iran-emrooz.net | Fri, 13.04.2007, 22:51
بخش نخست: جهان فلسفه
ما محتاج فضای نقد و بررسی هستيم...!
جمشيد طاهری پور
|
پيشگفتار
کودک ماندگی ما در سياست، يک دليل و علت اساسی آن فقدان فضای نقد و بررسی است. با اين که تائيد و تکذيب های غرض آلود و نابردباری و عصبيت در نگاه و نظر به انديشه مخالف، کم و بيش رواج دارد اما نشانه هائی در دست است که از ورود "اپوزسيون" به فضای نقد و بررسی حکايت می کند. اين نشانه ها را بايد گرامی داشت و در راه تقويت آن کوشيد. بجای تأئيد يا تکذيب و داوری های يکجانبه و بدون استناد، خوب است در راه شکل بخشيدن به فرهنگی بکوشيم که به ما اين توانائی را می دهد تا در نظر و سخن يکديگر حصه ی "حقيقت" بجوئيم و رشته ی همرائی و همگامی به دست دهيم.
انتشار چندين نقد و بررسی پيرامون "مانيفست اصلاح طلبی" نوشته آقای فرخ نگهدار( ايران امروز-21.02.07) آن هم در زمانی کوتاه و از منظرهائی متفاوت و متنوع؛ پديدار مبارکی است. با اندکی تسامح می توان نوشت در همه نقدها؛ کلام مهربان، روشنگر و سلامت بخش است و پيداست محرک اصلی "دفاع از حقيقت" از منظر نگاهی است که منتقد به آن باور دارد. اين نقد و نظر ها در عين حال بيانگر رشد بالنده ی انديشه ورزی در صفوف ماست، ما رشد کرده-ايم و توانسته-ايم سطح "گفتمان" اپوزسيون را بالا ببريم و ارتقاء ببخشيم. در تمام نقدها و حتی در "مانيفست اصلاح طلبی"، روحيه ای محسوس است که می کوشد در انديشه به مسائل مشخص ايران از الگوهای قديم و عادت شده فاصله گرفته و در جستجوی پاسخ اين مسائل به الگوها و مفاهيمی دست يابد که "جديد" هستند ونياز درک واقعيات نوظهور ايران و جهان ، ما را به آنها شايق ساخته است. ما همه در جستجوی پاسخ مسائلی هستيم که در برابر ما قرار دارند و برای اينکه اين جستجو به نتايج ثمربخش برسد، بيش از پيش محتاج فضائی هستيم که ما را ازفکرکردن نترساند و به ما در بيان پاسخی که يافته-ايم شجاعت و دليری ببخشد. ما محتاجيم، بيش از پيش محتاجيم که يکديگر را درک کنيم، هسته های حقيقت را در سخن يکديگر کشف کنيم و برای رسيدن به حقيقت بزرگتر، يعنی بدست دادن تعريفی از ايران در دموکراسی، به معماری هسته های حقيقت که در سخن و انديشه هريک از ما پراکنده است، نائل آئيم.
در"اپوزسيون" يک آرايش جديد در حال شکل گيری نهائی است! هرکس می تواند ببيند که اين "اتفاق"؛ ملهم و متأثر از موقعيت پر مخاطره ايست که "ايران" در آن قرار گرفته است. تضاد ها و تعارض های نوپديد، هم در "بالا" و هم در "پائين"، همه کسانی را که در حيات سياسی کشور موثرند، به جمع آوری "نيرو" بر انگيخته و از هر سو "يارگيری" با قوت تمام جريان دارد! گرايش های موجود در حکومت دينی در کنش و واکنش ستيزه جويانه، متوجه برقراری موازنه ی تازه –ای هستند و گرايش های موجود در "اپوزسيون"، بطور ناگزير و با شتاب، به موقعيتی رانده می شوند که بايد معلوم کنند در کدام سمت ايستاده-اند!
قرار داشتن در موقعيت انتخاب بطور گريز ناپذيری بحث ميزان و ملاک را به ميان می آورد؛ با کدام سنجه بايد انتخاب کرد؟ سنجه بايسته کدام است؟ من به تجربه دريافتم؛ "انسان" وقتی در" موقعيت" "انتخاب" قرار می گيرد، بايد بداند که ميان او و موقعيت، فضائی وجود دارد که انتخاب او را رقم می زند! همه ی عواملی که اين فضا را می سازند در اختيار انسان نيست، اما در تحليل نهائی اوست که انتخاب می کند و همه ی مسئوليت آدمی در انتخاب خود نيز از همين روست. تجربه ی من اينست که در تحليل نهائی آنچه انتخاب را قطعيت می بخشد؛ طرز نگاه انسان است؛ همه چيز بر می گردد به ماهيت نگاه آدم!
سياست را می توان کنشی برخاسته از ماهيت نگاه در قبال موقعيت تعريف کرد. برای آن که اين کنش "نابخردانه" و صرفا" "برانگيختگی" نباشد؛ لازمه-اش داشتن جهان بينی سياسی است. پس ما ناگزير هستيم ميان جهان بينی و موقعيت، نسبتی برقرار کنيم و برای اين کار محتاج شناخت عينی موقعيت هستيم. بدون شناخت عينی موقعيت، ما قادر نخواهيم بود نيروها و روند های سازگار با جهان بينی خود را تشخيص داده و اراده ای را برای آنچه که بايد انجام شود و تحقق بيابد، سازمان بدهيم. اين نيروها و روند ها عينی هستند، سنجش پذير هستند و بطور عينی واجد چنان کارکرد عامی می باشند که انتخاب هريک از ما را به سنجش در می آورند. در موقعيت کنونی "جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران" واجد چنين جايگاهی است.
چند و چون نسبت هر کدام از ما با جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران؛ توضيح دهنده ماهيت نگاه ما و بيانگر سرشت جهان بينی ماست! اين جنبش ما را در سمت و سوی سياسی که از آن بر خورداريم، به تعريف در می آورد.
من می کوشم با چنين نگاهی به بررسی نقد هائی بپردازم که پيرامون "مانيفست اصلاح طلبی" نوشته و نشر يافتند. قصدم در اين بررسی تنها اين نيست که به چند و چون نگاه و جهان بينی و نسبت "مانيفست اصلاح طلبی" با جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران وضوح ببخشم، کوشش من توضيح نگاه و ترسيم نسبت نقد های بعمل آمده با اين جنبش نيز می باشد. اميدوارم توان آن را داشته باشم در پرتو بازنگری نسبت تا کنونی -ام با اين جنبش، به ماهيت نگاه و جهان بينی و نيز به مواضع و سمتگيری سياسی خود؛ صراحت و دقت بيشتری بدهم.
بايسته های اخلاقی "کانت"
نخستين نقد به "مانيفست اصلاح طلبی" را در مقاله ای می خوانيم که آقای اسفنديار طبری نوشته است: ( نظری به "مانيفست اصلاح طلبی"- ايران امروز- 24 فوريه2007). نقد آقای طبری يک نقد فلسفی است و از اين جاست که مضامين نقد او – کلا" و قسما"- نقد هائی را که ديگران نوشتند در بر می گيرد و در حقيقت برای نقد ديگران يک زمينه فلسفی فراهم آورده است. برداشت من اين است که نقد آقای طبری بر فلسفه کانت و بايسته های اخلاقی کانت در سياست متکی است. توجه به "فلسفه اخلاق" کانت در سياست، در دهه دوم و سوم قرن گذشته در سوسيال دموکراسی آلمان به ظهور رسيد و اتفاقا" مباحث تازه ای را در طرز نگاه به دولت و ساختار و کارکرد آن بر انگيخت. جالب است اگر اضافه کنم که زمينه اجتماعی چنين توجه ای رشد و تکامل جامعه مدنی و نهادينه شدن دموکراسی در آلمان بود.
توجه به وجه فلسفی نقد آقای طبری برای "اپوزسيون" و "چپ" ايران دارای اهميت بزرگ است. فرهنگ سياسی ايران در کليت خود از فلسفه خالی است و در عوض قويا" متأثر و ملهم از ايدئولوژی و الهيات و گزاره های دينی و اعتقادی است و به همين جهت نيز سياست در نزد ما عقل ستيز و واقعيت گريز است و بر ايمان و برانگيختگی متکی است! بر فرهنگ سياسی ايران اصول و کليت های قدسی حاکم است! و به همين دليل سياست در نزد ما در حقيقت همان است که آقای طبری نوشته: " کنشی صرفا" هيجانی و نابخردانه".
اين فاکت که همه منقدين "مانيفست اصلاح طلبی" اين ايراد را به نويسنده آن وارد آورده- اند که چشم بر واقعيت استبداد دينی و انسداد در نظام حقوقی و سياسی جمهوری اسلامی فروبسته و در استنتاج های باصطلاح تئوريک، "دليل های عقلانی قانع کننده" ارائه نمی دهد و " از دليل های خود استفاده ابزاری"- استفاده ابزاری در برابر دليل آوری منطقی- می کند، قبل از هر چيز با تمايل به ايدئولوژيک و اعتقادی کردن سياست و سرشت الهياتی فرهنگ سياسی در ارتباط است. نويسنده "مانيفست..." می کوشد از طريق مطلق ساختن از مفهوم دولت، بمثابه ارگانی در هر حال خدمتگزار مردم، برای روش خود در قبال حکومت دينی يک اعتقاد و يک ايدئولوژی بسازد! شايد ريشخند بر انگيزد اما برداشت من اين است که اين پژواکی است از "خود داشته" ای در نزد نويسنده! می خواهم بگويم؛ به نظر من لنينيسم وارونه است! بدون آن که نويسنده به آن وقوف داشته باشد. همه ی کتاب "دولت و انقلاب" اثر لنين؛ شرح و بسطی از مطلق کردن مفهوم دولت است! لنين؛ وقتی خواست از روش خود در قبال دولت "کرنسکی" يک اعتقاد و ايدئولوژی بسازد؛ خود را ناگزير از اين ديد که از مفهوم دولت يک مطلق بسازد، مستقل از زمان و مکان اما در هر حال ارگانی دشمن مردم. در اساس؛ هردو تلاش از يک جنس و جوهر-اند: هر اين دو رويکرد؛ سياست را ايدئولوژيک می کنند و با آنان که خواهان استقرار دموکراسی در کشور-اند، به عناد و ستيز برمی خيزند! اين روش ها – چنانچه در روسيه شوروی و جمهوری اسلامی به ظهور رسيد- با محروم ساختن بخش هائی از جامعه از آزادی که در سمت دولت قرار ندارند و "غيرخودی" به حساب می آيند، و درانحصار خواستن آزادی برای آنان که در سمت دولت قرار دارند و "خودی" محسوب می شوند، روند تاريخی دموکراتيزه کردن کل جامعه را تخريب می کنند، تحول دموکراتيک را به تأخير می اندازند و موجد بدوی ترين انواع استبداد ها می شوند!
الزام ساخت اعتقاد و ايدئولوژی اقتضاء می کند "که برای رسيدن به مقصود و هدف مورد نظر، سيستمی از تعريف ها را برای سياست بنا نمود" به ترتيبی که " به هر شکل و شمايلی در بيايند" و" چهارچوب" از پيش تعين شده ای باشند برای اعتبار بخشيدن به "مقصود و هدف مورد نظر" (برداشت آزاد از نوشته اسفنديار طبری- همانجا).اگر آقای طبری نوشته: " من اين را ممکن؛ ولی کمی خطرناک می بينم" ( همانجا) منطقا" بايد هشداری باشد به "خطر" ايدئولوژيک کردن سياست!
ايدوئولوژی آگاهی کاذب است پس برای برساختن آن لازم می آيد از واقعيت چشم پوشيد و يا از واقعيت تصويری دروغين و دلخواه ساخت و به تفکر نه مبنائی عقلانی بلکه سائقه ای اعتقادی و ايمانی بخشيد! در ايدئولوژی؛ انتزاع تئوريک، مبتنی بر احکام پيشينی و تعاريف ايقانی گسسته از عينيت است و در خدمت اين است که از پويه واقعيت مسيری خود خواسته و دلبخواه ترسيم کند در حاليکه در تفکر عقلانی انتزاع تئوريک دستاورد مشاهده و سنجش و انديشه نقاد معطوف به تجربه و پراتيک است؛ محتوای عينی دارد و از انکشاف مسيری آگاهی می دهد که تحول واقعيت بطور عينی آبستن آن است.
بنياد اشتباهات تئوريک و ذهنگرائی و تعقل گريزی علاج ناپذيری که "چپ" ايران طی هفتاد سال به آن مبتلا بوده و هنوز هم – چنانکه می بينيم- نمی توان گفت از آن رهائی يافته است، در بيگانه خوئی آن از فلسفه و ابتلا به انديشه ورزی ايدئولوژيک- واقعيت ستيز وخرد گريز- نهفته است.
نويسنده "مانيفست..." در تلاش خود برای بر ساختن يک "مطلق" از معنای دولت و اثبات روش شناسانه دسته بندی تمام نحله ها و سمتگيريهای سياسی بر پايه اصل قراردادن آن و موافق اين مدعا که: " مبنای انتخاب خط مشی سياسی، تحليل معنای دولت است"، از جمله به اين روش استناد کرده که: "فلسفه مارکسيستی تمام مکاتب فلسفی را بر اساس پاسخ اين سوأل دسته بندی می کند: "شعور مقدم است يا ماده". نمی دانم اين آموزه از کجا در خاطر او مانده اما من در سالهای نوجوانی، با اين آموزه در کتاب استالين زير عنوان "ماترياليسم ديالکتيک و ماترياليسم تاريخی" ، که يک کتاب پايه آموزشی در چپ ايران بود آشنا شدم. کتاب استالين با انشقاق و دو پاره کردن جهان انديشگی بشری! با تقسيم جهان فلسفه به دوپاره "حق" و "باطل"،اين باور را در ذهن من نشاند که تمام فيلسوفانی که پاسخ آنها به اين سوأل؛ "تقدم ايده بر ماده" است، يکسره خيال باف و ياوه گو و در خدمت ستمگران و استثمارکنندگان بوده-اند! من در امروز خود اين آموزه را تبهکاری می شناسم که چشم "چپ" ايران را بر فلسفه و جهان انديشگی مدرنيته فرو بست!
آقای طبری در نکوهش الگوبرداری نويسنده "مانيفست..." از روش بی پايه دسته بندی فلسفه بر پايه پرسش يادشده، خاطر نشان می کند:"... اشتباه است اگر رابطه ميان ماده و شعور در فلسفه مارکس را به عنوان يک اصل بفهميم و سپس آنرا بطور تمثيلی در سياست به کار بنديم. رابطه ماده و شعور نه يک اصل، که پرسشی تاريخی همراه فلاسفه بوده و هست. پاسخ مارکس يکی از پاسخ های ممکن است..."( اسفنديار طبری- همانجا)
از بابت تحکيم دوستی "چپ" ايران با فلسفه خوب است اضافه کنم که مارکس گرچه يک فيلسوف بود اما نمی توان او را آورنده فلسفه جديدی دانست. مارکس از ديالکتيک هگل و نيز از فلسفه تاريخ هگل، تأويل ماترياليستی بدست داد و همانگونه که آقای ب. بی نياز در يادداشت خود؛ (نگاهی کوتاه به "منشور اصلاح طلبی" آقای نگهدار- اخبار روز-5 مارس2007)، به درستی و با دقت خاطر نشان کرده-اند: " دستاورد مارکس... روش و شيوه او در بررسی علوم انسانی بوده است، او اقتصاد و جامعه شناسی را از گمانه زنی به يک موضوع علمی تبديل کرد."
چند گزاره با اهميت در نقد آقای طبری آمده که از آنها پلی ساخته برای رسيدن به چند پرسش. من با چند و چون نقل گزاره ها از سوی او کاری ندارم، ساليان پيش وقتی نخستين بار با اصل اين گزاره ها آشنا شدم، همين پرسش ها در ذهنم شکل بست که ساليان بعدی در جستجوی يافتن پاسخ آنها گذشت. پاسخ کتاب ها ارضايم نمی کرد چون بهر حال پاسخی از آن من نبودند! معرفت من به اين پاسخ ها بر "دانستنی"های من می فزود اما می ديدم در کنش سياسی خود؛ همان آدم سابقم که بودم و اين در حالی بود که ضرورت تغيير و ديگر شدن کنش های مألوف سياسی از هر سو پيدا بود... تا يک روز! يک روز فهميدم کنش سياسی ديگری که در پی آن هستم در گروی پيدا کردن خودم هست در زمان. پس به جستجو در خود و ديگران بر آمدم و آن کنش سياسی ديگر را که می جستم در پيدا کردن خود در مقام فرد يافتم. از نظر گاه کانتی شناخت انسان در مقام فرد؛ پذيرش اختيار و آزادی برای انسان است. تجربه من اين است که اين امر با برانداختن سيطره ايدئولوژی – غير دينی و دينی- از ذهن آدمی امکان پذير می شود- مارکس در زمان خود با برانداختن سيطره دينی از ذهن روبرو بود- پس با آزاد انديشی و شکوفائی شخصيت انسان، ارتباط مستقيم دارد. انسان ابتدا در خود به اختيار و آزادی می رسد و بعد در جامعه. از اين جاست که به اين گزاره اساسی کانت می رسيم که نيروی محرکه ی تاريخ ، انسان است در مقام فرد.
من اين گزاره کانت را برای درک چند و چون گذار به دموکراسی بسيار روشنگر و پر اهميت می شناسم و موافق منطق آن؛ تلاش دوستانی را که می کوشند از دين، از جمهوری، از دموکراسی، از اصلاح طلبی يک ايدئولوژی بسازند و آن را بر ذهن ها حاکم کنند؛ ايجاد مانع در راه گذار به دموکراسی در ايران می شناسم. در حقيقت ايندسته از دوستان، دستيابی انسان ايرانی را به بازيافت خود در مقام فرد به تأخير می اندازند و به اين ترتيب جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران را بی رمق و بی جان می کنند!
ساختار ذهن
گزاره کانت پرسش هائی را در حوزه سياست به ميان می آورد: "... آيا ما در رابطه با کنش های سياسی خود بايد وابسته به يک جهان بينی باشيم يا نه؟ پاسخ- نگهدار- به اين پرسش منفی است ..." ( اسفنديار طبری- همانجا)
هرکس می تواند بگويد پاسخ نگهدار به اين پرسش منفی است، در عين حال می تواند نشان دهد که پاسخ او مثبت است!! نقد آقای مرتضی ملک محمدی- تارنمای اخبار روز- روی همين دوگانه گوئی ها ی آشکارا متناقض نگهدار متمرکز است و من فقط اضافه می کنم که اين از سر سهو و يا بر سبيل تصادف نيست! می توان نوشت او اصلا" خود را با چنين پرسشی روبرو نمی بيند و برای اين که به چنين پرسش های دشواری پاسخ بگويد، خود را تدارک نديده است. راست اين است که تا آنجا که به نويسنده "مانيفست..." مربوط می شود مسأله به اين صورت مطرح است که به سهم خود- و پيداست در اثبات گرايش سياسی که به آن باور دارد- می کوشداز روش خود در قبال حکومت دينی که بدان نام " اصلاح طلبی" می نهد؛ يک باور ابدی و ازلی و لامکان و لا زمان بسازد! آقای رضا چرندابی در نقد خود به اين نکته پرداخته و می نويسد: "هدف فرخ نگهدار در کشف يا اختراع اين مدل تحليلی و ارائه تئوری جهانشمول در باره ماهيت دولت اثبات اصلاح پذيری جمهوری اسلامی است... او تلاش می کند خط مشی سياسی حاصل از اين جمع بندی را تا حد تئوری جهانشمول برای همه زمان ها، مکان ها و شرايط ارتقاء دهد."( ايران امروز-15.03.07- رضا چرندابی- مسأله مرکزی "گذار به دموکراسی" است). آقای چرندابی البته با هدف و تلاش نويسنده "مانيفست..." مخالف است و با استناد به واقعيات ايران و حهان، به طرز قانع کننده-ای توضيح می دهد که مستندات و نتيجه گيری های "مانيفست..." غير واقعی و غيرعقلانی است؛ اما نمی گويد اين اندازه واقعيت ستيزی و عقل گريزی از کجاست!؟
ساختار ذهن انسان ايرانی، عليرغم پذيرش دانستنی های بسيار از "عصر جديد"؛ در کليت خود واقعيت ستيز و عقل گريز برجا مانده است! دانستنی های جديد به "جوهر" اين ساختار؛ که در هستی شناسی و انسان شناسی آن متبلور است، چندان نفوذ نکرده که آن را متحول کند! هستی شناسی آن "مثالين" باقی مانده است که عالم واقع را بر نمی تابد، آنرا سايه ای از عالم ازلی می شناسد و معتقد است واقعيت گذرا و محل نسيان است. در اين ساختار، انسان وجودی قائم به ذات نيست، وجودی متکی و متوکل است و بر اين باور است که عقل او قاصر از شناخت حقيقت است! پس محتاج قيم و پيشواست و در هرحال احتياج به يک "عقل منفصل" – سرنمون "مثالين"، يا الگوی ايدئولوژيک و ايمانی- دارد.
ساختار ذهن ما چون "جوهر قديم" آن محفوظ و دست نخورده باقی مانده، موهوم پرور و ايدئولوژی پرداز است! علی العموم به اين حقيقت مشرف نيستيم! اشراف با" خودآگاهی" از جنس زمان ممکن می شود و تا زمانی که ذهن به چنين خودآگاهی دست نيافته، آن استعداد که گفتم در همه ما باقی است، ممکن است از اين يا آن ايدئولوژی رهائی يافته باشيم اما تا زمانی که ذهنيت ما به نقد "جوهر قديم" خود نائل نيامده و به ذهنيت با "جوهر جديد" تحول نيافته است؛ ما کماکان آدم هائی راغب به ناکجا آباد که به ايدئولوژيک، ايمانی و اعتقادی کردن سياست تمايل داريم، باقی خواهيم ماند. بايد اضافه کنم؛ اساس ساختار "قديم" يا استبدادی و ايدئولوژيک ذهن، تصور انحصار حقيقت است.
مفهوم افلاطونی دولت
می توان نشان داد که "ارائه تئوری جهانشمول در باره ماهيت دولت"، رونوشت برابر با اصل از يک مفهوم افلاطونی از دولت است! منظورم اين است که ادراک "مانيفست..." از "دولت" مثالين است. دولت او يک "مثل"( "مثل به ضم ميم و ث) يا "ايده" است و به همين جهت نيز فراسوی زمان و مکان و شرايط قرار دارد!
در تاريخ فلسفه سياست؛ دولت مثالين افلاطون سرنمون همه دولت های تماميت گرا و توتاليتر بوده است. آن هيمنه ی قدسی حکومت ها در جوامع پيشامدرن که از شاه، پيامبر- از سلطان، ظل الله- و از ولی فقيه، برگزيده باری تعالی می سازد و قدرت دولت را نه ناشی از ملت بلکه ناشی از جبروتی بيرون از اراده ملت می شناسد، همه ی حکومت های جابر قيم مآب که خود را دارای رسالتی آسمانی و رستگاری بخش معرفی می کنند، از آموزه افلاطونی دولت بمثابه "ايده" يا "مثل" الهام می گرفته است.
ممکن است در خوانندگان اين تصور پيدا شود که گويا من می گويم نويسنده "مانيفست..."، آگاهانه طرحی از "ايده" افلاطونی دولت برگرفته و سپس آن را بمنظور "رسيدن به هدف و مقصود مورد نظر" به دولت دينی- ايدئولوژيک در ايران امروز تعميم داده است. اصلا" چنين چيزی نيست و من می کوشم نشان دهم که "مانيفست اصلاح طلبی" قبل از اين که تراوشی از "خودآگاهی" نويسنده آن باشد، محصولی است که ساختار استبدادی، واقعيت گريز و عقل ستيز ذهن، و "خود داشته" های او آنرا رقم زده است!
متأسفانه سياست هنوز "علم" نيست، سياست يک "کنش" است؛ کنشی که خاستگاه آن منافع و علايق آدميان و طبقات و اقشاری است که در ترکيب اجتماعی جامعه حضور دارند. پيداست که اين علايق و منافع يکدست نيستند از اين رو يک منازعه دائمی ميان آنان وجود دارد. برای اين که بر اثر اين منازعه، آدميان خود و کل جامعه را به نابودی نکشانند؛ مفهوم دولت و ضرورت تشکيل آن به ميان آمده است. تکامل تاريخی اين مفهوم از دولت دينی تا دولت قومی، تا دولت طبقاتی و تا تشکيل ملت و تأسيس دولت- کشور و بالاخره دولت- ملت؛ به ضرورت دولت های مدنی - دموکراتيک راه برده است که شرط تشکيل آن، توافق بر سر يک "ميٍثاق همگانی" - قانون اساسی- است، به ترتيبی که چنان "ساختاری" به دولت ببخشد که علايق و منافع اقشار و طبقات جامعه و اراده آحاد ملت؛ در آن به طرزی "قانونمند" امکان بازتاب و نيز "نهادينه" شدن را داشته باشد. تجربه بشری در صد سال اخير شاهد تشکيل دولت های توتاليتر- ايدئولوژيک – کمونيسم و فاشيسم- و با انقلاب اسلامی ايران، نوع تازه-ای از دولت توتاليتر- ايدئولوژيک؛ يعنی دولت دينی- ايدئولوژيک، بوده است که بيرون از فرايند مدنی- دموکراتيک تکامل دولت قرار دارند. در اين فرايند، دولت ساختار مدنی پيدا می کند و از اين جا مفهوم دموکراسی، مفهوم حقوق شهروندی و حقوق بشر و جامعه مدنی شکل پذيرفته است؛ که به تشکيل و تکامل دولت/ملت در مفهوم امروزين انجاميده است. دولت/ملت يک فرايند مدنی و دموکراتيک است، طی اين فرايند؛ سياست و احزاب سياسی در "کنش" های خود، کم و بيش ويژگی قانون مدار و دموکراتيک پيدا کرده و پيدا می کنند و اين در حالی است که سياست را هنوز نمی توان در تمام اجزاء آن يک "علم" شناخت و هم از اينرو در کليت خود پديداری متعلق به حوزه "خرد عملی"است و چونان "کنش" مورد ارزيابی قرار می گيرد اما زير تأثير فرايند مدنی- دموکراتيک تأکيد و تصريح می شود: " ما در سياست و موضع گيری سياسی به طور فوری، مستقيم و کامل به حوزه اخلاق و قانون های اخلاقی وارد می شويم". ( ا- طبری- همانجا)
اما اين ورود سياست به حوزه اخلاق را، فلسفه سياست به طور اعم و فلسفه اخلاق به طور اخص فراهم آورده است! انديشه بشری برای مهار ويرانگری "ناخودآگاه جمعی" که به طور غريزی در منازعات اجتماعی عمل می کند- منازعاتی که در فضای ناشی از عملکرد دو قدرت به ظهور می رسند: قدرت سياسی و قدرت اقتصادی-، کوشيده است آن اصول اخلاقی را بر سياست ناظر کند که با ذات طبيعت بشر در سازگاری کامل قرار دارد. در فلسفه اخلاق کانت؛ انديشه بشری به کمال امروزين دست يافت. با تعريف " طبيعت ذات بشری" بر پايه مفهوم " آزادی و اختيار"، کانت توفيق آن را پيدا کرد که در کانون فلسفه سياست؛ به جای کسب قدرت و اعمال آن- تعريفی که "مانيفست..." بر آن متکی است!- انسان شهروند، انسان در مفهومی تجزيه ناپذير و دارای اختيار و آزادی را بنشاند و... اين آغاز مدرنيته درک شده است!
آن چه که فلسفه سياسی مدرن را از فلسفه های سياسی پيشامدرن متمايز می کند، همين تعريف است و می توان نشان داد که "مانيفست..." در انديشه ورزی سياسی خود؛ هنوز بيرون از "مدرنيته" ايستاده است. اين فاکت که " مانيفست..." به طور مضمر و مستتر قانون اساسی جمهوری اسلامی را آن "ميٍثاق همگانی" می پندارد که ظرفيت تطبيق با دموکراسی، حقوق شهروندی و حقوق بشر را دارد و نيز حضور اين پندار در "مانيفست..." که "دولت دينی- ايدئولوژيک" و "حکومت دينی- ايدئولوژيک" را نهادهائی مدنی برخاسته از فرايند دولت/ملت معرفی می کند!! همه و همه نشانه هائی هستند که بر سرشت تفکر سياسی بيرون از مدرنيته در نزد نويسنده "مانيفست..." گواهی می دهند.
راست اين است که با انقلاب اسلامی سال 57 ، قانون اساسی با سرشت ميثاق عمومی و دولت با ماهيت يک نهاد مدنی- دستاوردهائی که انقلاب مشروطيت ايران بنياد گذاشت- تخريب گرديدند و در اثر ويرانگری هائی که طی 28سال اخير بر جامعه ايرانی گذشت؛از جامعه مدنی در ايران جز ويرانه-ای باقی نمانده است! در منظر نگاه من، ايران ما، بر اثر اين ويرانگری ها، برای بار دوم- بار اول در انقلاب مشروطيت بود که در پی اقدامات رضاشاه به تأسيس دولت-کشور انجاميد- در موقعيت "تأسيسی"- معطوف به تأسيس دولت/ملت و برپائی جامعه مدنی که رکن رکين آن جدائی دين از دولت است- قرار گرفته است . اين که نيروهای محرکه اين "تأسيس" و اشکالی که در آن تحقق تواند يافت؛ کدامند؟ در بخش دوم و سوم اين گفتار بدان خواهم پرداخت اما عجالتا" يادآوری می کنم که ارزيابی من اين است که "نظام سياسی و حقوقی" که بر کشور حاکم است، استعداد آن را ندارد که ماهيت دموکراتيک پيدا کند، بدليل آن که موجد استبداد است و سرکوب و تفتيش عقايد، از جمله "نظارت استصوابی" بر انتخابات، يعنی "نقض حاکميت ملت"، چونان موألفه ای از اعمال ولايت مطلقه فقيه، اعتبار و وجاهت "قانون"- آن هم در قانون اساسی-را دارد. پس بالاستقلال و فی الذات ظرفيت آن را ندارد که "ماهيت دينی و ايدئولوژيک" خود را "رفع" کند و جامعه مدنی برپا دارد. "اصلاحات" ممکن است و حتی گريز ناپذير! اما در محدوده منافع و علايق دينی - ايدئولوژيک اليگارشی حاکم! و تبديل و تبدلاتی که اين محدوده به خود می پذيرد. اصلاحات ممکن است اما در چهارچوب "مصلحت نظام"؛ زيرا "اصلاح"؛ پذيرش تغيير برای بقاء و دوام يک "ماهيت" است. ( داريوش همايون- اصلاح طلبی و اصلاح طلبان- اخبار روز-16.03.07- برداشت آزاد)
اتفاقا" اصلاحات در معنی ياد شده، به موجب "احکام ثانويه"، مجوز و مشروعيت دينی دارد. تصادفی نيست که "اصلاح طلبان" سياست را دينی درک می کنند و اهداف استراتژی سياسی خود را، " مردمسالاری دينی" و"مدينه" النبی " اعلام می دارند. و نيز به هيچ رو تصادفی نيست که "مانيفست اصلاح طلبی"، قطع نظر از ادبياتی که بکار می برد و داوری که خود در باره خود دارد؛ با مفاهيمی ساخته و پرداخته می آيد که با مدلول فلسفه سياست در عصر جديد، در تعارض قرار دارد و از سر اين تعارض؛ معطوف به اصلاح حکومت ايدئولوژيک- دينی است. در حقيقت همه معطوف به يک "ماهيت ايدئولوژيک- دينی" هستند! درآميزی، تطابق، سازگاری و همآهنگی با يک چنين "ماهيتی"؛ " اصلاح طلبی" را سترون و از مفهوم واقعی دور می کند و "اصلاح طلبان" را؛ اگر استعداد درک اين حقيقت را نداشته باشند، خواسته و ناخواسته در موقعيت پاسدار همان"ماهيت" قرار می دهد که متضمن "حفظ نظام" است که در منطق ولايی؛ "اوجب واجبات" می باشد!
"اصلاح طلبی" مفهومی بايسته در فرهنگ سياسی معاصر است، اما "تقليل" آن با مفاهيم "خود داشته" که از جنس زمان نيستند، مردم را گمراه می کند و به کژراهه می برد که حاصل آن ناکامی و شکست و تعويق دموکراسی در ايران است. حقيقت هرانديشه ای را- و در اينجا انديشه اصلاح طلبی منظورم است- در بستر فرهنگی- فلسفی که بدان تعلق داردمی توان دريافت. يک انديشه؛ هرآينه از بستر فرهنگی / فلسفی-اش جدا بيفتد، گوهر حقيقت خود را از دست می دهد، مسخ می شود و سترون می گردد. يک انديشه هراندازه درست؛ وقتی از حدود واقعی بيرون برده شود و در مختصاتی قرار گيرد که حقيقت آن را بر نمی تابد؛ به سخن غير عقلانی و ياوه-ای تبديل می شود که ريشخند بر می انگيزد و موجب بی اعتباری است.
بنيان حکومت دينی؛ دين ايدئولوژيک شده است. به اين دليل می گويم ما با يک حکومت و دولت توتاليتر با"ماهيت ايدئولوژيک- دينی" روبرو هستيم و همان گونه که در " شوروی و بلوک آن" اتفاق افتاد، با آنچه که مواجه است،"روند فروپاشی" است و تأثير جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران بر آن؛ تسريع و شتاب روند فروپاشی آن است.
اساس سترون بودن خاتمی و علت ناتوان ماندن "اصلاح طلبان" در پاسخ به خواست های جنبش مردم، درالتزام آنان به نظام سياسی و حقوقی حاکم بر کشور نهفته است و اين در حاليست که بدون تغيربنيادين نظام سياسی و حقوقی حاکم بر کشور- رفراندم قانون اساسی - نمی توان جامعه را از بحران انحطاط، تباهی و ورشکست که بدان گرفتار آمده است، رهانيد.
از منظر نگاه من؛ مسأله ايران نه "اصلاح" حکومت دينی بلکه "رفع" حکومت دينی است! بدون "رفع" حکومت دينی، استقرار دموکراسی و نهادينه شدن حقوق بشر در ايران، چونان ضرورتی بی پاسخ باقی خواهد ماند و انحطاط و عقب ماندگی دامنگير نسل های بيشتری خواهد بود. از منظر اين نگاه؛ ضرورتی که جامعه ايرانی آبستن آن است و به طور عينی خود را برای پاسخ به آن تدارک می بيند؛ يک تحول دموکراتيک است که در بيانی سمبليک آن را "انقلاب گل قالی" ناميده-ام!
تلاش آزاديخواهان ايران که در لوای نافرمانی مدنی، در راه رفع حکومت دينی و استقرار دموکراسی و حقوق بشر در ايران می کوشند؛ گذار مسالمت آميز و بری از خشونت است؛ "چرا که ...هرگونه اعمال خشونت به معنی آسيب به انسان است. خدشه ناپذيری حرمت يک انسان( هر که باشد) يک "اصل" اخلاقی است..."(ا. طبری- همانجا)
در سياست زمانی می رسد که هر "Politiker" بايد انتخاب خود را بکند! منظورم اين است که در سياست، تعقل بعنوان کارکرد مغز نقش و اثر-اش مشروط است به ساختار ذهن و "خود داشته" ها و وقتی می رسد که آن ساختار و "خود داشته"ها، حرف آخر را می زنند و نه تعقل! در مقاطع بحران و انحطاط ؛ زمانی می رسد که يک رشته علايق که از تاريکخانه ی "ناخودآگاه جمعی" می آيند؛ سياست تعين می کنند! واين البته "انحطاط" است.
در طغيان بهمن سال 57، محرک لبيک ها به خمينی تعقل بود؟ چه چيزی همه ی نحله های سياسی اپوزسيون رژيم شاه را به پذيرش رهبری خمينی برانگيخت و به او توان آن پيروزی را داد که ايران را در همه زمينه ها به تباهی و انحطاط کشاند؟ ويرانگری که غرايز "توده ها" به شادباش آن برخاست؛ الهام-اش از کجا بود؟
با کسی صحبت می کردم که دو روز پيش از ايران باز گشته بود؛ به من گفت: " هر کس در ايران يک جمهوری اسلامی است" و يک ساعتی که صحبت کرديم ديدم با ملاحظه يکديگر حرف و حديث-مان را ده جور می چرخانيم! به او گفتم اين طور که پيداست، وجود های من و تو هم، در آن کس ها که هستند؛ هر کدام-اش يک جمهوری اسلامی است! مشکل خاتمی هم اين بود که جامعه ايرانی را در قد و قواره "خودداشته" هايش می خواست. من همان زمان نوشتم جامعه شخصيت مستقل دارد و هرکس آنرا برسميت نشناسد، تنها خود را بی اعتبار می کند.
مثال ديگر: يک ژورناليست خوش استيل را می شناسم که همه اهتمام-اش حفظ و تثبيت موقعيت خود در ژورناليسم مجاز در جمهوری اسلامی است. من حقيقتا" به تلاش های او درود می فرستم. وقتی فکر می کنم فقدان قلم او در "انتخاب" و "اعتماد" و "شرق" و "آفتاب"؛ چه ضايعه بزرگی برای ژورناليسم و مردم ايران خواهد بود؛ پشت-ام می لرزد! اما همين دوست من در انديشه ورزی های سياسی-اش، می کوشد؛ "اپوزسيون" در برون مرز را به سطح ژورناليسم مجاز در جمهوری اسلامی تقليل دهد! شهرتی هم که اين تلاش-هايش پيدا کرده؛ واقعبينی سياسی است!! بارها شده است از اين تلاشی که او برای سترون ساختن اپوزسيون می کند، از اين ستمی که او بر جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران روا می دارد، خشمآهنگ چشم از نوشته او بر گرفته و نگاهم را در زمين فروکرده-ام!
مشکل اپوزسيون ايران اين است که در حبس "سايه" هاست و "سايه" ها اورا راه می برند! نمی داند کيست و چه می خواهد!
سياست و اخلاق
به انسان از نظرگاه کانت و پرسشی که در حوزه سياست به ميان آورده باز می گردم:
آقای طبری می نويسد: "... در واقع می بايد پرسش چنين باشد: آيا اصلا" انجام کنش (سياسی) بدون جهان بينی ممکن و شدنی است؟"
او پاسخ فلسفه به اين پرسش را نوشته است اما قبل از آن که پاسخ را نقل کنم بهتر است تعريف او - البته از نگاهی فلسفی- از سياست را بياورم:" ... سياستمدار کسی است که سياسی "عمل" می کند. يعنی سياست به طور "مستقيم"( تأکيدها همه از آقای طبری است) به يک کنش(سياسی) ربط داشته و در نتيجه بطور کامل در قلمرو خرد عملی قرار می گيرد. خردعملی، توانائی جهت دادن و تعين کردن اراده برای انجام عمل است و بيانگر و مشخص کننده آن چيزی است که "بايد" انجام شود. خرد نظری، اما توانائی شناخت و اکافت و داوری آن چه هست و آنچه فکر شده می باشد( در مقابل مفهوم رايج ايمان و اعتقاد). در حاليکه خرد نظری، شناخت را مشخص و اصول مند می کند، خرد عملی نشان دهنده قانونمندی کنش ها بر پايه هنجارهاست.
اگر سياست متعلق به خرد عملی است، پس بايد به قانون هائی بپردازد که تعين کننده کنش هائی هستند که بايد به انجام برسند. به اين ترتيب ما در سياست و موضع گيری سياسی به طور فوری، مستقيم و کامل به حوزه اخلاق و قانون های اخلاقی وارد می شويم." ( اسفنديار طبری- همانجا)
برای من درک فکری که در عبارات آقای طبری بيان می شود، دشوار است! فکری گفته شده، لاکن ذهن من آن فکر را يا نمی قاپد و نمی گيرد و يا بايد خيلی زحمت بکشد تا چيزی دستگير-اش شود. چرا؟ برای اين که تجربه های سياسی من، افکار و اعمال سياسی ما، غالبا" بيرون از مفاهيمی صورت گرفته و می گيرد که آقای طبری کوشيد آنها را بيان کند. همين بيرون ماندگی، علت ناتوانی در درک و جذب مطلب است و چاره کار اين است که ميان دانستنی های تازه ومفاهيم جديد از يکسو و افکار و اعمال گذشته خود از سوی ديگر، باب گفتگو بگشائيم و رفته رفته خود را به درون مفاهيم جديد بکشانيم، خود را در مفاهيم جديد مورد شناسائی قرار داده و پيدا کنيم. راه گذار از "قديم" به "جديد" همين است.
با خواندن عبارات آقای طبری شخص متوجه می شود که موضوع مورد بحث بدست دادن تعريفی از "عمل سياسی" است. با اندکی تمرکز می توان ديد که تعريف ياد شده بر محور مفهومی بدست می آيد که "اخلاق" يا "اخلاقی" توصيف می شود. در عين حال می شود فهميد تعريف ياد شده برزمينه مفهومی بنام "خرد" يا تعقل شکل پذيرفته که به تصريح نويسنده؛ " در مقابل مفهوم رايج ايمان و اعتقاد" قرار دارد.
کليد گفتگو را خود آقای طبری بدست داده: انديشه سياسی و عمل سياسی در نزد ما ايدئولوژيک، ايمانی و اعتقادی است. تجربه سياسی ما مشحون از "انديشه وعمل سياسی" متکی بر ايدئولوژی است. "اخلاق" در چنين تجربه ای، سرشت ايدئولوژيک دارد و بر اين پايه، "اخلاقی" آن چيزی است که "هنجار" های ايدئولوژی آن را تأئيد می کند و معرف "کنش" سياسی ما است. می توان متوجه شد که در چنين سيستمی "خرد" به معنای پايبندی مومنانه به متون ايدئولوژی است! به اين ترتيب خرد ايدئولوژيک اساسا"از ويژگی "نقلی" بر خوردار است تا "عقلی"! بيشتر "روايت" است تا "درايت" که پی جوئی عقلانی منطق روندها و پديدار ها آنرا می سازد. ايدئولوژی عقل منفصل است و به اين اعتبار نيز خرد عملی مرتبط با حوزه سياست ايدئولوژيک، گسسته از ضرورت های عينی، کم و بيش کورکورانه، پيروی آموز و اتوپيک است.
کنش های سياسی مبتنی بر ايدئولوژی در چهارچوب هنجارهای اخلاق ايدئولوژيک قابل تبيين هستند.
در سياست ايدئولوژيک، هدف و مقصود سياست؛ کسب قدرت سياسی و اعمال آن است. نگاه ايدئولوزيک به سياست؛ "احزاب سياسی را نهادهائی تعريف می کند که برای کسب و اعمال قدرت دولتی پديد آمده-اند." ( مانيفست اصلاح طلبی- همانجا)
"خرد عملی" در نزد خمينی برخاسته از "فقه اسلامی" و مبتنی بر اصل "تقيه" بود. او در مقام "مرجع تقليد شيعيان جهان"، به هنجارهای مسجد و تکايا متکی بود که تقليد و پيروی گروههای بزرگ توده مردم را از رهبری خود بر می انگيخت و به او؛ چونان منادی مشيت الهی، " توانائی جهت دادن و تعين کردن اراده برای انجام عمل" را می داد. کنش های سياسی او و حتی قانونمنديهائی که بر آنها حاکم است؛ در چهارچوب " شرايع اخلاقی" قابل درک و تبيين می باشد.
هدف و مقصود از سياست در نزد خمينی کسب و اعمال قدرت دولتی بوده است. بموجب تأويل او از "احکام ثانويه"، حفظ حکومت اسلامی، "اوجب واجبات" است، يعنی چنانچه حفظ حکومت دينی ايجاب کرد می توان حتی همه ی واجبات دين را به حالت تعليق در آورد! همه چيز مجاز است اما در چهارچوب "حفظ نظام". انحطاط امروز جامعه ايرانی، جداسری و خلاف آمدهای "جمهوری اسلامی" از جامعه جهانی، و تاخت زدن "استراتژی هسته ای" با هست و نيست يک ملت و يک کشور، که با به صحنه رانده شدن دولت احمدی نژاد، بر آدم و عالم آشکار شد؛ از تشعشعات اين حکم ولائی است!
مفاهيم خرد و نيز اخلاق در متن سياست های ايدئولوژيک و دينی به گونه ايست که به حکومت های جابرانه ی مسلکی و دينی – به نظام آپارتايد معتقدات- راه می برد و برای انسان و جامعه بشری؛ تباهی آور و ويرانگر است! پس در برابر ما اين سوأل قرار می گيرد که کدامين خرد و نيز کدام بايسته های اخلاقی در سياست، توان آن را دارد که برای انسان و جامعه بشری، آزادی و عدالت به ارمغان آورد؟
شناسائی نقادانه خرد و اخلاق، آن طور که در سياست های ايدئولوژيک و دينی به ظهور می رسند و شناخت هنجارها و قانونمنديهای آن، و کنش های سياسی برخاسته از آن، اين امکان را پديد می آورد که از منش و کنش سياسی که با ساطور علايق ايدئولوژيک، مسلکی و دينی، ايرانيان را به خودی و غير خودی تقسيم می کند و ملت را به مرداب تباهی و ميهن-مان را به ويرانی می راند، فاصله بگيريم و به حوزه خردورزی فلسفی وارد شويم. از اين طريق، آن استعداد پرورده می شود که با نشاندن انسان شهروند – انسان مختار وآزاد- در محور سياست، فرهنگ سياسی را بر فلسفه بنا کنيم و در انديشيدن نقاد به مسائل خود؛ به درک عقلانی آنها نائل آئيم و به پاسخ هائی دست پيدا کنيم که برای پيشروی ما بسوی آزادی و عدالت، راه می گشايند.
جهان بينی و سياست
سوأل : " آيا اصلا" انجام کنش (سياسی) بدون جهان بينی ممکن و شدنی است؟" ( ا-طبری- همانجا)
جواب : " خرد نظری بايد آزاد و رها از جهان بينی باشد، زيرا که در صدد فهم و شناخت قانونمند ی آن چيزی است که انجام شده و يا می شود. در اينجا با روش و چگونگی انديشيدن انسان سروکار داريم و نه با جهان بينی و ايده آل های او. کانت؛ در نقد خرد ناب، متناقض بودن خرد نظری ناب را، در جدائی و دوری آن از عمل، نشان داده است... از آنجا که هر جهان بينی دارای عنصری متافيزيکی است، خرد نظری "نمی تواند" رها از جهان بينی باشد.
اما جهانبينی برای خرد عملی پربار و پسنديده است: انجام عمل و کنشی بدون نظر داشت ايده آل، امری متناقض است. پس به اين پرسش می رسيم که جهان بينی بايد چه شکل و چه درون مايه ای داشته باشد که تا اندازه ممکن، در عمل، بری از تناقض گردد؟
پاسخ فلسفه چنين است:
ايده آل ها بايد اخلاقی باشند. يعنی فقط يک کنش اخلاقی است که می تواند به دور از تناقض باشد. ... در مارکسيسم( و نه نزد خود مارکس!)- تأکيد ها همه جا از ا. طبری است- جهان بينی يک سيستم فکری (طبقاتی) ثابتی است که مدعی حقيقت مطلق و آخرين کلام است. اما از نظر اخلاقی درست اين است که ايده آل های خود را در کنار ديگر ايده آل ها گذاشته و پشتيبانی ( نه فقط احترام!) آنها را نيز در سيستم کنش های خود رعايت کنيم. ولی سياست بدون جهان بينی، اگر بتواند معنا و واقعيت وجودی داشته باشد، کنشی صرفا" هيجانی و نابخردانه خواهد بود." (ا. طبری- همانجا)
اين بسيار اهميت دارد که به طور متقن و مستدل نشان بدهيم که فعاليت سياسی و مآلا" يک سازمان سياسی نيازمند "جهان بينی" است. برای "چپ" ايران اين مسأله واجد اهميت حياتی است؛ با فروپاشی "سوسياليسم مدل شوروی"،"لنينيسم" بمثابه يک جهان بينی جزمی و توتاليتر بی اعتبار و ابطال گرديد اما "جهان بينی" جايگزين شناخته و درک نشده است و به هر حال از موقعيت شناخته شده و تثبيت شده-ای برخوردار نيست! پس اهميت دارد درک کنيم که جهان بينی بديل چگونه شناخته می آيد؟
من در درون تجربه خود می انديشم! در تجربه من معرفت به جهان بينی جايگزين با نقد و ابطال "لنينيسم" امکان پذير شده است؛ در سير تجربه من، زمانی رسيد که دريافتم "لنينيسم" را بمثابه يک "پارادايم" بايد ببينم، نقد کنم و کنار بگذارم! "لنينيسم" يک جهان بينی؛ مجموعه ای از باورها، نظريه ها و انديشه هاست که در رابطه ای ارگانيک نسبت به يکديگر در کنش و واکنش ساختاری قرار دارند و در کليت خود يک طرز نگاه و يک طرز عمل را می سازند. اين طرز نگاه و طرز عمل، منعکس کننده علايق، تمايلات و ايده آل های توده رعايای روس – موژيک ها- و کارگران نيمه رعيت روسيه در دهه پايانی قرن نوزده است؛ توده مردمی که در رشد و تکامل سرمايه داری روسيه، فقر و ادبار، سيه روزی و حتی نابودی خود را می ديدند و به همين دليل نيز خواهان بازداشتن گردونه تاريخ از پيشروی بودند. درون مايه لينينيسم در نفرت از سرمايه داری، در دشمن خوئی خود با "بورژوازی ليبرال" و نيز در آن مفهومی که "ضد امپرياليسم" را در لنينيسم ساخته و پرداخته است؛ مالامال از روانشناسی اجتماعی توده رعيت و نيمه رعيت روس است با ملاطی برساخته از احساس رسالت رستگاری برای بشريت، که وديعه ايست از روح قومی روس! اين روانشناسی اجتماعی در "لنينيسم" بيان ايدئولوژيک پيدا کرد و کمونيزم جزمی و توتاليتر را ساخت! و... وقتی به درون مايه "لنينيسم" معرفت پيدا کردم، خود را نسبت به "زمان" که منزلگاه "وجود" من است، "ناهمزمان" ديدم! مفهوم "ناهمزمانی" مرا به راهی راند تا به "جستجو" برآيم، آن "من" که هستم را در "جهان" که توقفگاه زيست من است، پيدا کنم و در نور " زمان" آن "انسانم آرزوست" بيابم، با اين شوق که خود را از آن " پر و سرشار" سازم! و اين زمانی بود که در تأمل های خاموش خويش به اين نتيجه رسيده بودم که نگاه ايدئولوژيک به انسان از سرچشمه های اصلی ناکامی های سياسی "چپ ايران" بوده است!
باری! در جستجوی معنای انسان بودم و بيت مولوی در گوشم بود: "ای برادر تو همه انديشه ای- مابقی خود استخوان و ريشه ای". همان وقت به نظرم رسيد اين طرز نگاه به انسان، به آدم مکتبی و غير مکتبی – به خودی و غير خودی- می رسد و به نظام آپارتايد معتقدات می انجامد که "خاوران" از مواليد آن است!
در جستجوی معنای انسان بودم... و اين معنا را نه در انديشه انسان که در انديشه ورزی انسان يافتم که در دقيق ترين معنا؛ همان بازيافت خود در مقام فرد است! بر من آشکار شد که نبض زمان در ارزش های "مدرنيته" می طپد و دانستم در زيست جهان آدميان؛ "شبحی در گشت و گذار است"، که پيش از اينم؛ ناديده و ناشناخته از آن ترسان و گريزان بودم: "شبح مدرنيته"!
در حوزه خرد نظری جستجوی حقيقت مطرح است بی اما و اگری. اما "خرد نظری (نمی تواند) رها از جهان بينی باشد."!(ا. طبری- همانجا) "نمی تواند" زيرا هرکس را جستجوی حقيقت؛ محرک و انگيزه ايست و مرا "انگيزه" استوار خواستن خود بود در سمت آزادی و عدالت. پس از "لنينيسم" که از روی مجاز، به آزادی و عدالت در باور بود، بگسستم و از آن بيرون جهيدم! پس خود را در "سوسيال دموکراسی" يافتم که بر بنياد هستی شناختی و انسان شناختی مدرنيته، مرا در سمت آزادی و عدالت استوار توانست کرد؛" از روی حقيقتی، نه از روی مجاز"!
اين تجربه ی من بر موجباتی متکی است که در قطعه نقل شده از مقاله آقای طبری به روشنی مورد تأکيد قرار گرفته-اند. لازم می بينم شرح خود را بر اين موجبات بنويسم:
موجب نخست: من در صدد فهم علل و اسباب ناکامی های سياسی خود و نسل خود برآمدم و در همان فازهای نخستين تأمل، متوجه شدم که تا زمانی که در چهارچوب لنينيسم می انديشم توان درک علل ناکامی و شکست را نخواهم داشت، پس از انديشه ورزی ايدئولوژيک فاصله گرفتم و بيرون جهيدم و در حوزه "خرد نظری آزاد و رها از جهانبينی" شروع به انديشيدن کردم.
موجب دوم: ورود به حوزه خرد نظری آزاد و رها از جهان بينی، ذهن مرا نسبت به مفهومی بنام "خوداشته" و نقش قاطعی که در سير و سمت تفکر آدمی بازی می کند حساس کرد. در وهله اول محتوای اين "خود داشته" باورهای لنينيستی من بودند، اما به تدريج متوجه شدم که افکار و عادات نسل های سپری شده و مرده، خلق و خوی موروثی، محيط اجتماعی و سياسی و بستر فرهنگی که مرا بعنوان "انسان ايرانی"، پرورده، از وزن سنگينی در "خود داشته" برخوردار است.
در قطعه آقای طبری به نقل از کانت آمده: " پيش شرط بنيانی وجود و کار کرد خرد در ايده های "من"، "جهان" و "خدا" است."
فلسفيدن نيازمند مفهوم سازی است. من با مفهوم "خود داشته" در آثار فيلسوفان ايران آشنا شدم اما در اين لحظه نمی دانم نخستين بار از چه کسی آموختم. من آموخته هايم را با تجربه خود می آميزم. در نزد من مفهوم "خودداشته" همه ی آن چه را در بر می گيرد که به "ذهن" من هستی بخشيده و از انسان ايرانی "نسل من"، اين "مخلوط نامتناسب عجيب" را ساخته و پرداخته است. از منظر اين نگاه، ضمن احتراز از تقليل گزاره کانت، در اين تصور هستم که "خود داشته" را می توان مفهومی دانست مشتمل بر ايده های "من"، "جهان" و "خدا"! "خرد نظری" در نزد ما قبل از هر چيز انديشيدن به "خود داشته" ها، از منظر مضامين انديشه مدرن غرب و مفاهيم آن است. من برای چنين انديشيدنی هدف و مقصودی قائلم و آن تعين نسبت "من"، "جهان" و "خدا" با مدرنيته و ارزش های آن است. در ژرف ترين معنی؛ هدف، " خودشناسی" است و پيدا کردن خود است در مقام فرد! در تجربه ديده-ام، اين مهم "اتفاق" تواند افتاد هرآينه از سکوی استوار جهان انديشگی غرب، به خود نگاه و با خود گفتگو کنيم. پس؛ رويداد "اتفاق" يک امر انديويدوآل است، يعنی محصول مشخص و منحصر به فرد انديشه ورزی های خود ماست.
انديشه؛ واقعيت مجرد است. واقعيت است در تجريد خود. اين تجريد ذاتی "خرد نظری" است. بدون تجريد، انديشه نطفه نمی بندد و زايش پيدا نمی کند. اين عبارت که آقای طبری نوشته؛ "... هر جهان بينی دارای عنصری متافيزيکی است"، آن طور که من می فهمم؛ با همين تجريد و انتزاع واقعيت توسط انديشه، مرتبط است."جادوی تئوری" که همچون زيباروی اثيری؛ "افسون" می کند، نمونه-ای از متافيزيک جهان بينی است! فرايند انتزاع واقعيت- خرد نظری- که حامل يک عنصر متافيزيک است، وقتی به يک سيستم فکری تکامل می يابد، به کل سيستم – پارادايم- استعدادی متافيزيکی می بخشد؛ يعنی هر جهان بينی – و در اينجا منظورم جهان بينی سوسيال دموکراتيک است- قطع نظر از وجه گلوبال آن که بعنوان دانش می توان آن را فراگرفت، در عين حال عملکردی متافيزيکی دارد، که به روی حقيقت پرده- ای می کشد که تار و پود آن در کارگاه "خود داشته" های ما بافته می آيد: "من"، "جهان" و "خدا"! آن گونه که در درون ما حضور دارند آن را می بافند! و از اينجاست که من در برابر سهل انگاری ها و آسان پسندی های رايج، همواره هشدار داده- ام که گذر از کمونيزم جزمی و توتاليتر به سوسيال دموکراسی يک "معنی موسع" دارد و آن تحولی است در مقياس فرهنگ، در مقياس نوع نگاه، در مقياس هائی که بنيادين هستند و از انسان تعريف تازه-ای به دست می دهند در خورد انسان شهروند جهان معاصر.
"من"، "جهان" و "خدا" آنگونه که در کارگاه انديشه پردازی های لنين دست در کار داشتند، از آموزه های مارکس، کمونيزم جزمی و توتاليتر را ساخت و پرداخت؛ در جهان پايان قرن نوزده، برای رستگاری بخشيدن به موژيک های خدا پرست ارتدوکس روس! و همين "من"، "جهان" و "خدا" در نزد نسل من – نسل انقلابيون دهه چهل و پنجاه- عامل سوق دهنده و تعين کننده اعتقاد و ايمان به کمونيسم جزمی و توتاليتر بودند! پس ما در آنی که بوديم، درفش سرخ لنينيسم را چونان رايت ظفرنمون و رستگاری بخش "خلق"، بر فراز کارگاه خيال خود به اهتزاز در آورديم. هر چه خاست؛ مائيم و از ماست که بر ماست!
من اين نقد را در پاسخ گفتن به ضرورت تغيير که اينبار و اينک-مان در برابر است؛ آويزه گوش خود ساخته-ام.
موجب سوم: در نزد" مارکس" تطابق انديشه با واقعيت و با پويه عينی آن، مهم ترين شاخص است. اما هيچ انديشه ای نمی تواند با واقعيت در انطباق محض قرار داشته باشد. يک انديشه – هر اندازه صحيح- بازتابی است از واقعيت مستقر . واقعيت آن هنگام که موضوع انديشيدن قرار می گيرد، برای آن که شناخته آيد مجبور به ايستائی و سکون است. انديشيدن برای آن که در واقعيت رسوخ کند به توقف واقعيت نيازمند است؛ ذهن، ديالکتيک واقعيت را به طور نسبی درک می کند و نه به طور مطلق و به همين جهت نيز خودآگاهی و نيز دانش انسان، نسبی است و آنچه که دانسته آمده؛ بارقه –ای در ظلمات نادانی است.
اصل اساسی حاکم بر شناخت؛ اصل نسبيت است. شناخت ما از واقعيت همواره و هميشه نسبی است. وقتی احساس می کنيم از شناخت واقعيت فراغت حاصل کرده-ايم، بايد به خاطر داشته باشيم که در خلال فراغت ما واقعيت ناآرام و در پويش بوده، پس واجد تازگی های نوظهور است، يعنی نيازمند بازشناخت و شناخت تازه است!
من بازشناخت را در چهارچوب نظريه فلسفی "ابطال" درک می کنم؛ از جمله ی آموزه های "مارکس" اين است که: "پراتيک؛ ملاک تشخيص حقيقت است". با اين که اين آموزه فراخوانی است به وارسی و باز بينی جهان بينی در بوته تجربه، اما در چپ ايران "اثبات گرائی" سيطره داشته و "چپ" هميشه و در هرحال در تأئيد جهان بينی خود کوشيده است. اکنون بايد درک کنيم که تجربه مهربان ترين و دلسوزترين آموزگار است و نقش قاطعی در شناخت حقيقت بازی می کند؛ " ولی اين نقش عبارت است از حذف فرضيه های بد از راه "ابطال" آنها، نه "تأئيد" فرضيه های خوب."( کارل پوپر- برداشت آزاد) شناخت حقيقت، دستاورد جستجوی حقيقت است، اگر حقيقتی در کار نبود، کسی به جستجو بر نمی خاست! نکته اين است که حقيقت بی کرانه است، پس هر جستجوئی، يک جستجوی ناتمام است و همه ی طراوت عالم در همين ناتمامی جستجوست. معنای اين سخن اين است که حقيقت در جلوه های متکثر و ظهورهای تازه هستی دارد و هيچ جهان بينی، حقيقت را در انحصار خود ندارد و در هر جهان بينی حصه ای از حقيقت می توان يافت.
مبتنی ساختن جهان بينی بر نظريه فلسفی "ابطال" ما را از جزم انديشی می رهاند، اما درک بی کرانگی حقيقت و پذيرش ناتمامی جستجوی آن، ما را برمی انگيزد تا "... ايده آل های خود را در کنار ديگر ايده آل ها گذاشته و پشتيبانی ( نه فقط احترام!) – تأکيد از ا.طبری است- آنها را نيز در سيستم کنش های خود رعايت کنيم." (ا. طبری- همانجا)
زمان؛ هستی رونده و سيال است، شط شتابان گريزنده است! در حاليکه منظر جهان بينی، هستی است که زمان در آن سکنی گزيده،از آن گذر کرده و يا در حال گذر و گذار است. پس نسبت جهان بينی با زمان، کسری از تأخير است! و هر اندازه که سرعت تحول در زمان فزونی می گيرد، مفهوم تأخير حجم بيشتری از جهان بينی را در می نوردد. سرشت تأخير پذير جهان بينی به آن ويژگی محافظه کارانه می بخشد و حتی آن را مستعد انجماد و ارتجاع می کند و اين بويژه در باره جهان بينی های ايدئولوژيک صادق است. ايدئولوژيک کردن جهان بينی، معنايش ثبات و سکون جهان بينی است و اين نقطه آغاز پايان جهان بينی است! يک جهان بينی تا آنجا حياتمند است که در سازگاری با زمان قرار داشته باشد. در يک جهان بينی وقتی اين سازگاری رو به زوال می گذارد، ناقوس مرگ آن به صدا در خواهد آمد.
عليرغم مواجهه ترسان و گريزان من از جهان بينی که تجربه تلخ سياسی ملهم از "جهان بينی ايدئولوژيک" – کمونيزم جزمی و توتاليتر- آن را تقرير کرده است، در حوزه سياست، من سخت طرفدار "فايده مند" بودن جهان بينی باقی مانده-ام!
چپ ايران بايد از کمونيزم جزمی و توتاليتر به سوسيال دموکراسی گذر کند.
" خرد نظری بايد آزاد و رها از جهان بينی باشد... اما جهان بينی برای خرد عملی پربار و پسنديده است: انجام عمل و کنشی بدون نظرداشت ايده آل، امری متناقض است... سياست بدون جهان بينی...کنشی صرفا" هيجانی و نابخردانه خواهد بود." ( ا. طبری- همانجا)
نسبت متأخر جهان بينی با زمان؛ سرچشمه يک رشته تناقض ها در جهان بينی است! " پس به اين پرسش می رسيم که جهان بينی بايد چه شکل و چه درون مايه ای داشته باشد که تا اندازه ممکن ، بری از تناقض گردد؟" (ا. طبری- همانجا)
دوست فلسفه دان من يک کلمه نوشته: " پاسخ فلسفه چنين است: ايده آل ها بايد اخلاقی باشند."
من او را درک می کنم! دوستدار فلسفه گوش به صدای سخن فلسفه دارد. اما دريغا! در حلقه "ما"، فلسفه را از هيچ " بينوای ارزان فروش" هم نمی خرند!
وقتی "احسان طبری"، فيلسوف نهضت چپ ايران را، به "سيمای جمهوری اسلامی"، ميخ می کردند، تصويری بود تکيده تن و آويخته سر، در قاب بربريت مشروعه خواهان فقيه! من آن شب بسيار گريستم. در تاريخ اين سرزمين که ميهن ماست، فلسفه هر بار که خواست سرافرازد، سرکوب الهيات شد! هنوز خاطره ی بربريتی که بر رامين جهانبگلو، فيلسوف "دفتر انديشه معاصر" روا داشته-اند، غبار نگرفته!
من از پاسخ فلسفه جانبداری می کنم زيرا در نگاه به خود و گفتگو با خود به درستی آن معرفت پيدا کرده-ام، پس بر خود سزا اين می شناسم که از معرفت خود دفاع کنم:
ساليان سال! در انديشه به "لنينيسم" از خود پرسيده-ام؛ آن "اتفاق" را چگونه بود که از تارک تاريخ، "قانون" بزير کشيد و "اراده" برنشاند؛ در لوای "آزادی" و" عدالت"! اما بسيط زمين را آنچه رفت، بساط "خدايگان- بنده" بود؟!
در تاريخ بشری؛ انفکاک ايده آل ها از انسان و زندگی او، خواستن انسان تحت سيطره ايده آل ها و تجزيه مفهوم انسان با ساطور ايده آل ها، عامل موحش ترين استبداد ها و فاجعه بارترين جنايات بوده است.
لنينيسم را می توان در تعريف او از سياست خلاصه کرد: هدف و مقصود سياست کسب و اعمال قدرت دولتی است! و متأسفانه "هسته مرکزی مانيفست آقای نگهدار موضوع قدرت است."( حميد حميدی- نقدی بر "مانيفست اصلاح طلبی"- اخبار روز-27.03.07)
خدمت دوران ساز "کانت"، عبارت از اين بود که بجای مفهوم "قدرت"، انسان در مفهومی غيرقابل تجزيه را در کانون فلسفه سياست نشاند. پس اصيل ترين اصل اخلاقی که يک جهان بينی سياسی را "تا اندازه ممکن" بری از تناقض تواند کرد، استوار کردن آن بر محور انسان شهروند معاصر؛ انسان در مفهومی غير قابل تجزيه، صاحب حقوق، اختيار و آزادی؛ انسان در مقام فرد است.
اساس انحطاط سياسی ايران؛ "قدرت مدار" بودن فرهنگ سياسی در نزد ماست. اسفنديار طبری در نقد خود از "مانيفست اصلاح طلبی" درست ديد که انديشيده نوشت: "... اصل سياسی تنها و تنها می تواند و بايد يک اصل اخلاقی باشد و نه کسب قدرت و حکومت کردن! حکومت به دور از اخلاق انسانی، حکومتی مطلق گرا، لعنتی و از هر جهت فاسد است.
می توان اعمال قدرت و حاکميت را در مرکز کار نشاند؛ ولی به عنوان وسيله ای اخلاقی برای رسيدن به هدفی اخلاقی: اصل اخلاقی سياست؛ تأمين حقوق بشر، بر قراری صلح، عدالت و آزادی است."(همانجا)
من مکرر در مکرر تأکيد داشته- ام، انسانی آرمانخواه باقی مانده-ام. هيچ چيز زيباتر از دوست داشتن انسان و بهتر خواستن زندگی او نيست! و البته مراد همين آدميان حی و حاضر کوچه و خيابان و همين زندگی تلخ و شيرين جاری است. اما راست اينست برای آن که برتارک "جهان بينی سياسی" خود، اصل اخلاقی " شکوفانی شخصيت انسان و بهتر خواستن زندگی مردمان" را بنشانم و " سوسياليسم" را نه چونان شکل بندی اجتماعی – اقتصادی که جبر تاريخ مقدر کرده، بلکه يک "آرمان انسانی و دموکراتيک" باز بشناسم؛ ناگزير از آن بوده-ام "نظريه مونيستی تاريخ" را – آن طور که تئوری و تاکتيک بلشويکی می آموخت- مورد بازنگری و تجديد نظر قرار دهم:
در نظرگاه مارکس؛ سير تکامل جوامع بشری يک روند" تاريخی- طبيعی" است، که به موجب آن هيچ نيروی اجتماعی تا زمانی که همه ی ظرفيت های مولد و تاريخی خود را به پايان نياورده باشد، از صحنه تاريخ حذف نمی شود. درک مونيستی تاريخ در نزد مارکس بر اين انديشه استوار است. بموجب اين درک حرکت تاريخ سمت و سويه واحدی دارد و نيروی محرکه اصلی اين حرکت نيز حيات مادی است. مراد از حيات مادی؛ زيربنای اقتصادی- اجتماعی است و در تأويل اين زيربنا نيز، نيروهای مولد مطمع نظر است. در نظرگاه مارکس نيروهای مولد شامل انسان و ابزار توليد است؛ از اينرو روشن بين ترين مارکس شناسان جهان سير تکامل جوامع بشری را با شکوفائی شخصيت انسان و تکامل علم و فن مشروط دانسته-اند و بر اين پايه تأکيد کرده-اند که تاريخ رو بسوی آزادی دارد.
پيداست که در اين استنتاج، نقدی بر انديشه های مارکس ملحوظ است و آن فاصله گرفتن از جبر مقدر ناشی از مبارزه طبقات در سيران تاريخ، بسود عامل آگاهی بشری يا به بيان ديگر عامل انتخاب "گرايش" های موجود در جامعه است. از اين زاويه نگاه سير تاريخ در يک جامعه با سرشت "گرايش" رهبری کننده آن در ارتباط قرار دارد؛ در تاريخ معاصر ايران منازعه ميان دو گرايش؛ مشروطه و مشروعه، انقلاب مشروطيت را به انقلاب اسلامی دوخت! "سوسياليسم يا بربريت" که روزالوگزامبورگ می گفت، يک شکل بيان ديگر همين انديشه بود که جانبداری حزب سوسيال- دموکرات کارگری آلمان از تصميم دولت آلمان به جنگ جهانی اول؛ زير عنوان "جنگ ميهنی"؛ را مردود اعلام می داشت. جنگی که در معنای دقيق کلمه؛ بربريت جهان متمدن بود و برآمد فاشيسم در دو دهه بعد، از جمله تبعات آن به حساب می آيد.
در تئوری و تاکتيک بلشويکی- کمونيزم جزمی و توتاليتر- سير تکامل جوامع بشری يک روند" تاريخی – طبقاتی" است، که به موجب آن "حزب پرولتاريا"- حزب پيشاهنگ- نماينده "جبر تاريخ" است که تحت " اراده" آن، جامعه "نو"، بر ويرانه جامعه "کهنه" بنياد گزارده می شود! نگاه مونيستی تاريخ در رهبری "انقلابی" لنين و در استنتاج به اصطلاح تئوريک استالين؛ بر چنين تحريفی از آموزه مارکس مبتنی است! در آثار لنين اين تحريف با مطالعه کارشناسی و با ملاک فعاليت عملی- پراتيک- او قابل شناسائی است اما در نزد استالين که با کتاب های خود مفهوم لنينيسم را ساخت و پرداخت – کتاب هائی که منابع آموزش کمونيست های سراسر جهان و از جمله کمونيستهای ايران بود- تحريف مورد نظر به همين صورتی که آوردم فرموله و بيان شده است. با جايگزين ساختن مفهوم "تاريخی- طبقاتی" بجای " تاريخی –طبيعی"، "اراده" جايگزين " قانونمندی" در سيران تاريخ و تکامل جامعه شد! پلخانوف – سوسيال دموکرات و انديشه پرداز نظريه مونيستی تاريخ- وقتی که انقلاب بلشويکی اکتبر 1917 را " نقض کليه قوانين تاريخ" اعلام کرد بر اين تحريف و تبهکاری در تئوری و پراتيک نظر داشت.
امانوئل کانت می آموخت: "سوأل؛ پارسائی انديشيدن است" و دوست ما؛ اسفنديار طبری "نقد" خود را با طرح پرسش هائی به پايان آورده است:
"... نکته اساسی اينجاست که ما چه واقعيتی را می بينيم و از کدام پرسپکتيو:
در نظر بگيريم که يک حکومت، در بدترين و شديد ترين حالت ممکن، برای حفظ قدرت خود روزانه صدها نفر را به کشتن می دهد، يعنی حاکميتی که برای "قدرت و دولت" دست به هر کاری می زند و فقط زور و خشونت را می شناسد و می فهمد. ما به دنبال اين "واقعيت"، با سه پرسش ديگر روبرو می شويم:
- آيا" ممکن" است به آن خشونت پايان داد؟
- " چگونه" چنين چيزی ممکن است؟
- " تحت چه شرايطی" چنين چيزی ممکن است؟"(ا. طبری- نظری به "مانيفست اصلاح طلبی")
***
در بخش دوم اين گفتار – عالم واقع - ؛ من اين سوأل ها را در متن "نقد" هائی که بر "مانيفست..." نوشته آمده است، پی می گيرم و می کوشم به " واقعيت" امروز ايران، دست يابم. می کوشم درک کنم برای پرسش هائی که در ميان است، پاسخ های بايسته کدامند.
ج- ط
07.04.07