iran-emrooz.net | Tue, 11.09.2007, 9:07
به مناسبت سالگرد لشکر کشی صدام به ایران
یادداشتهای جنگ - بخش سوم
محسن حیدریان
|
شهرام پارسا چیزی را كه در فضا بود حس میکند. رعشهای عصبی وجودش را فرا میگیرد. دهانی نامریی همهی خونش را میمكد. برقی بیصدا خاكسترش میكند. همزمان نعرهای رعد آسا در گردانهای خمپاره انداز، توپخانه و تانک خودی به آسمان برمیخیزد: «آتش!»
آفتاب به خون نشسته است كه شهرام پارسا در میان دسته پیاده ستونی زیر حمایت آتش نیروهای خودی به سرعت راه میافتد. هر كسی هر چيزی كه به دستش میرسيد ، آن را از دور و نزدیک به سوی متجاوزین شليك میکند. افسر پیاده بالای تپه میرسد. نگاهی به میدان جنگ میاندازد. چشمانش از حدقه در آمده و ضربان قلبش چون پتکی بر مغزش فرود میآید. از همیشه لاغرتر شده و صورت همیشه اخمو و عبوس او که شادی و لبخند از آن گریزان است، عرق كرده و پوست تیرهاش آنقدر کش آمده که همهی رگ و پی و استخوان صورتش دیده میشود. سبیل پر پشتش بر خلاف آن روزی که موقع به جبهه آمدن از صدیقه خداحافظی میکرد، اکنون در زیر ریشی انبوه محو شده و دیگر به چشم نمیآید. آن روز زیر پتو دراز كشیده بود و ساكت و با حالت بدگمانی به صدیقه نگاه میکرد و چیزی نوك زبانش گیر کرده بود. چهره صدیقه انگار از وزشِ نامرئی یک طوفان به هم ریخته بود. صدیقه با چهرهای افسرده و چشمانی گریان دستان او را گرفته و گفته بود: "اینقدر نترس، تو زنده میمانی." شهرام پارسا به سرزنشی پنهان نگاهش كرده و انگار با ترسی خاموش گفته بود: "عمودی میروم، افقی برمیگردم.".......
همزمان در نقطه دیگری از جبهه، بابک صادقی صحنه ای را می نگرد که سه بسیجی با گلولههای ارپی جی تانکهای عراقی را به آتش میکشند. یک بسیجی در گل و لاى غوطه می خورد و يك دستش در دست يك بسیجی دیگر است كه سينه خيز جلو مىآید. بسیجی اول برای منفجر کردن سيم هاى خاردار، يك اژدر بنگال در دست دارد و منتظر رسيدن چاشنى است تا اژدر را در زير سيمهاى خاردار كار بگذارد تا ستون بتواند عبور كند. در همين حال ناگهان خمپارهاى در كنارش منفجر میشود. تعداد دیگری ميدان مين را باز میكنند. اما عراقىها متوجه حضور آنها شده و با همه قوا آتش میکنند. گلولههای خمپاره به اطراف بابک میخورند. در ۵۰ متری جلوی او چند سرباز و بسیجی به خاک میافتند. برای چهارمين بار خمپارهای مستقيم در یک متری بابک فرود میآید. لحظه ای دیگر در خون خود می غلطد. ......
رضا همدانی در جبهه هم مثل همیشه شب زندهدار است. در دل این شب مهتابی، در جبهه غرب و در ۹۹ کیلومتری کرمانشاه و در ارتفاعات دالاهو بر بالای تانک خود نشسته و دارد کوههای پوشیده از درختان بلوط و دشتهای سبز نخود را که از آتش بمب و توپخانه جان به در بردهاند، را با لذت تماشا میکند. ستوانیار رسولی کنارش نشسته و قمقمهای را به سلامتی به لب میزند و به رضا میدهد. ستوانیار رسولی مردی ۴۵ ساله از اهالی کرمانشاه و یک باستانی کار محله قدیمی صابونی است. سبیل نرم و کهرهباییاش یادگار رسم پهلوانی کرمانشاهیهاست. گل دوستی اش با رضا همدانی، در مدتی کوتاه شکفت. منش جوان مردی و پهلوان منشی او نه تنها در گروهان دوم بلکه در همه لشکر ۸۱ زرهی کرمانشاه زبانزد همگان است. از مرخصی که برمی گردد ، پیوسته مقداری نوشابه "مادام کورلی" عرق سگی مخصوص، از طاق بستان کرمانشاه سفارشی برای جناب سروان رضا همدانی داخل کلمن آب می آورد. رضا همدانی او را "پهلوون" خطاب میکند. دو فرمانده دسته تانک در زیر نور مهتاب با نجوای جیرجیرکهای ناپیدای جنگل دالاهو که گاهی اوج میگیرند و گاهی افت میکنند، از هر دری گپ میزنند.
صداي نفس شب میآید. نور مهتاب در امتداد شيب گوران که کوههای سرسبز را به دالاهو وصل میکند، از روی درختان بلوط میگذرد و بردامنهی كوههای پوشیده از مخمل سبز انباشته میشود و مثل افعیِ بی سر و سربی رنگی بر شيب كناره میخزد. تنگههای ِغيرقابل عبور و جنگلهای خيس از شبنم، توی روشنايیِ خنک فلق غوطه میخورند. در چند کیلومتری این منطقه زیارتگاه یارسان و نیز روستای توت شاهی (توت شامی) از توابع شهرستان دالاهو قرار دارد که به طرف دهستان بیونیج در تنگه غار خاموش میرود. ستارهها نيز در آن بالا اطراق کردهاند. باد ملايمی میوزد و سایش برگهای انبوه درختان در دالاهو میپیچد. جهان، نظام بی پایانی از نشانههاست، گفتوگوی موجودات عظيم و گاه بی اندازه کوچک، مثل جیرجیرکها که فقط صدایشان شنیده میشود.
رضا همدانی کبريتی به سیگارش میزند. شعله کبریت باعث میشود که چشمهايش تنگ شوند و انگشتهایش بسوزند. چوب کبريت را میاندازد. او فقط چند روز است که به واحد تانک خود که اینک در دالاهو مستقر شده، بازگشته است. لحظهای به سکوت میگذرد.
ستوانیار رسولی که اندامی درشت ولی شلاق خورده و ورزیده دارد، چين به پيشانيش نشسته است. نسیم ملایم شبانه موی كهربايی رنگش را که در بناگوش به سفیدی میزند، به نرمی میرقصاند. او هم مثل رضا همدانی، عاشق تيراندازی، کُشتی و دلاوری است. اینها را از کرمانجیهای قدیمی به ارث برده که یک حالتِ سروری و قدرتخواهی داشتند؛ ولی کردارشان از روی فضيلتِ و راستگويی بود.
ستوانیار رسولی سکوت شب را میشکند:
ـ من میدونستم این سرگرد موسوی معاون گردان، آدم قرمساقیه. این جاکش حتی روزهای اول پس از انقلاب درجه داران گردان ۲۸۶ که آن وقت در اونجا خدمت میکرد میخواستند به خاطر "طاغوتی بودنش" اخراج بشه. قبل از انقلاب حرف که میزد، چیزی جز فحش خواهر و مادر نبود. انوقتها که هنوز جوان بود و در ارتش سلطنتی یکه تازی میکرد، صاحب مردهاش را به سربازان جوانی که هنوز سبیلشان سبز نشده بود، نشان میداد و خودش را ارضا میكرد. همیشه یک سرباز بدبخت را که "خوش تیپترین" فرد گردان بود برای گماشتگی به خونهاش میبرد. از سربازان و درجه داران با شخصیت که در ارتش به "تیغ دارها" معروفاند، بد جوری بدش میومد و هر جوری بود زهرشو بهشون میریخت. هيچ ازش خوشم نمیآمد. وانگهی من اصولاً از آدمهای رذل و دست مال بدست دل خوشی ندارم. پیش بالا دستیها چاپلوسی میکنند ولی توبره زیر دستیها را به خاک میکشند. از دك و پوزه همهشان حقهبازی میبارد، چشمهاشان مثل وزغ است، پايين تنهشان، لاغر و به خودشان هم شك دارند. يك مشت آدم جاکش. اين بدبختها مالی نيستند اما نام آدمیزاد را خراب میكنند. ولی این آدم، بعد از انقلاب زود رنگ عوض کرد و ریش گذاشت و شروع کرد به جانماز آب کشیدن. ولی کره (پسر) آن روز چه جوری به تو گیر داد؟
رضا همدانی دستی به سبیلاش کشید و پُکِ عمیقی به سیگارش زد:
ـ چند ماهی که از پشت جبهه گیلان غرب گذشت، واحد ما به سرپل ذهاب منتقل شد. اونجا چند ماه در خط بودیم. من شبها خوابم نمیبرد. بیشتر شبها میرفتم توی سنگر سرباز نگهبان و اونجا با سربازها گپ میزدم یا توی سنگر بغلی مینشستم و با چراغ قوه کوچکی رمان میخوندم. یک شب که توی سنگر از قضا داشتم کتاب "مردم سرباز به دنیا نمی آیند" را می خوندوم، یکدفعه سر و کله این سرگرد موسوی مثل اين كه مويش را آتش زده باشند، كنارم پیدا شد. کتاب را گرفت و ورق زد. نگاه تحقیرآمیزی به من کرد و گفت: "این چه کتابیه ستوان" من به آرامی بهش گفتم: "جناب سرگرد چیز مهمی نیست. من شبها بد خوابم . میام اینجا که سربازها احساس تنهایی نکنند."
ـ سرگرد با عصبانیت گفت: "ستوان همدانی، مگر فکر کردی اینجا ارتش سرخه؟" خلاصه شروع کرد به تهدید کردن و خط و نشون کشیدن که تو اینجا سربازا رو داری تبلیغ دست چپی میکنی. من هم که میدونی اصلا توی گروه خونم نیست که کسی تهدیدم کنه و خط و نشان بکشه، اونم یک آدمه چلغوز شاه پرست مثل این مرتیکه سرگرد موسوی. ستوانیار رسولی گفت: پسر عجب روزگاریه کی داره کی رو میزنه؟ اونم توی خط اول جبهه! خوب چه شد که فرستادت دادگاه نظامی و سر از زندونه بیستون در آوردی؟
رضا همدانی پک محکمی به سیگارش زد:
ـ سرگرد گفت: "اسلحه کمریات رو باید همین الان تحویل بدی. زود اون ماتحت گندهتو از این جا بلند كُن. فهميدی یا شیر فهمت کنم؟" من هم بهش گفتم :"فکر کردی اینجا ارتشه شاهنشاهیه. همین جوری اطاعت کورکورانه بخوای، زورگویی کنی و برای مردم پاپوش درست کنی؟". خلاصه صدامون بد جوری بالا رفت. سربازها همه جمع شدند و همین جوری با تعجب به ما نگاه میکردند. سرگرد هم جلوی سربازها صداشو بلندتر کرد و پاشنه دهنشو كشید و بنا كرد به هواركشيدن كه: "ايناهاش. خودشه. بالاخره اين نسناس دست چپی را با کتاب گرفتم. می فرستمش سیاسی ایدیولوژیک"! آقا چشمت روز بعد نبینه. دستشو آورد که کلت منو از جلدش در بیاره. اسلحهام را در آورد. من هم دستشو گرفتم. با دست دیگرش دست منو از پشت گرفت و پیچوند. آقا داشت دستمو قطع میکرد. بهش گفتم: "جناب سرگرد ول کن". ولی بیشتر فشار میداد. حس کردم دستم دیگه از آرنج قطع شده. حال و روز آدمی را داشتم كه به ته خط رسیده پهلوون، خودت میفهمی که چی دارم میگم. در این وانفسا من بی اختیار یاد حرف پدرم افتادم که یک استوار باز نشسته بود و روز قبل از شروع خدمت مرا برد توی اتاق بالای خونه که دو کلام حرف پدر و فرزندی با هم بزنیم. پدرم آن روز گفت:
"پسرم، من تجربه چهل سال خدمت در ارتش را میخوام در دو جمله بهت بگم که توی دوران خدمت آویزه گوشت کنی. اول اینکه اگر توی ارتش خواستند یک چیزی بهت بدهند، نگو باید بهش فکر کنم. چون اگر یک ساعت هم دیر بجنبی از کیسهات رفته. اگر نفت هم پخش کردند، همانجا کلاهت را در بیار و بگو بریزید توی این. دوم اینکه یادت باشه توی ارتش به دو طریق میتونی حقتو بگیری. یا از طریق چاپلوسی و دست مال بدستی یا از طریق مایهداری و تیغ داری. اگر پسر منی و میخوای موفق باشی باید مایه دار باشی و از حقت با قدرت دفاع کنی. ارتشیها از دست مال بدستها سو استفاده میکنند، ولی ته قلبشان با آدمهای تیغ داره!"
به هر حال من دیدم این سرگرد، داره دستمو میشکنه و هرچی از دهنش در میاد، نثارم میکنه. دیدم خواهش و تمنا فایدهای نداره و بیشتر فشار میده. این درگیری یک راه بیشتر نداشت. اونم زور بود. اونوقت همه قدرتم را جمع کردم توی پام و چنان با پوتین کوبیدم به ساق پاش که مثل خری که افعی نیشش زده شروع کرد به جیغ و ویق. افتاد روی زمین، مثل لبو سرخ شده بود، پاشو گرفته بود و عربده میکشید.
ستوانیار رسولی با تحسین نگاه میکند و دست به سبیل نرم و کهربائیاش میکشد:
ـ عمو رضا دمت گرم. به مولا نوکرتم. خوب ادبش کردی. حقشو گذاشتی کف دستش، بی ناموسو. بعد چه شد؟
ـ سرگرد گفت: "منو میزنی؟ به مافوق توهین میکنی؟ کتاب چپی میخونی؟ تمرّد میکنی؟ سر پست نگهبانی میخوابی؟ اسلحه را با زور میگیری؟ برات یک آشی میپزم که روش یک من کره باشه. "برداشت یک اشتهاد نوشت و به سربازها گفت همه باید امضا کنند. ولی هیچ یک از سربازها امضا نکردند. از شدت عصبانیت میلرزید. دستهامو از پشت دست بند زد. من سیگار خواستم. گفت: "هیچ کس حق نداره به این لعنتی چپی سیگار بده". من در همان حال دست بسته، با حرکت سر و دهان، سیگاری از جیب کت ارتشیام بیرون کشیدم و با شعله چراغ نفتی توی سنگر روشن کردم. چند پک زدم و سیگار را به طرف سرگرد تف کردم. رو کردم به سربازانی که خاموش و نگران نظارهگر صحنه بودند. گفتم: "شما را به خدا به خاطر من خودتونو توی هچل نیندازید. شما امضا کنید. عیب نداره من میرم زندان. ولی بالاخره یه روزی میام بیرون." بعد رو کردم به سرگرد و ادامه دادم: " ولی روزی که از زندان دربیام، یک دهنی از این سرگرد قرمساق اسفالت میکنم که تا ابد فراموش نکنه. من اگه، دخلِ این پُفيوز طاغوتی را در نیارم، سبیلامو میتراشم، جاش ماست میمالم. من اگه ترتیب زن این قرمساقو ندم، اسممو بجای رضا ترکه میذارم تی تیش مامانی."
ـ پس این جوری کارت به زندان بیستون افتاد؟ من هم قبل از انقلاب مزه آنجا رو کشیدم. یک سرهنگ رکن دو رو تو قره مستی زده بودم.
ـ آره، فرستادندم به بازداشتگاه بیستون. عجب معرکهای بود. نزدیک ۳۰۰ نفر نظامی از سرباز و درجه دار گرفته تا افسر. بینشون همه رقم آدمی هم پیدا میشد. معتاد، سربازان و نظامیان فراری از جنگ، هموفیلی، دعواگر، سیاسی ، بزدل ، بچه باز، کسانی که موقع خروج از منطقه نظامی ازشون اسلحه یا مهمات گرفته بودند و خلاصه هر جور آدمی که فکرشو بکنی. همه مخلوط بودند. انگار به زبان ياجوج و مأجوج حرف میزدند. بعضیهاشون از دادگاه نظامی حکم گرفته بودند و بعضیها شون هم منتظر دادگاه بودند. اونهایی رو که جرمهای سنگینتری مرتکب شده بودند ، میفرستادند زندان دیزل آباد. ولی اونهایی که توی زندون بیستون بودند بیشترشون محکومیتهای چند ماهه داشتند. من با یک عده شون دوست شدم. پای دردلشان مینشستم و میخواستم بدونم چی توی کله شون میگذره.........
بی گمان، فاصله بین ماههای آذر ۱۳۶۰ و ارديبهشت ۱۳۶۱، یکی از خونینترین، سرنوشت سازترین و پر حادثه ترین ایام دوران جنگ است. در این تاریخ ۱۴۴ گردان نيروی زمینی، شامل چند صد هزار سرباز، بسیجی، پاسدار، درجهدار و افسر ایرانی با یک سازماندهی بی سابقه و صف بندی تازه برای باز پس راندن مهاجمان بسیج شدند. نبردهای این دوره هم از منظر نظامی و هم از منظر انسانی و سیاسی بزرگترین نبردی است که تاریخ معاصر ایران و نیز تاریخ خاورمیانه در قرن بیستم به خود دیده است. سه نبرد تاریخی این دوره، یعنی عملیات "طريق القدس"، "فتح المبين" و "بيت المقدس"، ايران را در موقعيت برتر قرار داد و نقطه اوج پيروزیهای ايران در جنگ با عراق وسرانجام آزادسازی خرمشهر را خلق کرد. اما یک ویژگی مهم این نبردها رودررویی یک نیروی گسترده مردمی در جبهههای ایران در برابر یک نیروی حرفهای و نفتی ـ نظامی و اقتدار گرا در عراق است. شکل گیری گردانهای ۱۰۰۰ نفری بسیج، که تنها ظرف چند ماه فرصت سازماندهی یافته بودند و حضور گسترده آنها در سراسر مناطق اشغالی با شور و هیجانی وصف ناپذیر، عامل تعیین کنندهای بود که صدام آن را هرگز در مخیله خود نیز تصور نمیکرد. آمادگی رزمی چنین نیروی گسترده انسانی در فرصتی اندک، آن هم بدون تدارکات و پیش زمینههای حرفهای تنها با حمایت گسترده مردم و روحیه پیکارجویی و وطن پرستانه ایرانیان ممکن بود. این همان استراتژی " خون بر شمشیر پیروز است" بود که ترجمه اش دادن تلفات انسانی باورنکردنی در جنگ است. این استراتژی گرچه قادر به پیروزی نظامی نبود، ولی می توانست دشمن را با هزینه ای بس سنگین و جبران ناپذیر عقب براند.
البته قبل از آن، قدرت نظامی عراق در اثر ضربات نيروی هوايی وهوانيروز ايران، به تحلیل رفته بود. ورود صدها هزار نيروی داوطلب از يک سو و فراخوانی ارتش برای جلب نيروهای وظيفه از سوی ديگر سبب شد تا برتری جمعيت ۳۷ ميليون نفـری ايران بر جمعيت ۱۳ ميليون نفـری عراق خود را نشان دهـد. بدین ترتیب نيروی نظامی ايران توانست با حملههای متعدد، بخش بسيار بزرگی از مناطق اشغال شده را یکی پس از دیگری پس گیرد. سرانجام در روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱، با صرف هزینههای بسیار زیاد مادی و انسانی، خرمشهر از اشغال نيروهای عراقی در آمد. پس از آزادسازی خرمشهر، جنگ ايران و عراق شکل تازهای به خود گرفت.
پس از این مرحله و پیروزیهای پی در پی ایران، روند نظامی کردن زندگی مردم عراق که در واقع از آغاز تهاجم به ایران شروع شده بود وارد مرحله تازهای شد. صدام، زنگ پایان تمدن وآغاز وحشیگریهایش در عراق را به صدا در آورد و تا آنجا پیش رفت که در تلویزیون عراق ظاهر شد و یک نشان افتخار به سینه مردی که فرزندش را به دلیل سرپیچی و عدم شرکت در جنگ با ایران به قتل رسانده بود، نصب کرد. بعد از این جریان هر کس که دوست داشت، میتوانست قانونأ فرزند پسر خود را به قتل برساند.
در فاصله آذر ۱۳۶۰ تا ارديبهشت ۱۳۶۱ که خونینترین دوران جنگ است، سراسر ایران پر میشود از کبوترهای سپيدِ بال بسته و به خون آلوده. در جنوب و شرق تهران، کوچه و خیابانی نیست که چلچراغی بر سر ورودی اش نصب نشده باشد. کوچه و خیابانی نیست که تقريباً تمامی معابرش از کوچههای فرعی تا خيابانهای اصلی به نام شهدای جنگ ثبت نشده باشد. چشمهای اشك آلود و چهرههای پر از ماتم و بدنهایی که در زير چرخهای تانك چنان به هم آميخته شده كه آنها را به سختی میتوان از هم جدا كرد.
با آزادی خرمشهر ایران یکبار دیگر نشان داد که به این سرزمین میتوان هجوم برد و هزاران انسان و شهرهایشان را نابود کرد، اما نمیتوان بخشی از ایران را جدا و سرزمین آنرا تقسیم کرد. ایران، ایران خواهد ماند و نخواهد پاشید. ایران، پیوسته حد اکثر ممکن بد اقبالی را هم از نظر موقعیت جغرافیایی و هم از نظر زمامداری، هر دو با هم داشته است. اما چون سنگ خارایی است که موج های دریا آنرا به اعماق رانده اند. تحولات جوی آنرا به خشکی انداخته، رودی آنرا با خود برده و فرسوده کرده است، تیزی آنرا گرفته و خراش های بسیاری بر آن وارد آورده، اما سنگ خارا که پیوسته همان است که بود، اینک ، در وسط دره ای بایر آرمیده و همان سنگ خارا خواهد بود و به جای نیرویی که بخواهد بر آن دست یازد، او بر هر نیروی ویرانگر چیره خواهد شد.
رمز و راز تداوم و بقای ایران چیست؟ آیا این یک حس ملی است که با وجود گوناگونی اقوام ایرانی و با وجود کثرت دینی و فکری ایرانیان و نیز زمامدارنی که گاهی بویی از مصالح ملی نبرده اند، ایران را در یکی از حساس ترین نقاط جغرافیایی دنیا، استوار و پایدار نگاه داشته است؟ ایرانیان که اغلب بر دولتهایی که بر آنان حکومت کرده اند، علاقه ای نداشته اند، چرا و چگونه هنگام خطر از میهن دوست ترین ملتهای دنیا نیز پیشی می گیرند؟ آیا ایرانیان خود را در کشورشان و کشور را در خودشان دوست دارند؟ آیا حس ملی ایرانیان و علاقه وافر آنان به هویت ملی که در ذهن هر ایرانی حضور دارد، همان ستونی است که ورای احساس تعلق قومی می تواند بر هر متجاوز و گسستی چیره گردد؟ آیا حس ملی در ایران نیرومند تر از هر شکاف دیگری از جمله شکاف ملت و دولت نیست؟ این پرسش ها هنوز رازهای ناگشوده ای هستند. اما آسیب ها و شوکهایی که جنگ بر جان و تن ایرانیان وارد کرد، چند گرایش پایدار را در زندگی و ذهنیت ایرانیان و شیوه زمامداری کشور شکل داد. از درون دوران انحطاط و فرسودگی دوران ادامه جنگ پس از آزادی خرمشهر، سايه روشنهای چند روند متفاوت را ميتوان ملاحظه کرد. از يکسو نطفه بندی گرایش های اصلاح طلبی، عمل گرایی و آرمانگرایی و از سوی دیگر نظامی گری....
ادامه دارد...
این نوشتار که در چهار بخش از نظر خوانندگان گرامی می گذرد، تنها بخش اندکی از یک رمان ناتمام است. اسامی برخی از افراد نیز تغببر کرده است.
بخش یک
بخش دوم