يک روز با مدير مدرسه دعوايم شد! او جبهه داشت و من سلام. نتيجه سلام من نمره انضباط ۱۱ بود که در سال سرنوشت تحصيلی نصيبم شد! روزها من و برادر کو چکم سريش میخريديم؛ نه برای ساختن باد بادک؛ برای چسباندن خاتمی به در و ديوار محله مان! شبها سطل سريش و قلم مو را محمد میآورد و همه خاتمیها را من!
عاشورا و تاسوعای آن سال هرگز از يادم نمیرود. مداحان از آمدن گرگی در لباس ميش میگفتندکه آمده ايران و اسلام را يک تنه نابود کند. يادم هست که میگفتند خاتمی سيد حسنی است و بنی صدر هم سيد حسنی بوده! خاتمی برای سخنرانی به دانشگاه اصفهان رفت ولی راهش ندادند. آن روزها خاتمی را خيلی جاها راه ندادند. شب شام غريبان؛ خاتمی به امامزاده صالح رفته بود. برای رفتن عجله داشتم که پای چپم پيچ خورد و شکست! روزهای آخر با عصا و پای گچ گرفته اين سو و آن سو میدويدم! صبح دوم خرداد بود. مسجد محله ما هنوز خلوت بود؛ اما من عجله داشتم! جزو اولين نفرات بودم که روی برگ رای؛ نوشتم پدر بزرگوارم؛ سيد محمد خاتمی. بعد از آن هميشه فکر میکردم که شايد به علت نوشتن پدر بزرگوارم؛ رای من ابطال شده باشد. خورشيد سوم خرداد هنوز به وسط آسمان نيامده بود که آقای ناطق پيام تبريکش را فرستاد.
آن روز با يک بغل شکلات به ديدن مدير مدرسهمان رفتم. روی کاغذی درشت نوشته بودم به مناسبت پيروزی فرزند فاضل و با تقوای امام راحل سيد محمد خاتمی. فکر کنم همان شکلات کار خودش را کرد و نمره انضباط من به ۱۱ رسيد!
...
خاتمی آمد و شد پوستر اتاق همه ما!پشت در اتاق بچهها ديگر خبری از عکسهای آنچنانی نبود. محمد خاتمی بود؛ علی شريعتی بود و محمد مصدق... و ما بچههايی بوديم که بی اجازه بزرگترها بزرگ شده بوديم و از قضا خاتمی را دوست داشتيم. يک روز گفتند که رييس جمهور با شبکه آمريکايی سی ان ان گفت و گو خواهد کرد. آن روزها ماهوارهها و اينترنت هنوز عمومی نشده بودند. اغلب مردم از راديوهای خارجی؛ آن هم فقط بخش فارسی بی بی سی را میشناختند که شبها با پارازيت میشد به آن گوش داد. رييس جمهور کشور من با يک زن سخن گفت. يک آمريکايی ايرانی تبار. زن! راستی زن را چه به اين کارها!
خاتمی آن روز جهانی شد. همه دنيا نماينده من را ديدند که گفت برای ملت بزرگ آمريکا پيام صلح و دوستی میفرستم و آبراهام لينکن ـ آن هيزم شکن بزرگ را ـشهيد خطاب کرد. فردای آن روز يادم هست کيهان و رسالت چه کردند. چند ماه طول کشيد تا خاتمی از آن بحران ساختگی فارغ شود! ۱۴ اسفند ۷۶؛ باز دانشجوها که من هنوز جزوشان نبودم؛ جمع شدند رو به روی جای اجتماع دانشجوها؛ سر در اصلی دانشگاه تهران! میگفتند نظارت استصوابی نمیخواهيم. آن روزها من نمیدانستم نظارت استصوابی چيست و چرا دانشجوها نظارت استصوابی نمیخواهند. اما آن روز برای اولين بار بود صحنه شکستن عمدی سر يک انسان توسط انسان ديگری را با چشم میديدم! راستی نظارت استصوابی چه بود که آنها که میخواستند میزدند و آنها که نمیخواستند...
دوم خرداد ۷۷ که آمد يک سال گذشته بود. آمد به دانشگاه تهران؛ در جايگاه نماز جمعه ايستاد و برايمان سخن گفت. آن روز جمعه نبود و تريبون نماز جمعه هيچ جمعهای به او سپرده نشد. هر چه میگفت بچهها میبلعيدند. اينبار صحن نماز جمعه آغوشش را برای ما گشوده بود. جايی که فکر میکرديم هيج وقت جايی برای ما ندارد! صدای مرگ بر... که از سوی جمعيت در فضا طنين افکند؛ خاتمی خواست تا سکوت کنيم. گفت شعار مرگ ندهيد... از زنگی بگوييد؛ گفت بياييد دعا کنيم... مشتهای گره شده در يک آن باز شد و همگی به سوی آسمان رفت... دعا کرديم...
خاتمی و دوستانش از جامعه مدنی گفتند؛ از تساهل و تسامح؛ از گفت و گو؛لزوم پاسخگويی حکومت؛حقوق شهروندی... همه حرفهای خاتمی را باور کرديم؛ باورمان شده بود! گاهی برخی پير ترها از سر تجربه و دلسوزی میگفتند که؛ بازی میخوريد؛ اينها همه حرف است! اما پاسخ میشنيدند که نه! خاتمی فرق میکند؛ او به آنچه میگويد ايمان دارد.
«جامعه» آمد. اولين روزنامه جامعه مدنی... جامعه مدنی که تا ۲ سال پيش نمیدانستيم چيست؟ تابستان ۷۷ خود ماجرايی شنيدنی دارد. سريال محاکمه کرباسچی شهردار؛ مردم را شب زنده دار کرده بود. کرباسچی شهرداری که گفته بود آنقدر گلدان در شهر ميگذارم تا در همه خانهها گلدانهای شهر داری باشد ولی در خيابانها هم گلدان بماند! از گل و گلدان شروع کرد و واژه فرهنگسرا از آن پس وارد فرهنگ محاوره مردم شهر شد. آرزوی داشتن فروشگاههای زنجيرهای ـ مثل فروشگاههای زنجيرهای تاناکورا ـ ديگر يک رويا نبود. تابستان ۷۷ بود که امير کبير ايران؛ غارتگر بيت المال شد! ۷ تير ۷۷ هم عبداله نوری توسط مجلس پنجم استيضاح شد. نوری فقط ۱ سال تحمل شدو ۹ تير ۷۷ بود که دانشجويان در سالن شهيد چمران دانشکده فنی برايش مراسم توديع گرفتندآنجا بود که شعار میدادند و از شجاعت وزير خاتمی میگفتند. امروز معتقدم بيشتر شعارهای آن روزها از سر شعور بود و نه هيجان...
موج تعطيلی مطبوعات هم از آن پس شروع شد. تازه به خواندن روزنامهای چون جامعه خو میگرفتيم که اولين روزنامه جامعه مدنی ايران؛ توقيف شد. اين اولين توقيف مطبوعات بود که من میديدم! در اين ۸ سال خيلی اتفاقها برای اولين بار در تاريخ معاصر کشور من روی داد که من نيز شاهدش بودم. فردای توقيف جامعه مادرم خسته اما با روحيه آمد؛ روزنامهای را نشانم داد و گفت: بيا اين هم جامعه! همه روزنامه شبيه جامعه بود جز اسم روزنامه. روزنامه نشاط با همان لوگو و صفحه بندی منتشر شد و اينجا بود که اهالی قانون انتشار مطبوعهای با لوگوی مطبوعه توقيف شده را ممنوع اعلام کردند.
از روزهای پاييز ۷۷ آرام میگذرم. روحشان شاد و قرين رحمت باد... خاتمی آن روزها غده سرطانی را از وزارتخانه خود بيرون کشيد و با لحنی که کمتر با آن سخن میگفت؛ گفت که ما با کسی شوخی نداريم... «صبح امروز» هم آمد. صبح هر روز از ميدان ۷تير؛ منتظر يک خبر جديد بوديم. هميشه برايمان سوال بود که چرا رييس جمهور کشور ما به جز گابن؛ انواع گينه و مالی به هيچ کشور ديگری سفر نمیکند؛ اما خاتمی با اولين سفر خود به ايتاليا با آن قبای آبی؛ سوالمان را پاسخ داد. باور نمیکرديم...
آن روزها فضا آنقدر باز شده بود که حتی دختر رييس جمهور سابق هم به جرگه مطبوعاتیها پيوست. اما عمر روزنامه زن با انتشار خبر تبريک فرح ديبا؛ زود به پايان رسيد. راستی بد نيست گاهی به مطبوعات آن روزها سری بزنيم. انگار صد سال از آن روزها گذشته است! اوايل ۷۸ بود که عطا اله مهاجرانی استيضاح شد و همزمان روی «زن» خط قرمز توقيف کشيده شد. هنوز سلام میخريدم. لوگوی سلام هميشه برايم جذاب بود.... و اذا خاطبهم الجاهلون؛ قالوا سلاما..
سلام میکرديم و آرام میگذشتيم؛ سلام ما اما پاسخی نداشت و سلام نيز در تير ۷۸ توقيف شد. سلام که رفت کوی دانشگاه تهران شلوغ شد. دانشجويان جوان باز به ميدان اعتراض آمدند... اعتراضی مدنی... شنبه صبح بود. آن روزها برای ورود به دانشگاه درس میخواندم. طبق برنامهای که مادر برايم چيده بود؛ ساعت ۵ صبح بعد از نماز؛ درس و تست زدن شروع میشد؛ ساعت ۱۰ میرفتم دکه روزنامه فروشی سر کوچه روزنامه میخريدم و تا ساعت ۱۱ سريال هانيکو را در برنامه خانواده میديدم و دوباره شروع میکردم! اما روزنامه شنبه ۲۰ تير؛ خبر از حمله به دانشجويان میداد. يادم آمد روز قبل جنتی؛ امام جمعه موقت تهران اشارهای به مسايل دانشجويی کرده بود اما صدا و سيما هيچ خبری از آن واقعه نداده بود. روزنامه نوشته بود که ساعت ۱۱ تجمعی در جلوی در اصلی دانشگاه بر گزار میشود. هيچ کس خانه نبود. خواهر و برادرم مدرسه بودند و پدر و مادر هم به دنبال کسب روزی حلال...
نفهميدم چطور يادداشت کوتاهی نوشتم و کتانیهايم چطور به پاهايم چسبيد! جلوی دانشگاه پر بود از دانشجو با چهرههای بر افروخته! آن طرف روی سکو رييس دانشگاه تهران سخنرانی میکرد؛ از ميان دانشجوها هم وحيد قبادی را شناختم. سعی میکردم بفهمم جريان چيست؛ همه بهت زده بودند؛ شعار میدادند. از ۱۸ تير میگفتند و از آنچه بر آنان رفته بود... روزنامهها به چاپ دوم و سوم رسيده بودند. آن روزها هم تمام شد! خوابگاه دانشجويان هم رنگ خورد و باز سازی شد و سرانجام سارق يک دستگاه ريش تراش (عروجعلی ببرزاده) به عنوان عامل اصلی حمله به کوی؛ شناسايی؛ محاکمه و محکوم شد. پرونده کوی دانشگاه تهران البته يک حکم ديگر هم داشت؛ تبرئه! روزنامه نشاط هم همان روزها توقيف شد.
سيد محمودهاشمی شاهرودی هم آمد و قرار شد که ويرانه قضايی را آباد کند. مهر ماه ۷۸ بود که خاتمی به کاخ اليزه میرفت و من به دانشگاه... همزمان با سفر خاتمی به پاريس بود که عبداله نوری و ماشاالله شمسالواعظين محاکمه و هر کدام به ۵ و ۵/۲ سال زندان محکوم شدند. خاتمی طی روزهای گذشته به اين مسايل اشاره کرد و گفت که طی سالهای گذشته سفری به خارج از کشور نداشتم به جز اينکه دغدغهای در داخل برايم ساخته شد.
ادامه دارد...