iran-emrooz.net | Sun, 20.01.2008, 12:21
۲۱. شاهنامه و کیستی ایرانی - یک
زبان مادری و کیستی ملی
مزدک بامدادان
در بخش نهم این جستار با آوردن نمونههایی از دورههای گوناگون نشان دادم که چرا شاهنامه در کیستی ایرانی از جایگاهی بلند برخوردار است و همچنین از دروغ پردازیهای قبیله گرایان در باره شاهنامه نوشتم و از این نکته که ستیزه جوئی آنان با این کتاب، در راستای ملت سازی و بریدن همه رشتههای پیوند مردم آذربایجان با ایران است. آنان خود نیز به نیکی میدانند که شاهنامه خوانی و شاهنامه خوانان از چه جایگاه ارجمندی در چهارگوشه ایران و بویژه در آذربایجان برخوردار بودهاند و پهلوانان شاهنامه تا کجا در جان و روان مردم آذربایجان تنیده شده بودند. در آن بخش تنها بدنبال آن بودم که نشان دهم شاهنامه نه کتابی برای "فارسها"، که دست کم در هزاره فرمانروائی دودمانهای ترکزبان و ترکتبار چشم و چراغ مردم کوچه و بازار و فرهیختگان و درباریان و شاهان بوده است. پیش از آنکه بازتاب جهانبینی و اندیشه نهفته در داستانهای پهلوانی شاهنامه را بر دیگر سرایندگان و اندیشمندان، و همچنین بر کیستی ایرانی در درازنای تاریخ نشان دهم، ناگزیر از گفتن این سخنم که شاهنامه کتابی است در باره گذشته "اسطورهای-افسانهای-تاریخی" کشور ما، که در راستای نوزائی ملی و فرهنگی نوشته شده است و جایگاه آنرا نیز تنها و تنها از این نگرگاه است که باید سنجید. به دیگر سخن اینکه آیا هرگز رستمی و سهرابی در این جهان زیستهاند یانه، پرسش شاهنامه نیست. آنچه که در داستان رستم و سهراب در چارچوب چکامهای زیبا و داستانی پر آب چشم بازگویی میشود، نگاه ایرانیان باستان است، به سرنوشت، مرگ، راستی و دادگری.
نگاه هر دو گروه قبیله گرایان، چه آنان که شاهنامه را بباد ناسزا میگیرند و فردوسی را "ترک ستیز" و "نژاد پرست" میخوانند، و چه آنان که آنرا همچون کتابی دینی میستایند و در لابلای برگهایش بدنبال ریشههای نژاد پاک خود میگردند، که خود میپندارند "آریائی" است، و از دهها هزار بیت شاهنامه جز «ز شیر شتر خوردن و سوسمار / عرب را بجائی رسیده است کار» چیز دیگری نخواندهاند و نمیدانند، ریشه در یک نگرش دارد. هر دو گروه میخواهند فردوسی و آفریده ستُرگش را چنان کوچک و خُرد کنند، که در اندازههای آنان بگنجند.
نگاه قبیله گرایان و چپگرایان کهنه اندیش به فردوسی همانندیهای بسیاری دارد. قبیله گرا (چه دشمن ایران باشد و چه پرستنده آن) میخواهد "کیستی" را به قبیله خود فروبکاهد و "چپ" کهنه اندیشی که هنوز از کوچه پسکوچههای تنگ و تار انترناسیونالیسم استالینی راهی به شاهراه فراخ "خودیابی ملی" نجُسته است، به بهانه اینکه دربند انسان است و نه خاک، کیستیاش را به همه جهان میگستراند. در این میان اندیشهای چون از آنِ فردوسی از هر دو سو بزیر آفندهای ناجوانمردانه میرود. هر دو گروه با آوردن بیت «چو ایران نباشد تن من مباد / بدین بوم و بر زنده یک تن مباد» به این سخن میرسند که این سروده فردوسی فراخوانی است برای کشتار مردم ایران تا واپسین تن، اگر که پای فروپاشی ایران در میان باشد، یا به گفته خود آنان «انسانهای ساکن این سرزمین اثیری نه تنها حق هیچ تغییری در آن ندارند بلکه به فتوای (!) شاعر قرون وسطائی فردوسی باید که بخاطر ایران "همه سر به سر تن به کشتن دهند» (۱).
برای آشکارتر شدن سخنم، کمی بر سر همین نمونه آورده شده درنگ میکنم. اگر این سروده را یک شعار نژادپرستانه، یا دست کم خاک پرستانه بدانیم، آنگاه باید همه کسانی را که در درازنای تاریخ برای نگاهبانی از سرزمین خود جان باخته اند، نژاد پرست بدانیم. ولی داستان به این سادگیها نیست. اگر پارتیزانهای نهضت مقاومت ملی در فرانسه با فریاد "یا مرگ یا فرانسه" در نبردی نابرابر به پیشواز ارتش آلمان میرفتند، نمیتوان آنان را نژاد پرست نامید (اگرچه آنان تفنگ بدست گرفته بودند تا "یا میهن خود را از دست نازیها برهانند"، و یا همه "سربسر تن به کشتن دهند")، ولی سرباز آلمانی درگیر در همان نبرد اگر فریاد یا مرگ یا آلمان سرمی داد، بیگمان از سر نژاد پرستیاش بود. فریاد یا مرگ یا فرانسه اگر از دهان یک سرباز فرانسوی در الجزیره بیرون میآمد، نژادپرستانه میبود، ولی رزمندگان الجزائری را نمیتوان نژادپرست یا خاک پرست نامید، اگر با فریاد یا مرگ یا الجزائر پا به میدان نبرد مینهادند. بروزگار سرایش شاهنامه ایران نه تنها چشم در خاک دیگران ندوخته بود، که خاک خود را نیز لگدمال سربازان بیگانه میدید. از این رو «چو ایران نباشد تن من مباد» نه "فتوائی" برای کشتار دیگران، که فراخوانی برای ایستادگی در برابر دشمن اشغالگر بوده است. ولی آیا سراینده این بیت، جدا از خوب و بدش، فردوسی است؟
شاید اگر از تک تک ایرانیان خواسته شود سرودهای از شاهنامه را بخوانند، بخش بسیار بزرگی از آنان همین بیت «چو ایران نباشد تن من مباد / ...» را بیاد آورند. بر کسانی که در کار پژوهش و کاوش نیستند، خردهای نیز نمیتوان گرفت. ولی هنگامی که پای داوری در باره یک کتاب و سرایندهاش به میان میآید، بویژه اگر که نویسنده خود دانشگاه دیده باشد و روش پژوهش را بشناسد، داستان دگرگونه میشود. کسی که با دست آویختن به این تک بیت، شاهنامه را کتابی نژاد پرستانه و فردوسی را سرایندهای خاک پرست میخواند، نشان میدهد که که حتا یک بار نیز شاهنامه را نخوانده است:
اگرچه هیچ چیز نژادپرستانهای در این سروده نمیتوان یافت، این بیت در هیچ کدام از دستنوشتههای شاهنامه نیامده است و از فردوسی نیست!
من خود در هیچ کجای شاهنامه این بیت را ندیده ام. با کمی جستجو نوشتاری از استاد محمد تقی بهار یافتم و دیدم که او دههها پیش به همین سخن برخورده است و بیتی را که قبیله گرایان و چپهای کهنه اندیش را چنین شیفته خود کرده است، از شاهنامه نمیداند. گفتنی است که ادبیات میهندوستانه فردوسی که در پشت آن مِهر به انسانها جدا از نژاد و رنگ و زبان آنها نهفته است، گنجینهای پربار است که بویژه بروزگار پهلویها بدست قبیله گرایانی افتاد که خواب "نژاد پاک آریا"، "خون پاکیزه پارسی"، "شاهنشاهی دوهزارو پانسد ساله" و یاوههایی از این دست را میدیدند. پس اگر در کودکستانها به کودکان میآموختند:
«به به چه خروسی! چه حیوان ملوسی! ببین بال و پرش را! ببین تاج سرش را! خروس شکر خدا کن! شاهنشاه را دعا کن!»، به بزرگسالان نیز میآموختند که: «چو کودک لب از شیر مادر بشُست / محمدرضا شاه گوید نخُست!» (۲)
اگر میتوان پذیرفت که در همین روزگار ما با پیروی از شیوه سرایش فردوسی چنین یاوههایی سروده شدهاند و گاه چنان استادانه که تک تک ایرانیان نیز فریفته شده و آنها را از فردوسی دانسته اند، پس در هزار سال گذشته کار چگونه بوده است؟ گفتنی است که شاهنامه پژوهانی چون آقای خطیبی یکی دیگر از شناخته شده ترین بیتهای شاهنامه را نیز از فردوسی نمیدانند: «بسی رنج بردم در این سال سی / عجم زنده کردم بدین پارسی». (۳)
همین دستبُرد در شاهنامه و سرودن چامه از زبان فردوسی شاید خود به تنهائی نشانگر جایگاه شاهنامه در ساختن اندیشه و کیستی باشد. با این همه ما اگر در جستجوی کیستی ایرانی خود در شاهنامه هستیم، به اینمان نباید بسنده کرد. نخست باید دانست که شاهنامه از روزگار اسطورهای مردم ایران آغاز میشود، سپس با گذر از افسانههای پهلوانی به بخش تاریخی میرسد و با شکست ایرانیان از عربان مسلمان و فروپاشی "ایران زمین" پایان میپذیرد. آنچه که در شاهنامه در باره سالیان پس از فروپاشی ایران آمده است، بیشتر در پیوند با زمانه خود او است و درگیریهایش با روزگار و مردم آن، و رنگ و بوی تاریخنگاری ندارد.
فردوسی این داستانها و رخدادها را خود نیافریده و تنها گردآورنده و سراینده آنها بوده است، چنانکه خود نیز در آغاز شاهنامه میگوید: «یکی نامه بد از گه باستان / فراوان بدو اندرون داستان» که گویا یادکَردی است از خداینامههای نگاشته شده بروزگار ساسانیان. در آغاز داستان بیژن و منیژه این همسر فردوسی است که داستان را بر او فرومی خواند و از او میخواهد که آنرا بسراید: «پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی / به شعر آری از دفتر پهلوی». فردوسی توانسته است کار همه آن جنگآوران پهنه فرهنگ را که هر یک به شیوهای بدنبال نگاهبانی از مرده ریگ نیاکان خود و از آن گذرگاه زنده سازی کیستی ایرانی خود بودند، به انجام رساند. شاهنامه چِکاد کوه سر به آسمان سائیدهای است که دانه دانه سنگ و ریگَش را فرهیختگانی سختکوش و دلدادۀ فرهنگ در دو سَده فراگرد آورده بودند. پس هنر فردوسی این بود که توانست به آن گنجینه پُربهائی که فراچنگش آمده بود، بدیده زمین پُرباری بنگرد که بر آن میتوان تُخم نوزائی فرهنگی را پروراند، یا به چشم سنگ و خشت و گِل و ساروجی که بتوان با آن همان "کاخ بلندی را که از باد و باران گزندی نیابد" بَرساخت و بیادگار گذاشت. بدیگر سخن فردوسی در شاهنامه تنها به بازگوئی گذشته ایرانزمین بسنده نمیکند و در چارچوب این داستانها دست به بازآفرینی "آرمان ایرانشهری" و بازسازی "انسان ایرانی" میزند. پس از همین رو است که او سخنش را با یاد خداوندی آغاز میکند که آفریننده "خرَد" است و آنگاه در ستایش همین واژه سخن میراند و آنرا برترین داده خداوند به آدمی میداند «خرَد بهتر از هرچه ایزدت داد». از دیگر واژگانی که در شاهنامه به فراوانی بکار گرفته میشوند، میتوان از "داد"، "دادگری"، "هنر"، "فرهنگ"، "دانش"، "آزرم" و "راستی" نام برد. او همچنین ایرانیان را "آزادگان" مینامد که در بخش هژدهم این جُستار بدان پرداختم.
هم پیش از فردوسی و هم پس از او، سُرایندگان بسیاری دست به نگاشتن شاهنامه زدهاند. آنچه که شاهنامه فردوسی را – و تنها این شاهنامه را - به جایگاه امروزینش رسانید، برداشت ویژه فردوسی از همان داستانهای کهن بود، که از روزگار انوشه روان بدست موبدان زرتشتی به پهلوی نوشته شده و بدست فرزانگان خراسانی رسیده بودند. برداشت فردوسی از "خدای نامه"، که میبایست سرگذشت "خدایگان" باشد، برداشت یک دهقان (۴) بود، برداشت مردی از میان مردم، نه از خدایگان و نه از موبدان. همین سخن برآمده از دل یک دهقان فرزانه بود که در درازنای یک هزاره همچنان بر دلهای ایرانیان فرونشست و فرومی نشیند. فردوسی در سُرایش شاهنامه به بازگوئی آنچه که شنیده و خوانده بود، بسنده نکرد و در چارچوب افسانههای میهنی به بازآفرینی کیستی ایرانی پرداخت. "کیستی ایرانی" در شاهنامه بر سه ستون سِتبر استوار شده است: "انسان آرمانی"، "شایست و ناشایست" و "فرمانروای آرمانی".
یکی از بزرگترین شاهکارهای فردوسی بازسازی چهره "ایرانیانِ آرمانی"، یا همان "آزادگان" است. از همین رو است که شاهنامه بیش از آنکه به شاهان و خدایگان بپردازد، به پهلوانان و ویژگیهای آنان میپردازد و آنها را بروشنی بازمی گوید:
«بیشترین تکرار صفات در دوره پهلوانی است. پرورش مردِ عمل و مردِ خرَد در مفهوم «پهلوانی» عالی ترین شکل تربیت ورزشی را در شاهنامه نشان میدهد که این مفهوم در ابیات زیادی با تکیه بر رهنمودهای عقلی (خردورزی) و پایبندی به اصول اخلاقی و جوانمردی تاکید شده است. از بین ۳۱۳۴ بار تکرار صفات عقلی-اخلاقی، صفت "خِرد" با ۳۶% تکرار در اولویت قرار دارد». (۵)
در همین راستا است که فردوسی پروایی از ستودن پیران ویسه، وزیر افراسیاب بزرگترین دشمن ایرانزمین ندارد و او را چنان میستاید که زال را و گودرز را، او همچنین در نکوهش کیکاووس، شاه بیخرد ایران چیزی کم نمیگذارد و تنها آن ویژگیهایی را پیش چشم دارد، که بگمان او برازنده یک "آزاده"اند.
فردوسی آنگاه همچون نگارگری زبردست چهره این "انسانِ آرمانی" خویش را در ایرج و سیاوش بازمی آفریند. برای فردوسی این دو قهرمان کتابش دارای همه آن ویژگیهائی هستند که او آرزو دارد در هر ایرانی آزادهای ببیند: دادگری، مهر، بیزاری از جنگ و جان نهادن بر سر دوستی و آشتی. از همین رو است که جاودانگان شاهنامه درست همان کسانی هستند که سر از جنگ میپیچند و جان بر سر دوستی و آشتی مینهند؛ ایرج، آنجا که بهره خود از جهان را به برادرانش وامی گذارد و آنانرا فرامی خواند که از آزمندی بپرهیزند، و سیاوش، آنجا که برای گریز از نیرنگ سودابه تاج و تخت و دربار پدر بیخردش را وامی گذارد و به سرزمین دشمن میرود و پس از پیوند با فرنگیس دژ دوستی دو کشور "سیاوشگرد" را میسازد و سرانجام نیز جان بر سر آرمانخواهی خویش میگذارد. سیاوش و ایرج قهرمانان آرمانگرای شاهنامه اند، در جائی که رستم و سهراب و زال و پیران، تنها پهلوانانی وارسته اند، که دغدغه آنان یا "میهن" است، یا "نام و ننگ"، و یا "دلباختگی" به پریروی مه پیکری. ایرج و سیاوش ولی هم در زندگی و هم در مرگ خویش تنها به آرمانها و ارزشهای خویش میاندیشند و نمونههای درخشانِ برترین ویژگی ایرانیان هستند؛ "آزادگی".
چنانکه رفت، فردوسی در نکوهش بیداد و بیخردی ایرانی و تورانی نمیشناسد و در داستان "فرود" پسر سیاوش، آنجا که ایرانیان پس از کشتن فرود دست به کشتار و ویرانی میگشایند، مینویسد:
به ایرانـــــــیان گفــــت کز کــردگار / بتــــــرســـــید و ز گـــردش روزگـار
به بد بس دراز است دسـت سپهر / به بیــــدادگر بر نگــــردد به مـــــهر
از آنجا که سخن در این بخش بر سر جایگاه شاهنامه در کیستی ایرانی است، من به همین اندک در باره نگاه شاهنامه به "آرمانِ ایرانی" بسنده میکنم تا به "آرمان ایرانشهری" بپردازم و خوانندگان کنجکاو را به خواندن داستان فریدون و داستان سیاوش در شاهنامه فرامی خوانم.
"شایست و ناشایست" را باید دستگاه ارزشی یا نیروی شناخت خوب و بد در شاهنامه بشمار آورد، به همان چیزی که فرنگیان آنرا "اِتیک" (۶) مینامند. فردوسی چه از زبان قهرمانان شاهنامه، و چه از زبان خود همه جا بر گستردن این ارزشهای باز مانده از نیاگان در میان مردم پای میفشارد. فردوسی نخست در بخش آغازین شاهنامه جهانبینی خود را بر خواننده آشکار میکند، خدای او، خداوند آفریننده خرد است، خداوندی که از نیستی، هستی را آفریده است: «که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید». او همچنین به "چهارآخشیجان" میپردازد که در برگردان نبشتههای پهلوی به عربی بنام "عناصر اربعه" شناخته شدهاند. پس از آن او به آفرینش گیتی، جانداران و سپس "مردم" میپردازد و او را «پذیرنده هوش و رای و خرد / مر او را دد و دام فرمان برد» میخواند. او همچنین دیدگاه خود را در باره سرنوشت و مرگ نیز باز میگوید: «اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟ / ز داد اینهمه بانگ و فریاد چیست؟». فردوسی در کنار بازگوئی جهانبینی خود، در همه جای شاهنامه به "شایستها و ناشایستها" نیز میپردازد:
برترین شایست در شاهنامه خردمندی است. در میان شایستهای برجسته باید از "دادگری"، "دلیری"، "میهندوستی"، "سرافرازی"، "نامجوئی" و "تن ندادن به ستم و بیداد" و همچنین "راستی" نام برد، که در شاهنامه فراوان آمده است و همپا و هم ارز خرد است. همچنین برتر دانستن میهن و مردمانش بر شاه را نیز باید از شایستها بشمار آورد. برای نمونه آنجا که رستم درست پیش از یک جنگ بزرگ با تورانیان، از کیکاووس (که در شاهنامه نماد آشکار یک فرمانروای بیخرد است) میرنجد و راه سیستان در پیش میگیرد، گودرز با یادآوری همین "شایست" او را باز میگرداند:
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه / هم ایرانیان را نباشـــد گناه
فردوسی آزمندی را بدترین ناشایست میداند. گفتنی است که "آز" در میتُخت شناسی آریائی یکی از دیوان دستپرورده اهریمن است، که هرچه را که بیابد فرومی بلعد و او را هرگز سیری نیست. این دیو دشمن ایزد آذر است. فردوسی در پردازش ناشایستها به این دیوان نیز بسیار میپردازد. برای نمونه در داستان جنگ رستم با اکوان دیو (۷)، جایگاه "دیو" بسیار آموزنده است:
تو مر دیــــو را مردم بد شناس / کسی کو ز یزدان ندارد سپاس
هر آن کو گذشت از ره مردمی / ز دیوان شمُر، مَشمُر از آدمـی
"گریز از خرَد"،"بیدادگری"، "دروغ"، "ناراستی"، "بی آزرمی"، "کام پرستی"، "بُزدلی" و "نمک ناشناسی" از دیگر ناشایستهای آمده در شاهنامه اند، که فردوسی آنها را نه فهرست وار، که در لابلای داستانهای پهلوانی بزیبائی بازگو کرده است. اگر چه "فرّه ایزدی" یا همان "خوارنه" اوستائی در شاهنامه جایگاه شایسته خود را بازیافته است، ولی فردوسی که از میان دهقانان برخاسته است و نه از میان مؤبدان و خاندان شاهی، داشتن ویژگیهای آرمانی را تنها در گرو برخورداری از "فرّه" نمیداند و بروشنی همگان را فرا میخواند که در راه رسیدن به جایگاه آرمانی دست از کوشش برندارند:
فــــریـــدون فـــرخ فــرشــته نبـود / به مشک و به عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیـــکویی / تو داد و دهـش کن، فریدون تویی
دنباله دارد ....
۱۷. زبان پارسی و کیستی ایرانی - بخش یکم
۱۸. زبان پارسی و کیستی ایرانی – بخش دوم
۱۹. زبان پارسی و کیستی ایرانی – بخش سوم
۲۰. زبان پارسی و کیستی ایرانی - بخش چهارم
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
زمستان هشتاد و شش
مزدک بامدادان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
-----------------------------------------
۱. دکتر فرهاد قابوسی "عناصر خرد و علائم غریزه"، تارنمای اخبار روز. در این نوشتار در پی پاسخ گوئی به سخنان ایشان در باره شاهنامه نیستم، ولی خود را وامدار ایشان میدانم، چرا که نیم نگاهی به نوشتههای ایشان مرا از جستجوی بیشتر برای یافتن نمونههای اندیشه قبیله گرا بی نیاز میکند! تنها ناگزیر از گفتنم که سدههای چهارم و پنجم خورشیدی (دهم و یازدهم میلادی) نه تنها "قرون وسطی"ی تاریخ ایران بشمار نمیروند، که درخشانترین دوره تاریخی این سرزمین در آفرینش فرهنگ و هنر و دانشاند. بنگرید به بخش نوزدهم همین جستار.
۲. در کنار این نمونهها که از بیخ و بن در شاهنامه یافت نمیشوند، نمونههای بسیاری نیز در دسترسند، که در راستای آماجهای قبیله گرایان شاه پَرست دستکاری شده اند، مانند: «هنر نیز ز ایرانیان است و بس / ندادند گرز ژیان را به کس» در داستان بهرام گور، که همگان آنرا به صورت «هنر نزد ایرانیان است و بس» میشناسند.
۳. ابوالفضل خطیبی، بیتهای عرب ستیزانه در شاهنامه، تهران ۱۳۸۴، برگ ۱۹ و ۲۰
۴. دهقان برگرفته از واژه "دیهگان" پهلوی است. به گمان میرسد دهقانان روزگار فردوسی، بازماندگان سومین طبقه بزرگزادگان ایران پیش از اسلام بوده باشند، که آنان را "آزاتان" (آزادها) نیز مینامیدند. اینان بروزگار ساسانیان زمینداران کوچکی بودند که به هنگام جنگ در رَسته اِسواران ارتش ایران میجنگیدند.
۵. مقایسه صفات اصلی پهلوانی در شاهنامه، رحیم رمضانی نژاد، حسن دانشمندی، علیرضا نیکوئی، بهرام بهرامی پور. دانشگاه گیلان
Ethique .۶
۷. اَکومن (اَکَه مَنَه)، دیو اندیشه بد و دشمن بهمن (وهومَنَه:اندیشه نیک)، و یکی از شش دیو دستیار اهریمن است. نام پنج دیو دیگر و امشاسپندان همآورد ایشان: *ایندرَ، دیو گمراهی و دشمن اردیبهشت (برترین راستی) *سَئوروَ، دیو آشوب و ستم و دشمن شهریور (فرمانروائی نیک، دادگری) *ناوَنگهَئیتیَه، دیو نافرمانی و شورش و کینه و دشمن اسفند (مهرورزی و دوستی) *تَرومَتی، دیو گرسنگی، تشنگی و بیماری و دشمن خرداد (تندرستی) *زَئیریش، دیو مرگ و نیستی و دشمن اَمُرداد (نامیرائی).