iran-emrooz.net | Thu, 23.08.2007, 8:31
۱۲. و چند سخن ديگر ...
زبان مادری و کیستی ملی
مزدک بامدادان
«اصفهانی به سفر حج شد. در سوق مدینه اعرابی بدو رسید و سخنی چند با او گفت. اصفهانی روی تُرُش کرد که: دور شوای زن به مُزد! پرسیدند چه شنیدی که او را چُنین سَقَط گفتی. گفت خدای را که من از سخن او کلامی اندرنیافتم، ولی تا که اگر در کلامش ناسزایی نهفته باشد، من نیز محض احتیاط زنش را دشنام گفته باشم!»
پیش از دنبال گرفتن سخن، برآنم که پارهای پرسشها را در این میانه راه پاسخ دهم. هم میهنان بسیاری تا کنون – گاه به نفرین و گاه به آفرین – در باره این جستار نگر خود و همچنین پرسشهایشان را نگاشتهاند و با گوشزد کردن کاستیها و نارسائیهای این نوشتار، مرا وامدار مهر بیپایانشان نمودهاند. چند تنی نیز به پاسخگوئی برآمده و این نوشتارها را به سنجش گرفتهاند. اگرچه من همیشه گوشی شنوا برای خرده گیریهای خردمندانه و سنجیده داشتهام، گاه از اینکه چگونه میتوان سخنی به این آشکاری را بنادرست خواند و بیراه دریافت، در شگفت میشوم و داستان بالا را راست میپندارم که گویا کسانی "از بهر خدا از این سخنان کلامی درنیافتهاند و محض احتیاط زبان به ناسزا گشادهاند"! پرداختن به این پاسخها را سود و هودهای نیست، ولی تا که نمونهای آورده باشم، هم میهنی بنام دکتر گلمراد مرادی مینویسد:
«یکی دیگر از همفکران آقای همایون بنام مزدک بامدادان، اخیرا در مقالهای زیر عنوان: "ملت سازی، ملت چیست؟ زبان مادری و کیستی ملی"، اصلا واژه ملت را مترادف با ناسیون (نیشن) اروپائی نمیداند و با بازی با واژهها و سادهنگاری، کوشش میکند ملت را برابر با مدهب جا بیاندازد!»
جان سخن این "همفکر آقای داریوش همایون" که من باشم، این بوده است که "ملت" در زبان پارسی تا یکسدو پنجاه سال پیش برابر با "دین" بود و تنها از آغاز دهههای روشنگری به اینسو است که این واژه بجای "ناسیون" فرنگی بکار میرود، و امروز هم بکار میرود، و دیگر بجای "دین" و "مذهب" بکار نمیرود، آیا کسی که مرا بدلخواه خود "همفکر آقای همایون" میکند، تنها بدنبال آنست که "بد بفهمد" و بر این "بدفهمی" خود پای بفشارد؟
از آوردن نمونههای دیگر میگذرم تا جای برای پاسخ به چند پرسش فراخ شود. یکی از واژههائی که بسیار بگومگو برانگیخته است، واژه "قبیلهگرا" است. من در دو بخش این جستار ("قبیلهگرا کیست؟" و "آن قبیله دیگر") سخنم را در اینباره آشکار و سرراست و بی پرده باز گفتهام و کوتاه سخن نیز در اینجا میآورم که قبیلهگرائی گونهای از نگرش به جهان پیرامون است. کسی که کیستی خود را در خاک و خون و نیاکان و سرزمین میجوید، یک قبیله گرا است، و آنکه کیستیاش را در فرهنگ و آئین و اندیشه و منش میجوید، شهروند است. برای نمونه آنکه میخواهد با ساختن شعری سست نشان دهد که نظامی گنجوی "پدر در پدر ترک" بوده است، یک قبیلهگرا است، چرا که بر این باور است، کیستی آدمی را زبان و نژاد پدرانش میسازد، ولی آنکه برای یافتن کیستی نظامی زبان گفتاری، گرایش ملی و بیش و پیش از هر چیز "سپهر اندیشهگی" او را میکاود و مِهر بیکرانه او را به ایران و گذشته تاریخی آن و بویژه میتختها و پهلوانان افسانهای آن میبیند، به کیستی او از نگرگاه یک شهروند نگریسته است. کسی که در سده بیست و یکم، که میتوان به همه جای این جهان فراخ رفت و پاسخ بسیاری از پرسشها را بیمیانجی گرفت، هنوز سوگند میخورد که سروده سعدی بر سردر سازمان ملل نشسته است و یا سخن از نامهنگاری عمر و یزدگرد سوم و پندنامههای کوروش و داریوش میراند نیز، به همان اندازه قبیله گرا است.
یک نمونه دم دست قبیلهگرائی ولی نوشتههای هممیهنی بنام دکتر قابوسی است. من در بخش پیشین این نوشتار برای آنکه بینمونه سخن نگفته باشم، فرازی از نوشته ایشان در باره زبان پارسی آورده بودم. دکتر قابوسی اینک در زیر آن نوشتار سخنانی نوشته است که اگرچه خود پاسخ خویش است و از پاسخ من بی نیاز، ولی بهانه نیکوئی است برای واکاویدن اندیشه قبیلهگرا. دکتر قابوسی مینویسد:
«در سراسر مقاله من که ایشان ذکر مرجع کردهاند من در هیچ جا از "زبان برتر" ننوشتهام. اولا این خیانت در امانت است که به نادرست از مقالهای نقل شود و ثانیا نامعقول است که بر اساس چنین جعلی از مقالهای انتقاد شود» من نمیدانم دکتر قابوسی خوانندگان نوشتههای خود را چند ساله میپندارد و آیا میتواند گمان کند که دیگران را نیز در این جهان بهرهای از هوش و خرد هست یا نه؟ نخستین درسی که هر کسی در کلاس "رِتوریک" یا آئین سخنوری میآموزد، همانا "گفتن و نگفتن" است. شاید دکتر قابوسی نیز این زبانزد آلمانی را شنیده باشد، که میگوید: «سخنت را آنگونه بر زبان بیاور، که کسی نتواند از آن ریسمانی برای آویختنت بریسد!» (1) دکتر قابوسی درست میگوید، در هیچ کجای نوشته او سخنی از زبان برتر و پست تر نیست. ولی اگر کسی در نوشته خود یکبار "دو دوتا" را نوشته باشد، نیازی به این نیست که خوانند بدنبال "چهار" بگردد. سرتاسر نوشته ایشان پر است از خوار شماری زبان پارسی و فرهنگ درخشان پیش از اسلام (که دکتر قابوسی آنرا "عاریتی" میخواند) و در همان فرازی که آوردم سراسری بودن این زبان را ریشه همه واپس ماندگیهای ما ایرانیان میداند، که مرا نه زمان و نه انگیزه پاسخگوئی به این سخنان هست. گفتنی است که این شگرد ویژه دکتر قابوسی نیست و همه سیاستمداران دست راستی آلمان (برای نمونه ادموند اشتویبِر) که گناه بیکاری، بزهکاری، تن فروشی و اعتیاد را بگردن "خارجیان" میاندازند، هیچگاه آشکار و بیپرده خود را "خارجیستیز" نمینامند و سخن از "برتری آلمانی بر خارجی" بیرون راندن ترکها و یوگسلاوها و ... نمیرانند. راستی دکتر قابوسی خوانندگان نوشتههای خود را چند ساله میپندارد؟
ایشان باز هم مینویسد:
«از مقاله من نقل کردهاند که من به "دو زبان برتر ياد شده در اين نوشته – ترکی و عربی - " معتقدم. که باز جعل حقیقت و غلط اندر غلط است.» گویا برخی اندریافتها نیز در جهان پسامدرن توان بندبازی یافتهاند. ما در ایران سه زبان گسترده بیشتر نداشتهایم؛ پارسی، عربی و ترکی. اگر پارسی آنگونه که دکتر قابوسی میگوید "نارسا" و سرشار از کاستی و ریشه واپسماندگی ما است و زبانی است که «جز خیل شعر و مطایبات گلی به سر فرهنگ ایران نزده است بلکه با تشدید توهم و احساسات و سنت بجای عقل و منطق مارا به این روز انداخته»، دو راه بیشتر در پیش روی ما نمیماند، یا آن دو زبان دیگر نیز به همین اندازه نارسا و سرشار از کاستی و ریشه واپسماندگی ما هستند، که اگر چنین باشد دیگر اینهمه دشنامگونی به زبان پارسی و فرهنگ ایرانی برای چیست؟ ولی اگر چنین نباشد و پارسی در همسنجی با عربی و ترکی (که میتوانستند و یا میبایست جایگزین پارسی میشدند که ما اینچنین بدبخت و واپسمانده و شعرزده و بیعقل و بیمنطق نمانیم!) از این ویژگیهای مهرآمیز دکتر قابوسی برخوردار شده باشد، پس ما باز هم میتوانیم "دو دوتا"ی آمده در نوشته ایشان را بخوانیم و خود به پاسخ آن که "چهار" باشد، برسیم، که پارسی از آن دو زبان دیگر "پست تر" است، حتا اگر دکتر قابوسی این واژه را بکار نبرده باشد.
و دیگر اینکه:
«سابقه من در علوم دقیقه در آن حد است که نه تنها به آنچه که ایشان بنادرست نفل کردهاند معتقد نیستم بلکه به ذهنیاتی هم که ایشان میپرستند اعتقادی ندارم تا از طریق آنان قابل انتقاد باشم». خودشیفتگی نهفته در این گزاره شگفتآور است (2). شاید دکتر قابوسی اینرا نداند، ولی"سابقه در علوم دقیقه" را به رُخ ایرانیان برون مرز کشیدن، مانند آن است که کسی در واتیکان بر خود ببالد که کشیش است. اگر دیگر نویسندگان مانند ایشان تیتر دانشگاهی خود را پیش از نامشان نمیآورند، نه از آنرو است که آنان نان از باربَری و خیابان شوئی و گِل لگدکردن میخورند و "سابقه در علوم دقیقه" ندارند، بلکه از آنرو که اگر کسی در باره موسیقی مینویسد، دکترای زمینشناسی او نه بر ارزش نوشتهاش میافزاید و نه از آن میکاهد، پس آوردنش بیهوده است. و خود این "سابقه در علوم دقیقه" نیز زرهی پولادین نیست که آدمی را از گزند اندیشههای انسان ستیزانه و قبیله گرایانه بدور دارد. دکتر قابوسی ما بیگمان نام فردیناند زاوئر بروخ را شنیده است و میداند که "سابقه او در علوم دقیقه" تا به کجاها بود، ولی همین پدیده شگفت جهان پزشکی، اگرچه از همان آغاز بروی کار آمدن نازیها با آنان سر سازگاری نداشت، به "شورای پژوهشی رایش" (3) پیوست که پژوهشهای اس اس بروی زندانیان اردوگاهها نیز بخشی از کارهای آن بود. زاوئربروخ بسال 1942 به درجه "دکترژنرال" ارتش آلمان دست یافت و در همان سال فرمان به آزمایش گاز خردل بروی زندانیان اردوگاهها داد، تازه این کسی بود که نه تنها "سابقه در علوم دقیقه" داشت، که بارها و بارها با رژیم نازی درگیر هم شده بود و حتا یکبار برای پناه دادن به هموندان "انجمن چهارشنبه" که گروهی از آنان در ترور-کودتای بیستم ژوئیه هزارو نهصد و چهل و چهار دست داشتند، کارش به بازداشت و بازجوئی کشید.
میخواهم بگویم که تنها با آوردن واژگاه فرنگی و یاری جستن از نامهای بزرگ، نمیتوان بر اندیشهای گذشته گرا و کهنه مانده، رنگ نوئی و شادابی زد. دوچرخه همیشه دوچرخه خواهد ماند؛ ابزار رفت و آمدی با دو چرخ و بدون موتور، اگر در نوشتههایمان این ابزار را "بایسیکل" بخوانیم، "چیستی" آن دگرگون نخواهد شد، نه دارای موتور خواهد شد و نه شمار چرخهایش فزونی خواهد گرفت، همانگونه که قبیله گرا نیز اگر هزاران واژه مدرن و آکادمیک بکار بَرد و کت وشلوار و کراوات بپوشد، باز هم شهروند نخواهد شد و کراوات اگر دمی بکناری بخزد، استخوان پدرانش را خواهی دید که برای دور کردن زخم چشم و کور کردن چشم شور، به گردنش آویخته است.
قبیله گرایان، پارسی را افزاری برای سرکوب زبانی خود میدانند. گیرم که چنین باشد (که نیست) و این سخن را جای بگومگو نباشد (که هست)، ولی آیا خردمندانه خواهد بود، که تبر برداریم و همه درختان را از ریشه بیفکنیم و جنگل را نابود کنیم، تا مگر کسی از چوب درختی چماقی بسازد و آنرا بر سر ما بکوبد؟ یا اینکه باید همه توان خود را برای نابودی اندیشهای بکار بیندازیم که چماقدار میپرورد؟ تا هنگامی که کسانی "زبان" بخشی از مردم یک کشور را ریشه واپسماندگی آن میدانند، کسانی نیز پیدا خواهند شد که کمر نه به نابودی آن زبان، که به کشتار گویندگانش خواهند بست.
پایان سخن نیز اینکه من این بگومگو را دست کم از سوی خود پایان یافته میدانم، چرا که اگر بنا بود به انگاشتهای اینچنینی پاسخ داده شود، به ناصر پورپیرار با انبوه "نظریات انقلابیاش" باید بسیار پیشتر از دکتر قابوسی میپرداختم. من خود را نه خردمندتر و نه باهوشتر و نه داناتر از دکتر قابوسی میدانم و از همین رو نه میخواهم و نه میتوانم به ایشان "توصیهای" بکنم، از آنگونه او کرده است، ولی برایش نخست آرزوی اندکی "دلیری" میکنم، تا سخن خود را فاش بگوید در پشت نام بزرگان پنهان نشود، و سپس آرزوی اندکی "دادگری"، همین و نه بیش! (4)
واژه دیگری که پرخاش گروهی از خوانندگان را برانگیخته است، "قوم" است. هم میهن ارجمندی نوشته است: «شما با قوم نامیدن ملت آذربایجان با جمعیت نزدیک به یک چهارم جمعیت ایران به این ملت بزرگ توهین میکنید و آنرا تحقیر میکنید، پس نباید انتظار داشته باشید که کسی حرفهای دیگر شما را هم باور کند.» من واژههای ملت و قوم را در برابر "ناسیون" و "اِتنوس" بکار میبرم. پیشتر در نوشتههایم در برابر اِتنوس "خلق" را بکار میبردم که یکی از خوانندگان گرامی با گوشزدی درست و بخردانه برایم نوشت که "خلق" درونمایهای دینی دارد (خلق/خالق/مخلوق) و واژه قوم درستتر است. من هنوز هم آماده یادگیری هستم و اگر کسی بجای قوم واژه درستتر و بجاتری را پیشنهاد کند، وامدار راهنمائیاش خواهم بود و دستش را بگرمی خواهم فشرد. ولی این سخن را نباید فراموش کرد که بزرگی و کوچکی گروههای انسانی به قوم یا ملت بودن آنها نیست، مگر آنکه برداشتمان از ملت همان برداشت مردم روزگار کریمخان زند و نادرشاه افشار باشد. ملت در جهان پیشرفته امروزی تنها و تنها در پیوند با دولت است که نمود پیدا میکند و اگر از ملت ایران سخن میگوئیم، سخن از گروههای گوناگون، ولی همبسته انسانی است که یکسد و یک سال پیش برای زیستن در سرزمینی یکپارچه، با دولتی یگانه همپیمان شدند و آنچه را که هزاران سال پیشینه تاریخی داشت، بروی کاغذ آوردند و نامش را قانون اساسی (بخوان پیمان ملی) نهادند. اینکه این رویداد تابکجایش درست یا نادرست بود و چه راهها و چه بیراهههایی در آن نهفته بودند، سخن این جستار نیست، ولی همانگونه که نمیتوان هرکدام از استانهای ایران را "کشور" خواند (اگرچه قبیله گرایان و نژادپرستان جدائی خواه آرزویی جز این ندارند!)، تک تک قومهای سازنده ملت ایران را نیز نمیتوان "ملت" خواند، و همانگونه که نمیتوان به شهرها با نگاه به بزرگی و کوچکی شان "استان" گفت. من برآنم که ما در ایران یک ملت داریم و پدران و مادرانمان یکسد سال پیش خونها دادند تا همین واژه "ملت ایران" جا بیفتد و یکپارچگی سرزمینی و همبستگی ملی پابرجای بماند.
واگر نه اگر سخن قبیله گرایان را بپذیریم و ایران را آنگونه که آنان میخواهند و آرزو میکنند کشوری "کثیرالمله" بدانیم، آنگاه باید به این پرسش پاسخ دهیم که اگر بخواهیم از همه مردمی که در ایران زندگی میکنند، یکجا سخن بگویم، چه بایدمان گفت؟ ملل ایران؟! آنگاه برای نمونه نام تیم فوتبال این کشور را چه خواهیم نامید؟ "تیم ملل ایران"؟ و اگر پرچم این کشور درجایی برافراشته شود و سرود آن نواخته شود، خواهیم گفت: «سپس پرچم [های] ملل ایران برافراشته و سرود [های] ملل آن خوانده شد»؟ آیا این کشور با این همه "ملت"هایش که به پاس رنجهای شبانه روزی قبیله گرایان شش تای آنها تا کنون یافته و شناخته شدهاند و اگر روش "ملت یابی" و "ملت سازی" آنها را پی بگیریم و تعریفشان از ملت را بپذیریم، دهها ملت دیگر نیز به آنها افزوده خواهند شد، پرچمی و سرودی یگانه نیز خواهد داشت، یا که برای نمونه در میدانهای ورزشی ده، پانزده پرچم گوناگون، و یا پرچمی به درازای بیست و پنج متر و پهنای پانزده متر، که از به هم دوختن پرچمهای "ملل" ایران پدید آمده است، برافراشته خواهد شد؟ آیا سرود "ملل" به شمار ملتهای ایران و به زبانهای همه آنها خوانده خواهد شد و نواختنش به اندازه یک نیمه بازی فوتبال بدارازا خواهد انجامید، یا آنکه قبیله گرایان مارا آسوده خواهند کرد و این سرود را برای از میان بردن شوینیسم به زبان انگلیسی خواهند خواند، به زبانی که برخی از آنان بجای زبان میانجی پیشنهادش میکنند؟ افسوس که دنبال کردن این شوخی تلخ پیش از آنکه خنده بیفزاید، گریه برمی انگیزد.
و بخشی از خوانندگان نیز به شیوه نگارش این جستار پرداختهاند. یک نمونه از این دست نامه پرمهر خواننده ایست که مرا یه "سادهنگاری" فراخوانده است و بدرستی گفته است که سخن هر چه ساده تر نگاشته شود، دریافتش نیز آسانتر خواهد بود. من با بکار گرفتن این گونه از نگارش بدنبال سره نویسی از آنگونه که افتد و دانی نیستم و همیشه نیز از بکار بردن واژههایی که خواننده برای دریافتشان نیازمند واژه نامه باشد در اندازه توان پرهیز کرده ام و بهیچ روی نیز بر این باور نیستم که باید همه واژگان بیگانه را از پارسی زدود، چرا که واژه اگر در دل یک زبان خانه کرد و به گویشوران آن توان همسخنی داد، دیگر "بیگانه" نیست، مگر میتوان بدون واژه زیبائی چون "عشق" بفارسی سخن گفت؟ آماج من از بکارگیری این گونه نگارش دو چیز است؛ نخست آنکه آئین نگارش هر کسی باید با سپهر اندیشگی او همخوان و هماهنگ باشد، پس مزدک بامدادانی که «در تحریر مقالات و تقریر مراسلاتش اَشَدّ جِدّ و اعظم هَمِّ خود را به مَنصه استفاده برساند تا مکتوباتش فصیح و بلیغ و مستند و مستدرک باشد و مکنوناتش به زیب لغات و مصطلحات لسان عربی و فارسی مُزَیَّن، و در هر مقوله مستمع را فی حیط مطلب از اشهر اقوال مستفیض کند و به اقوال قلیل الاشتهار ارجاع ندهد» دیگر مزدک بامدادان نیست و شاید بتواند با اندکی تلاش بیشتر میرزا علی اکبرخان مستوفی بشود! دیگر آنکه باید هر کسی شیوه نگارش و گنجینه واژگان خود را داشته باشد تا نوشتهها از یکنواختی شیوه نگارش بیرون بیایند و همگان بتوانند از نوشتههای یکدیگر هم واژهای تازه و هم کاربردی تازه برای واژههای کهنتر بیاموزند. پس اگر من "نیاز" را بجای "احتیاج" و درخواست" را بجای "مطالبه" و "نِگر" را بجای "نظر" بکار میبرم، چیزی بر گنجینه واژگانی زبان پارسی نیفزوده ام.
سر آن نداشتم که سخنی در میانه راه را چنین دراز کنم، ولی پرسشهایی بودند که پاسخشان همراهی با دنباله سخن را آسانتر مینمود، اکنون میتوان به دو گفتمان دیگر قبیله گرایان پرداخت که همانندی آنان را با دینفروشان نیز بخوبی نشان میدهد، به "فلسطین" و "عاشورا"ی نژادپرستان جدائیخواه، به "قره باغ" و به "21 آذر"!
دنباله دارد ....
1. فروپاشی از درون، جایگزینی برای جنگ رودَررو
2. آن "سد" و آن "سی سد"
3. زبان مادری، زبان رسمی، زبان سراسری
4. ملت سازی، ملت چیست؟
5. ملت سازان، پیشینه سازی و بازی با آمار
6. قبیله گرا کیست؟
۷. آن قبیله دیگر
٨. گفتمان پارسی ستیزی
٩. گفتمان شاهنامه ستیزی
١٠. گفتمان ستیز با ایران باستان
۱۱. سخنی چند در ميانه راه
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
تابستان هشتاد و شش
مزدک بامدادان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
-----------------------------------------
1. Sprich Dich so aus, dass man Dir daraus keinen Strick drehen kann!
2. بیست سال و اندی پیش، به گمانم در "هفت صدا، ترجمه نازی عظیما" داستان زیر را در باره خودشیفتگی خواندم؛ پس از پیروزی انقلاب کوبا در نشستی که همه فرماندهان ارتش انقلاب بودند، فیدل کاسترو برای برگزیدن وزیر اقتصاد پرسید: «رفقا! در میان شما چه کسی اکونومیست است؟» چه گوارا دست بلند کرد و پاسخ داد: «من! رفیق فیدل!» کاسترو با نگاهی سرزنش بار از او پرسید: «مگر تو پزشک نیستی؟ ما بدنبال اکونومیست میگردیم!» چه، شرمنده از سخنش گفت: «اکونومیست؟ من گمان کردم پرسیدی کمونیست!» این خودشیفتگی چه گوارا بود که او را واداشت در نشستی که نزدیک به همه باشندگانش کمونیست بودند و سالها برای این آرمان جنگیده بودند، بناگاه بر کمونیست بودن خود ببالد!
3. Reichsforschungsrat
4. هم میهن جوانی بنام علی دوستزاده که به گفته خود بیرون از ایران بزرگ شده است و انگلیسی زبان نخست او است، به هر سه نوشته دکتر قابوسی پاسخ داده است که تارنمای اخبار روز، نخستین پاسخ را چاپ کرده است. پاسخ دوم را در نشانی زیر میتوان دید، که با انبوهی از سند و مدرک و در نوشتهای بلند "سابقه علوم دقیقه" دکتر قابوسی را به چالش گرفته است.
http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=8&ni=24669