پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 27.08.2007, 7:04

به مناسبت سالگرد لشکرکشی صدام به ایران

یادداشت‌های جنگ - بخش یک


محسن حیدریان


ایرانیان، پیوسته در وضعیت‌های استثنایی به تامل و بازاندیشی روی آورده یا کارهای شگفت‌انگیزی کرده‌اند. شروع، تداوم و پایان دیر رس جنگ ایران و عراق یکی از استثنایی‌ترین منحنی‌های تاریخ مدرن ایران است. آسیب ها و شوکهای شدیدی که این جنگ بر جان و تن ایرانیان و ژرفای روح ایرانی وارد کرد، کاری تر از آن بود که نطفه بندی سرنوشت ایران و دونسل از ایرانیان را ـ خوب و بد ـ به دنبال نداشته باشد. ...

هنوز آخرين روز تابستان سال ۱۳۵۹ سپری نشده بود که غرش جنگنده‌های عراقی در آسمان ایران به صدا در آمدند. ساعت یک و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر روز ۳۱ شهریور ۶ فروند میگ عراقی فرودگاه اهواز و ساعت دو و دوازده دقیقه همان روز سه میگ، فرودگاه مهرآباد تهران را بمباران کردند.

دو ساعت پس از بمباران عراقی‌ها، خلبانان نیروی هوایی ایران موفق شدند در ساعت ۴ بعد از ظهر روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ با هواپیماهای اف -۴ پایگاه الرشید در جنوب بغداد و پایگاه مرزی شعیبه را مورد حمله قرار دهند و خسارات عمده‌ای به این دو پایگاه وارد آورند. فردای آن روز یعنی در روز یکم مهرماه ۱۳۵۹، خلبانان نیروی هوایی ایران پس از اینکه در باشگاه افسران نیروی هوایی تهران به طور دسته جمعی سرود "ای ایران" را خواندند، با ۱۴۰ فروند هواپیمای بمب‌افکن به پرواز درآمدند و به پایگاههای هوایی و مراکز ارتباط و رادار نیروی هوایی عراق حمله نمودند. آسمان تيره با غرش بمب ها به زمين گل آلود دوخته می‌شد و زمین را از جا می‌کند.

دو روزقبل، صدام در تلویزیون عراق، عهد‌نامه ۱۹۷۵ را که اختلافات دیرینه دو کشور را پایان داده بود، پاره می‌کند. دولت عرب‌گرای بعث عراق تجاوز جنگی خود را نیز قادسیه دوم نام می‌گذارد. هدف اصلی صدام از لشکر کشی به ایران، چنگ انداختن به منابع نفتی، حرص و آز و جاه طلبی شخصی و شهرت طلبی بیمار گونه او بود. صدام خود را یگانه رهبر نیرومند اعراب میدانست که رسالتش کشورگشایی و گشترش دامنه نفوذ قبیله خود نه تنها بر کل کشورهای عربی بلکه بر تمام سرزمین های مجاور بویژه ایران بود. اما پیوسته روحا از ایران نفرتی عمیق داشت. تفکر قبیله ای صدام، رفتار خودسرانه و بیرحمی ذاتی، از او یک بیمار مالیخولیایی ساخته بود. او فرمانروایی بود که دست کم سه سده دیرتر از زمانه، چشم به جهان گشوده بود. صدام با وضع مالیاتهای سنگین و نظامی کردن زندگی عراق، بلافاصله پس از وقوع انقلاب ایران، شروع به تدارک تهاجم کرد. آمیزش نفرت ضد ایرانی با قبیله گرایی که نظامی گری جنون آسا، میوه آن بود، در زمان و مکانی که سامان ایران را انقلاب گسسته بود، همه لوازم پیروزی را در اختیار صدام گذارده بود. تهاجم عراق به ایران، براستی بزرگترین خطر و مصیبتی بود که متوجه ایران دوران جدید، یعنی ایران پس از مشروطیت می شد. ایران، در گیر مسایل و کشمکش های حاد دوران انقلابش بود و رهبران سیاسی تازه کشور هیچ تحلیل و استراتژی سیاسی ـ نظامی در باره خطراتی که تمامیت ارضی کشور را تهدید می کردند، نداشتند. شاید از اینرو جنگ "قادسیه"، چندان بی ربط نبود. زیرا این بار تهاجم نظامی عربی و چیرگی فرهنگی ایرانی یکبار دیگر پس از سده های طولانی برای پیکاری سخت تر در برابر هم صف می کشیدند. مخیله صدام نمی توانست پیچیدگی تاریخی ایران و ایرانیان را درک کند. صدام را خیال بر آن بود که آمیزش دیانت با سیاست در نظام تازه بنیاد ایران، سپر ایرانیان را در برابر تهاجم او پنبه کرده و راه را برای کشورگشایی عربی او هموار کرده است. اما ایرانیان همواره ملتی بوده اند که از یکسو با مدارا جویی و اعتدال خود همچون صافی، خشونت را از دیانت جدا کرده اند و از سوی دیگر باورهای دینی را گرامی داشته و به آنها روح ملی داده و جزیی از هویت خود تلقی کرده اند. ایرانیان پیوسته از نظامی گری و خشونت گریزان بوده و ژرفای روح ایرانی آهن هر خشونت نظامی را با اکسیر اعتدال خود نرم کرده است. اما در زمان و مکانی که لشکرکشی صدام علیه ایران شکل گرفت، ایران برای حفظ خود، باید همه روح و قوای خفته خود را بسیج می کرد. ایرانیان، این بار باید نه فقط توان پایداری فرهنگی و ملی که توان مقابله نظامی شان را نیز باید به محک آزمون می نهادند و به رویایی با چالشی بر می خاستند که مکان جغرافیایی کشورشان به آنان تحمیل می کرد. وجدان جمعی تاریخی ایرانیان که از ورای فراز و نشیب های دگرگونیهای تاریخی و یورش نظامی اقوام بیگانه تداوم خود را حفظ کرده است، اینک یکبار دیگر به محک آزمونی تاریخی نهاده می شد.

در نبود یک استراتژی سیاسی ـ نظامی، در برابر تهاجم، رهبری ایران استراتژی " خون بر شمشیر پیروز است" را در برابر تهاجم عراق برگزید. کاربرد پیروزمندانه این استراتژی در دوران انقلاب، این توهم را در رهبران انقلاب ایران بوجود آورده بود که این بار نیز به سرعت ثمر خواهد داد. ولی پیروزی این استراتژی حتی در انقلاب، نشانه کار آمدی آن نبود. پیروزی سریع انقلاب ایران، حتی از بی عدالتی و زورگویی رژیم شاه ناشی نمی شد، بلکه بخاطر سرشت قدرت " تک نهادی" شاهنشاهی در شیوه زمامداری بود. رژیم شاه، انصافا ایران را بطور معجزه آسایی رشد اقتصادی و اجتماعی داده و مدرنیزه کرده بود، اما در شیوه کشور داری به جز نهاد تک محوری شاهنشاهی، به هیچ نهاد مستقل تصمیم گیری و مسئولیت پذیری دولتی و یا کنترل و نظارت غیر دولتی دیگر امکان پا گیری و قوام نداده بود. سرشت قدرت و همه هستی زمامدارای ایران در شخص شاه فشرده می شد. با فرار زمامدار از کشور، همه چیز به سرعتی برق آسا باید فرو می ریخت که ریخت. وگرنه در زمین واقعی و خاکی سیاست، تا به حال، هرگز و هیچ جا " خون" بر "شمشیر" پیروز نشده است. چه رسد به پیروزی نظامی در برابر ماشین جنگی غول آسا و پیشرفته عراق. این در حالی بود که صدام، افزون بر یک استراتژی حساب شده نظامی، در پهنه سیاسی نیز در ائتلاف با قدرتهای بزرگ جهان در برابر ایران، بر آن بود که کار را یکسره کند. ...

عملیات روز یکم مهرماه که در آن ۲۰۰ پرواز توسط خلبانان نیروی هوایی ایران انجام گرفت، عملاً توان و برتری قدرت هوایی ایران را، بدون آنکه استراتژی روشنی داشته باشد، نشان می‌داد. اما با گذشت چند هفته پس از اولين حمله هوايی به فرودگاه مهرآباد، نيروهای عراقی به دروازه‌‌های شهر آبادان رسيده بودند. با این وجود مقاومت نيروهای مردمی و سپاهی مانع از اشغال اين شهر شد. اطراف خرمشهر داستان به گونه ديگری بود. در خرمشهر نيروهای مردمی تا دقایق آخر جنگيدند. از نیروهای مقاومت مردمی فقط ۱۳ نفر زنده می‌مانند که موفق می‌شوند در آخرین لحظات با یک لنج از کارون عبور کنند.
زمین می‌لرزید ، خون رقص مرگ می‌کرد و صدای شیون و فریاد زنان و مردان به گوش می‌رسید.

در جبهه های غرب و شمال غرب نيروهای عراق ده‌ها کيلومتر به داخل خاک ایران و تا دامنه‌های زاگرس پیش آمده بودند. عراقی‌ها از استان‌های کرمانشاه، ايلام و خوزستان وارد خاک ايران شدند. ابتکار عمل و حمله غافلگيرانه آنان امکان مقاومت نيروهای مرزی ايران را کاهش داده بود. شهرهايی چون مهران، قصرشيرين، سرپل ذهاب، گيلان غرب و ارتفاعات مريوان خسارت شديد ديده و يا به اشغال کامل در آمدند. در جبهه جنوبی نيز، با وجود مقاومت بيش از حد، ارتش عراق به سرعت پيش‌روی می‌کرد.از شهرهای مرزی صدای شيون مادران زجر کشيده در آسمان ایران می‌پیچید.

در سه ماهه اول جنگ ، خطوط مرزی ايران از جنوب غرب تا شمال بی امان مورد تهاجم ارتش عراق قرار گرفت. مردم تا ده ها کيلومتر درون اين خطوط مرزی به مصيبت جنگ گرفتار شدند. کمتر کسی از مردم ایران از عواقب جنگ در امان بود. بختک جنگ بر سراسرکشور سايه انداخته بود. جغد جنگ هنوز در فضا اوج نگرفته بود، اما اضطرابی مرموز بر جان هر کس، انقلابی، اسلامی، روشن‌فکر، خلاف‌کار، کودک، زن، پیر، شکست خورده و پيروزمند افتاده بود. جنگ ایرانیان را وامی‌داشت به گونه دیگری به ملاقات يکديگر بروند و خود و یکدیگر را بر سر بزنگاهی نا امن بازیابند و بيآزمایند.

این جنگ ناخواسته قوانین بازی زندگی را تغییر داد و هر کس را واميداشت كه با ترس‌های درونی خود به گونه دیگری روبرو شود. جنگ تنها در خط مقدم جبهه و در زير آتش بمب و خمپاره و در ميان پيکرهای بی جان نیروهای خودی و دشمن آغاز نشده بود. بلکه همه زنان و مردان را ناخواسته، به رویاروئی با خود و سرنوشتی ناروشن کشاند. مرگ و زندگی، نقص و کمال، پیروزی و شکست، اجتماع و فرد، اخلاق و آدم‌ها، جبر و اختيار و حق و ناحق، معانی و تفاسیر تازه‌ای یافتند. بزنگاه جنگ هر کس را دوباره در برابر مساله هستی ونيستی، جبر و اختيار، فاصله واقعیت و آرزو، برد و باخت و رابطه- يا شايد عدم رابطه- مرد با زن قرار داد.

شش ماه از ازدواجم نگذشته بود که در آذر ماه سال۱۳۵۹، سه ماه پس از شروع جنگ، به خدمت نظام وظیفه فرا خوانده شدم. معنای آن چیزی جزء شرکت در جنگ نبود! جنگ قطاری است که وقتی به راه ‌افتد سوخت خود را از جان و تن انسان‌ها می‌گيرد. قطاری است که همواره از میان اجساد تکه تکه شده و ویرانی‌های خانمان‌سوز می‌گذرد. مفهوم کلمه جنگ، دل همه را از پیر و جوان به هراس می‌اندازد. جنگ با مرگ هم قافيه است. در جنگ، فقیر و ثروتمند، زن و مرد، دیندار و سکولار فرقی نمی‌کند، همه سرنشین یک کشتی طوفان زده اند. جنگ که به راه افتد، خانه و کاشانه را می‌سوزاند و ویران می‌کند. فرقی ندارد که قبل از فرار درب خانه را قفل کرده باشی یا نه.

از همان روز شروع جنگ با خودم در ستیز بودم که آیا من این شهامت را دارم؟ خودم را برای یک انتخاب اخلاقی آماده کرده بودم. "بودن يا نبودن" مسئله اين بود. آيا با گریز از جنگ، رنج درونی و هزاران فشاری که طبيعت در وجودم به وديعت نهاده است، پايان می‌يابد؟ آیا زنده بودن و گریز از جنگ و اشغال میهن، ارزش تازيانه و تحقير زمانه و خفتی ابدی را دارد؟ در آن صورت باید همه عمر زير فشار طاقت فرسای وجدان ماند و درد کشید و ناله کرد. به این باور رسیده بودم که تنها با این انتخاب است که می‌توانم از "نبودن" و احساس نابودی درونی فاصله بگیرم. بارها درباره درستی این انتخاب اخلاقی خود شک کرده بودم. ولی در آخرین روز با جمع و جور کردن همه نیرو و توان خود در درستی این انتخاب تردیدی نداشتم.

روز اول آذر ماه سال۱۳۵۹ است. تقریبا ۸۰۰ نفریم که در مرکز آموزش ۰۱ (صفر یک) افسریه جمع شده و در میدان رژه به صف ایستاده‌ایم. نخستین گروه از فارغ التحصیلان دانشگاه‌های داخل و خارج کشورهستیم که پس از انقلاب و آغاز جنگ بلافاصله به خدمت نظام وظیفه فراخوانده شده ایم. در این جا می‌بایست، طی یک دوره سه ماهه آموزشی طرز استفاده از جنگ‌افزار‌های عمومی و برخی از اطلاعات نظامی را فرا بگیرم. سپس برای یک دوره تخصصی دو ماهه به یگان دیگری از جمله مرکز پیاده شیراز، مرکز توپخانه اصفهان و دانشکده پدافند هوایی شاهین برویم. تا برای جبهه آماده شویم. لیسانس‌ها با درجه ستوان دو و فوق لیسانس‌ها و دکترها با درجه ستوان یکم به خدمت گمارده می‌شوند.

درصف صبحگاهی تعدادی از رفقای سیاسی را بجا می‌آورم. با سرهای تراشیده، لباس‌های نامانوس نظامی و اغلب چهره‌های گرفته و برافروخته. در این دوره مرکز آموزش ۰۱ تهران، ما ده افسر وظیفه دگراندیش چپی هستیم: نوروز نوروزی، رضا همدانی ، بابک صدقی، شهرام پارسا، حاجی قهوه چی، قاسم پلی تکنیک، هوشمند کشاورزی ، حمید یوسفی، عبداللهی و دو تن دیگر. اما در روزها و ماههای بعد در جبهه ها با رفقای هم فکر بسیاری از سرباز و افسر و درجه دار وظیفه چپ گرا آشنا شدم که شمارشان بی گمان از صدها بیش بود.

شهرام پارسا آدمی اخمو و کمی خشن است. مهندسی برق خوانده و سبیل پرپشت، عینک و کاپشن امریکایی‌اش او را از دیگران متمايز می‌کند. سبیل غرورآمیزش، انگار حرف می‌زند و می‌گوید:« من یک آدم معمولی نیستم. مرا با ريشوها عوضي نگيرید.». او فردی روشنفکر مآب و اهل فکر است، اما هرگز قادر نیست یک ارتباط عميق با ذات و جوهر روح بخش زندگی برقرار نماید. پیچیده و ادبی حرف می‌زند. اغلب منظورش را نمی‌فهمم.

حمید یوسفی بهترین دوست ایّام کودکی‌ام تا دوران جوانی است. اکنون درست همردیف من در صف سوم ایستاده و من در صف ششم. آن هم پس از سال‌ها ناپدید بودن و درست در چنین روزی. چند بار سرم را ناباورانه به طرف او می‌چرخانم، ولی او به نقطه‌ای دور خيره شده و در عالم خودش سير می‌‌کند. از شگفت زدگی، شوکه می‌شوم. بی اختیار به باغ خاطره‌ها سفر می‌کنم. از دبستان شهاب، دبیرستان مروی تا ماجراهایی که با هم از سرگذرانده‌ایم و مهمتر از همه ناپدید شدن ناگهانی او. امّا حالا در این هنگامه جنگ سه صف آنسوتر ایستاده است......

یادم می‌آید برای رفتن به دبیرستان مروی واقع در ناصرخسرو هر روز از فلکه دوم خزانه تا ایستگاه سرچشمه بازار، سوار اتوبوس می‌شدیم. تا ناصرخسرو را از هزارتوی کهنه بازار، پرجمعیت‌ترین محله جنوب شهر که قلب اقتصاد پایتخت بود، روزی دو بار، مسیر رفت و برگشت را پیاده می‌رفتیم. در زیر طاق‌های آجری قهوه‌ای بازار، در میان کارگرانی که با شتاب گاری دستی‌شان را به جلو می‌راندند، و هزاران نفری که در آن کار می‌کردند و قرن‌ها سرنوشت مملکت را رقم می زدند، از هر دری سخن می‌گفتیم. خاطرات همچنان در ذهنم می‌گذرد. کودکی سخت ، محیط زنده و پرطپش و روحیه کنجکاوی، از ما جوانانی خود جوش و بلند پرواز ساخته بود. ما دو نفرباتفاق چند تن از دوستان دبیرستان، جمع دوستانه و پر و پا قرصی داشتیم. یکی از هموند‌های این جمع "صادق کوچولو" بود. فداکاری و زبر و زرنگی او در حل مشکلات و گرفتاری‌های عملی دوستان از صفات بارز او بشمار می‌رفت. "صادق کوچولو" پسری ریز نقش ولی چابک و پرکار بود و در فرهنگ لغاتش "نه" معنی نداشت. همیشه با روی باز برای هر کار و کمکی آمادگی نشان می‌داد.ما کتاب می‌خواندیم. در باره عالم و آدم حرف می‌زدیم. یک نشریه دیواری ماهانه در دبیرستان مروی منتشر می‌کردیم و در آن شعر، مقاله و داستان کوتاه می‌نوشتیم که در بین دانش آموزان خوانندگان زیادی داشت. گاهی هم بریده‌های کوتاهی از نوشته‌های آل احمد، دکتر شریعتی و صمد بهرنگی و اشعاری از نیمایوشیچ را در آن با احتیاط نقل می‌کردیم.

نسل ما برای خود الگوها و چهره های محبوبی داشت. گوگوش، ویگن، بنان و ایرج از میان خوانندگان و نصیری از میان وزنه برداران که اسمش را "ممد فنر" گذاشته بودیم. موحد، فیلابی، قربانی و جوادی از میان کشی گیران، و کلانی، شاهرخی، جباری و پروین از میان فوتبالیستها، و فردین، پوری بنایی، فروزان، بیک ایمانوردی و ظهوری از میان هنرپیشگان سینما و نیز آل احمد، دکتر شریعتی و صادق هدایت از میان نویسندگان. از میان شاعران نیما و اخوان ثالث و سپهری که اغلب شعرهایشان در مجلات هفتگی تهران چاپ می شد. روزهای جمعه در کوه های شمال تهران آوازهای خوانندگان روز را با شوخی های رادیویی و سرودهای سوزناک عاشقانه بنان، مرضیه و پروین و آوازهای محلی کردی و ترکی و گیلکی به هم می آمیختیم. گاهی هم یواشکی چند سرود انقلابی چاشنی برنامه مان می کردیم ولی هنوز هیچ اثری از افق انقلاب در کشور پیدا نبود. ما هنوز در قالب هیچ چارچوب فکری و دینی نمی گنجیدیم. اما روح سرکشی داشتیم. حس می کردیم که 99 درصد ملت از هرگونه شرکت در تصمیم گیری در باره سرنوشت خود کنار گذاشته شده اند. از خود می پرسیدیم که چرا باید قدرت و سیاست ایران تنها در انحصار یک در صد از هرم جمعیتی کشور باشد؟ مشکلمان شغل و مسکن و اتوموبیل نبود. اینها در آن سالها به سهولت دست یافتتی بود. می خواستیم در بازی قدرت و سیاست هم نقش داشته باشیم. با آنکه از آزادی های فردی بی نصیب نبودیم اما نسبت به این بی عدالتی آشکار حس طغیان و سرکشی داشتیم. از آنجا که "سامان سخن گفتن" در کشور وجود نداشت، از نویسندگان برخی از رمانهای ساده مثل "ماهی سیاه کوچولو" اسطوره ای خیالی در ذهن می ساختیم و روح سرکش خود را پرواز میدادیم. خودمان را خیلی مهم می‌دانستیم و رویاهای بزرگ در سر می‌پروراندیم. روحیه سرکش ایران در کالبد ما حلول کرده بود. ایرانی که پیوسته میان دو قطب سرکشی و مداراجویی در نوسان بود و کمتر موفق به ایجاد تعادلی پایدار میان دو سر این دو قطب شده بود.......

جنگ، نقطه عطف تازه‌ای در زندگی پر حادثه ما بود. سفری بود كه ناخواسته همه زندگی ما را در برابر نگا‌همان قرار می‌داد و ما را وامی‌داشت كه دوباره خود را بيازمايیم. خود آگاهی و خود شناسی، کار پر درد و رنجی است كه هر کس بخواهد، می‌تواند به آن دست یابد، ولی هیچ کس قادر نیست آن را برای کس دیگری انجام دهد. شروع جنگ، شروع پیکار سختی در راه غلبه بر ترس‌های درونی‌مان بود....

معاون گروهان ما ، یک ستوان دو تازه به دوران رسیده و به شدت خشک ولی سخت کوش به نام ستوان قاضی است، کمی لکنت زبان دارد و حرف "ل" را "ر" تلفظ می کند. "قله" را "قره" می گوید. این بهانه‌ای دست ما می‌دهد که اغلب سر به سرش بگذاریم و پرسش‌هایی از او بکنیم که پاسخش نیاز به "ل" داشته باشد. ستوان قاضی با قیافه‌ای حق به جانب مرتب در باره جنگ، تاکتیک‌های جنگی و مقررات بین المللی حرف می‌زند. ولی چیز زیادی سرش نمی شه. «ژنو» را «ژنفت» میگه. یک بار رضا همدانی از او پرسید: « جناب سروان حالا این آقای «ژنفت» هنوز زنده است»؟ او که هر پرسشی را با قاطعیت پاسخ می‌داد، دور و برش را نگاه کرد و گفت:
"نه، خدا بیامرز آدم خوبی بود، همین چند سال پیش مُرد." ما می‌خندیدیم و اورا دست می‌انداختیم. او هم تلافی می‌کرد و ما را بیشتر می‌دواند. رفیق ما علی عبدالهی، مهندس صنایع از دانشگاه صنعتی شریف، تخت کناری من که از قضا خودش هم بد جوری نوک زبانی حرف می‌زد، و درشوخ طبعی دست همه را از پشت بسته بود، پس از ساعت ۸ شب که خاموشی زده می‌شد، روی تخت دراز می‌کشید وبه تحلیل مسائل سیاسی می‌پرداخت و با تقلید از لحن ستوان قاضی و سپس برخی از شخصیت‌های مشهور اخبار روز را باز خوانی می‌کرد. دیگران هم او را دست می‌انداختند و نام او را در تاریکی افشاء می‌کردند. عبدالهی هم با اعتراض می‌گفت: "اسم نبر آقا، اسم نبر" و این جمله شعار ما در دوران مرکز آموزشی ۰۱، کادر تهران شده بود. هرموقع کسی در کاری کم می‌آورد و یا حرف مشاجره‌آمیزی می‌زد، ما با همین جمله "اسم نبر آقا، اسم نبر" سر و ته قضیه را به هم می‌آوردیم.

دست انداختن "علی فالانژ" سرپرست دایره سیاسی ایدئولوژیک گردان یکی از مشغولیات ماست. تمام حرکاتش حاکی از آن است که او از آن دسته انقلابیون تازه به دوران رسیده است که بدون هیچگونه ریشه و باور و هویتی دوست دارد خود را مرکز آدم و عالم نشان دهد و بدین طریق جلب توجه نماید. اصلا هر کاری که می‌کند برای این است که برای خود هویتی مناسب حال و هوای روز دست و پا کند و خود را یک آدم مهم و قدرتمند جلوه دهد. نوع لباس پوشیدن‌اش، ریش حزب اللهی‌اش، طرز راه رفتن‌اش، حتی نوع نماز خواندن و صلوات فرستادنش و به طور کلی نگاه و دید آمرانه او نسبت به دیگران، نشانگر این است که یک آدم ضعیف و تنها است و هیچ اعتماد بنفسی ندارد. از سرتا پایش معلوم است که محرک اصلی تحول یک شبه او به یک انقلابی دو آتشه و تند رو قبل از آنکه ریشه باورمندی قلبی به دین و اسلام داشته باشد، به دلایل کسب جاه و مقام و فرار از "خط اول" جبهه است. به هر رو این نام "علی فالانژ" برچسب پر مصمایی است که بسیار سریع جا می افتد. ولی در فضای مرکز آموزش تیغ "علی فالانژ" کند و ناکاراست. ما به او بی اعتنایی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم و او می‌سوزد. جز بگو مگوهای پراکنده با رضا همدانی و فخر فروشی‌های کودکانه کاری از دستش بر نمی‌آید. هنوز قدرت شکل گرفته و ابزاری وجود ندارد که او بتواند آسیب مهمی به کسی وارد کند. جنگ اگر برای برخی یک انتخاب اخلاقی ناگوار ولی ضرروی و از روی حس ملی، میهنی یا حس اسلامی ـ ایرانی بود، برای کسانی مثل "علی فالانژ" تخته پرش و زمینه ایده آلی برای ساختن هویت و موقعیتی است که به هر قیمت باید بدست ‌آید.

بابک از دوستان دوران دانشجویی است. جوانی قد بلند، خوش تيپ، مهربان و جذاب. یک آذربایجانی سلحشور و بی باک که دیپملم‌اش را از تبریز گرفته و مخارج تحصیلی‌اش را با کمی کمک هزینه دانشجویی و کار شبانه در تهران تامین می‌کند. بذله گو و خوش صحبت هم است. سرشت لطيف درونی‌اش و خوش سيمايی بيرونی‌اش، دل بسياری از دختران جوان را می‌برد و آنها را از خود بی ‌خود می‌کند. ولی بابک بر خلاف رضا اهل دختر بازی نیست و هنگام روبرو شدن با جنس مخالف از خجالت تا بناگوش‌ قرمز می‌شه. ولی - چنان که افتد و دانی- درست پس از پایان دانشگاه و در وانفسای شروع جنگ عاشق شده بود و در دو راهی جبهه و عشق و ازدواج حیران مانده بود. دو هفته قبل از پایان دوره مرکز آموزش ۰۱ ، با رنگ و رویی پریده و بغضی در بیخ گلو پیش من آمد و با لهجه شیرین آذربایجانی داستان عشق‌اش را با سوز و گداز تعریف کرد.

دوره آموزش تانک در شیراز به سرعت گذشت. روز آخر شیراز به این فکر می کردم که تنها دو سال پیش، این تانک‌ها را به شکل هشت پای خون آشامی می‌دیدم که قصاب آزادی بودند و حالا همان تانک‌ها فرشته نجاتی شده اند در برابر دشمنی به مراتب وحشی‌تر و خونخوارتر. این موضوع را همان روز آخر به فرمانده گردانمان در شیراز که یک سرگرد تبریزی و با من خودمانی و صمیمی بود، تعریف کردم. سرگرد به فکر فرو رفت و با لبخندی که همیشه بر لب داشت، گفت: "شاه یک دیکتاتور احمق و ضعیف بود، ولی بعضی کارهاش به هر حال بد نبود. از جمله مجهز کردن ارتش به تسلیحات مدرن. اگر اینها نبود، چطور می‌تونستیم در برابر تجاوز عراق بایستیم؟"

روز پنجم اردیبهشت سال ۶۰، طبق قرارمان، با رضا همدانی از ترمینال خزانه بوسیله اتوبوس راهی جبهه شدیم. نخست باید خود را به لشکر زرهی ۸۱ کرمانشاه معرفی می‌کردیم. پس از یک خداحافظی دردناک با همسرم، من تمام مسیر ۵۲۶ کیلومتری تهران ـ کرمانشاه را بکلی خاموش و در افکار خودم غرق بودم. در آخرین لحظات جدایی در ترمینال اتوبوس خزانه، قلبم داشت می‌ایستاد. نفس کشیدنم سخت شده بود. بغض گلویم را می‌فشرد و به درون رگ‌های بدنم نشت کرد و در ساحل قلبم پهلو گرفت. همه‌ی وجودم پر شد از بغض. می‌دانستم که در چنین لحظاتی راه غلبه بر غم و اندوه تنها شهامت است. شهامت، یعنی خواست زیبايی، خواست كمال. احساس می‌کردم بدون شهامت، گام گذاشتن در راهی ناخواسته و پر خطر، سزاوار سربلندی و افتخار نیستم. می‌پوسم و افسرده می‌شوم. جنگ مرا وامی‌داشت که احساس افزايش نيرو و سرشاری را از درون چالشی مرگبار کسب کنم. ‌تنها راه عبور از چالش جنگ و مرگ، دست یابی به هستی چندلایه خویش بود.طوفان انقلاب و اینک جنگ، نه به من و نه به توران، فرصت می داد که سینه سوزان و احساسات درونی خود را با کلمات ابراز نمائیم. امّا هر دو می‌دانستیم كه در روح و قلب ما چه طوفانی برپاست. ما در فهم و نشان دادن عشق مان ناتوان بوديم. ولی رضا از داستان چند روز مرخصی‌اش در تبریز چنان به شوق آمده بود که یکسر حرف می‌زد:

ـ پسر نمیدونی چه برو بیایی بود. می‌دونی که من چند ماهی بود جرئت آفتابی شدن در تبریز را نداشتم. بعد از پیچ خوردن پام در آخرین هفته مرکز آموزش، با ترس و لرز و لباس سربازی و با پای گچ گرفته، عصا بدست به منزل پدری رفتم. یک دفعه در محل پیچید که فلانی توی جبهه ترکش خورده. همه مردم محل از بسیجی، کاسب، کارمند، آخوند و پاسدار که سایه مرا با تیر می زدند، مثل یک قهرمان ملی به استقبالم می آمدند و دسته دسته التماس دعا می‌کردند. باور نمی‌کنی همین طوری به پایم می‌افتادند و شفای عاجل طلب می‌کردند. مرتب قربان‌صدقه‌‌ام می‌‌رفتند. ازهمه بیشتر بخاطر مادرم خوشحال بودم. بیچاره از شادی قد کشیده بود. مرتب دعا می‌کرد. می‌گفت: "پسرم ورق برگشت. سرنوشتت عوض شد. چقدر بهت گفتم سیاست پدر و مادر نداره". بارها یادآوری کرد که بعد از اولین اعتصاب دانشگاه به من گفته که "کله ام بوی قورمه سبزی می‌ده و باید خودم را از این "گرفتاری" نجات دهم.

داستان رضا که تمام شد، بحث‌های داغ داخل اتوبوس که گاهی از شدت هیجان به داد و فریاد تبدیل می‌شد، در گوشم می‌پیچید. رضا همدانی با دو پاسداری که در صندلی جلو نشسته بودند، به ترکی حرف می‌زد و گاهی شوخی می‌کرد. بیشتر مسافران را بسیجی‌های نوجوان، پاسداران و سربازان تشکیل می‌دادند که چفيه‌ای بر دوش یا سر داشتند. چند نفر دیپلم با درجه گروهبا‌ن ‌سومی، یک فوق دیپلم با درجه گرهبان ‌یکمی و دو افسر وظیفه دیگر هم که در باره اوضاع جبهه گیلان‌ غرب حرف می‌زدند، سرنشینان اتوبوس بودند. موضوع اصلی گفتگوهای داخل اتوبوس جنگ و اوضاع جبهه‌ها بود.

نخستین شب جبهه را در چادر افسر مخابرات که در مرخصی است با دو کیسه خواب به امانت گرفته شده که بشدت بوی عرق بدن و ادرار می‌دهند، به صبح می‌رسانیم. با اینکه یک روز طولانی و خسته کننده‌ را پشت سر گذاشته‌ایم، خواب از چشم‌مان گریزان است. هوای گرم داخل چادر با دود سیگار غلیظ و تندی انباشته شده است. هر از گاهی صدای غرش توپخانه از دور دست به گوش می‌رسد. ساعت از دوازده شب گذشته است. با رضا همدانی از هر دری سخن می‌گوییم. رضا هر سیگار را با آتش سیگار قبلی روشن می‌کند و من هم پس از سه و گاهی چهار سیگار او را همراهی می‌کنم.

زندگی به رضا همدانی آموخته است که برای ادامه حيات به هر شکل ممکن باید از رقابت‌ها و حسادت‌ها نترسد و هم‌زمان خصوصیت ذاتی خود یعنی خون گرمی، سر نترس، خود جوشی و بخشش را به شکل مثبت به کار گیرد. بهترین سرگرمی دوران جوانی‌اش موسیقی و دیدن فیلم‌های فردین است. اما بعدها که وارد دانشگاه تهران می‌شود، "آلپاچینو" هنرپیشه ایتالیایی هالیود که در چهره و شخصیت، شباهت حیرت انگیزی با خود او داشت، جای فردین را می‌گیرد. اما وقتی پخته‌تر می‌شود و رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران را به پایان می‌رساند، دیگر برای خود شخصیت اصیلی یافته است که مهم‌ترین جنبه آن سرکشی و فرادست جویی است. پیشانی بلند، چشمان تیز سیاه، سبیل پرپشت و کلفت، انرژی تمام نشدنی و حرکات تند دست هنگام حرف زدن، او را بسرعت در هر محیط و جمعی تابلو می‌کند. این خصوصیت را هم دارد که هم زمان می‌تواند از عهده چند کار بر آید. این خصوصیت را از مادرش به ارث برده است. اما صراحت، تند گویی و کله شقی او، بسیاری را دوست و شیفته او می‌کند و هم عده ای را از او فراری می‌دهد. گفتار و رفتارش آميزشی از غريزه، احساس و اطمینان به خود است. با خودش و دیگران تعارف ندارد. صريح و بی پرده. به افراد پرده پوش و هزارلا و هزار چهره بسيار بدبين و بی اعتماد است. رضا برخلافِ ترسويیِ "آرمان‌خواهانِ" که از واقعیت می‌گريزِند، بی اندازه در برابرِ واقعیّت دلاوری دارد. از "شتافتن" و تحرک لذتی شيطانی می‌برد. با آن که بسیاری ازکارهایش عجیب، غریزی و غیرقابل پیش بینی بنظر می‌رسند، ولی در شرایط سخت و اضطراری درست عمل می‌کند.

احساس می‌کنم که هر دو از کشته شدن می‌ترسیم. می‌دانیم که فردا روز دیگری است. روز روبرو شدن با چهره بی بزک جنگ. اما نمی‌دانم چرا هر شب که در برابر دلهره فردای نا روشن قرار گرفته‌ام و یا شب‌های بسیاری که صبح آن آبستن یک چرخش، یک حادثه غیر قابل پیش بینی بوده است، به آب فکر کرده‌ام. تجسم آب انبوه و شفاف که با امواج ملایم در حرکت‌اند همواره به من آرامش بخشیده است. می‌کوشم یک دریای خیالی را در زیر نور آفتاب در حالیکه سطح آن پوشیده از درخشش‌های زرین است و به نرمی و رقص کنان به سوی بی نهایت روان است، به ذهنم بکشانم. این رویا برای من نماد همه زيبايی‌ها و سرشاری‌هاست. ميان اين نماد و وضعیتی که فردا صبح در انتظارم است، پرتگاهی غیر قابل عبور قرار دارد. من خود را به نماد كمال، رشد، زبيایی ،درخشندگی و طراوت و سبكبالی می‌سپرم و در دنیای خیال به روی امواج آرام دریای آبی غوطه می‌خورم. سبک‌ بال و دلپذیر. این خیال، جرقه‌ای است در تاريكی!

من سه آموزه را از دوران رشد و جواني همواره در گوش داشته‌ام. نخست اين سخن پدر را كه در دوران جوانی بارها آن را شنيده بودم كه: "پسرم بر سر دو راهی‌های سرنوشت ساز زندگی به ندای درونی‌ات، به باور قلبی‌ات گوش كن." اين پيام اکنون به سختی به‌ كارم می‌آمد. این راه را خودم انتخاب کرده‌ام و پرداخت هزینه آن برخلاف باور قلبی‌ام نیست.

دومين آموزه، مثبت اندیشی است که به تجربه آن را آموخته‌ام و در روزهای سخت و ناكامی‌ها بارها کمک‌ام کرده است. زندگی را هرگز «تدارک مرگ» ندانسته‌ام، بلکه درست برعکس زندگی را سکویی برای پرش به سوی نشاط و عشق و دست و پنجه نرم کردن با حوادث تازه و غیرقابل پیش بینی فرض کرده‌ام. مگر زندگی با همه سختی‌ها و دردهایش شوق و اشتیاق برای «نفس کشيدن در هوای تازه» نیست؟ با چنین دیدی همواره در تاريک‌ترين روزهای زندگی، کوشیده‌ام در جايی روشنايی را كشف کنم و از همان روزنه تنگ و باريك پنجره‌ای برای اميد بسازم. در این مواقع به خودم دلداری می‌دهم که در دنيا هیچ مانعی وجود ندارد كه نتوان از عهده‌اش برنیامد. البته به تجربه نیز این را می‌دانم كه اين آموزه هميشه به كار نمی‌آيد و مسلما چيزهایی وجود دارد که انجام آن از عهدۀ آدمی – دست کم – مثل من ساخته نیست، اما اين ندا بهر حال اثری عميق بر اراده و رفتارم بر جای نهاده است. اينك می‌کوشم از این آموزش برای ادامه حیات، نیرو بگیرم.

سومين پيام زندگي كه در دالان‌های تنگ و تاريك زندگی بارها به من نيروی ايستادگی داده، ندای مهربانانه، و شکیبانه مادرم است که در پیچش‌های سخت زندگی به من نیرو بخشیده است: "تسليم نشو، اميد را از دست نده." ، "محسن جون، صبر داشته باش، درست می‌شه". این پیام اينك در تجسم اقیانوسی بی‌ کران در ذهنم جان می‌گیرد. از اين پيام موتوری برای بازيابی خود می‌سازم.

این سه آموزه باید در گذر از هفت خوان جنگ مرا صيقل دهد، در ذهن و رگهایم تولید نیرو کند و امید بیافریند. مهمتر از همه اینکه توانايی دگرگونی از نیستی به هستی را در من بوجود آورد. نيروی زندگی تنها با نيروهای درونی انسان امکان پذیر است...

خط اول جبهه درست مثل قفسی می‌ماند که با دلهره در آن نشسته‌ای و منتظر حادثه‌ای هستی که ممکن است هر لحظه اتفاق بیفتد. در مواقعی که در جبهه آرامش نسبی برقرار است، ما در سنگرهای خود با اضطرابی نا معلوم می‌نشینیم و سرنوشت خود را به بخت و اقبال می‌سپریم. هیچ کس قادر به کنترل یا پیش بینی روز بعد، حتی ساعت بعد نیست. اگر خمپاره یا گلوله توپی روی سنگر فرود آید زنده به گور می‌شوی. همه چیز به این بستگی دارد که گلوله به کجا اصابت می‌کند و یا در لحظه فرود گلوله کجا هستی.

همین چند روز پیش سربازی در مستراح صحرایی نشسته بود و لحظه‌ای بعد همان جا در اثر ترکش‌های مذاب، ساکت و آرام و بدون آنکه فرصت فریاد یا راز و نیازی بیابد، تکه تکه شد. چنین وضعیتی هر رزمنده‌ای را به بی تفاوتی اضطراب آمیزی نسبت به جان خود سوق می‌دهد. خطر به طور کلی- هنگامی که با آن روبرو هستی و با آن زندگی می‌کنی ـ به گونه طبیعی حس نمی‌شود.

دیروز برای سرکشی به سنگرچند سرباز رفته بودم. یکی درد دل می‌کرد که پول و ساعت مچی‌اش را دزدیده‌اند. سرباز دیگری به رادیو عراق گوش می‌داد و اخبار آنرا تحلیل می‌کرد. دو تن دیگر فقط به ترانه و موسیقی رادیو گوش می‌دادند. سرباز دیگری به خانواده‌اش نامه می‌نوشت و در حین نوشتن می‌گفت که از بوی عرق بدن و مزاحمت پشه‌ها و حشرات، چند روزه که خوابش نبرده است. یک ساعت بعد از هیچ کدام آنها اثری نبود. همه در زیر آوار گلوله سنگین توپ که درست روی سنگرشان فرود آمد، دفن شدند. چگونه می‌توان بر اندوه و سنگینی چنین فاجعه‌ای غلبه کرد؟ چگونه می‌توان نیروی مقاومت و ادامه پیکار را در خود و دیگر افراد باز یافت؟ شاید با نیروی معجزه‌گر باور و اراده. شاید با سپردن خود به نیرویی برترـ همان نیروی شگرفی که "هستي مطلق" نام دارد. شاید تکیه بر معنويتی که در دورن هر کس شعله می‌کشد و در جایی آن‌ سوی افق ديد انسانی قرار دارد. و یا شاید سپردن خود به تصادف و بخت؟ شاید هم بی تفاوتی کامل؟

زندگی و سرنوشت هر کس در جبهه به بخت و اقبال آن شخص بستگی دارد. حتی در یک سنگر بتونی هم امکان تکه پاره شدن وجود دارد. ولی در یک زمین صاف و هموار و در زیر رگبارآتش گلوله که از هر سو می‌بارد، ممکن است خراشی هم برنداشت. این واقعیت را بسیاری، بارها تجربه کرده‌اند. جان هر کس به هزار حادثه، بخت و معجزه وابسته است. یک تصادف، یک لحظه، یک ثانیه، یک متر، گاهی یک سانتیمر، می‌تواند همه فاصله میان مرگ و زندگی باشد. هیچ قانون، هیچ چاره جویی و هیچ راه کاری برای زنده ماندن در جنگ کار ساز نیست. سرباز می‌آموزد که بخت خود را به حادثه بسپرد یا به نیروی مافوق . همین و بس!

ولی نمی‌دانم چرا آن کس که بیشتر می‌ترسد و بیشتر چاره جویی می‌کند، بیشتر در تیررس قرار می گیرد. گویی برای کشاندن ترکش به سوی خود، اشعه‌ای را از درون خود رها می‌کند. شاید معجزه، پژواکی ازهمان نیروی باور درونی است. اضطراب و ترس از مرگ، انسان‌ها را به دو گروه تقسیم می‌کند: گروهی که قبل از مرگ در بحران ترس فروکاهیده و تسلیم می‌شوند. و گروهی که هر آنچه كه آن‌ها را به زانو در نياورده، نيرومندترشان می‌سازد.

هربار که رزمنده‌ای به خون می‌غلطد، به یاد می‌آورم که ممکن است دفعه بعد نوبت من باشد. هربار در نقطه صفر به گذشته خود، به نیروی درونی‌ام می‌‌نگرم و لرزان به روی پای خود می‌ايستم و سربلند می‌کنم. هرگز خود را قربانی كسی يا چيزی نمی‌دانم.

ولی احساس می‌کنم که در دوران جنگ دو چیز در من دگرگون شده است: ارزش و اهمیت صلح که بدون آن همه خواسته‌های زندگی بی معنا می‌شود. دیگری احساس یک کینه و نفرت شخصی به صدام که هر روز در درونم عمیق‌تر می شود. این دو احساس بهم گره خورده است.
در نبرد زندگی، شبح مرگ، گلوله توپ و تانک و ترکش، رازهای پنهان شده و آرزوهای ناممکن و سرخوردگی‌ها همه جا در کمین نشسته‌اند. مرگ در زندگی با جنگ، حضوری همیشگی دارد و به گاو وحشی خشمگینی می‌ماند که با گرفتن شاخ‌هایش باید او را مهار کرد. در برابر دلهره‌ها و دل شوره‌گی‌های جنگ، بسیاری اوقات واكنش‌های من بطور غريزی، همچون يك واكنش دفاعی، مثبت می‌شود. شاید می‌خواهم خود را گم ‌كنم و دور از نگاه شیطانی و مرگبار جنگ و دور از نگاه واقعیت خشک و عبوس، راه نظر را به روی آفرينش دیگری باز کنم.

سربازها برای مبارزه با موش‌ها روش‌های مختلفی ابداع کرده‌اند. بعضی‌ها نان و مواد خوراکی را از ترس موش‌ها آویزان می‌کنند. برخی هم آن را زیر سر و داخل کیسه خواب می‌گذارند. اما در خواب هم از دست موش‌ها در امان نیستیم. آنها با سماجت عجیبی از سر وصورت ما بالا می‌روند. معلوم نیست که موش‌ها چطوری به داخل کیسه‌های نان و مواد غذایی که از سقف سنگر آویزان هستند راه می یابند ، حتی به داخل کیسه خواب‌ها هم حمله می‌کنند و جای دندان‌هایشان تقریبا همیشه روی نان‌ها باقی می‌ماند. ولی بدتر از همه وجود فضله‌های موش در غذاهای گرم ازقبیل برنج و خورشت است که به وفور یافت می‌شود. این مسئله فقط برای کسانی که تازه وارد هستند، تهوع آور است ولی برای آن‌ها هم پس از مدتی به یک موضوع پیش افتاده تبدیل می‌شود.

جنگ با همه مصایب‌اش فرصت مناسبی است برای خودشناسی و کسب تجارب تازه. در طول این مدت از سربازان و درجه‌داران چیزهای زیادی آموختم. وقتی رفتار انسان‌ها را از نظر می‌گذرانم به این نتیجه می‌رسم که صرفنظر از سن، درجه دین داری یا بی دینی، درجه تحصیلات و یا زادگاه، همه خوصوصیاتی دارند که بعضی از آن‌ها ارثی‌اند: مثل پشتکاری، هوش، شاد زیستی و جسارت. ولی خصوصیاتی هم هستند که در اثر عوامل محیطی و بخصوص جنگ، رفتار و کنش انسان‌ها را تحت تاثیر قرار می‌دهند: مثل توانائی حل مشکلات عملی، توانائی‌های اجتماعی، توانائی ارتباط گیری، زیبا شناسی و احترام به دیگران و از همه مهم‌تر توانائی پرسش‌گری و اندیشه‌ورزی.

زندگی آدم‌ها در جبهه و جنگ متوقف نمی‌شود، ولی شکل آن تغییر می‌یابد و در این دگرگونی توانایی‌ها و ناتوانایی‌های انسان اشکار می‌گردد. سربازان و نظامیان نیز از این تغییر و تحول مستثنا نیستند. اغلب آن‌ها آدم‌هایی پرمایه، چند لایه و با تجربه هستند. دل پر دردی نسبت به سلسله مراتب بی روح و بی کفایتی‌های قبل از انقلاب دارند و از تند روی‌ها و خشک اندیشی‌ها و ریا کاری‌های کنونی نیز ناخرسندند. اما شیوه برخورد و رفتار مخصوص خود را دارند. قدرت انطباق چشمگیری نسبت به اوضاع و احوال نشان می‌دهند و به سرعت روش رفتار و زبان تماس با تیپ‌های مختلف را می‌آموزند. روایات و داستان‌ها و خاطراتشان تمام نشدنی است و برای هر حادثه و جریانی، داستانی تعریف می‌کنند. وقتی پای صحبت‌شان می‌نشینی، متوجه می‌شوی که در پشت هر روایت آرزویی، کابوسی، امیدی، دردی، عشقی، شکستی و ترسی پنهان است. این تیپ آدم‌ها خیلی دیر به کسی اعتماد می‌کنند، اما در این مدت یاد گرفته‌ام که همه آنچه را که برزبان می‌آورند، نباید با باور درونی‌شان یکی دانست. همچون دیگر انسان‌های معمولی این مرز و بوم و اصولا همه انسانهای عالم بی عیب و نقص نیستند، چون انسان کامل وجود ندارد. این نظامیان، اعم از استوار و گروهبان که من ماه‌های متوالی، شب و روز و در خطرناکترین لحظات ممکن در کنارشان بوده‌ام، غالبأ ایران را بسیار دوست دارند. حس وطن پرستی با روح و جانشان گره خورده است. در مجموع آدم‌های درستی هستند. دوران جنگ به من آموخته است که انسان‌ها را نباید تنها از روی نقاط ضعف و یا خطاهایشان قضاوت کرد. سخت گیری در قضاوت، می‌تواند ما انسان‌ها را به افرادی ریاکار و دو رو تبدیل کند. زندگی در جنگ به من آموخته که اصولأ بخش بزرگی از زندگی چیزی جز تحمل و بردباری و نیز مایه گذاشتن و فداکاری نیست. ولی به طور کلی در فضای جنگ انسان ایده‌ال بودن و نيک خویی کار بسیار دشواری است. آدم‌ها بجای احترام به شایستگی‌های یکدیگر و توجه به جنبه‌های نیک انسانی، بیشتر به عیب و ایرادهای یکدیگر می‌پردازند و آن‌ها را برجسته می‌کنند.....

ادامه دارد...

این نوشتار که در چهار بخش از نظر خوانندگان گرامی می گذرد، تنها بخش اندکی از یک رمان ناتمام است. اسامی برخی از افراد نیز تغببر کرده است.



نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024