يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 28.04.2007, 15:52

بخش اول

حمله امريکا، بلوف يا برنامه


مجيد سيادت


    رابطه ايران و امريکا، و تهديد حمله به ايران مسئله پيچيده ايست که تنها درچارچوب نگاه به جوانب مختلف استراتژی نئوکانها و تحولات جاری در تمامی خاورميانه قابل فهم می شود. هدف امريکا استقرار نفوذ کامل سياسی بر کشورهای منطقه است که به نوبه خود کنترل منابع انرژی خاورميانه را در اختيارش بگذارد. قائل بر اينم که در حال حاضر، ايران مهمترين مانع پيشبرد اين استراتژی است. با اشغال عراق و افغانستان، امريکا فرصتی در اختيار ايران گذاشت که نفوذ وسيع و غير منتظره ای در منطقه کسب کند. درگيريهای امريکا موجب تضعيف امريکا شده و تغييرات ملموسی درتوازن قوای خاورميانه شده است. کشمکش کنونی برای تعيين سهم طرفين در گير است. فکر می کنم با توجه به تغييرات حاصله در توازن قوا، تهديد های جنگ بيشتر بلوف هستند تا برنامه جنگ.
    اين نوشته را در دو بخش تقديم می کنم. در بخش اول به گرفتاريهای امريکا د رخاورميانه می پردازم ودر بخش دوم مقوله "حمله به ايران" را بر رسی می کنم.


آقای نيکسون، يکی از روسای جمهور سابق امريکا، پوکرباز قهاری بود. مشهور است که او يک بار گفته بود هنر بلوف زدن در اينست که حريفت را قانع کنی که با يک ديوانه روبرو است و اگر تسليم نشود، اين ديوانه کاملا آماده است که دنيا را به آتش بکشد. به نظر می آيد که اين جمله برای تعريف سياستهای آقای بوش در مناقشه کنونيش با ايران مناسب باشد. متاسفانه هيچ نقل قولی پيدا نکردم که توضيح دهد اگر هر دو طرف مناقشه به اين حکم شريفه متوسل شوند تکليف مردمی که در اين ورطه گير کرده اند چه خواهد شد.

دوران خطيری را می گذرانيم. برخی تحولات اخير نشانه هائی از راه مذاکره و مصالحه رابه همراه دارند و اميد به يافتن راه حل مسالمت آميز را زياد میکنند ، لکن روندهای ديگری هم جاری هستند که احتمال برخورد مسلحانه بين ايران و امريکا را به قوت گذشته باقی نگاه می دارند. ميزان فشاری که امروزه از طرف امريکا به ايران وارد می شود آنقدربرای دو طرف پرخرج است که هيچ يک از طرفين نمی تونند برای دوره طولانی تحمل کنند. منطقا بايد در چند ماه آينده شاهد مرحله جديدی باشيم. يا نوعی مصالحه و يا هم فاجعه ای دردناک و خون بار.

ارزيابی وضعيت امريکا و ايران نشان ميدهد که هيچ کدام از طرفين نبايد خواهان اين جنگ باشند. نه امريکا و نه ايران نمی توانند جنگی براه بياندازند که به حداقلی از اهداف سياسی رهبران آنها و به منافع کشور شان خدمت کند. به يک معنا می توان گفت که مسائل عملی پيش رو، دست يازيدن به اين ماجراجوئی را ممنوع می کند.

معذلک هيچ کدام از دو طرف هم از خر شيطان پائين نيامده اند و هر دو طرف به نوع خود شاخ شانه می کشند. در جو اضطراب آلود حاصله از اين سياستهای امريکا و ايران، يک حادثه کوچک، يک "ابتکار" سرجوخه پست محلی، ميتواند به تکرار حادثه خليج تونکين بيانجامد. يک برخورد مسلحانه حساب نشده به برخوردهای برنامه ريزی نشده تسلسلی بيانجامد و در جو متشنج کنونی دست طرفين پوکر باز را در پوست گردو بگذارد. خطر اين نوع جنگی کاملا وجود دارد. پيامدهای اين نوع جنگ "برنامه ريزی نشده" غير قابل تصور هستند. فاجعه ای که برای ايران محتمل است و فجايع پيوسته آن برای همسايه های ايران و تمام خاور ميانه، برای امريکا، وبرای بقيه دنيا، سنگين تر و هولناکتر از آن هستند که هيچ انسان معقول و مسئولی به اين بازی در لبه تيغ ادامه دهد. نميدانم محاسبات پشت پرده رهبران ايران و امريکا چه هستند ولی هر دو گروه رهبری مسئول هستند و بايد جوابگوی نتايج فاجعه ای باشند که لا اقل بخشا باعث وقوعش بوده اند. در صورت وقوع اين جنگ، مردم ايران حق خواهند داشت که حاکميت کنونی را مسئول بدبختی های خود ساخته بدانند.

مبارزه کنونی، مبارزه ايست که بالنهايه می بايد قدرت نسبی دو نيروی متخاصم را تعيين کند. شايد مثل ايرانی "دعوا سر لحاف ملا است" در اين مورد صدق نکند ولی دعوا بر سر سهم طرفين ازيک لحاف بزرگ است. ازيک طرف امريکا است که می خواهد عليرغم گرفتاريهای موجودش در منطقه، حداکثر کنترل ممکن بر روی وضعيت سياسی منطقه را حفظ کرده و ازاين طريق کنترل نهائی خود را بر منابع گاز و نفت خاورميانه تامين کند. از طرف ديگر، توازن سياسی خاورميانه در سالهای اخير( بخشا بخاطر محاسبات مغلوط نئوکانهای امريکائی) دائما به نفع ايران تحول پيدا کرده است. ايران می خواهد اين وضعيت ادامه پيدا کند. محاسبه تهران بر اين مبنی است که اگر عوامل موثر در صحنه خاورميانه تغيير اساسی نکنند، تهران می تواند با همين سياست پراگماتيستی خود، هر روزه نفوذ و قدرت بيشتری بدست آورد. بر اين مبنی است که هدف اصلی تهران در دور کنونی کشمکش، کسب نوعی تضمين امنيت نظامی از طرف امريکا است. رژيم ايران می خواهد که موقعيت کنونيش در خاورميانه تثبيت شود. فکر می کنند اگر خودشان بر سر کار بمانند و خاورميانه بر همين روال چند سال گذشته حرکت کند آنها برنده خواهند بود. امريکا هم احتمالا ارزيابی و محاسبه مشابهی دارد و بر همان مبنا -از زاويه منافع امريکا- سياستهائی را اتخاذ می کند.

سياستهای آقای بوش در از بين بردن رژيم صدام و رژيم طالبان فرصتهای گرانبهائی برای تهران فراهم آورد وعامل موثری درقوی شدن دست تهران در خاورميانه بود. از نظر امريکا، امروزه ايران بزرگترين مانع موجود بر سر تحقق اهداف او شده است. بدين دليل امريکا می خواهد فرصتهائی را که خودش (ناخواسته) برای رژيم تهران فراهم آورده است پس بگيرد و جو کنونی حاکم بر خاورميانه را به هم بريزد. علاوه بر منافع عمومی امريکا، علائق شخصی دولت آقای بوش هم به ميان می آيد. آقای بوش (منطقا می بايد) می خواهد تا قبل از اتمام دوره رياست جمهوريش در بيست ماه آينده، بتواند نشان دهد که سياستهای او و مخارج سنگينی که امريکا متحمل شده بيهوده نبوده اند. لازم است هر چه زودتر سياستهای مورد نظرش را به تهران تحميل کند تا فرصتی داشته باشد که تا قبل از شروع دور بعدی انتخابات رياست جمهوری امريکا، به او و هم نظرانش اجازه دهد ادعای موفقيت داشته باشند. تلاشهای بی حساب امريکا در چند ماه گذشته، اتهامات "آنچنانی" که صدای سازمان انرژی اتمی را هم در آورده است، و اقدامات نسنجيده و تصميمات نيم پخته ای که فرياد خيلی ها را در امريکا و حتی در ميان ژنرالهای مشغول به خدمت امريکا در آورده است و چرخشهای موضعی و غير منتظره امريکا، تنها در اين چارچوب قابل فهم هستند. بالاخره بعضی از ناظران سياسی در امريکا، استدلال می کنند که کار از اين هم بدتر شده و چون آقای بوش ديگر اميدی به موفقيت ندارد برنامه هائی را شروع می کند که رئيس جمهور بعدی هم نتواند از شر آنها خلاص شود.

می خواهم عوامل عمده ای را که در محاسبات امريکا بايد نقش بازی کنند بررسی کنم. بر اين باور هستم که با توجه به سياست عمومی امريکا در خاورميانه ، مسائل تمامی کشورهای خاورميانه به هم پيوند خورده اند و سرنوشت کشاکش کنونی ايران و امريکا رابطه تنگاتنگی با تحولات عراق، افغانستان، فلسطين، عربستان و پاکستان دارد. به نظر من وضعيت عراق و مشکل امريکا در آن، پيچيده ترين موضوع پيش پای امريکا است. با همين موضوع شروع می کنم.

عراق

در 19 مارس 2003 (دو روز مانده به نوروز ايرانی ها) امريکا به عراق حمله کرد . جنگ منظم دو ارتش بيشتر از چند روز طول نکشيد ودر کمتر از دو ماه بعد از شروع جنگ منظم، آقای بوش در عرصه يک ناو هواپيمابر امريکائی اعلام کردند که اهداف مورد نظر بدست آمده اند و ماموريت امريکا با موفقيت به پايان رسيده است. اين اقدام دو نتيجه غير منتظره برای امريکا به همراه آورد.

از يک سو بزرگترين دشمن محلی جمهوری اسلامی را يکسره ازميان برداشت و امکانات فراوانی در اختيار جمهوری اسلامی گذاشت. شايد در تاريخ بگويند که اين هديه نوروزی آقای بوش به جمهوری اسلامی بود.
از سوی ديگر دولت امريکا تمامی دستگاه حکومتی بعثی ها را از ميان برداشت. تمامی ارتش و پليس و نيروهای امنيتی را از کار برکنار کرد و تمام کارمندان دولتی که دارای کارت عضويت حزب بعث بودند هم پاکسازی شدند. هم چنان که در ايران دوران شاهنشاهی ديده بوديم اين گروه از اعضای حزب بعث ( همانند برادران ايرانيشان در حزب رستاخيز) عمدتا تکنوکراتهائی بودند که برای بالا رفتن و حتی باقی ماندن در مقام خود مجبور بودند به افتخارعضويت نائل آيند. در نتيجه اين سياست امريکا، غولی در بغداد سر برآورد که چراغ جادوی علاء الدين هم نمی تواند آنرا دوباره به شيشه برگرداند. از جنگ جهانی اول که عراق به عنوان يک کشور مستقل سرهم بندی شده اين کشور هميشه بوسيله اقليت سنی اداره می شد. اين همان اقليتی است که قبل از آن هم در ديوان دولتی دوران عثمانی در اين سرزمين خدمت کرده بود. حالا اين اقليت می بايد از تمام امتيازتی که برای نسلها از آنها برخوردار بود چشم بپوشد. در مقابل اين نيرو، اعراب شيعه عراق با هزار و يک آرزوی آغشته از وهم و واقعيت، منتظر فرصتی بودند که تلافی در کنند. علاوه بر آنها، کردهای عراق هم که برای قرنها تحت فشار وحشيانه عثمانی و حکام بيرحم عراق بودند حالا به دنبال آمال و آرزوهای کردی خود بودند. آرزوهائی که باز هم مجموعه ای از وهم واقعيت بودند. برای گذار از اين مرحله تاريخی و تجربه نشده، جامعه می بايد از يک دوره آزمون و خطاهای مکرر عبور کند و اگر شانس بياورد و اتفاقات مخربی نباشند تدريجا محور مختصات تازه ای را برای خودش پيدا کند.

نيروهای شيعه و سنی عرب ( که کمابيش گرايش منافع قبايل مختلفی را نمايندگی می کنند) و نيروهای کرد (هم سنی و هم شيعه) که گرايشات ملی کردها را نمايندگی می کنند می بايد در يک دوره احتمالا ده بيست ساله به نقطه تعادل تازه ای برسند. رسيدن به جو دموکراتيک برای مردمی که سالها در يوغ حکومتی ديکتاتور زندگی کرده اند کار ساده ای نيست. آنها به دوره نسبتا طولانی ای از آزمون و خطا نيازدارند. اين دوره گذار در مورد عراق همراه عظيم ترين جابجائی نيروهای ملی (از عرب سنی به عرب شيعه و به کرد عراقی) بود. حتی اگر عامل اشغال عراق بوسيله امريکا و عامل افراطيون اسلامی هم وجود نمی داشت اين دوره مسلما با خشونت و خونريزی هائی همراه می بود. اما بازتاب اشغال عراق ، به صورت مقاومت ناسيوناليتها و بعثی ها بروز کرد که بجای خود فرصتی برای بن لادن و ديگران بود که آنها هم صحنه را فجيعتر و خونبارتر کنند. فجايعی که در چهار سال گذشته اتفاق افتاده اند سابقه و تاريخچه ای را بوجود آورده که اين دوره خطير را بمراتب پيچيده تر و رنجبارتر کرده است.

مطابق طرح نئوکانهای امريکا، عراقيها می بايدبه فاصله کوتاهی پس از قبول شکست، سازمان اداری نوينی را برپا کنند که جواب نيازهای استراتژيک امريکا را برآورده کند. انتظار داشتند جامعه عراق که هرگز روی دموکراسی نديده و تازه از سی سال حاکميت فاشيستی بعثی ها خلاص شده تمام تحولات تاريخی ضروری را در طی يک دوره بسيار کوتاه طی کند و کشوری را در امن و امان، و در اختيار امريکا گذاشته وبه جهان عرضه کند. انتظار داشتند که عراق را به نمونه دولت دموکراتيک در خاورميانه تبديل کنند که بقيه کشورهای منطقه از آن نمونه درس بگيرند. و اين انتظارات را تا همين پارسال هم تکرار می کردند، هر چند که حالا آن حرفها را می خورند و می گويند برای عراق بايد واقع بين بود وانتظار سيستم سياسی ای داشت که در خاورميانه دست يافتنی باشد.

نئوکانها انتظار داشتند که در زمينه سياسی به همان سادگی و ارزانی مرحله جنگ منظم به پيروزی برسند. حالا بعد از تحمل بيش از سه هزار کشته و شايد بيست هزار زخمی، بعد از مخارجی که تا حالا بر چهارصد ميليارد دلار بالغ شده است هنوز نمی توانند ادعای موفقيت کنند. آنها که با ناباوری تمام از هم پاشيدن برنامه هايشان را ديده بودند به لطائف الحيل سعی کردند که وخامت اوضاع و عمق ورشکستگی سياستهايشان را بپوشانند.

گفته می شود که علاوه بر سربازان رسمی امريکا و انگليس، بيش از صد وبيست هزار سرباز مزدور تحت عنوان کارمندان شرکتهای خدمات امنيتی در عراق هستند که ارقام دقيق آنها و اطلاعات در مورد تلفات آنها رسما منتشر نمی شوند. چرا که ارتش امريکا اعلام کرده که مسئوليت مستقيم آنها را ندارد. ( شبيه همين دستاويز برای مخفی داشتن ارقام واقعی تلفات مردم غير نظامی عراق بکار رفته است).

طراحان نظامی و سياسی امريکا می دانند که قبل از شروع يک جنگ تهاجمی بايد يک "استراتژی خروج" واقع بينانه ( استراتژی پس کشيدن نيرو) داشته باشند. اين استراتژی می بايد به اين سئوال جواب دهد که بعد از شکست ارتش مدافع چه موانعی باقی ميمانند و چگونه می توانيم اهداف سياسی خود را ( سر کار گذاشتن حکومت طرفدار ما و تامين و تضمين نظامی برای اعمال قدرت بعد از پايان جنگ ) برآورده کنيم. تنها زمانی که آن شرايط فراهم بيايند، نيروی مهاجم می تواند با سربلندی اقدام به ترک کشوراشغال شده کند . تجربه چهارساله اخير ثابت می کند که با توجه به ترکيب شيعه، سنی و کرد عراق، تاريخ عراق، و موقعيت ژئوپوليتيکی عراق ، اين چنين استراتژی قابل قبول و واقع بينانه ای در واشنگتن وجود نداشت. درست به خاطر نگرانی ازهمين واقعيت بود که آقای جورج بوش (پدر) در اختتام جنگ اول عراق (1991) رژيم صدام را از بين نبرد. درخاتمه جنگ کويت، ارتش امريکا قسمت اعظم نيروهای عراقی را مثله کرده بود. ارتش شکست خورده عراق ديگر نه رمق داشت و نه اراده که به جنگ بيشتری با امريکا ادامه دهد. هيچ برنامه جدی دفاع از بغداد در ميان نبود. اگر امريکائيها تصميم می گرفتند که به بغداد بروند راه آنها به سادگی باز بود. ولی آقای بوش (پدر) با سياستمداری کامل از اين کار امتناع کرد و امريکا را از تمام گرفتاريهای موجود بر حذر داشت. او سياستی را انتخاب کرد که از نظر منافع امريکا بسيار هوشمندانه و موثر بود. او به سياست "تحديد دو شاخه" پرداخت. مطابق اين سياست، امريکا وجود رژيم صدام و رژيم تهران را تحمل می کرد و از هر دوی آنها به مثابه چماقی برای ارعاب و فشار گذاشتن روی همسايه شان استفاده می کرد. او بدون تحمل هيچ نوع مخارج جدی سياسی، انسانی، مالی و يا نظامی، با حفظ موضع ظاهرا مصلح و حتی ميانجی و مترقی، حد اکثر استفاده را از دعوای ايران و عراق می برد و نيز منافع عمومی امريکا را در خاورميانه تامين می کرد.

نئوکانهائی که طراح سياستهای بوش (پسر) بودند اين محدوديتها را ناديده گرفتند. با توجه به اينکه در زمان روی کار آمدن بوش (پسر) اردوگاه سوسياليستی از هم پاشيده شده بود و امريکا تنها ابر قدرت دنيا بشمار می رفت و از امکاناتی بيش از قبل برخوردار بود. معذلک اين امکانات "بی نهايت" نبودند و حد و اندازه ای داشتند. نئوکانها اين محدوديتها را ناديده گرفتند و سياستهای بسيار دورپروازانه ای اختيار کردند که با توازن قوای واقعی موجود در جهان خوانائی نداشت.

زياده خواهی نئوکانها مسئول اصلی گرفتاريهای کنونی امريکا در عراق است. آنها امروز هيچ استراتژی واقع بينانه ای برای خروج از عراق ندارند. آنها نمی توانند عراق را در حالی تخليه کنند که جنگ علنی عليه امريکا و جنگ داخلی شيعه و سنی با اين شدت و حدت ادامه دارد. برای اينکه امريکا از عراق آبرومندانه و سربلند بيرون بکشد آنها قبل از هر چيز نيازمند حکومتی با ثبات و قابل اعتماد در عراق هستند و در عين حال می بايد شرايط سياسی معقولی را فراهم آورده باشند که حاکی از لااقل سايه کم رنگی از آرامش اجتماعی باشد. در شرايط کنونی عراق، آرامش سياسی نيازمند کسب رضايت نيروهای سنی است. به اين دو موضوع دقت کنيم.

1- حکومت مورد نياز امريکا در عراق بايد لااقل واجد سه شرط باشد.

شرط اول –اين حکومت بايد نسبتا جا افتاده باشد و دارای قدرت اجرائی کافی برای تامين امنيت داخلی عراق باشد. درست بعد از اشغال عراق، امريکا ادعای برقراری دموکراسی در عراق را داشت. اين روزها امريکا ادعا و هدف بسيار پائين تری را دارد ولی حتی همين معيارهای پائينتر هم د ست نيافتنی بوده اند. امريکا نتوانسته و نمی تواند حکومتی در عراق بياورد که قابل اعتماد امريکا باشد. اين نوع حاکميتی می بايد پشتيبانی شيعيان عراق را داشته باشد. (يعنی نمی تواند از ميان اقليتهای کرد و يا اعراب سنی باشد). در ميان شيعيان عراق هم تنها دو نيروی دارای پشتيبانی وسيع ( و سازمانهای نيمه مخفی مسلح که بازوی اجرائی آنها بشمار ميروند) وجود دارند. يکی مجلس اعلای انقلاب عراق، "سيری"، است که تحت رهبری آيت الله حکيم است و سازمان نظامی البدر را دارد و ديگری نيروهای طرفدار مقتدی الصدر هستند که سازمان نظامی المهدی را دارند. در اوائل اشغال عراق، امريکا سعی کرد که از شخصيتهای وابسته به خود و سپس از ميان شخصيتهای منفرد، آدمی را پيدا کند که بتواند اين نقش را ايفا کند ولی هر دو بار با مشکلات سنگينی روبرو شد. در اين دوره، درست مثل دوره کابينه آقای مهندس بازرگان در ايران، دستگاههای دولتی درتحت نفوذ نيروهای سازمان داده شده ای بود که حرف نخست وزير را نمی خواندند.آنها برنامه و سياست خودشان را دنبال می کردند و اگر هم کاری خلاف عرف ديپلماتيک انجام می دادند خجالتش فقط گردن نخست وزير می افتاد. به اين دليل بود که امريکا مجبور شد در کشوری که تحت اشغال نظامی اوست، قدرت را بدست نيروئی بسپارد که در ايران و توسط سپاه پاسداران سازمان يافته بوده و بيست سال هم در خاک ايران بسر برده بود. اين بهترين و به عبارتی تنها گزينه موجود امريکا بود. گزينه ديگرش اين بود که قبول کند عراق بدست مقتدی الصدر بيافتد.

در شرايط کنونی، از يک طرف، امريکائيها به آيت الله حکيم احتياج دارند و برايش سنگ تمام می گذارند. همين دو ماه پيش از ايشان در کاخ سفيد پذيرائی کردند و از خبرنگاران هم دعوت کردند که صحنه اين پذيرائی را فيلم برداری کرده و پخش کنند. اين دعوت، آن هم در زمانی که ايشان هيچ مقام رسمی در دولت عراق ندارند، به وضوح نماينده فقدان گزينه های قابل قبولتر برای امريکا بود. کار تا بدانجا رسيده که مقامات البدر نگران هستند که مبادا به آنها انگ امريکائی بودن بخورد و سعی کرده اند که حد فاصل خود را کمی روشنتر کنند. از طرف ديگر، همين دولت امريکا به البدر و سازمان مادرش اعتماد ندارد. در ماه گذشته يکی از پسران آيت الله حکيم را در هنگام بازگشت از ايران دستگير کردند و هر چند به فاصله کوتاهی آزادش کرده و شخص سفير امريکا هم از اين واقعه عذر خواهی کرد ولی همين واقعه عمق بی اعتمادی امريکا نسبت به نيروی حاکم در عراق را به وضوح نشان می دهد.

شرط دوم اينست که اين حکومت بايد من حيث المجموع از مواضع امريکا در خاورميانه دفاع کند. امريکا اصولا نمی تواند در اين زمينه هيچ نوع اعتمادی به آيت الله حکيم و سازمانش داشته باشد. آنها رسما و علنا علائق خود را بيان می کنند و در عمل هم در بسياری از موارد راهی مستقل از سياست امريکا را دنبال می کنند. آنها عليرغم حضور نيروهای امريکا در عراق (و فشارهائی که منطقا بايد بر آنها وارد شده باشد) هرگز عليه ايران حرفی نزده اند وبر همکاريهای ايران با عراق تاکيد می کنند.

بالاخره شرط سوم هم اينست که در مورد منابع نفتی عراق لااقل از استراتژی عمومی امريکا پيروی کند. تا حال حاضر حکومت عراق در اين زمينه با امريکا کنار آمده است و شرکتهای بزرگ امريکائی کنترل اوضاع را در دست دارند ولی تا هنگامی که گرايش قدرت حکومتی گرايشی "مستقل" باشد امريکا نمی تواند هيچ اعتمادی به حفظ وضع موجود داشته باشد. امريکائيها سعی کرده اند که منابع نفتی عراق را "خصوصی سازی" کنند و قراردادهای بيست و پنج ساله ای را به عراق تحميل کنند. اين موضوع در تحت عنوان "قانون هيدروکربن" در مجلس عراق مورد بررسی است و نتيجه کار معلوم نيست. ولی حتی اگر اين قانون به نحو مورد علاقه امريکا به تصويب برسد چه ظابطه ای وجود دارد که روز بعد از خروج نيروهای امريکا ازعراق اين قانون را هم لغو نکنند. امريکا جوابی برای اين سئوال ندارد.

معذلک بهترين گزينه موجود برای امريکا همين ادامه همکاری با آقای حکيم است. امريکا حاکميت اين نيرو (به همراه تبعات آن و محدوديتهای حاصله) را قبول کرده است و اين نيرو دارای بهترين موقعيت برای اعمال قدرت اجرائی در عراق است .

2- علاوه بر مسئله "حکومت"، امريکا نياز دارد که اوضاع عراق آرامتر شوند و شباهتی به ثبات مشاهده شود. اگر در حين ادامه کشتارهای داخلی عراق اين کشور را ترک کند، امريکا اعتبار فراوانی را از دست می دهد، به همه گونه ناراضی های کشورهای عربی قوت دل می دهد و حکومتهای عربی طرفدار امريکا دچار گرفتاريهای بيشتری می شوند. امريکا می بايد راه حلی برای اين معضل پيدا کند. حل اين مسئله به وضعيت سنی های عراق بر می گردد. جنگ اصلی موجود در عراق که اين همه امريکائيها را کشته است بين قبايل سنی عراق و امريکا است. با سرنگونی صدام، سنی ها تمامی امتيازاتی را که برای نسلهای متوالی داشتند از دست داده اند. حالا آنها اقليتی (کمتر از بيست در صد) هستند و پايگاه اصلی شان هم (ايالت انبار) هيچ منبع جدی درآمدی ندارد. تا زمانی که يک نوع مصالحه مرضی الطرفين پيدا نشود اين نيرو نمی گذارد عراق روی امنيت ببيند. در تمام سه سال گذشته چانه زدن علنی و مخفی برای کسب رضايت سنی ها ادامه داشته است. ترکيب کنونی حاکميت عراق در طی چانه زدنهای طولانی در هنگام تهيه قانون اساسی عراق بدست آمد. محدوديتهای معينی در اين قانون اساسی گنجانده شدند که تا حدودی دست و پای اکثريت شيعه را می بندند. معذلک اين قانون من حيث المجموع عادلانه است. مجلس عراق و کابينه دولتی کنونی هم بطور عمومی بازتاب ترکيب اجتماعی عراق هستند. ولی اين ترکيب مسلما با آمال سنی های کنار گذاشته شده جور در نمی آيد. علاوه برآن سلفی های عربستان سعودی هم حاضر نيستند به همين سادگی تغيير حاکميت عراق را بپذيرند. عربستان منبع اصلی کمک مالی و نظامی به شورشگرانی بوده است که اين همه دردسر برای امريکا آفريده اند و اگر اعتراضاتشان ناديده گرفته شوند جنگ کنونی ( هم با نيروهای امريکائی و هم با حاکميت شيعه) تداوم خواهد يافت.

روشن است که بيش از نود در صد مين گذاريهای کنار جاده ها و خيابانها که باعث اصلی تلفات امريکائی بوده اند حاصل کار شورشيان سنی است. منبع پشتيبانی اصلی اين نيروها هم در عربستان حضور دارد. البته دولت عربستان به اين نيروها کمک رسمی نمی کند ولی همه می دانند که بسياری از ثروتمندترين و با نفوذترين چهره های عربستان دارای علائق افراطی سنی هستند و منبع اصلی مالی برای شورشيان سنی در عراق و القاعده هستند. چرا امريکا با عربستان سعودی در نمی افتد؟ همان طور که بعدا اشاره خواهم کرد شبيه اين سياست و شبيه همين سئوال در مورد پاکستان هم صادق است. بعد از اشغال عراق، امريکا اعلام کرد که برای جاانداختن "دموکراسی" در کشورهای خاورميانه فعاليت خواهد کرد ولی بعد از شکست امريکا در عراق، و سپس انتخابات فلسطين و جنگ لبنان، امريکا به نتايج تازه ای رسيد . آنها می دانند که افکار عمومی مردم درعربستان و پاکستان ملغمه ای از آمال "آزادی خواهانه" وگرايشات بشدت افراطی و تعصبی است. اين تعصب در ايجاد احساسات ضد امريکائی نقش خود را بازی کرده است. امريکا می داند که درافتادن با اين نيرو از طريق نظامی بيهوده است. سياست کج دار و مريز امريکا نسبت به عربستان و پاکستان در اين چارچوب قابل فهم می شود.

امريکا در ژانويه امسال اعلام کرد که بيست و يک هزار سرباز بيشتر را برای يک دوره کوتاه به عراق می فرستند تا شورشيان بغداد را از بين ببرند و بعدا شروع به پس کشيدن نيروها خواهد کرد. در عمل اين "هجوم" امريکا هم دچار سرنوشت برنامه های گذشته شد. شورشيان سنی به شهرهای ديگر رفتند و مخصوصا در استان دياله به اغتشاش پرداختند. حالا فرمانده نظامی امريکا در عراق می گويد کمی نيروی بيشتر برای دياله لازم داريم تا شورشيان را شکست دهيم. در همين مدت نيروهای "المهدی" (شيعه) هم از رودرروئی مستقيم با ارتش امريکا احتراز کردند. اکثر فرماندهان آنها مخفی شده اند و سربازان ساده هم فعلا سلاح خود را انبار کرده اند. نتايج منتظره از اين "هجوم" نيروبرآورده نشده اند. در همين فاصله کوتاه امريکا اعلام کرده که البته کمی نيروی بيشتر هم لازم داشتيم در همين دو ماهه اول بعد از "سياست هجوم کوتاه مدت" مجبور شده اند تعداد نيروهای اضافی را از 21500 به 30000 برسانند. بعد از چهار سال تجربه تلخ باز هم بروی مبارک نمی آورند. گره امريکا در اينست که اين جنگ راه حل نظامی ندارد. امريکا نيازمند يک راه حل سياسی و" منطقه" ای است. اين نکته ا ساسی گزارش بيکر هميلتون بود که آقای بوش تا کنون ناديده گرفته است.

چگونه می شود برای کشوری مثل عراق، و با اين تاريخچه راه حلی يافت؟ در اوائل اشغال عراق، امريکا به سياست سه تکه کردن عراق تمايل داشت. اينچنين قطعه کردن عراق، سه کشور کوچک به وجود می آورد که دائما با هم اختلاف می داشتند و هر سه هم کوچکتر از آن بودند که احساس امنيت کنند و بنابراين ماهيتا وابسته به سياستهای امريکا می شدند. ولی بزرگترين و مهم ترين اين سه تکه، همان ناحيه نفت خيز و شيعه نشين جنوب عراق بود. از زمانی که روشن شد که نيروهای اصلی شيعه برای امريکا قابل اعتماد نيستند، اين طرح از مقبوليت افتاد. هنوز هم نيروهائی در عراق طرفدار فدراليزه کردن عراق هستند. کردهای عراق با چنين برنامه ای بسيار موافقند و آيت الله حکيم هم به نوعی پشتيبان اين طرح است ولی مقتدی الصدر با آن بشدت مخالف است و با يک موضع ناسيوناليستی بر حفظ تماميت ارضی عراق تاکيد می کند. علاوه بر آن ترکيه و عربستان هم صد در صد با آن مخالفند.

خلاصه کنيم. امريکا به حکومت فعلی عراق اعتماد ندارد ولی آلترناتيو واقع بينانه ای هم در اختيارش نيست. سنی های عراق هم طالب سهم بيشتری هستند. آنها می خواهند اولا در امور مملکتی قدرت بيشتری به آنها واگذار شود ( مثلا يک فرمول حق وتو که قوی تر از ملاحضاتی باشد که در قانون اساسی کنونی عراق گنجانده شده اند) که بالنهايه دست حاکميت شيعه عراق را تنگتر کند و ثانيا سهم بزرگتری از درآمد نفتی عراق ( از نفتی که در نواحی شيعه و کرد نشين وجود دارد) به آنها تعلق گيرد. تا زمانی که اين مطالبات برآورده نشده اند، نيروهای سنی برای امريکا دردسر خواهند ساخت و راه خروج آبرومندانه امريکا از عراق را سد می کنند. البته منافع امريکا هم در شرايط کنونی با اين اهداف خوانائی دارد. آنها به دنبال يافتن راه حلی برای راضی کردن نيروهای سنی هستند. اگر اين" راه حل"، قدرت دولت مرکزی عراق را هم محدودتر کند مسلما امريکائيها ناراضی نخواهند بود و بايک تير دو نشان خواهند زد.

با توجه به اينکه نيروی نظامی (اعمال قدرت نظامی) موفق به سرکوب شورشيان سنی نشده است راه حل واقع بينانه بايد از طريق کوتاه آمدن شيعيان بدست آيد. اما نيروهای شيعه می گويند که همان امتيازاتی که در طی تهيه قانون اساسی داده شده کافی هستند. آنها تمايلی به دادن امتيازات بيشتر نشان نمی دهند. روشن است امريکا نمی تواند آنها را واداربه واگذاشتن امتيازهای جديدتری کند چرا که اگر بنای راه انداختن دردسر باشد نيروهای شيعه وسيعتر و قويتر از سنی ها هستند وجنگ حاصله از شورش آنها ميتواند به جنگی بمراتب خونينتر از جنگی که تا کنون بوده تبديل شود و علاوه برآن، جريان نسبتا آرام نفت از چاههای نفت عراق هم ( که در نواحی شيعه نشين قرار دارند) دچار مشکل شود.

اين محاسبه است که نشان می دهد مشکلات عراق تنها با اقدامات سياسی حل شدنی هستند و راه حل نظامی چاره کار نيست. گزارش بيکر هميلتون راه حل مشکل را در همکاريهای منطقه ای می بيند. منطقا بايد انتظار داشته باشند که ريش سفيدی ايران در راضی کردن شيعيان عراق موثر باشد. تاکيد گزارش بيکر هميلتون بر مقوله "دخالت" ايران در عراق است و می خواهد ايران را تشويق کند که نقش سازنده ای داشته باشد. عليرغم هياهوی دو ماه اخيرامريکا عليه "دخالت" ايران در عراق، امريکا به دخالت ايران در عراق علاقه داشته و بدان نياز دارد. حتی خانم رايس هم در چند مورد اعلام کرده که با دخالت سازنده ايران موافق است. او اشاره کرده که ثبات و امنيت عراق به نفع همسايگانش خواهد بود.اين نکته درستی است.

اگر بشود فجايع کنونی را تقليل داد، هم مردم عراق و هم همسايگانش و هم امريکا برنده هستند. ولی قبولاندن اين نوع کوتاه آمدنها به نيروهای شيعه کار ساده ای نخواهد بود. حتی ريش سفيدی ايران هم لزوما موثر نخواهد افتاد.هواداران آيت الله حکيم اولا نيروی مستقلی هستند و ثانيا تنها نيروی فعال در عراق نيستند. آنها می دانند که هر نوع "کوتاه آمدن" شيعيان، فقط در طی يک دوره نسبتا طولانی و همراه داد و ستد سياسی می تواند شکل بگيرد. بايد زمان و حوصله کافی در نظر گرفته شود که اين مسائل برای اقشار هوادارشان توضيح داده شده و جا انداخته شود . در مقابل، نيروهای آقای صدر که موضع بسيار تندتر و ضد امريکائی تر دارند براحتی می توانند اززاويه دفاع از"منافع شيعيان" به آنها فشار بياورند. در اينچنين وضع پيچيده ای تنها راه رسيدن به يک راه حل مسالمت آميز منوط به کار آرام و تبليغ وسيع و يکدست است. ايران می تواند در اين مورد نقش مفيد و سازنده ای بازی کند ولی به نظر می رسد که ايران هرگونه مذاکره جدی را منوط به دستيابی به تفاهم وسيعتری می کند که لزوما مورد علاقه آقای بوش نيست.


افغانستان

سرنگونی حکومت طالبان اولين اقدام امريکا در خاورميانه بود که دردسر بزرگ جمهوری اسلامی در مرزهای شرقی کشور را از ميان برداشت. شايد به همين دليل بود که ايران هم به انواع مختلف امکانات و تسهيلات فراوانی برای نيروهای امريکا فراهم آورد. شکست دادن طالبان يکی از مواردی بود که منافع ايران و امريکا با هم تطابق داشتند.

شکست دادن نيروهای طالبان در افغانستان با همکاری وسيع و مهم نيروهای مجاهدين (اتحاد شمال) و ساکت ماندن بعضی گروههای تفنگچی پشتون انجام گرفت. هر چند اين نيرو ها جنگجويان مجربی بودند ولی افغانستان کشوری کوهستانی است که می گويند هر دره اش امير خود را دارد و هر اميری هم تفنگچی های خودش. امريکا عملا با بسياری گروههای تفنگچی محلی متحد شد و بسياری از روسای اين گروهها دو شغلی بودند، آنها مجاهد نيمه وقت و قاچاقچی نيمه وقت بودند.

از زمان اشغال افغانستان هم امريکا سياستی کاملا نظامی برای پيدا کردن بن لادن وملا عمر را دنبال کرده است. هيچ برنامه جدی برای رفع مشکلات سياسی، اجتماعی و اقتصادی افغانستان اجرا نشد. امريکا با سرو صدای فراوان مجلس ملی افغانستان را به راه انداخت که در عمل چيزی شبيه يک " شورای تفنگچی های افغانستان" بود و به اين عناصر موقعيت و اعتبار بيشتری می بخشيد. در نتيجه اين وضعيت، تفنگداران محلی متحد امريکا فرصت يافتند که بيشتر و بيشتر به سمت کاسبی سودآور خود (قاچاق ترياک و هروئين) بروند. مردم معمولی هم که هيچ خير قابل ذکری از امريکائيها نبرد ه بودند هر روزه فاصله بيشتری بين نيازهای خود و حضور امريکائيها را احساس کردند.

استراتژی نظامی و قلدر گرايانه امريکا نتوانست برايش دوست و متحد قابل ذکری پيدا کند. در همين اوان نيروهای طالبان که از کمکهای مالی عربستان و خرمنهای ترياک جان گرفته بودند، از پشتيبانی نيروهای موثری در پاکستان برخوردار بودند، با سازماندهی جديدی به ميدان بازگشتند. بعد از چهارسال مبارزه امريکا عليه تروريسم، حالا طالبان با قدرتی بيش از گذشته به نيروهای امريکا و متحدينش حمله می کند. دستگاههای اطلاعاتی امريکا مقر می آيند که "جنگ عليه ترور" نتوانسته به اهدافش دست بيابد وحتی نيروهای تروريسم بين المللی در مواردی به سازماندهی و يارگيری های تازه ای دست يافته اند. الان چند ماه است که امريکا و انگليس نگران حمله بهاره طالبان هستند (بعد از اين که برف زمستان کنار برود حمل و نقل کوهستانی افغانها ساده تر خواهد بود) ولی هيچ کدام از ديگر ياران آنها در ناتو حاضر به همکاری جدی برای مقابله نشده اند. ناظران سياسی انتظار تابستانی داغ در افغانستان دارند.

يکی از مشکلات اساسی افغانستان اينست که ايالتهای غربی پاکستان (وزيرستان شمالی و جنوبی، و بلوچستان) بصورت يک پشت جبهه برای طالبان درآمده اند. دولت افغانستان دائما و علنا دولت پاکستان را متهم می کند و می گويد مرز پاکستان مايه دردسر ما است. دولت پاکستان هم در مقابل می گويد اگر خيلی ناراضی هستيد خودتان مرز پاکستان را بپائيد. امريکا در چندين مورد اظهار نظرهای تند کرده و هشدارهای علنی به پاکستان داده است و يقينا فشار بمراتب زيادتری در پشت پرده وارد می کند ولی درعين حال کمکهای نظامی ، مالی و سياسی امريکا به پاکستان همچنان در جريانند.

از تابستان 2006 کاملا علنی بود که تمام دستگاه دولتی پاکستان گرفتار مشکلاتی است که ديريا زور می توانند منبع بزرگترين دردسرها برای امريکا و برای منطقه باشند. حالا فرماندهان نظامی امريکا نگران "از هم پاشی درونی پاکستان" هستند.

شايعه حضور بن لادن در پاکستان در تمام چهار سال اخير وجود داشته است. به علاوه هميشه روشن بوده که گرايشات شبه طالبان در نيروهای امنيتی و نظامی پاکستان نفوذ فراون و موثری دارند. در تابستان گذشته دولت مرکزی پاکستان با قبايل پشتون وزيرستان رسما قرارداد صلح امضا کرد و اسرا و اسلحه آنها را به ايشان پس داد. بالاخره بعد از جنگ لبنان، خود آقای پرويز مشرف اعلام کرد که دليل همکاری او با امريکا اينست که تهديدش کرده بودند اگر همکاری نکنی آنچنان پاکستان را بمباران می کنيم که به عصر حجر بر گرديد. معذلک وقايع بعدی بيشتر هشدار دهنده هستند. در ظرف يک سال اخير بيش از صد بمب گذاری انتحاری در پاکستان اتفاق افتاده اند و اينها در شهرهای اصلی و بزرگ پاکستان اتفاق افتاده اند. هم اکنون پاکستان با بحران اجتماعی ای روبرو است که شامل تظاهرات و اعتصابهای وسيع و نگران کننده هستند. اگر همه اين وقايع را کنار هم بگذاريم بايد نگران شويم که بن لادن خطرناکتری در اينجا خوابيده است. طنز تاريخی در اينست که همين کشوری که در لبه جنگ داخلی آنچنانی است دارای بمب اتمی هست ولی امريکا نگران بمب اتمی کشوری است که اين بمب را ندارد و رهبرانش می گويند لازم هم نداريم.



نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024