iran-emrooz.net | Mon, 03.09.2007, 8:40
۱۳. قره باغ، فلسطين قبيلهگرايان
زبان مادری و کيستی ملی
مزدک بامدادان
«قره باغ بيزيم دير، بيزيم اولاجاق / قره باغ از آن ما است، آز آن ما خواهد شد». اين شعاری است که قبيلهگرايان در همه گردهمايیهای خود سر میدهند. پيشتر بارها در باره هماننديهای قبيلهگرايان و دينفروشان نوشتهام و میخواهم اينبار با واکاوی يکی از گفتمانهای اين گرايش، به اين همانندی بپردازم. همسالان من بخوبی بياد دارند که يکی از گفتمانهای برجسته جنبش اسلامگرائی بنيادگرا، که امروزه با شناخت بيشتر از آن بايد آنرا پان اسلاميسم-پان شيعيسم ناميد، گفتمان ستيز با اسرائيل بود، که خود آنرا "مبارزه با صهيونيسم و دفاع از مبارزه مشروع ملت مظلوم فلسطين" میناميدند. جنبشهای بنيادگرا هماره نيازمند دشمن رودررويند و تا بتوانند هواداران خود را هميشه در آماده باش نگاه دارند، قره باغ و گفتمان ارمنی ستيزی نيز از اين نگرگاه است که بايد واکاويده شود: کشور نوبنيادی بنام "ارمنستان" در سرزمينهای مقدس "ملت تورک" بدست دشمنان اين ملت که "روسيه و انگلستان" باشند، پايه گذاری شده و اکنون به اين نيز بسنده نکرده و بخش ديگری از خاک ملت تورک را (نزديک به يک چهارم خاک آذربايجان را) به اشغال خود درآورده است. اگر بجای ارمنستان "اسرائيل"، بجای ملت تورک "امت اسلام" و بجای قره باغ "اراضی اشغالی فلسطين" را بگذاريم، آنگاه اين همانندی چهره آشکارتری بخود خواهد گرفت. میماند رژيم ايران، که اگر شاه و رژيم او از سر "عرب ستيزی" پشتيبان اسرائيل بودند و به فلسطينيان از پشت خنجر میزدند، جمهوری اسلامی نيز (که به گفته قبيلهگرايان پان فارسيست است) از سر "ترک ستيزی" پشتيبان ارمنستان (که گويا مردمانش آريائیاند) و دشمن آذربايجان است! و بدينگونه قبيلهگرايان با يک دنباله روی کودکانه از جنبش پان شيعيستی خمينی که جمهوری کشتار و سرکوب از دل آن سر برآورد، میخواهند گام بگام به همان راهی بروند که همتايان اسلامگرايشان پيمودهاند و يکبار ديگر نشان دهند، اين سخن من، که بارها گفتهام اينان خواهان يک جمهوری اسلامی (کمی پررنگتر يا کمرنگتر) هستند، که زبان رسمیاش ترکی باشد، بيراهه نيست.
برای واکاوی اين گفتمان بايد نخست به سياستهای جمهوری اسلامی بپردازيم. دينفروشان اگر در سالهای نخستين پس از خيزش بهمن پنجاه و هفت پروای دين و بیدينی ديگران را داشتند و نزديکی و دوری نيروها به اسلام را سنجهای برای داوری در باره آنها میدانستند، پس از چند سال – بمانند هر نيروی سرکوبگر ديگری – دريافتند که دوست يا دشمن، نامی است که تنها و تنها در پيوند با "قدرت" بايد بکار برده شود. "چيستی" يا ماهيت اين رژيم و واژهای که بتوان با آن همه کنشها و واکنشهای آنرا ريشه يابی کرد، "پان شيعيسم" و پايبندی به ولايت مطلقه فقيه است. يعنی اگر بتوان ريشه سرکوب زبانی و فرهنگی را در "پانفارسيست" بودن اين رژيم، جُست، آنگاه قبيلهگرايان بايد بگويند سرکوب سُنّيان، بهائيان، مسيحيان، يهوديان، بی دينان، همجنسگرايان، و بيش و پيش از هر چيزی سرکوب و خوارشماری همه سويه زنان را چگونه میتوان به "پانفارسيسم" پيوند داد؟ از سوی ديگر اگر چيستی پان اسلاميستی-پان شيعيستی اين رژيم را بپذيريم، خواهيم ديد که اين چيستی همه گفتمانهای سرکوبگرانه بالا را در خود گردآورده است. بديگر سخن، با اين نگاه به جمهوری اسلامی هم میتوان ريشه زن ستيزی آنرا دريافت، هم ريشه يهودی ستيزی آنرا و هم ريشه پايفشاری آنرا بر نابرابری زبانی و فرهنگی، چرا که چنين انديشهای، چيزی جز "توحيد" را نه تنها در نگاه به آفريدگار جهان، که در نگاه به بافتار و ساختار جامعه نيز برنمی تابد و خواهان کشوری است که در زبان و کردار و انديشه "واحد" باشد، سياستهای اين رژيم چيزی جز بازگوئی واپسگرايانه "توحيد" در ميان مردم نيست، توحيدی که در سايه آن میتوان ساليان دراز بر تخت فرمانروائی نشست و هر ساز ناکوکی را شکست و هر صدای ناهمخوانی را خفه کرد.
پس کمک جمهوری اسلامی به اين يا آن نيروی بيگانه و به اين يا آن کشور همسايه تنها در اين چارچوب میتوان دريافت. برای نمونه اگر "فارسگرائی" راهبرد جمهوری اسلامی در گزيدن همپيمانانش میبود، میبايست دولت در جنگ درونی افغانستان به ياری جنبش تاجيکی "اتحاد شمال" برهبری شادروان احمدشاه مسعود میشتافت، که پارسی گوی بود، و نه به ياری گلبدين حکمتيار، که هم پشتون بود و هم شيعه ستيز. آنچه که دينفروشان را به چنين کاری واداشت، نه تاجيک ستيزی بود و نه پشتون پروری. نخست آنکه دولت ربانی و احمد شاه به جنگ با حزب وحدت اسلامی برهبری مزاری (شيعه هزاره) برخاسته بود و اينکار مزاری را خواه ناخواه در کنار گلبدين حکمتيار، دشمن ديگر ربانی جای میداد، و از ديگر سو رهبری جمهوری اسلامی در افغانستان بدنبال همسايهای دست آموز و گوش بفرمان میبود و شير پنجشير با همه کاستيهای کارش، فرماندهی آزاده بود و نمیتوانست فرمانبردار جمهوری اسلامی باشد، پس چنين شد که هم نيروهای احمدشاه مسعود و هم نيروهای ديگر گروهها و حزبها چنان فرسوده شدند، که طالبان کابل را بسادگی گرفتند و احمد شاه مسعود را به تنگه پنجشير راندند و حکمتيار را به ايران گريزاندند، به کشوری که تا سرنگونی طالبان در آن ميزيست.
اين تنها يک نمونه بود، ساختن دهها مسجد و دبستان و دبيرستان و درمانگاه در باريکه غزه و برای مردم "سُنّی" فلسطين از رژيمی سر میزند که در پايتخت آن برای نمونه "يک" مسجد نيز برای نزديک به يک ميليون سنی نيست که بتوانند در آنجا آئينهای دينی خود را بجای آورند. همين رژيم از آنجايی که دست دريوزگی اش هميشه بسوی روسيه دراز است، در برابر کشتار ددمنشانه مردم ستمديده – و مسلمان - چچن دم برنمی آورد. پس راهبرد جمهوری اسلامی در گزينش دوستان و دشمنانش هر چه باشد، نه فارسگرائی است و نه تُرکستيزی!
به قره باغ بازگرديم، به "فلسطين ِ" قبيلهگرايان. در باره جنگ قره باغ کوهستانی (به ترکی داغليق قاراباغ يا يوخاری قاراباغ، به ارمنی آرتساخ) بسيار نوشته شده است. تا آنجا که به تاريخ ايران بازمیگردد، میدانيم که رهبران اين منطقه (خانات) ارمنی نشين در جنگ نخست ايران و روس به ارتش ايران پشت کردند و زمينه شکست ايرانيان را پديد آوردند. با اين همه نگاهی گذرا به گذشته اين سرزمين پس از جدائی آن از ايران در پيمان گلستان، بی گمان بکار نوشتار پيش رو خواهد آمد:
پس از پيروزی کمونيستها در روسيه تزاری، ارمنستان و آذربايجان هردو قره باغ را از آن خود دانستند. در پی درگيريهايی چند کميته مرکزی حزب کمونيست شوروی در جولای ۱۹۲۱ آنرا "بخش خودگردان ناگورنی کاراباخ" ناميد و در سال ۱۹۲۳ به جمهوری آذربايجان داد. از آن پس قره باغ تا دهه شصت ميلادی در آرامش بسر میبرد، ارمنيها از نابرابری برپا شده بدست دولت آذربايجان ناخشنود بودند، بويژه که بهره جمعيتی آنان در روندی آهسته ولی پيوسته رو به کاهش بود و در همين راستا شمار آذربايجانيها (از ترکزبان گرفته تا تالش و لزگی و کُرد) افزايش میيافت و بافت جمعيتی قره باغ را به زيان ارمنيان دگرگون میکرد. (از %۹۳ در سال ۱۹۲۶ به %۷۷ در سال ۱۹۸۹) ناخرسندی ارمنيان درگيريهای پراکندهای را در پی داشت که بزودی به آرامش گراييد. در سالها پايانی دهه هشتاد، زخم کهنه بار ديگر سرباز کرد. در آذربايجان، که بخشی از مردم آن ارمنی و يا ارمنی تبار بودند، نيروهای تندروی پان ترکيست رفته رفته از نهانگاههای خود بيرون میآمدند و در پناه گلاسنوست و پروسترويکای گورباچف چهره مینمودند، يکی از اين چهرهها "ابوالفضل قديرقولو اوغلو عليف" بود که ما او را بنام ابوالفضل ائلچی بی (ايلچی بيگ) میشناسيم. ائلچی بی در سال هشتاد و هشت به رهبری "جنبش خلق آذربايجان" رسيد که در سال هشتاد و نُه نام "جبهه خلق آذربايجان" (۱) را بر خود نهاد. از ترکيه چهرههای تندروی پان ترکيست و بويژه گرگهای خاکستری به جمهوری آذربايجان سرازير شدند، تا به همنژادان خود ياری برسانند. درگيری ميان پان ترکيستها (که درست مانند قبيلهگرايان ما ارمنی را دشمن ترک میدانند) و شهروندان ارمنی آذربايجان آغاز شد. اين درگيريها که نخست در بيرون از مرزهای قره باغ رخ میدادند و پراکنده بودند، در شبهای بيست و هشتم و بيست و نهم فوريه سال ۱۹۸۸ گسترش، يا بهتر بگوييم ژرفای ديگری يافتند: شهر سومقائيت در سی کيلومتری باکو از ارمنيان "پاکسازی" شد، بسياری کشته شدند و بسياری نيز به ارمنستان و قره باغ گريختند. پاکسازيها رفته رفته گسترده تر شدند، به گونهای که گاری کاسپاروف، قهرمان شطرنج جهان که از مادری ارمنی (کلارا شاگِنوونا کاسپاريان) و پدری يهودی (کيم موئيسيه ويچ واين اشتاين) در قره باغ زاده شده بود و در باکو میزيست، بسال ۱۹۹۰ اين شهر را برای هميشه بدرود گفت.
در ارمنستان نيز کارها کمابيش مانند آذربايجان پيش ميرفت، برپائی کميته قره باغ برای بازپسگيری اين استان خودگردان که بيشينه مردمانش ارمنی بودند، تنها يکی از اين واکنشها بود. در ارمنستان نيز آذريها به همان سرنوشتی دچار شدند که ارمنيها در آذربايجان بدان دچار شده بودند؛ سوسياليسم و کمونيسم ديگر گيرايی نداشتند، روزگار ميدان را هم در آذربايجان و هم در ارمنستان به ناسيوناليسم و نژادپرستان تندرو سپرده بود.
دهه نَوَد آغاز شد، بزرگترين کشور جهان، "اتحاد جماهير سوسياليستی شوروی" فروپاشيد و از دل آن در اوت و اکتبر سال ۱۹۹۱ دو کشور نوين پای به پهنه گيتی گذاشتند؛ ارمنستان و آذربايجان. در نخستين گزينش سراسری و "آزاد" در آذربايجان ابوالفضل ايلچی بيگ رهبر "جبهه خلق اذربايجان" رئيس جمهور شد و در ارمنستان لئون تِر-پتروسيان، رهبر "جنبش ملی ارمنستان"؛ جنگ ديگر گريزناپذير شده بود.
آنچه که پس از آن رخ داد، نمايشنامه غم انگيزی بود که نويسندگانش نژادپرستان ارمنی و آذری، و بازيگرانش مردم بيگناه و بی پناه هر دو ملت بودند. اگرچه از همان آغاز درگيريها هر کس گناه آغاز جنگ را بر گردن آنديگری میانداخت و خود را قربانی و دشمنش را دژخيم میناميد، راستی را اين است که جنگجويان و سربازان ارمنی و آذری، در کشتار بيگناهان و تبه کاری هيچ چيزی از يکديگر کم نداشتند. هردو سوی اين درگيری فيلمها و عکسهای فراوانی از دژخوئیها و ددمنشيهای سوی ديگر در دست دارند و از بيگناهی خود، تنها بيخردان میتوانند سخنانی اين چنينی را باور کنند، در جنگی که نژادپرستان هيزم کشانش باشند، تنها مردمند که بی گناهند و قربانی.
به داستان سرائيهای قبيلهگرايان بازگرديم. ابوالفضل ايلچی بيگ دستمزد پشتيبانیهای نيروهای فاشيست ترکيه را با برگزيدن "اسکندر مجيداوغلو حميداُف" (رهبر شاخه آذربايجانی سازمان گرگهای خاکستری و دوست نزديک "آلپ ارسلان تورکش"، بنيانگزار اين سازمان در ترکيه) به وزارت کليدی داخله، داد. در باره روسيه، بايد گفت که بر زبان آوردن سخنانی چون: «اگر تا اکتبر امسال يک ارمنی در باکو مانده باشد، ما او را در ميدان شهر بدار خواهيم آويخت» و همچنين کينه ژرف ايلچی بيگ از روسها (که خود را پيشتر از آن نيز نشان داده و او را بسال ۱۹۷۵ بزندان افکنده بود) و بدتر از همه نزديکی بی پروا و آشکارای او به نيروهای فاشيستی ترکيه، و بويژه پافشاری بر بيرون راندن هرچه زودتر نيروهای روسی از آذربايجان، روسيه زخمی از فروپاشی امپراتوری سرخ را که اکنون از گسترش ناسيوناليسم ترک نيز میترسيد، به دشمنی با آذربايجان کشانيد. در باره ايران ولی داستان چيز ديگری بود: ايلچی بيگ که از سويی دل به سخنان درون تُهی تندروهای ترکيه (که گروهی از آنان مانند حزب جنبش ملی آلپ ارسلان در خود ترکيه نيز ممنوع شده بودند) خوش میداشت و از ديگر سو گمان میکرد ايران نيز دير يازود به سرنوشت شوروی دچار خواهد شد، هيچ تلاشی در پنهان کردن گرايشهای ايران ستيزانه خود نمیکرد. برای نمونه او در گفتگويی با خ. بهادر در دوازدهم سپتامبر ۱۹۹۱ که در روزنامه آزادليق چاپ شد باز شدن مرز ميان ايران و آذربايجان را گامی درست در راستای پايان دادن به "حسرتی" ناميد، که شمال و جنوب آذربايجان ۱۷۴ سال است در آن میسوزند. او همچنين پيشگوئی کرد که ايران تا سال ۱۹۹۸ از هم خواهد پاشيد (ايلچی بيگ در سال ۱۹۹۸، دو سال پيش از مرگش در ترکيه، به ايرانيان چهار سال ديگر نيز بخشيد و سال ۲۰۰۲ را سال فروپاشی ميهنمان ناميد!). برای آنکه نشان دهم ايلچی بيگ در ايران ستيزی خود تا بکجاها پيشرفته بود، فرازهايی چند از سخنان او را در دهه پايانی زندگانيش در اينجا میآورم:
۱۹۹۳، گفتگو با روزنامه نگاران در آنکارا (پس از سرنگونی):
«هفتاد ميليون ترک ترکيه و چهل ميليون ترک آذری بايد به هم بپيوندند و کشوری يکسدو ده ميليونی برپا کنند و به جهانيان بگويند که بدون بازی دادن اين کشور، هيچکاری در اين منطقه شدنی نيست».
۱۹۹۴، سخنرانی برای مردم اردوباد:
«ما بخش نخست جنبش آزادی خود را پشت سر گذاشته و بخش دوم آنرا آغاز کرده ايم. در آينده نزديک دخالت روسيه در آذربايجان از اين نيز کمتر خواهد شد و جوانان از بند امپرياليسم روس رهاشده آذربايجان، برجای نخواهند نشست و همه تلاش خود را در جنوب آذربايجان بکار خواهند زد. آن زمان ايران با يک مشت تبريز تارومار خواهد شد. چرا که ايران امپرياليسم شوروی نيست و يارای ايستادگی در برابر بيش از سی ميليون تورک را در آذربايجان جنوبی نخواهد داشت ...»
۱۹۹۶، گفتگو با روزنامه "موخاليفت"، سیام مارس:
«... دشمنی (ايرانيان) دنباله خواهد داشت. جبهه خلق آذربايجان تشکيلاتی است که در راه آزادی و استقلال آذربايجان جنوبی مبارزه میکند. ... دوم اينکه من خود را هم تبريزی و هم باکوئی میدانم، هم گنجهای و هم شماخی و هم قزوينی، ميهن من آذربايجان يکپارچه است ... پس از آزادی آذربايجان جنوبی، قره باغ را نيز آزاد خواهيم کرد».
همانجا:
«اين ميهن يکی شدنی است و اگرچه امروز بدست فارسها و روسها افتاده است، اين ميهن از آن منست و آنرا بزور هم که شده از دست آنان بدرخواهم آورد».
باز هم همانجا:
«ر. قلی اُف يکبار گفته بود، گويا من گفتهام [پرچم آذربايجان را در تبريز برخواهم افراشت]. من چنين نگفتهام که آنرا خود برخواهم افراشت. من گفتهام اين پرچم در تبريز برافراشته خواهد شد. آنرا يک مرندی، تبريزی، گنجهای و بردهای هم میتواند برافرازد. من چنين کسی را در آغوش خواهم فشرد و او برادر من خواهد شد. ولی اگر آن پرچم را من خود برافرازم، بزرگترين خوشبختی و شرف من خواهد بود».
۱۹۹۸، گردهمائی (قورولتای) جبهه خلق، يازدهم مارس:
«شکستهای ما در نبردمان با ارمنيان در دهههای ۸۰ و ۹۰ ريشه در دوپاره شدن آذربايجان داشته است. البته آزادی جنوب تنها در راستای رودررويی با ارمنیها نيست.اين پُرسمان سرنوشت ما به نام يک ملت است. يکپارچگی و همبستگی، حق ملت ماست. اين حقی است که خدا آن را بما داده است. اين يک رويا، يک آرزو و يک آرمان است که از هستی ملی مان برمی خيزد. ... اين پاسخ ماست به کسانی که میگويند:[ما نتوانستيم قره باغ را باز پس بگيريم اما شما سخن از برافراشتن پرچممان بر فراز تبريز میزنيد؟]: ما اگر میخواهيم قره باغ را آزاد کنيم، میبايست نخست تبريز را آزاد کنيم.برای نجات قره باغ، نخجوان، زنگيلان، کلب اجار، قبادلی، آغدام، فيضولی و جبرالی، ما میبايست تبريز را رهائی بخشيم».
ايران، چه با جمهوری اسلامی و چه با يک رژيم دموکرات و مدرن، بايد با چنين کسی چه میکرد؟ آيا قبيلهگرايان برآنند که براستی رهبران ايران بايد دست دوستی بسوی کسی دراز میکردند که سودای جدائی بخشی از خاک کشورشان را در سر میپرورد و هيچ تلاشی نيز برای پرده پوشی آماجهايش نمیکرد؟ آيا آنان بايد با فرستادن سازوبرگ جنگی به ياری ارتشی میشتافتند که ميخواست پس از رهائی از درگيری قره باغ از ارس بگذرد و پرچم جمهوری آذربايجان را در تبريز برافرازد؟
در کنار چنين سخنان ايران ستيزانهای، ارتش آذربايجان سنگر به سنگر قره باغ را به نيروهای ارمنی، که ساز و برگشان از روسيه میآمد، وامی گذاشت. پايورزی ايلچی بيگ و پيرامونيان او مانند حميداُف بر کيستی "ترکی-اوغوزی" ملت آذربايجان و انديشههای پان ترکيستی، بازتاب خوبی در ميان سربازان لزگی و کرد و تالشی و آوار نداشت. اين چنين شد که آذريها خود بر رهبر بی خردشان، که در ميانه جنگی سخت و نابرابر هر آنکه را که میشد به دشمنی فراخوانده بود، برشوريدند. در تالش علی اکرم همت اُف جمهوری خودگردان تالش را برپا کرد و در گنجه نيز سرهنگ صورت حسين اُف بر ايلچی بيگ شوريد و دست به کودتا زد، ايلچی بيگ در ميانه جنگی که اميدی به پيروزی در آن نبود، اکنون ميان گازانبر دو دشمن درونی نيز به بند افتاده بود. سرنگونی دولت او در ژوئن ۱۹۹۳ را بايد گونهای رهائی، هم برای او و هم برای ملت آذربايجان بشمار آورد. يکسال پس از آن و در ماه اکتبر جنگ قره باغ پايان يافت، ارمنستان بيش از يک چهارم خاک آذربايجان را در دست خود نگاه داشت، آوارگان آذری به سوی باکو و ديگر شهرها سرازير شدند و قره باغ خود را يک کشور مستقل خواند.
جنگ قره باغ، زائيده گسترش انديشههای نژادپرستانه در هر دو کشور همسايه آن بود، نه رهبران ارمنی و نه رهبران آذری نمیتوانند خود را بيگناه بدانند. اما تا آنجا که به ما ايرانيان باز میگردد، راهکار درست يک کشور همسايه در ميانه چنين درگيريهايی "بی يکسويگی کُنشگرانه" است، يعنی بکار بردن همه تلاش برای کاستن از رنج و درد مردمانی که ناخواسته در ميانه ميدان و در تيررس جنگ افروزان جای گرفتهاند، و خاموش کردن آتش جنگ. چشمداشت چنين راهکاری از جمهوری اسلامی البته که بيهوده است، اما از آن بيهوده تر و بيخردانه تر، چشمداشت ياری رساندن به کسی است که آشکار و بی پرده ايران را دشمن خود میداند و آرزوی فروپاشی آن را در سر میپرورد.
آنچه که جمهوری اسلامی را به پشتيبانی ارمنيان مسيحی در برابر آذريهای شيعه کشانيد، سياست بود. همان سياستی که الهام عليف را وا ميدارد تلاشگران گاموح را به ايران بازبفرستد، و همان سياستی که شاه اسماعيل صفوی را وا میدارد در برابر سلطان عثمانی (که هم ترک است و هم مسلمان) دست ياری بسوی کارل پنجم امپراتور آلمان دراز کند. در اين ميان ولی هيچ کس رهبری بیخرد تر از ايلچی بيگ نديده است، و رهروانی بیخرد تر از قبيله گرايان، که میپندارند اگر جمهوری اسلامی در پاسخ به اين همه دشمنی آشکار و نهان ايلچی بيگ و جبهه خلق با ايران، گوشه چشمی به ارمنستان نماياند، از سر "تُرک ستيزی" و "آرياگرايی" آن بوده است.
دنباله دارد ....
1. فروپاشی از درون، جایگزینی برای جنگ رودَررو
2. آن "سد" و آن "سی سد"
3. زبان مادری، زبان رسمی، زبان سراسری
4. ملت سازی، ملت چیست؟
5. ملت سازان، پیشینه سازی و بازی با آمار
6. قبیله گرا کیست؟
۷. آن قبیله دیگر
٨. گفتمان پارسی ستیزی
٩. گفتمان شاهنامه ستیزی
١٠. گفتمان ستیز با ایران باستان
۱۱. سخنی چند در ميانه راه
۱۲. و چند سخن ديگر ...
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ايران زمين بدور دارد
تابستان هشتاد و شش
مزدک بامدادان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)