iran-emrooz.net | Sat, 24.03.2007, 8:56
افسون نانِوشته بابل (۱)
مزدک بامدادان
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
برای آن که راستی را می ستاید،
برای نیکزنان و نیکمردان،
و چشم براهان روز نو!
نوروز باد،
خجسته،
و ایدون باد!
باز هم بمانند این چندین هزار سال دیر می رسم. می خواهم پیش از آنکه زمستان بسر رسد، افسون آنروز شگفت انگیز بهاری را بسرایم، هر سال، هر سال در این هفت هزار سال، تا واپسین دم دست نگاهداشته ام و گذاشته ام تا بوی دل انگیز پیکرش به در خانه ام برسد و از پنجره ام سر فرا کشد و پنجه بر در بساید، تا خامه در دستم بگردد و آن جادوی جاودانه را بسرایم و بر کاغذ برنشانم.
من هفت هزار سال پیش در چنین روزی دل به زیباترین زن سرزمینم باختم، به "اَرته استونَه"، دختر "اَشَه اَمَرتَم" و "اَپَم پاتَه"(1). در همان روز شگفتی که شاه در بابل آمدن بهار را به جشن نشسته بود و مردمان هزاران هزار می آمدند و شاد باش می گفتند و می رفتند. خدایان، خدایانِ ایلام و بابل و سومر و کلده و آشور، از فراز آسمان و ژرفنای زمین، هر خدائی از جایگاه خویش، گرد آمده بودند و جشن بابل را به تماشا نشسته بودند و از آنهمه شکوه و بزرگی انگشت شگفتی بدندان می گزیدند. شهر همان بهشتی را می ماند که مردمان شوشا آنرا جایگاه "ایشوشیناک"(2) می دانستند و من، که دبیری خُرد، پسر "کوتیک این اَنشان"(3) آمارگری از شهر "سیماش" بودم، برای بار نخست به شهر خدایان آمده بودم تا در آنهمه زیبائی خیره شوم و آمیخته ای از هراس و خودباختگی و شگفتی همه هستی ام را برآکَنَد، چندانکه به هر دمی در یاد "هومبان"(4) پناه بجویم. از همه دیوارها زر و سیم و گوهر آویزان بود و از هر پنجره ای باغی نگاه به بیرون داشت. زنانِ باریک میانِ مَه چهرهِ هفتاد وهفت کشور با جامگانی هزاررنگ در خیابانها و کویچه ها می خرامیدند و مردان تنومندِ خورشیدروی سر و کمر به کُرنش خم می کردند. همه جا زیبائی بود و شکوه بود و بزرگی، و خدایان با بهترین جامه ها و در زیباترین ارابه هایشان گرداگرد بابل جائی میان زمین و آسمان رها شده و مدهوش از این همه زیبائی در شگفت بودند؛ در چنین روزی، من دل در گرو مهر زیباترین زن سرزمینم گذاشتم؛ در گرو مهر "اَرته استونَه"، دختر "اَشَه اَمَرتَم" و "اَپَم پاتَه".
من، دبیری خُرد، پسر "کوتیک این اَنشان" آمارگری از شهر سیماش، آنجا کنار برج سر به آسمان سوده بابل و بر کرانه رود تیگرا ایستاده بودم و درمانده از اندریافت آنهمه بزرگی و شکوه و زیبائی، نه زمین را از آسمان بازمی شناختم و نه تن را از روان و نه خود را از خویشتن. خنیاگران و رامشگران از هفتادوهفت کشور گرد آمده بودند تا رو در روی شاه و خدایان بهار را خوشآمد گویند. نوای گاودمب و تبیره و تنبک به آسمان می رسید. مردم بر روی زمین و خدایان در آسمان شانه بشانه داده بودند و دست می افشاندند و پای می کوبیدند. درست در آن دمی که نوای نغمه های شورانگیز خنیاگران هفت آسمان را درنوردیده بود و همنشین ناهید شده بود، در آن دمی که خدایان بر فراز بابل مست از باده شادی و شادکامی بودند و جهان از جنبش بازایستاده بود تا برابری روز وشب را در یاد خود نگاهدارد، در آن دمی که همه چیز از سنگینی تهی شده بود و مردمان و خدایان و شهر و برج بابل و رود تیگرا بر فراز زمین شناور شده بودند، چیزی رخ داد که جهان تا به آنروز بخود ندیده بود، رخدادی که باید روزی همه افسانه ها و داستانهای مردمان و خدایان را بزیر سایه خود می گرفت و هزاران هزار سال داستانِ گویندگان و ترانهِ گوسانها و نغمهِ خنیاگران و آوازِ رامشگران می شد. من به چشمان خود دیدم که آنهمه بزرگی و شکوه و زیبائی به دمی رنگ باخت و نوای سازها خاموشی گرفت و دیگر هیچ نماند، مگر دو چشم سیاه که کهکشانی را در ژرفای خود نهان می داشتند، گرداگر این دو چشم را چهره ای آسمانی فراگرفته بود، چهره ای از جهان مینوی، با گیسوانی که تا کمرگاه فروریخته بودند، و پیکری که هَوس مرد-خدایان و رَشک زن-خدایان را برمی انگیخت، آری در آن دم جادوئی، بر کرانه رود تیگرا و در پای برج بابل، من، دبیری خُرد از سیماش، زیباترین زن سرزمینم را دیدم، در شهر بابل، در باب-ئیل، دروازه خدایان. از آن دم دیگر نه کسی در بابل نگریست، نه در خدایان، نه در شاه و نه در خویشتن، کسی را یارای آن نبود که چشم از رخسار ارته استونه بازگیرد. هزاران هزار دیده، برای هزار بهار به کهکشان چشمان او دوخته شدند.
زیباترین زن سرزمینم ولی چشمان بی کرانه اش را در چشمان من دوخت، و من چون توده برفی در زیر آن نگاه سوزنده و تابان آب شدم و چکه چکه در آن کهکشان بی پایان فرو ریختم و چون دود پراکنده شدم تا هر ذره ای از هستی ام به گوشه ای پرتاب شود.
من و ارته استونه هزار سال دیده در دیده هم دوخته بودیم. جهان پیرامون مان از جنبش باز ایستاده بود و ما در هم می نگریستیم، با نگاهی بدرازای هزار بهار، با نگاهی که در درازای آن خاندانهای شاهی فراز آمدند و فرو افتادند، کشور ها گاه جنگ و گاه آشتی کردند، مردمان، هزاران هزار، به جهان آمدند و مهر و کین ورزیدند و در خاک شدند، مردمان و کشورهائی نوین پدید آمدند و مردمانی و کشورهائی کهنسال و دیرپای چنان از میانه برخاستند که جز نامی از آنان برجای نماند و من و زیباترین زن سرزمینم دیده در دیده هم دوخته بودیم، هزار سال، در پای برج بابل و بر کرانه رود تیگرا.
در آستانه هزارویکمین بهار دمی دیده از هم برگرفتیم و دیدیم که جادوی زمان ما را بسوی هم رانده است، رو در رو و چهره به چهره، چندانکه دم و بازدم هرکداممان، روان آندیگری را به آتش می کشید و آوای تپش دلهای هرکداممان تاروپود پیکر آندیگری را به لرزه می آورد. در درون دلم آتشی زبانه می کشید، آتشی که زبانه هایش را در چشمان بی کرانه زیباترین زن سرزمینم می دیدم. جهان باز به گردش درآمده بود. نوای رامشگران باز به آسمان برخواسته بود، از دهانه گاودمبها آتش برمی خواست، خدایان می رقصیدند و از سرانگشتانشان شراره می چکید، آتشی سوزنده و دلنشین که هر کسی آرزو می کرد تن بدان بسپارد، همه هستی را بکام خود می کشید و زبانه هایش بر فراز شهر و کشور و جهان می چرخیدند و می رقصیدند و نوای تبیره و گاودمب فراتر می رفت و رقص خدایان تندتر و تندتر می شد و تندابی از آتش سوزان گرداگرد من و ارته استونه را فرا گرفته بود و دل از دستانمان می ربود. در آن دمی که نوای نغمه های شورانگیز خنیاگران هفت آسمان را درنوردیده بود و همنشین ناهید شده بود، در آن دمی که خدایان بر فراز بابل مست از باده شادی و شادکامی بودند، من و زیباترین زن سرزمینم، پس از هزار سال که در هم نگریسته بودیم، بزانو درآمدیم و دریاهای هستیمان چنان در هم آمیختند که نه تن و نه جان و نه روانمان را از یکدیگر بازنمی توانستیم شناخت؛ در هم سرازیر شدیم.
هزاره کامجوئی و کامروائی آغاز شد. ارته استونه دست مرا گرفت و بر بال پندارم نشاند تا به آسمان فراز شویم، تا جهان را به من بنماید، تا از پس آن هزار سال جادوی نگاه او و افسون آن دمی را که در کهکشان چشمانش فرازافتادم بازنویسم. تا بر سنگ و گِلی داستان "اَرته استونَه" دختر "اَشَه اَمَرتَم" و "اَپَم پاتَه" فرونگاشته شود، داستان زنی که در سایه افسون نگاه و جادوی رخسار و دَستان پیکرش شکوه بابل و بزرگی خدایان هفتاد و هفت کشور رنگ باخت و جهان به تماشای زیبائی اش از گردش باز ایستاد و بابل و مردمان و خدایانش، بی جنبش و سنگوار هزار سال در چشمان او خیره شدند. من، "گیرَه نَم تَمَتی"(5) پسر "کوتیک این اَنشان"، دبیری خُرد از سیماش، هزار سال زمان می داشتم تا در هر دمی بازدمِ ارته استونه را به سینه فروکَشَم، بروز و بشب، هماره و همیشه در کنارش باشم، تا به هزاره ای راز سر بمهر آن زیبائی و آن جادو و آن افسون را واگشایم.
- «این شهر باشکوه و جاودانی باب-ئیل است، دروازه خدایان» صدا از دهان او نبود که بدر می شد، صدا جایی دور در آسمان نشسته بود و چکه چکه چون می ناب هزار ساله در کام من می چکید. ارته استونه واژه مِی را در پندار من شنید و گفت: «در خاور نگر کن، آنجا در میانه دشتی که سرزمین مَردیهاست(6)، روزی شهری خواهند ساخت که آوازهِ مِی مردافکنش جهان را درخواهد نَوَردید و خدایان برای چشیدن شهد شیرینش به زمین خواهند آمد، آنجا شیراز است، شهر چامه سرایان و باده پیمایان و مهرورزان». من در شیراز نگریستم، و به آنسویترش، به تختگاه شاهان انشان، به جایگاه پارسایان، با ستونهای سر به آسمان کشیده و باغهای پُرگل و جویهای خروشانش، به پارسه، که زیباترین شهر جهان بود.
بر بال پندار شیرین رو به سوی باختر نهادیم. - «آنجا روزی پیکر مردی آرام خواهد گرفت که نامش یادآور آزادگی و بزرگ منشی و رهائی خواهد بود، او بدی را از باب-ئیل خواهد راند و بردگان را رهائی خواهد بخشید و مردمان و خدایان او را به یک سان خواهند ستود، او جهان پرآشوب را رامش و آرامش خواهد بخشید و خود در پاسارگادَه آرام خواهد گرفت». ارته استونه آنگاه آهی کشید و اشکی فرو چکانید و با صدایی که از من هزاران سال دورتر گشته بود در گوشم خواند: «... افسوس که آب ما را خواهد برد ...»
جهان همچنان به گرد ما می گشت و ما سوار بر بالهای پندار ارته استونه از فراز آسمان، دیگرگونی جهان را به تماشا نشسته بودیم و از کشوری به کشوری و از شهری به شهری می رفتیم، روزی را در "سکاستانا"(7) به تماشای هنر سکاها می نشستیم و بروزی دیگر آتشگاههای "آثورواتگانا"(8) را بزیبائی می ستودیم و به دیگر روز در "مارگیانا"(9) در هنر پهلوانان پَرنی می نگریستیم. روز را در "راگیانا"(10) می بودیم و شب را در "مادراگیانا"(11) و پگاهان در "هگمتانه"(12) دیده از خواب بازمی گشودیم. من آن جادو را، آن جادوئی را که بما زندگی جاویدان بخشوده بود، درنمی یافتم. در ژرفای دل و پهنای سرم چیزی می بالید که تا به آنروزش نمی شناختم، چیزی چون کودکی نازاده در زهدان مادری. آیا پندار من از ارته استونه بارگرفته بود؟ پدرم، پدر آمارگرم، که بزرگِ آمارگران و اخترماران سیماش بود، از اندریافت آن جادو ناتوان مانده بود. - «ایلامیان برترین دبیرانند و تو نه دبیری خُرد، که بهترین دبیر ایلامی، از سیماش، شهر دبیران و اخترماران و آمارگران، اگر کسی از پس برسرودن و برنگاشتن آن جادو برآید، آن کَس همانا توئی» این صدای ارته استونه بود که از درون سینه من چون چشمه ای می جوشید و به رخسار جهان می پاشید، و من هر بار و در آغاز هر بهاری چندان دست نگاه می داشتم و در یاد آن روز جادوئی در پای برج بابل و بر کرانه رود تیگرا غوطه ور می شدم که خود ترجمان این جهانی آن جادو می گشتم و چون سیمای بهشتی زیباترین زن سرزمینم بر آئینه پدیدار می شد، نه خِرَدم بجای می ماند و نه هوشم، تا باز روز کهنه سپری می شد و روز نو فرا می رسید و من همچُنان بی آنکه واژه ای بر سنگ کوفته باشم، جادو زده برجا می ماندم، تا بهاری دیگر.
دنباله دارد ...
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
نوروز هشتادوشش
مزدک بامدادان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
------------------------------------------
1. اَرتَ استونَه : ستون راستی، اَشَه اَمَرتَم: راستیِ نامیرا، اَپَم پاتَه: نگاهبان پاکی آبها
2. خدای نگاهبان شهر شوش
3. کمربستهِ انشان
4. خداوندِ زمین
5. برگرفته از نام دو تن از شاهان ایلامی از خاندان سیماش
6. مَردیها یکی از تیره های ششگانه پارسی بودند، که بر پایه یک انگاشت زبانشناسی "مرودشت" نام خود را از آنان دارد.
7. سیستان
8. آذربایجان
9. مرو
10. ری
11. مراغه
12. همدان