iran-emrooz.net | Tue, 04.12.2007, 9:00
۱۷. زبان پارسی و کیستی ایرانی - بخش یکم
زبان مادری و کیستی ملی
مزدک بامدادان
سه شنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۶
در بخش سوم این جستار، هنگامی که به زبانهای مادری مردمان ایرانزمین پرداختم و جایگاه آموزش روشمند زبان مادری را در فرآیند "ملت شدن" باز گفتم، از زبان پارسی به نام زبان میانجی یا سراسری یاد کردم. هنگامی که پای حقوق شهروندی در میان است، این زبان جایگاهی فراتر از این نیز ندارد. ولی هنگامی که به پرسمان کیستی ملی میرسیم، پارسی از جایگاه ویژهای برخوردار میشود که نادیده گرفتن آن، چیزی جز نادیده گرفتن تاریخ و فرهنگ این سرزمین و این مردم نخواهد بود. برای واکاوی این جایگاه ویژه باید اندکی به تاریخ ایران و رخدادهای فرهنگی آن، که همیشه زنجیرهای از پویائی-سرکوب-ایستادگی-واکنش-نوزائی-پویائی بوده است، بپردازیم.
من در این جُستار بارها از برجسته ترین ویژگی کیستی ایرانی، که همانا "پیوستگی تاریخی-فرهنگی" باشد، یاد کردهام و در بخش ویژهای از این جُستار آنرا بیشتر و ژرفتر واخواهم کاوید. در اینجا ولی به این پیوستگی بیشتر از دیدگاه زبانی خواهم پرداخت، تا دانسته آید که چرا زبان پارسی در فرایند کیستی ما ایرانیان از جایگاه ویژهای برخوردار است.
در جُستار دیگری آورده بودم، اگر تاریخ را بدنبال کیستی ملی خود میکاویم، نباید از یاد ببریم که ایران، بنام یک یگان یکپارچه سیاسی برای نخستین بار با خیزش کوروش دوم هخامنشی، که او را بنام کوروش بزرگ میشناسیم، پا به پهنه گیتی مینهد. این ولی تنها سرگذشت ایرانِ سیاسی است و ایرانِ فرهنگی بسیار کهنسال تر از اینها است. اگر نیک بنگریم، شاهنشاهی هخامنشی دریای بی کرانهای بود که رودهای خروشانی چون بابل و ایلام و سومر و آشور و اکد و ماد و مصر و کاسی و ماننا و … آب در بستر آن میریختند. نمونه آشکار این درهم آمیزی فرهنگی و دینی را شاید بتوان در نگاره "فرَوَهر" که گروهی آنرا بنادرست با خود "اهورا مزدا" یکی گرفتهاند، به چشم دید. من در بخش "پیوستگی فرهنگی و کیستی ایرانی" بیشتر به این نگاره خواهم پرداخت. پس ایران فرهنگی، پیشینهای هفت تا ده هزار ساله دارد.
پارسیان، و بویژه شاخه انشانی آنان که کوروش بزرگ از میان آنان برخاسته بود، آریائیان ایلامی شده بودند. اینان خاندان شاهی کوچکی را ساخته بودند که خود فرمانبردار شاهان ایلامی بود. نامهای ایلامی این شاهان مانند کمبوجیه و خود کوروش (۱) بخودی خود بازگو کننده شیفتگی ژرف آنان در برابر فرهنگ ایلامی است. اگرچه دادههای تاریخی در اینباره بسیار اندک اند، ولی میتوان انگاشت که پارسیان انشان و پارس که در آغاز زیر فرمان شاهان ایلامی میزیستند، رفته رفته با نشان دادن شایستگیهای خود در جنگاوری به دربار ایلام نزدیکتر شدند و با پذیرفتن فرهنگ ایلامی رفته رفته آنچنان خودی بشمار آمدند که شوش فرمانروائی بخشی از سرزمینهای ایلام - انشان و پارس را - به آنان واگذاشت (۲). ما نمونه دیگری نیز در تاریخ ایران از همین دست داریم، ترکان غزنه که نخست با نشان دادن شایستگیهای رزمی خود به دربار سامانیان نزدیک شده بودند، رفته رفته با پذیرش کیستی ایرانی بجایگاهی دست یافتند که یکی از آنان بنام یمین الدوله ابوالقاسم محمود بن سبکتکین، با نام سلطان محمود غزنوی بپادشاهی ایران رسید و اکنون که نمونه هخامنشان را میشناسیم، دیگر از اینکه شاهزادگان نسلهای پس از محمود نامهای ایرانی فرخزاد و شیرزاد و خسرو و بهرام بر فرزندان خود مینهادند، نباید در شگفت شویم.
بزبان پارسی بازگردیم. اگر چه داریوش هخامنشی با پدیدآوردن دبیره میخی نوینی که بسیار ساده تر از دبیرههای میخی ایلامی و آرامی بود توانست زبان مادری اش را نیز جایگاهی فراتر از آنچه که تا آنروز از آن برخوردار بود ببخشد، آرامی و ایلامی تا پایان کار نوادگان هخامنش زبان دیوانی کشور آنان ماندند. ایلامی زبانی بود که شاهان کشور نیرومندی با فرهنگی پربار و ژرف، با دستآوردهایی خیره کننده بدان سخن میگفتند و فرمان مینویساندند. ایلامی زبان هوته لوتوش-اینشوشیناک، شیلهک-اینشوشیناک و کوتیر-ناهونته بود.با نگاه به ژرفا و گستردگی فرهنگ ایلامی و همچنین دیرپائی آن از هزاره پنجم پیش از زایش مسیح تا بروزگار هخامنشیان، میتوان انگاشت که ایلامی زبانی نیرومند و ورزیده برای نگارش دیوانی بوده باشد. آرامی نیز در آن روز گار زبان فرا-مرزی (۳) همه فرهنگهای میانرودان بود و دبیرانی که به این زبان مینگاشتند از جایگاهی بالا برخوردار بودند. تازه در همان نوشتههائی که بزبان پارسی بجا مانده اند نیز ما جای پای زبانهای پیش-گفته را در همه جا میبینیم. داریوش نه تنها در دنباله روی از شاهان آشور و بابل و ایلام سنگ نبشتهها و سنگ نگارههایی چون از آن آنان پدید میآورد، که در بکارگیری زبان مادری خود نیز از این شیفتگی و خودباختگی بی پایانش رهائی نمییافت و خود را چنان میستود که شاهان بابل و آشور و ایلام ستوده بودند. هم او و هم جانشینانش واژه "سونکی" (ایلامی: شاه) را در پیروی از شاهان ایلام در پی نام خود میآوردند.
بهر روی ایران هخامنشی سرزمینی چند زبانه بود. ایلامی، آرامی و بابلی در برداشت آغازین مردم این سرزمین از "کیستی ملی" همان جایگاهی را داشتند که زبان پارسی پس از بیرون راندن جاینشینان اسکندر مقدونی بدست فرزندان ارشک بدان رسید. کوروش به گواهی دوست و دشمن با فرمانروایان و مردمان کشورهای شکست خورده رفتاری در پیش گرفت که تا به آنروز بیمانند بود. جهانبینی کوروش که پس از او نیز شالوده بنیادین پدیده "پادشاهی" در ایران شد، ریشه در پرورش ایلامی او داشت و در این هنر بیمانند که توانسته بود "چندگونگی فرهنگی" را با "یگانگی سیاسی" در یکجا گردآورد، یا آنگونه که هگل میگوید: « امپراتوری هخامنشی، نخستین "دولت" به مفهوم مدرن آن بود، یعنی چیزی که بر پایه اندیشهها، قانونها و روشها شکل گرفته بود و با همه آن چه که تا به آنروز وجود داشت، متفاوت بود. » (۴) در این میان زبانهای ایلامی و بابلی و آرامی برای مردمان این سرزمینهای پهناور نشانی از پیوستگی فرهنگی آنان با گذشته خود، و یگانگی با سامانه یکپارچهای بود که اکنون بجای آن قالی چهل تکه فرهنگی پیش از برآمدن کوروش نشسته بود، بکارگیری این زبانها در کنار بهره گیری از هنر همه آن ملتها در ساختن تخت جمشید و پدیدآوردن نمادهایی چون "فرَوَهر" پیوستگی فرهنگی ایران هخامنشی را با فرهنگ تابناک ایلام و بابل و سومر و اکد و آشور و ماد در برابر چشمان آنان میگرفت. همانگونه که هزار و اندی پس از مرگ داریوش سوم و پایان کار هخامنشیان، شاهان ترکزبان و ترکتبار ایران برای آنکه نشان دهند فرمانروائی آنان چیزی نیست بجز دنباله پادشاهی ساسانیان، دست بدامان زبان پارسی میشدند. در گذر یک و نیم هزاره از این نگر هیچ چیزی در پهنه فرهنگی ایران دگرگون نشده بود، کوروش گل نبشته به زبان اکدّی مینویساند، و شاهان ترکتبار غزنوی و سلجوقی و خوارزمشاهی و ... زبان پارسی را ارج مینهادند و کمر به پرورشش میبستند، و در این پدیده نیک اگر بنگریم، خواهیم دید که اینان همه و همه تنها در پی یک چیز بودند:
به نمایش گذاردن پیوستگی فرهنگی!
اندیشهای که کوروش بزرگ را بر آن داشته بود تا با کشورگشائیهای پی در پی سرزمینی یکپارچه پدید آورد و به جنگها و کشتارهای هزاران ساله پایان بخشد، او را به جایگاهی رساند که همه شاهان پس از او، آری، حتا اسکندر مقدونی برای پذیرفته شدن خود از سوی مردمان این سرزمینها، براست یا بدروغ خود را جانشین او میخواندند. پس بروزگار هخامنشیان نه زبان، که پایبندی به آرمانهای کوروش و پیروی از جهانبینی او بود که ستون "کیستی" را میساخت، اگرچه از یاد نباید برد که این کیستی، با آنچه که ما امروز از این واژه در میابیم، یکی نبود.
با برافتادن هخامنشیان و برآمدن یونانیان، فرهنگ هلنی بر سرزمین آنان چیره شد. یونانیان خود از شهرآئینی پیشرفتهای برخوردار بودند، به مردمان دیگر کشورها، بویژه به مردم آسیا – یا آنگونه که خود میگفتند "بربرها" - بدیده خواری مینگریستند. اینان همان کسانی بودند که برجسته ترین اندیشمندشان، ارسطو، که آموزگار اسکندر مقدونی بود، بردگی را یک ویژگی نهفته در جان بربرها میدانست. اسکندر خود بدنبال آن بود که از درآمیختن پارسیان و مقدونیان، نژادی نوین بیافریند که شایسته سروری جهان باشند. آنچه که بسال ۳۲۴ پیش از میلاد در شوش رخ داد، چیزی نبود جز نمایش آئینی این آرزو: اسکندر، که گفته میشود همجنسگرا بوده و دل به دوست و سردارش هفاایستیون سپرده بوده است، بهمراه ۸۹ تن از سرداران و ده هزار تن از سربازانش شاهزادگان و بزرگزادگان پارسی را به همسری برگزید و در این راه خشم و رنجش استادش ارسطو را نیز بجان خرید.
از آنجا که یونانیان در برابر مقدونیان هم پرشمارتر بودند و هم بافرهنگ تر، آنچه که بر سرزمینهای هخامنشیان چیره شد، فرهنگ هلنی بود. اینان خود دارای دانش و جهانبینی بودند و در گستردن فرهنگ خود نیازی به فرهنگهای بومی نداشتند. پس چنین شد که زندگی مردم در سراسر ایران رنگ و بوی هلنی بخود گرفت، زبان رفته رفته میرفت تا جای پای خود را در کیستی مردم این سرزمین استوار کند.
پس در راستای این روند تاریخی است که میتوان دریافت، چرا فرزندان ارشک، که در آغاز کار شیفته فرهنگ هلنی بودند و حتا از روی سکههایشان واژه "فیلو هلن / دوستدار یونان" را نزدوده بودند و پیکره فرشته "نیکه" را نیز بر آن مینهادند، پابپای گسترش خودآگاهی ملی و بازگشت به کیستی ایرانی خود، دست به گسترش زبانی زدند که مردمان این سرزمینها را بیاد روزگاران شکوه و سروری شان میانداخت، زبان پارسی، زبان هخامنشیان، زبان کوروش و داریوش (۵) . تا آنکه بروزگار بلاش دوم اشکانی دیگر دبیرههای آرامی و پهلوی پارتی جای الفبای یونانی را، ارشک کماندار جای پیکره فرشته یونانی را، و زبان پارسی جای زبان یونانی را گرفته بود، اوستا گردآوری شده بود و ایرانیان دیگر "دوستدار یونان" نبودند.(۶)
میهندوستی روزافزون اشکانیان در دشمنی پیوسته با روم، که اکنون جاینشین یونان شده بود (و این کشور بخشی از آن بشمار میآمد) ژرفتر و ژرفتر میشد، بدیگر سخن اگر این رویارویی پیوسته میان رومیان و اشکانیان نمیبود، شاید هیچگاه نیازی به دوری جُستن از فرهنگ یونانی و پناه جستن در پشت کیستی ایرانی نیز، نمیبود. ایرانگرایی در نیمه دوم پادشاهی اشکانیان، واکنشی به یوناندوستی و "هلنیسم" نیمه نخست آن بود. تخم آرمان "ایرانشهر" در همین سدهها بود که بر خاک افتاد، تا بروزگار ساسانیان به درختی تنومند فراروید، تا همه زمینههای "ملت شدن" ایرانیان، از زبان و دبیره و میتخت شناسی یکپارچه فراهم آید، و چنین شد که بروزگار ساسانیان برای نخستین بار سرزمین ما "ایرانشهر" (۷) خوانده شد؛ روند ملت شدن به انجام رسیده بود و از این پس تنها و تنها یک واژه بود که کیستی مردمان این آب و خاک را بازتاب میداد: "ایران".
با این همه آنچه که امروزه بکار ما میآید و جایگاه برجسته زبان پارسی را در خودکاوی ملی ما وامی نماید، سرگذشت این زبان، پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانیان است. نخست باید نگاهی داشته باشیم به سرنوشت کشورهای دیگری که بدست مسلمانان گشوده شدند، تا بتوانیم در یک همسنجی تاریخی، گذشته سرزمین خود را بهتر دریابیم. نگاهی به این نقشه (۸) نشان میدهد کدام کشورها و ملتها در همسایگی مسلمانان عرب میزیستند. در شمال و شمال خاوری عربستان آنروز، ایران جای داشت، که نخستین قربانی گسترش اسلام شد. اکنون به نقشه دیگری (۹) مینگریم که گستردگی سرزمینی شاهنشاهی ساسانی و امپراتوری روم خاوری را نشان میدهد. اگر به بخشهای بنفش این نقشه بنگریم، جهان عرب را در بخش باختری آن بازخواهیم یافت، همانگونه که امروز (۱۰) روبروی ما است. از دیگر سو نگاهی به این نقشه نشان میدهد که از نیمه جنوبی عراق امروزین اگر درگذریم، جهان عرب امروز کمابیش در سرزمینهای زیر پرچم امپراتوری بیزانس (بدون سرزمین مادر که در ترکیه و یونان امروز جای داشت) گسترده شده است. اکنون با نگاه به جهان عرب یا باید بپنداریم مردم لبنان و سوریه و (نیمه جنوبی) عراق و اردن و فلسطین و همچنین کشورهای شمال افریقا مانند مصر و لیبی و الجزائر و ... از همان نخستین روز پیدایششان عرب زبان بودند، و یا اینکه بپذیریم، این مردمان پس از گشوده شدن سرزمینهایشان بدست مسلمانان رفته رفته زبان خود را واگذاشته و بزبان عربی سخن گفته اند. پس برای واکاوی جایگاه زبان پارسی در فرایند کیستی نوین ایرانی، باید نخست ببینیم چرا زبان عربی در دامنههای زاگرس از پیشروی باز ماند و اگرچه مسلمانان عرب نزدیک به چهار سده فرمانروای سرزمینهای پهناور ایران از زاگرس تا هندوکُش میبودند، نتوانستند زبان خود را جز در بخشهایی از عراق امروزین بگسترانند، در جایی که در سرزمینهای بیزانس روند گسترش زبان عربی با شتابی چشمگیر انجام گرفت و چندی از پیروزی مسلمانان عرب بر این مردمان نگذشته بود، که برای نمونه نوادگان اِشناتون و نوفره ته ته که پشتوانه تاریخی و فرهنگی چندین هزار ساله داشتند، در کوتاه زمانی نه تنها زبان خود، که پیشینه تاریخی پربار و شگفت انگیز خود را نیز از یاد بردند. به دیگر سخن با نگاه به نقشه جهان اسلام بروزگار امویان و نقشه عرب در روزگار ما، درخواهیم یافت که تنها سرزمینهای ایرانی، یا سرزمینهایی که که در آنان بزبان پارسی سخن گفته میشد، از عرب شدن وارستند و کیستی کهن خود را نگاه داشتند. در سرزمینهای بیزانس ( شامات،اردن، فلسطین، مصر، الجزائر، لیبی و مغرب) روند "عرب شدن" آنچنان شتابی داشت که در سالهای پایانی فرمانروائی امویان این کشورها دیگر با جهان عرب پیوسته بودند.
آگاهی ما از آنچه که بر سر مردمان این سرزمینها رفته، بسیار اندک است. ولی از آنجایی که میدانیم برای اعراب مسلمان زبانشان نه زبانی در اندازه و همتراز زبانهای دیگر، که زبان خداوند و زبان قرآن بود. به دیگر سخن، اگر یهودیان تا به هم امروز وابستگی خونی و نژادی به ملت یهود را مایه برتری میدانند و خود را "قوم برگزیده خداوند" میدانند، در میان عربان مسلمان، سخن گفتن به عربی، به زبان قرآن و پیامبر، به زبان خداوند بود که گروهی را بر گروهی دیگر برتری میداد. پس مسلمانان نه تنها دین و آئین شکست خوردگان را، که زبان و فرهنگ آنان را نیز وامی ستادند. در آثارالباقیه از ابوریحان بیرونی میخوانیم: «علت اینکه ما از این اخبار بی خبر مانده ایم، این است که قتیبه ابن مسلم باهلی نویسندگان و هیربدان خوارزم را از دم شمشیر گذراند و آن چه مکتوبات از کتاب و دفتر داشتند همه را طعمه آتش کرد و از آن وقت خوارزمیان امی و بی سواد ماندند» (۱۱) پس این ستیز گسترده مسلمانان با زبان مردمان شکست خورده را میتوان از این رهگذر دریافت که آنان به زبان عربی بدیده یک از بخشهای دین خود مینگریستند و در گسترش آن و برنشاندنش بجای زبان ملتهای شکست خورده همان اندازه پایورزی و سخت سری نشان میدادند، که در گسترش خود آئین اسلام. ایرانیان نیز چون دیگر ملتهای شکست خورده تنها در برابر سربازان و فرماندهان و فرمانروایان دشمن نبود که نیاز به زبان عربی میداشتند. آنان اگر اسلام نیز میآوردند و به آئین دشمنانشان گردن نیز مینهادند، باز هم نماز را بزبان عربی میبایست میخواندند، پیمان زناشویی میبایست به عربی نوشته، یا دستکم خوانده میشد، هر پگاه با آواز مؤذن که بزبان عربی آنان را به نماز فرا میخواند، از خواب برمی خاستند و هر شبانگاهی با همان صدا و همان زبان به خانه روان میشدند. پس بیهوده نبود که همان قتیبه ابن مسلم مردم بخارا را بارها و بارها از دم تیغ گذرانید، چرا که در تاريخ بخارا (ابوبکر محمدبن جعفربن زکریا نرشخی، برگ ۵۶) میخوانیم: «و مردمانِ بخارا به اولِ اسلام در نمازْ قرآن به پارسي خواندندي و عربي نتوانستندي آموختن. و چون وقتِ ركوع شدي، مردي بودي كه درپسِ ايشان بانگ زدي "بَكُنيتان كُنيت". و چون سجده خواستندي كردن بانگ كردي "نگونبان كنيت"».
اعراب مسلمان ولی تنها بدین بسنده نمیکردند که شکست خوردگان دین و زبان خود را وانهند. اسلام نزدیک به همه نمادهای فرهنگی نامسلمانان را بزیر آفند میگرفت. برای نمونه موسیقی، رقص، پیکرتراشی، تندیس سازی، نگارگری، که ستونهای کیستی فرهنگی و بازتاب جان و روان یک ملتند، بر مسلمانان "حرام" شد. دیگر از شهرهای ایران زمین نه بانگ چنگ و چغانه برخاست، نه کسی دست افشاند و پای کوبید، نه عاشق دلخستهای چهره دلدارش را بر کاغذ کشید، نه تندیسی ساخته شد و نه پیکرهای تراشیده، هر آنچه که از روزگار شاهان سرافراز باز مانده بود نیز، به خشم و پایورزی مسلمانان دچار شد و نابود گشت، آیا هنگامی که در جمهوری اسلامی هم امروز نیز موسیقی را "غنا و مایه لهو و لعب" میدانند و سیمای این جمهوری در سده بیست و یکم از نشان دادن سازهای ایرانی خودداری میکند و رقص را روا نمیدارد، نمیتوان انگاشت که در سدههای هفتم و هشتم چه بر سر خنیاگران و رقصندگان میآمده است؟ آیا هنگامی که طالبان در سده بیست و یکم تندیسهای بودا را در بامیان نابود میکنند، باز هم جای پرسش دارد که چرا ما ایرانیان از روزگاران پیش از آمدن مسلمانان چیز چندانی نمیدانیم و چرا دستاوردهای فرهنگی و هنری نیاکانمان اینچنین تکه پاره و ویران بدست ما رسیده است؟ و هر آنچه که برجای مانده نیز چیزی نبوده بجز نیرنگ نیاکانمان که آرامگاه کوروش را "مقبره مادر سلیمان و مشهد ام النبی" خواندند و آتشکده آذرگشنسب را " تخت سلیمان"؟! آیا میتوان پنداشت که جنگاوران سرریز شده از بیابانهای حجاز در سده هفتم میلادی در رفتار و کردار و اندیشه بسیار پیشرفته تر و آزاداندیشتر و رَوادارتر از طالبان و القائده و کارورزان جمهوری اسلامی در سده بیستم و بیست و یکم بوده باشند؟ از همان کسانی که در ماههای آغازین پس از پیروزی خیزش بهمن براه افتاده بودند تا تخت جمشید، این نماد "ظلم و ستم طاغوتی" را از روی زمین بزدایند؟
ایرانیان در راستای ایستادگی فرهنگی خود به هنرهای پیش-گفته دست نمیتوانستند یازید، چرا که اسلام و قرآن این هنرها را "حرام" دانسته بودند، چنانکه هم امروز نیز در رسالههای علمیه نزدیک به همه مراجع تقلید، از این هنرها به نام "لهو و لعب" یاد شده است و گروهی از آنان حتا گوش دادن به نوای ساز را نیز گناه میشمارند، چه رسد به نواختن آن. پس ایستادگی فرهنگی از راه پرورش و گسترش هنرهای یاد شده، ستیز رودررو با اسلام بشمار میآمد و چیزی جز مرگ و نابودی به ارمغان نمیآورد. در باره زبان ولی اگرچه اعراب تازه مسلمان با یکی گرفتن زبان خود و زبان قرآن، به برتری خویش باور داشتند و گروهی از آنان تا به امروز نیز خود را "اَشرَفُ الاُمَم" میخوانند، قرآن اینجا و آنجا بر گوناگونی مردم جهان و زبانهای آنان انگشت گذارده بود. در آیه سیزدهم سوره حجرات آمده است «یا أیّها النّاس إنـّا خَلَقناکُم مِن ذَکَرٍ و أنثی و جَعَلناکُم شعوباً و قبائلَ لِتَعارَفوا اِنَّ اَکرَمَکُم عِندَ اللهُ اَتقیکُم ...» (۱۲). ایرانیانی که خیزابههای نخستینِ سرریز شدن جنگاوران مسلمان به کشورشان را از سر گذرانده و از کشتارهای گسترده جان بدر برده بودند، اینک نشسته بر سر ویرانههای دستآوردهای فرهنگی هزاران ساله خود که بدست جنگاورانی بی فرهنگ و سرشار از باور کور به دینی که هر چیز بیگانهای را دشمن میپنداشت نابود شده بودند، اندک اندک خود را باز مییافتند و دست بکار ایستادگی فرهنگی میگشتند، در این رهگذر آنان را نیاز به جنگ افزاری بود که بتواند به تنهایی از پس همه سرکوبهای فرهنگی برآید و دژی باشد چنان استوار، که همه، از مسلمان و نامسلمان، بتوانند در پشت باروهایش سنگر بجویند، کاخی بلند، که از باد و باران گزند نیابد، دژی که بتواند هم تاریخ، هم فرهنگ و هم میتختهای ایرانی را در درون خود گرد آورد. قرآن گفته بود" جَعَلناکُم شعوبا ً" و جان اندیشمند ایرانی را همین یک واژه بسنده بود و اینچنین جنبش "شعوبیه" بر پایه خودکاوی ملی و نوزائی کیستی ایرانی پدید آمد، جنبشی که در خراسان بزرگ پا گرفته بود و پشت و پناهش دژ استوار زبان دری بود، زبانی که میبایست روزی به زبان فرا-مرزی آسیای باختری فرامی رست و یک تنه بار بازسازی کیستی و فرهنگ ایرانی را بدوش میکشید و از پس همه سرکوبهای فرهنگی مسلمانان برمی آمد، و چه جای شگفتی که این جنبش در خراسان پای گرفت، در شمال خاوری ایرانزمین، در دورترین بخش آن به سرزمین عربان، که اکنون در جنوب باختری ایران جای گرفته بود؛
خراسانیان دست در کار ساختن سنگری شدند که بتوانند ایستادگی پراکنده دویست ساله ایرانیان را در پشت خاکریزهای آن سروسامان دهند و کیستی ملی خود را بازآفرینند.
دنباله دارد ....
۱۳. قره باغ، فلسطين قبيلهگرايان
۱۴. بيست و يكم آذر، عاشوراى قبيلهگرايان
۱۵. آذربایجان و کیستی ایرانی – بخش نخست
۱۶. آذربایجان و کیستی ایرانی- بخش دوم
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
پائیز هشتاد و شش
مزدک بامدادان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
----------------------------------------
۱. دادههای زبانشناسی در اینباره هنوز اندک اند، بر پایه آنچه که تا کنون میدانیم، واژه کوروش هم میتواند پارسی (جوان/بالنده) و هم ایلامی (فرمانروا/نگاهبان) باشد. با این همه از آنجایی که نامهای چند تن از نیاگان کوروش ایلامی اند و خود او نیز چنان شیفته و دلباخته این فرهنگ بوده که برای پسرش نام ایلامی کمبوجیه را برگزیده است، انگاشت ایلامی بودن واژه کوروش دور از پندار نمیآید. در این باره بنگرید به دانشنامه ایرانیکا، برگ ۵۱۵
۲. در سالنامه نبونئید کوروش دوم یکبار در سال هفتم ستون دوم سطر یکم "کوروش شاه انشان" نامیده شده و یکبار در سال هفتم ستون دوم سطر پانزدهم "کوروش شاه پارس":
Kuraš šar Anšan / Kuraš šar Parsu
Lingua franca .۳
Vorlesungen zur Philosophie der Geschichte, Kapitel 3, über Perserreich und die persische Religion .۴
۵. پارسی را در اینجا بجای هر دو شاخه پارسی میانه بکار برده ام. برای آگاهی بیشتر از پیوندهای شاخههای گوناگون زبان پارسی از آغاز تا کنون به نمودار زیر بنگرید:
http://www.zazaki.de/deutsch/stammbaumiranischesprachen-querbeziehung.htm
۶. زبان و دبیره پارتی (پارسی میانه) تنها از راه سکههای اشکانی نیست که بدست ما رسیده است. انبوه نوشتههای پیروان مانی، و همچنین سنگ نبشتههای فراوان که دستهای از آنان دو زبانه اند (یونانی و پارتی) گواهان زنده گسترش روزافزون "ایرانگرایی" در روزگار اشکانیان هستند.
۷. Eran-šahr Aryānām Xšaθra
برای آگاهی بیشتر بنگرید به نوشتاری از ه. بِیلی در برگهای ۶۸۱ تا ۶۸۳ دانشنامه ایرانیکا.
۸. p://wps.ablongman.com/wps/media/objects/262/268312/art/figures/KISH_07_156.gif
http://www.biologie.de/w/images/0/01/Justinian_Byzanz.png .۹
۱۰. http://facultyfiles.deanza.edu/images/davisrochelle/map.jpg
۱۱. آثارالباقیه، ابوریحان بیرونی، انتشارات امیرکبیر، ص. ۷۵
۱۲.ای مردم، ما شما را از مردی و زنی (مادینهای و نرینه ای) بیافریدیم و (در) تیرهها و قبیلهها نهادیم تا (یکدیگر را) بازشناسید همانا که برتربن شما در نزد الله پرهیزگارترین شمااست ...