iran-emrooz.net | Sat, 15.12.2007, 11:23
روزی برای شخصیتهای داستانهایم
علی سعیدزنجانی
یک هواپیمای ملخی چند لحظهی پیش از بالای سرم عبور کرد. تبلیغی بود. تبلیغ نوشابه. خودش را ندیدم. پارچهی دنبالهاش را از پشت درختها دیدم. از آنطرف رفت. بسمت ساحل. این دودها هم مال آتش بیشههای بالای رودخانهاند. خروش پمپ بنزینها که چند ماه پیش بود و بی سر و صدا هم گذشت و خروشهای خودجوش دیگر و هیچکس هم جرئت نکرد مردم تنها مانده و بدون پشتیبان را برای تداوم اعتراضشان در روزی "تاریخ دار" به حرکتی فرا بخواند.
اینجا هنوز صدای هواپیما را نشنیدهام. نزدیک آبم. رفته بودم سر و صورتم را خیس کنم این میوهها را دیدم. پایین ترها هم بودند. باید از جایی وارد آب شده باشند. "تراکتور و یدکش" را جلوترها میبینم. صدای انفجارها از همینجا شروع شدهاند. حالا کنار جادهام. نزدیک یک کامیون سوخته. دارم تند تند میروم. هیچکس توی راه نیست. اینجاها صدای هواپیما را میشنوم. کمی بالاتر. شاید اینجا و عکس نوشابه و آتش توی بیشهها و گرما و پلهای ریخته و پادگانهای ویران شده و آشفتگی و هرج و مرج و میوههای روی آب و سنجاقکهایی که حواسم را پرت کرده بودند. اینها را نمیدانم چی ن. اینها صدای انفجارند. باید تند تر بروم. آمریکاییها حملهشان را آغاز کردهاند.
حملهی آمریکاییها را میتوانستم دیرتر هم بگذارم. پس از برگشتن هواپیمای ملخی و یا کج شدن "یدک" تراکتور توی آب و یا جای دیگری. اما شاید ناگهان دیگر فرصتی نباشد. شاید آمریکاییها همین فردا آمدند. شاید هم نیامدند. اما باید آماده بود. باید از این فضای ناسالم انتظار هم بیرون آمد. برای همین هم حالا روزهای چندم جنگ است. آمریکاییها تهاجم سراسریشان را گستردهاند. نیروی دریاییشان ساحلها و بنادر جنوب را محاصره کرده است. نیروی هواییشان آسمان ایران را پوشانده است. جاهای زیادی دارند میسوزند. جاهای زیادی ویران شدهاند. جمهوری اسلامیهای ترسیده و رجزخوان هم در روزهای اول جنگ چند تا موشک باینجا و آنجا پرتاب کردهاند و بعد نگران از خشم مردم و نا امید از رو در رویی با آمریکاییها، هرکدام در گوشه ایی پنهان شدهاند. "اپوزیسیون" خارج از کشور که هنوز در پی "خط مشترکی" برای اتحاد است و تعریف "جامعی" برای "دمکراسی" و هنوز در حال خودی و غیر خودی کردن رویدادهای تاریخی و عبدالکریم سروش میداند که "تا تکلیف سرکوب مجاهدین و عزل بنی صدر روشن نشود تاریخ این کشور سامانی بخود نخواهد دید." و من یادم نیست که این حرف خود "شریعتی" بود یا از کس دیگری بازگو میکرد که "شاید بتوان چیزی را و یا کسی را نابود کرد اما نمیتوان کاری کرد که انگار هرگز نبوده است."
و شما توی خیابانید و ستادهای سازماندهی محلی و آرامش اجتماعیتان را در دبستانها و دبیرستانها بر پا کردهاید و از حضور شاعرها و نقاشها و هنرمندها و موسیقی دانها و هنرپیشهها و استادان دانشگاهها و دانشمندها و معلمها و"شورای ملی صلح و حقوق بشر" ، برای هماهنگ کردن ستادهاتان بهره بردهاید و مردم را به آشتی ملی فرا خواندهاید. و جلوی تعرض کینه جوها و فرصت طلبها را به جان و مال مردم گرفتهاید. و از بانکها و موزهها و کاخها و زندانها و انبارهای اسلحه حفاظت کردهاید. و راه خروج روحانیهای حکومتی را به عراق و یا هرکجای دیگری باز گذاشتهاید. و برای مردم جهان پیام صلح فرستادهاید. و نیروگاههای اتمی را بدون درنگ تعطیل کردهاید. و رادیو تلویزیون را در اختیار آدم شایسته و بیطرفی مثل عباس امیرانتظام قرار دادهاید. و به آرای مردم انقلاب در نخستین دورهی انتخابات ریاست جمهوریشان احترام گذاشتهاید. و دمکراسی در فردای ایران با احترام به آرای محمود احمدینژاد آغاز شده است.
از صدای "بوکسوباد" کردن چرخهای تراکتور به بعد دیگر روی آب میوه نیست. اینجا هنوز جنگ هم شروع نشده است. هواپیمای ملخی هم هنوز بر نگشته است. آمریکاییها اما همچنان آماده ایستادهاند. جمهوری اسلامیها هم دارند تلوتلو میخورند. ما هم کنار جادهایم. مردم هم منتظرند. چیزهای دیگری هم پشت کامیون سوخته بوده است که من توی نقاشیام نکشیدهام. هواپیمای ملخی دارد دوباره بر میگردد. حالا خودش را خوب میتوانم ببینم. زرد رنگ است. از پایین پرواز میکند. کسی از جایی میگوید خانههای بالای رودخانه آتش گرفتهاند. به دودها خیره میشوم. چیزی نمیبینم. دوباره به راه میافتم. شاخههای درختها دارند میلرزند. پیرهنم بهمین زودی خشک شده است. یاید از نزدیک آب حرکت کنم.
بچه ایرونیها!
آمریکاییها هنوز جایی نرفتهاند. هنوزهمین جان. روی صحنهاند. جمهوری اسلامیها هم اینجان. ما هم هستیم. مردم هم هستند. مردم هم توی سالن تئاتر نشستهاند. ما هم داریم به پچپچهها و انتقادهای مردم گوش میکنیم. نظامیها هم بیرون تئاتر را با تفنگ و سرنیزه محاصره کردهاند. صدای دیگری هم نیست. دودها تا اینجاها هم آمدهاند. حالا شب شده است و باز فرداست و باز ما را در محاصرهی تفنگها و سرنیزهها از خوابگاههامان به تئاتر برگرداندهاند. و آمریکاییها هم دوباره روی صحنه ایستادهاند. و جمهوری اسلامیها هم هستند. و مردم هم توی صندلیهاشان نشستهاند و در انتظار شعار و فریاد و تهدید و جاسوس و دشمن و امپریالیزم و لیبرالیزم و کمونیسم و خطر و دفاع و کسی فریاد میزند: پس سهم ما از بازی چی؟ هیچکس چیزی نمیگوید. ما به دور و برمان نگاه میکنیم. نگهبانها از اینهمه ایستادن در پشت درها خسته شدهاند. من بطرف جاده میروم. دوباره بر میگردم. سر و صورتم را خیس میکنم. تراکتور و یدکش را اینجا میبینم. درست وسط آب. یکنفر چند تا پارچهی قرمز و نارنجی و زرد را از درختها آویزان کرده است. هواپیمای ملخی یکبار دیگر دور میزند. چند تا میوه این گوشهی آب گیر کردهاند. نظامیها هنوز دارند پشت درها نق میزنند. باید از سمت دیگری میرفتم.
و صدای قدم زدن هنرپیشهها بر روی ایوان نمایش.
و همهمهی مردم.
و حالا سکوت.
بچهها!
فضای این تئاتر و نمایش روی صحنهاش واقعی نیستند. ذهنیاند. خیالیاند. تلقینیاند. شما هم توی هیچ "سنگر آخری" در محاصره نیستید. شما تو خیابانید و دارید همچنان به پیش میروید. و همچنان جمهوری اسلامیها را به عقب میرانید. و همچنان زبانها بازتر شدهاند. و ترسها ریختهاند. و امیدها زیاد شدهاند. و این سالن دربسته اما هنوز اینجاست. و توی ذهن ماست. و ما هم هنوز روی صندلیهایش نشستهایم و به ایوان نمایشش خیره شدهایم. و همچنان از کنکاش برای پیدا کردن راههای خروجیاش سر باز زدهایم. و نیروی عظیم پچپچههای مردم خستهاش را نادیده گرفتهایم. و قوانین به خیابان آمدن تودههایش را در جنبشهای گذشتهی ایران و سراسر جهان فراموش کردهایم. و تواناییی بیمانند شبکهی ارتباطیمان را برای شکل دادن به یک حرکت اجتماعی بکار نگرفتهایم. و آمریکاییها هم برای همین هنوز روی صحنهاند. و جمهوری اسلامیها هم. و روسها هم و چینیها هم و آمریکای جنوبیها هم و همهی آنهای دیگر هم. و ما این پایین ایستادهایم و منتظر سخاوت سیاسیی جمهوری اسلامیهاییم. و شکوه میکنیم و شکایت میکنیم و از مظلومیتمان میگوییم و از حق مان برای آزادی انتخابات و از حقمان برای حقوق بشر و از حقمان برای هر چیز دیگری جز همصدا شدن و برخاستن و جمهوری اسلامیها را در تنگنای بیشتری قرار دادن و وادار به مذاکره کردن و برگرداندنشان به حوزههاشان. و آنهمه فریادها که در برابر دیوارها ایستادند تا واژههای "عزم" و "اراده" و"شجاعت" و "اقدام"، همچنان در واژه نامهها بمانند.
در انتظار سخاوت سیاسیی جمهوری اسلامیها ماندن هدر دادن وقت است بچهها. اینها سخاوت سیاسی ندارند. هیچوقت نداشتهاند. نمیتوانند داشته باشند. شجاعتش را ندارند. این فضای نمیه یخ بسته را هم اعتراضها و اعتصابها و شعارها و پنجره گشاییهای خود شما بوجود آورده است. حالا هم باید گسترشش بدهید. راه دیگری هم نیست. کس دیگری هم نیست. فقط شمایید و شبکه سترگ ارتباطی تان. از جاتان برخیزید و راههای خروجی این سالن خیالی را پیدا بکنید و نشان مردم بدهید و با حرکتی متناسب با تواناییها و ظرفیتهاشان به خیابانشان بیاورید. شیرین عبادی و ابراهیم یزدی اینجان و آنهمه شخصیتهای دیگر. به جلوشان بفرستید و همراهشان مردم از "ترس" عبور کرده را به نشانهی اعتراض به نماز جمعه ایی فرا بخوانید و یا به همایش بی خطر دیگری. اینجا ایران است. اینجا مال ماست. اینجا مال همه است. حق همه است. منهم برای همین ساعت دوازدهی ظهر شنبه اول دی ماه را برای شخصیتهای داستانهایم نشانه گذاشتهام تا در هر کجا که هستند بوق ماشینهاشان را برای چند دقیقه به صدا در بیاورند. طرحی "ساده اندیشانه"، اما ما اینجا توی خیابان ناگهان از نیمههای بهمن ۵۷ گذشتهایم.
می خواستم صبر کنم تا تراکتور و یدکش از آب عبور کنند بعد طرحم را بکشم. عبور نکردند. منهم به راه افتاد. حالا تراکتور اینجا نیست. میوهها هم روی آب نیستند. چرخهای تراکتور اما هنوز ردشان میان آب و جاده، روی زمین باقی مانده است.
علی سعیدزنجانی
سه شنبه 20 آذر 86