iran-emrooz.net | Mon, 28.01.2008, 8:18
سیامین سالگرد انقلاب - بخش دوم و پایانی
چگونه تاریخ ایران ورق خورد؟
محسن حیدریان
|
تنها از روی شانس و بخت نبود که روحانیت از همان ابتدا برتری و نفوذ کامل در نبرد بر سر پرکردن خلاء قدرت یافتند. در ده روز برق آسایی که از رسیدن رهبر انقلاب به تهران تا سقوط کامل رژیم شاه گذشت، سه گروه اصلی شناخته شده، نبردی پنهان بر سر کسب قدرت را تجربه می کردند. روحانیون سیاسی به رهبری آیت الله خمینی و مدیریت داخلی و تشکیلاتی دکتر بهشتی، ایدئولوژى ساز انقلاب و متشکلترین و در بین مردم پرنفوذ ترین گروه بودند. گروه نخبه گرای جبهه ملی و نهضت آزادی، که ادامه دهنده راه و منش دکتر مصدق بودند و نفوذ اصلی شان در میان طبقه متوسط و تحصیل کردگان کشور بود. و سرانجام گروه موتلفه و مذهبیون نزدیک به بازار، که هم در شاهرگ تجاری و مالی و نیزدر میان سنت گرایان کشور دارای نفوذ جدی بودند.
جبهه ملی و نهضت آزادی که به گفته بازرگان دولتش " تنها یک فولکس قراضه و قدیمی بود" و مخالف تند روی انقلابی بود، خود را برای اداره گام به گام کشور در ۲۷۵ روز پیش رو آماده می کرد. مهندس بازرگان، اصلاح طلب میانه رو و آزادیخواه که ابتدا "جمهوری دمکراتیک ملی" را برازنده نظام تازه میدانست و سپس زیر فشار خرد کننده تناسب قوا به " جمهوری دمکراتیک اسلامی" هم رضایت داد، سرانجام نخستین نخست وزیر "جمهوری اسلامی" شد.
اما در میان روحانیون، دکتر بهشتی تنها کسی بود که به اهمیت سازماندهی، مدیریت سیاسی، ارتباطات، کادر سازی و جلب و تربیت جوانان و محرکه های فکری و هویتی به منظور استمرار قدرت تازه آگاهی کامل داشت. گروه موتلفه و مذهبیون نزدیک به بازار از همان ابتدا به حکم غریزه و نیز تفکر مذهبی، پیوندهای محکمی با رهبر انقلاب برقرار کردند و توانستند چند حلقه کلیدی قدرت تازه را به چنگ آورند.
در نبرد بر سر پر کردن خلاء قدرت، گروههای چپ جز سناریوهای خیالی، ابهام و گیجی از پیروزی سریع و آسان انقلاب، با وجود میل باطنی و جهت گیری مطلق گرای نظری اما در عمل نتوانستند نقش مهمی بیابند. این گروهها که بیشتر در میان دانشجویان نفوذ داشتند، با وجود شرکت فعال در مبارزه انقلابی و سرنگونی شاه نه تنها از یک رهبری شناخته شده محروم بودند بلکه بی آنکه خود بدانند با ترس طبقه متوسط ایران از کمونیسم هم روبرو بودند. بیشتر وقت و انرژی آنها صرف بحثهای پایان ناپذیر درون گروهی می شد. منسجم ترین آنها حزب توده بود که تعداد کادرهایش در داخل و خارج به پنجاه هم نمی رسید. اکثر رهبران سالخورده حزب تا همان یکسال پیش از انقلاب، دیگر با هرگونه امید بازگشت به ایران وداع کرده بودند. در آن ده روز سرنوشت ساز، حزب توده تنها توانست پنج کادر از خارج به گروه پنهانی فشرده "نوید" بیافزاید. اما این حزب به سرعت خود را آماده کرد تا با ظرفیت تجربه تشکیلاتی و تئوری شوروی ساخته "راه رشد غیر سرمایه داری" بخش اصلی نیروهای چپ را خلع سلاح کند. گروههای سياسی متعددی که در روزهای انقلاب سبز شدند، نه دارای شناسنامه و رهبری شناخته شده و نه برنامه سياسی واقعی بودند. این در حالی بود که توان میلیونی مردم و همه امکانات بازار در اختیار انقلابیون اسلامی قرار گرفته بود.
بامداد روز بیست و دوم بهمن هنگامی که مردم مسلح کنترل ترافیک و همه نقاط کلیدی شهر را به دست گرفته بودند، دیگر تردیدی نبود که تاریخ ایران ورق خورده است. ظهر همانروز فرماندهان ارتش برگه تسلیم را امضاء کردند. انقلاب سریع، ساده و آسان آمده بود. اما بنا به مشروعیت دهها میلیونی خود می خواست بماند و سرنوشت و زندگی میلیونها ایرانی و چند نسل را رقم زند.
يادم می آید، درست روز ۲۳ بهمن، در کوران انقلاب، ازمیان مردمی که شاد و دست افشان، سرود ديو چو بيرون رود، فرشته در آيد، میخواندند، من برای پیدا کردن جسد یک انقلابی گمنام به بهشت زهرا رفتم. عکسهای امام خمینی، مصدق، تختی، گلسرخی و شريعتی را در میان گلهای سرخ و سفید در و دیوارها و خیابانهای تهران را پوشانده بود. در جلوی بيمارستانها صدها نفر به صف ايستاده بودند که خون هدیه دهند. من در میان ولوله و خون و شعار نفهمیدم که چگونه به بهشت زهرا رسیدم. به دنبال پیکر سوخته ای بودم که کسی را از هویت واقعی او آگاهی نبود.
جسد، متعلق به رفیقم بود. رفیقی بسیار نزدیک، همسایه دیوار به دیوار و هم راز و همراه و همزمان بسیار دور. یک درجه دار تانکیست گارد شاهنشاهی. اسمش جعفر بود. همان که شبهای کانون نویسندگان و آرزوی طغیان "غول خفته" را با حسرت از دست داده بود. مردی ۲۸ ساله و بی اندازه خوش قلب و پاک سرشت که از اصفهان به تهران آمده بود و چند سالی میشد که در گارد شاهنشاهی خدمت میکرد. تازه ازدواج کرده بود و پسری یک ساله داشت. هر شب برای خرید نان به دکان نانوایی سنگکی ما میآمد. میگفت: "من هم مثل تو کار می کردم و درس میخوندم." تنها دوست واقعیاش در تهران، من بودم. هفتهای یک بار به خانهاش میرفتم. از هنگامی که نبض انقلاب شروع به تندترزدن کرد، جعفر هم آدم دیگری شده بود. شاه و افسران گارد را شماتت میکرد و ازخودخواهی و خودمحوریها دلش خون بود. ولی میگفت:" استعفا نمیدم، میمانم برای روز مبادا." و آن "روز مبادا"، چه زود فرا رسید.
جعفر، راننده یکی از همین تانکهای گارد شاهنشاهی بود که روز ۲۱ بهمن، در تردید و بی تصمیمی سران ارتش به خیابانهای تهران گسیل شده بودند. جعفر، درست همان طوری که بارها به من قول داده بود، روز مبادا از دستور افسر فرمانده تانک برای شلیک بسوی مردم، تمرد کرد. گفته بود: "روز مبادا، این فقط کافی نیست که از صحنه بگریزم. باید جلوی کشتار مردم بایستم." جعفر در جدال سخت و دشوار میان نجات جان خود یا نجات جان مردم، چاره را در این یافته بود که روز قبل تعدادی از تانک های گارد را از کار انداخته بود. روز ۲۱ بهمن، جعفر برای سرکوب مردم به میدان ژاله گسیل شده بود. او از داخل، تانک را منفجر کرده بود که به سوختن خود او و دیگر خدمۀ تانک منجر شده بود. باید جسد سوخته جعفر را پیدا میکردم تا با دفن آن در آرامگاه شهدا، هم او و هم همسر و پسرش آرامش مییافتند.
در سالن پزشک قانونی بهشت زهرا بیش از ۴۰۰ جسد، عدهای روی هم، برخی پیچیده در کفن، تعدادی با لباسهای شخصی و یا با یک شورت و زیر پیراهن، به طور نامنظم، در چند ردیف روی زمین چیده شده بودند. از زیر بدن آنها جوی آب سرخ رنگی به راه افتاده بود. پیکرهای ذغال شده، یا گلوله خورده یا زیر تانک له شده، با مشتهای گره ، دهانهای باز، بدنهای كز کرده و مچاله شده و در خود فرو رفته. گویا هنوز هشدار میدادند که به بهای سر ايستادهایم. آدمهای شورندهای كه تا یک روز پیش با پرچم و گل و شعار، شهر را در عظیمترین تکان تاریخی آن، تسخیر کرده بودند و به دست دیگرانی سپرده بودند که میخواستند زندانها را به بیمارستان تبدیل کنند و برق و آب را مجانی و پول نفت را به عنوان جیرهٔ ماهانه به همه ایرانیان بپردازند.
نمیدانم چرا، درفضای ترسناک و جدا افتاده سالن پزشک قانونی بهشت زهرا، یک حس و یک قدرت نامحدود پنهان و غیر قابل لمس حضور داشت، که برای اولین بار معنای رعشه را بر من تزریق نمود. حس میکردم که این قدرت نامریی به گونهای دارد به من و به جسد ذغال شده جعفر و به همه این آدمهای شورنده و بی جان، زهرخندی نا پیدا و تمسخرآمیز میزند. یک قدرت نا محددود و نا مریی که سرنوشت آدمهای بیچاره و بی کسی مانند جعفررا، با همه رویاها و آرزوها و فداکاریهایی که در سر داشتند، برایش تنها یک بازیچه، یک اسباب بازی لحظهای و گذرا شده بود. سعی میکردم این کابوس وحشتناک را از ذهنم دور کنم. در این جدال چشمان کهربائی و مهربان جعفر به یاریام آمده بودند. برای شناسایی جسد جعفر یک روز تمام در میان این اجساد، با ترس و کابوس و زیر مهمیز آن قدرت نامریی سرد و خودکامه، میگشتم و غوطه میخوردم. شقيقههايم تير میكشيد. آخر هم موفق نشدم. کسی باور نمیکرد که یک درجه دار تانکیست گارد شاهنشاهی هم میتواند جزو شهدای انقلاب باشد. انقلاب از همان روز نخست پیروزیاش، نه تنها فرزند خود را بلعید، بلکه نام او را نیز در لیست "غیر خودیها" نوشت.
بعد از چهار شبانه روز بی خوابی، گرسنگی، دل شوره و بدتر از همه تب و تاب کشنده جسد یابی ـ چهار روزی که همه ایران و جهان را لرزانده بود و تهران را به سر خط خبرهای همه دنیا تبدیل کرده بود - وقتی به خانه برگشتم، سرتا پایم بوی تند عرق، اشک، کابوس، خون و جسد گرفته بود. مادرم که آن چهار روز را منتظر و بی قرار روی پله جلوی در خانه ـ انگار روی آتش ـ با چادر گلدار وپاکتهای خالی شده سیگار هما نشسته بود، ساکت و بغض گرفته مرا میبویید و میگریست. به جان من و "امام" دعا می کرد. مادرم آن روز را که من زنده به خانه باز گشتم، "روز انقلاب" نامید.
می گفت: "من این لباسها را سه بار شستهام، ولی بوی انقلاب از آنها بیرون نمیره. این یادگار "روز انقلابه". انقلاب تا رگ و پی همه چیز نفوذ کرده، خدا را شکر که دیگه از شر مزاحمت ساواک خلاص شدیم."
بیچاره مادر! از میان همه خاطرات تلخ و شیرین زندگی، تنها چیزی که دمی قبل از ترک دنیا در حال نیمه اغماء ـ بیست و نه سال بعد تلفنی با اشک و اندوه و بهت به یادم آورد، خاطره همان "روز انقلاب" بود.
با لکنت زبان، بریده بریده و در حالی که همه قوای روحی و جسمی باقیمانده خود را به یاری گرفته بود، در گوشی تلفن گفت: "محسن جون یادته آن روز را؟ من همینجوری توی تلویزیون دنبال تو میگردم. آخه امروز که سالگرد انقلابه ، تلویزیون داره از صبح برنامههای آن روزها را نشون میده. یادته تا یک هفته نه میتونستی غذا بخوری نه میتونستی بخوابی؟ زمونه چقدر سریع گذشت. تنها چیزی که هیچ وقت تا این دم مرگ از یادم نرفت، بوی لباسهای آن روز انقلابه. من دیگه دارم میرم. آخه چرا نیومدی؟"
بخش نخست مقاله