iran-emrooz.net | Wed, 27.12.2006, 9:32
گلستان در آتش
نورالدین غروی
|
چهارشنبه ٦ دی ١٣٨٥
بنا به خبرهای منتشره، بمناسبت پنجاه نهمین سالگرد فروپاشی فرقه دموکرات مراسم کتاب سوزان بدست جدائی طلبان پان ترکیست انجام شده که در آن کتابهائی مانند شاهنامه فردوسی، کتابهای ادبیات و دستور زبان فارسی، زندگی نامه کوروش، دیوان حافظ، مثنوی مولوی بلخی (که این جماعت اورا ترک میدانند گرچه در ترکیه، متروپل پان ترکیسم، از او بنام شاعر و اندیشمند ایرانی نام میبرند)، و بوستان و گلستان سعدی و از همه شگفت انگیزتر دیوان فارسی شهریار را هم به آتش کشیدهاند. شهریاری که او را در باکو و دیگر جاهای قفقاز بنام اوز بالامیز (فرزند خودمان) نام میبرند. پرچم ایران را هم به آتش کشیدهاند.
دلم میخواست که خبر را باور نکنم. جدا خواستم که آنرا باور نکنم. که خبر باورنکردنیتر از آن بود که اگر از سوی یک منبع معتبر هم باشد براحتی بتوانم آنرا در اندیشه گاهم هضم کنم.
اما در ایمیلهای دیگر که دریافت کردم و وقتی گزارش آنرا در برخی سایتهای پان ترکيستها دیدم دیگر ناگزیر بودم و میبایستی که خبر را ولو سنگین ولو ننگین و دردآور بپذیرم. یکی از سایتها (بای بک) ویدیو کلیپ آنرا زیر عنوان: ٢٦ آذر ده یاندیریلان کتابلاردان بیر ویدئو کليپ (یک ویدئو کلبپ از کتابهای سوخته شده در ٢٦ آذر) گذاشته بود و متنی هم به این مفهوم که گرچه بعضیها این کار را محکوم میکنند ولی این واکنش احساس این کسان در برابر ستمهای رفته برآنان است به آن افزوده بود.
یکی از عکسها بسیار گویا بود. گلستان در حال سوختن بود. و بوستان سعدی در میان تل آتش در حالیکه شیرازه آن سوخته بود هنوز کلمه بوستان به خط نستعلیق زیبائی بر جلد آن خوانا بود.
به عکسها خیره شدم و سخت سوگوار. اگر هر کتاب محصول تلاش اندیشه گری یک انسان باشد و فرزند مغز یک انسان باشد، سوختن کتاب فرقی با سوختن اندیشه و مغز انسان دارد؟
وانگهی مثنوی و دیوان حافظ و گلستان سعدی با خون هر آنکس که در این سرزمین زندگی میکند عجین است و [در طاقچه هر اتاق دهات آذربایجانی، دیوان حافظ و سعدی مانند قرآن وجود دارد. آموختن و سخن گفتن به زبان ترکی آذربایجانی قبول، ولی اینهمه دشمنی با زبان فارسی چرا؟] (١)
چشمانم را فرو میبندم و به کتاب سوزانهای دیگر میاندیشم. به اسکندر که کبیر نبود و جندیشاپور، تا بحال هیچیک از آنانی که در کتابهای به دستور قدرت نوشته بنام کبیر نامیده شدهاند نشانی از بزرگی و سترگی ندیدهام، به کتابسوزانی که میگویند در زمان خلیفه دوم روی داده، به سلطان محمود غزنوی و هزاران هزار کتابی که در ری به آتش کشید که میگویند خاکستر کتابهای سوخته بار چند هزار شتر میشد، اگرچه شاید اغراق باشد ولی نشانی از اندازه آن رویداد دارد. به کتاب سوزان نازیها در سال ١٩٣٣ اندیشیدم و کتابهائی که در سالهای تصفیه استالین سوخت. و کتابسوزان در باکو وقتی که بلشویکها مساوات چیها را بر انداختند و قدرت را بدست گرفتند که حتی نریمان نریمان اوف صدر هیات رئیسه جمهوری سوسیالیستی آذربایجان! از آنهمه زورگوئی و غارت نفت باکو توسط روسها بدرد آمد که در نامهاش به لنین سوگوارانه از آنها نالید. در انروزهائیکه [ اسم پانکراتوف جلاد تن هرکسی را میلرزانید و لیستهای بی شمار اعدام شدگان در هر سو ایجاد وحشت مینمود] (٢) در آن روزهائیکه [زبان روسی کم کم جایگزین زبان ترکی گشت. ابتدا از ادارات شروع گردید و به کنگرهها و مدارس رسید آثار ترکی ملی گرایان جزء کتب ضاله اعلام و از کتابخانهها جمع آوری گردید] (٣) ولی در همان روزها پیشهوری که در باکو بود و سردبیر روزنامه حریت بود نه تنها اعتراضی بر این کار نکرد بلکه [با شیفتگی خاصی نسبت به حکومت شوراها، در حریت چنین مینوشت:... روسیه اصول فدراسیون را پذیرفته، استقلال ملی را به رسمیت میشناسد.] (٤) بگذریم که بعدها در جریان جدائیخواهی از ایران بسیار در نکوهش فدرالیسم نوشت.
دوباره به عکسها خیره شدم و یاد فیلم سینمائی فارنهایت ٤٥١ افتادم. این فیلم در سال ١٩٦٦ ازروی رمانی به همین نام نوشته ری برادبری Ray Bradbury در انگلیس ساخته شد و از قراری که خواندم برگردان تازهای از آن در سال ٢٠٠٧ قرار است به تماشا گذاشته شود. من این فیلم را شاید یکی دو سال پس از ساخته شدنش دیدم و نه یکبار که شاید پنج بار که آخرینش دو سه سال پیش بود آنرا تماشا کردهام..
نویسنده رمان جامعهای را ترسیم میکند که در آن دشمنی با اندیشه و روشنفکری و هر اندیشه زایائی، ویژگی نهادین آن جامعه است. اندیشیدن گناه است و هر آنچه که اندیشهگاه ما را واکاود خیانت است. و کتاب، کتاب، چون اندیشه را میسازد و آنرا جلا میبخشد پس بد است پس باید که آنرا سوزاند. خواندن و نگهداری کتاب جرم است. بریگاد ویژهای از آتشنشانان بجای اینکه آتش را فرو نشانند آتش بر میافروزند و کتابهای تازه یافته را در داخل خانهها میسوزانند که با کورههای دستی و شعله افکنهای قوی دمائی تا ٤٥١ درحه فارنهایت یا ٢٣٣ درجه سانیگراد ایجاد میکنند که هیچ کتابی را در آن دما یارای ایستادن و پابر جا ماندن نیست. بجای کتاب هرچه رئیس یا برادر بزرگ Big Brother میگوید باید پذیرفت. اصلا نباید اندیشید. تلویزیون تماشا کن که همین ترا بس است، تلویزیونی که برادر بزرگ هم با دوربینی که درآن کار گذاشتهاند ترا میبیند. بهمین دلیل در همه اتاقها و حتی آشپزخانه هم باید تلویزیون سه بعدی کار گذاشته شده باشد. در آن روزگاری که ری برادبری نوول خودش را مینوشت هنوز کابل فیبر نوری ساخته نشده بود که که بیننده دیده شود ولی امروزه انگاری به آن روزگاری که نویسنده آنرا به عهده قرن بیست و یکم گذاشته بوده رسیدهایم.
مونتاگ، قهرمان داستان، عضو بریگاد آتش نشانی، یا گروه ضربت کتاب سوزی، است. به کارش مینازد و وفاداریاش را به رئیس پیوسته نشان میدهد. زندگیاش در کار، سوزاندن کتاب، و تماشای تلویزیون باتفاق زنش میگذرد. زنش همه روزش به تماشای تلویزیون میگذرد و همانطور که یادشان دادهاند احساس خوش بختی میکند. ولی داروهای خواب آور و آرام بخشهای قوی که زنش میخورد نشان میدهد که زندگی روباتی آنگونه که مینماد زیبا نیست. تا اینکه در اثر زیاده روی در خوردن این گونه داروها میمیرد. مونتاگ در راه ادارهاش در مترو که مونو ریل است، از همان نوع که احمدینژاد میخواست و میخواهد در تهران بسازد، با کلاریس دختر جوانی آشنا میشود که او را به دنیای بزرگتری، به طبیعت، و مهمتر از همه به دنیای گذشتهها و تاریخ رهنمون میشود و تخم تردید دردل او نسبت به درست بودن راهی که میرود میکارد. مونتاگ همچنان کتاب میسوزاند تا اینکه در یکی از روزهائی که در درون خانه یک پیرزن به کتابسوزی میپردازند، زن صاحب خانه و صاحب کتابها جلوگیری میکند و به دستورات فرمانده مونتاگ گوش نمیکند. و در میانه کتابهایش که در اتاق نشیمن تلنبار کردهاند که یکجا بسوزانند میایستد و وقتی که اولتیماتوم فرمانده را میشنود که اگر آنجا را ترک نکند خود درمیان آتش خواهد سوخت، زن خود کبریت میکشد و آنرا به کتابهای آلوده به نفت میزند و ایستاده سرپا درمیان کتابها میسوزد و خاکستر میشود. مونتاگ برای اولین بار با پرسش خطرناک و دگرگون کنندهای روبرو میشود. از خود میپرسد که در درون این کتابها چیست که انسانی حاضر میشود بخاطر آنها زندگیاش را به آتش بکشد. از ته مانده کتابها یواشکی با خود برمیدارد و آنرا میخواند و اینکار را بازهم و بارهای دیگر تکرار میکند و کتابخانهای در خفا برای خود میسازد. تا اینکه به تصادفی با عاقله مردی بنام فابر آشنا میشود که زندگی روباتی را بر نمیتابد و به گذشتهاش میاندیشد. او مونتاگ را به دنیای دیگری راهنمائی میکند. تا روزی که مونتاگ در ادارهاش همراه همکارانش به ماموریت تازهای فرستاده میشود که وقتی به محل میرسند آشکار میشود که این بار باید کتابهای خودش را و خانهاش را به آتش بکشد. درآن لحضه گزینش، او کتاب را بر میگزیند ولی بجای اینکه مانند پیرزن خود را آتش بزند فرماندهاش را با شعله افکن میسوزاند و فرار میکند. و به جائی که آن پیر فرهیخته نشان داده است رهسپار میشود. روباتها بدنبالش میآیند و همه آدمها به فرمان برادر بزرگ به بیرون خانههایشان میآیند که همه خانهها مثل هم و مانند یک ماکت ساختمان ساخته نشدهاند. که تو یک جامعه روباتیک را میبینی که همگان مغزشوئی شده نه تنها لباسشان، خانهشان بلکه راه زندگیشان هم یونیفرم است.روباتها که از روی بوی تن مونتاگ اورا جستجو میکنند به او نزدیک میشوند ولی مونتاگ خود را در رودخانهای که اورا به شهر کتاب رهنمون میشود میشوید و روباتها او را گم میکنند.
نمیدانم یادش بخیر یا به شر، آنروزها من مجموعه گرانبهائی از اعلامیههای تقریبا تمام گروهها را در فاصله ١٣٣٩، که در آنسال پیش از سالگرد شانزده سالگیام عضو سازمان جوانان جبهه ملی شده بودم، تا پس از پانزده خرداد ٤٢ را گردآوری کرده بودم که به زحمت آنها را نگهداری میکردم که بعدها اصول مقدماتی فلسفه ژرژ پولیتستر، اصول جنگهای پارتیزانی رژی دبره که زیر فشار شکنجه جلادان بولیویائی چه گوارا را لو داد و چون فرانسوی بود از مرگ رهید و حالا هم در فرانسه به گذران عمر مشغول است، خاطرات زندان اشرف دهقانی که از زندان گریخته بود، از احمد رضائی و پویان و ووو تا آنجا که توانسته بودم به آن مجموعه افزوده بودم که وقتی آنها را با هزار ترس و احتیاط به کسی برای خواندن میدادم تا پس بگیرم و در آن پستوهای دست ساز پنهان کنم جانم بالا میآمد و هر از چند گاهی، وقتی که از خانواده یارانی که دستگیر میشدند میشنیدم که ساواک حتی دیوارها را هم چک میکند که مبادا پشت آن جاسازی شده باشد، منهم جای آن گنجینه اندیشه را عوض میکردم تا که ناگزیر شدم آنها را به پلاستیکی بپیچم و در باغچه خانه مان بکارم. تا اینکه یکی از روزها مادرم خبر داد که یکی از یاران را که دستگیر کرده بودند باغچه خانهشان را هم بیل زده بودند که مبادا کتابی یا ورقی یا حتی ورق پارهای یا هرآنچه که نشانی از اندیشه ورزی داشته باشد بیابند، پس سوگوارانه، از گنجینهام نبش قبر کردم و آنها را، بخاطر مادرم، با اشک در چاه قدیمی آب که پس از لوله کشی متروک شده بود در حیاط خانه مان انداختم که هنوز هم درد فراق آنها را دارم.
این آقای صانعی که اکنون آیت العظمی است و اصلاحطلب هم هست و حرفهای خوبی میزند و فتواهای خوبی میدهد که وبسایتاش بخاطر دیدگاههای مترقیانهاش در باره زنان فیلتر شد، آن زمان دادستان کل بود که آن فرمان غلاظ و شداد راجع به کتابهای ضاله و مضله را داد که خواندن و نگهداری و فروختناش ترا تا به سطح باغی بودن میرساند، هر گوشه خلوتی، هر خرابهای و هر رودخانهای پر از کتابهای با ارزش بسیار شد که دارندگانشان از ترس جان از آن دلبندهایشان جدا شدند. روانش شاد دوستی که نماینده دور اول مجلس بود و سخت هوادار آزادی، از موقعیت نماینده بودنش استفاده کرد و شبها با وانتی در خرابهها و رودخانههای بی آب گشت و به گفته خودش یک کتابخانه بزرگ وارزشمند ساخت. که البته در پایان دورهاش در مجلس، مدتی اوین نشین هم شد.
مونتاگ به جائی که عاشقان کتاب، دشمنان مغزشوئی و پاسداران اندیشه از دست اربابان دروغ فرار کرده و در جای دنج و دور از شهر و دیاری زندگی میکردند راهنمون میشود. او با آدمهائی آشنا میشود که که برای اینکه اگر دستگیر شدند و کتابهایشان سوخت کتاب ازبین نرود خود کتاب شدهاند.دو مرد دوقلو یکی بینوایان جلد یک و دیگری جلد دو و آن یکی کلبه عمو تم، بعدی الیور تویست، دیگری دن کیشوت و نفر بعد کمدی الهی و و و است. تا به پیر مردی میرسد که در بستر مرگ خوابیده و نوهاش کنار او در حال خواندن کتاب مجازات و مکافات تولستوی است. پیرمرد میخواهد مطمئن باشد که پیش از مرگش کسی هست که با کتاب یکی شده است.
وقتی که در سال ١٩٣٨ استالین دستور دادکه نیکلای بوخارین را که پبشترها عضو پولیت بوروی حزب کمونیست بود و سردبیر پراودا و پس از آن ایزوستیا، به اتهام خیانت دستگیر کنند که در دادگاه خیلی معروف ٢١ نفر محاکمه شود، از آن محاکمهها که در همه رژیمهای مستبد نسخه برداری شد و هنوز هم میشود، چون خود میدانست که دستگیر خواهد شد به زن جوانش که عاشقش بود گفت این نوشتههای مرا هرجا که پنهان کنی کا گ ب آنرا خواهد یافت. تنها جائی که نمیتوانند بیابند و آنرا نابود کنند مغز توست. پس تو همه اینها را بخاطر بسپار و حفظ کن. آنا لارینا زن بیست و چهارساله او، همه سند بیگناهی شوهرش را از بر کرد. بوخارین را اعدام کردند. آنای جوان که پسر یکسالهاش را از او گرفته بودند و به یتیم خانه داده بودند تک و تنها بلند گوی دفاع از شوهرش شد. بیست سالی در زندان و بعد در زندان خانگی در سیبری گذراند، ولی زبان فرو نبست. از اردوگاههای کار اجباری تا محرومیت از حقوق اجتماعی همه را بجان خرید و بر ستمی که به او و پسرش و شوهرش رفته بود پای کوفت و یک لحظه دم فرو نبست. پنجاه سال آزگار بر باور خویش پافشاری کرد تا که استالین هم رفت و برژنف هم و گاه گورباچف رسید و او با اکراه از بوخارین اعاده حیثیت کرد و این زن ارزشمدار گرچه در سنین کهولت اما مفتخر پیروزیاش را در سال ١٩٨٨ جشن گرفت و هشت سال بعد هم دیده از جهان فروبست.
مونتاگ هم که از آن مدینه جاهله بر وزن و نقطه مقابل مدینه فاضله یا دیستوپیا Dystopia بر وزن و مقابل یوتوپیا Utopia رسته است کتابی را بر میگزیند که آنرا در خودش حل کند یا خود در کتاب حل شود که اگر اهالی دیستوپیا آخرین کتاب را هم سوزانده باشند بازهم انسان – کتابها باشند که به نسلهای آینده برآمد کار مغزهارا و اندیشهها را بازگو کنند و بگویند و نشان دهند که انسان ابزار نیست و ماشین نیست و روبات نیست و سطل زباله دانی نیست که فرمانروایان مدینه جاهله هرچه میخواهند درآن بریزند.
بردبری Bradbury از قرار در نوشتن این رمان از کتاب پرآوازه ١٩٨٤ جرج اورول اثر گرفته است که او در آن کتاب و در مزرعه حیواناتاش دیستوپیا را نشان میدهد. اورول کتاب مزرعه حیواناتاش را دقیقا در زمانی مینوشت که اولین بمب اتمی جهان در امریکا زیر نام پروژه مانهاتان ساخته میشد و جالبتر اینکه کتاب او درست در همان ماهی که بمب اتمی آمریکا در هیروشما و ناکازاکی اولین نمایشگاه ابرجنایت بشر را ساخت به قفسه کتاب فروشها راه یافت.
در ١٩٨٤، برادر بزرگ، Big Brother، همه کاره است و با پلیس اندیشه فکر هرکسی را میخواند. در اینجا بجای مونتاگ آقای وینستون اسمیت که خودش در وزارت حقیقت کار میکند در خطر است. او میبیند و میفهمد که در وزارت خانه او برنامه همیشگی در کار است که ذهن آدمیان را خالی کنند. آدمها باید از خاطره، از یادوارهها، از گذشته تاریخیشان خالی باشند و بجای آنها آنچه این گماشتگان وزارت باصطلاح حقیقت میگویند پر شود.
اگر گفتند که در ایران در هزار سال گذشته امپراطوران ترک از طریق دموکراتیک حکومت کردهاند باید بپذیرد، اگر گفتند که شوونسیتهای فارس در جنگی که بین ایران و روس در گرفت آذربایجان را به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم کردند باید که بپذیرد، و حتی اگر گفتند که صد سال است (یعنی زمانیکه ستارخان و باقرخان قهرمانان نجات مشروطه بودند و شاه مملکت هم ترک بود و بیشتر خانها و سلطنهها و ملکها و دولهها هم از قماش و ایل و تبار شاه بودند) که شوونیستهای فارس با زبان ترکی میجنگند باید که بپذیرد، و نیز اگر گفتند که در جنگ جهانی دوم آذربایجان را به دو نیمه کردند باید که بپذیرد. و اگر گفتند که پیشه وری ادامه دهنده راه ستارخان است باید که بپذیرد.
کار پلیس اندیشه پاک کردن و تهی کردن آگاهیهای تاریخی است. و پر کردن آن با دروغهائی که میبافند. پلیس اندیشه به آنها اجازه نمیدهد که انبوه کتابها را بازکنند، خاطرات یاران پیشه وری را، هزاران سندی که از آرشیو کا گ ب و وزارت خارجه آمریکا و سیا بیرون آمده است و حتی نوشتههای خود پیشه وری را در روزنامههای آذربایجان جزء لاینفک ایران، حریت و آژیر که در هردو آنها او سردبیر بود و روزنامه آذربایجان که پس از راه افتادن فرقه، ارگان رسمی آن شد را بخوانند و درآنها جزر و مدهای شخصیت او را بکاوند و باورهای اورا به محک خرد بزنند و از خو بپرسند که این کسی که در نوشتههایش در روزنامه آذربایجان جزء لا ینفک ایران یک ایرانی دو آتشه است و در روزنامه حریت یک مارکسیست لنینیست متعصب و در نهضت جنگل یک برنامه ریز و وزیر جمهوری سوسیالیستی گیلان که در پی پیوند دادن، اگرنه ایران، دستکم شمال ایران به بزعم خودش مدینه فاضله لنین، و در آژیر یک استالینست بسیار باورمند است و درست در سالهائیکه استالین در تصفیههای خونیناش بیش از بیست و پنج میلیون نفر به گزارش روی مدووداف در کتاب در دادگاه تاریخ و دوازده میلیون نفر بنا بگزارش خروشچف به کنگره بیستم حزب کمونیست، از باصطلاح هم میهنانش را کشته و خیل بزرگی از اندیشمندان قبلا کمونیست، از آرتور کوئستلر با کتاب ظلمت در نیمروزش [ که گفته میشود قهرمان داستانش، روباشف، در حقیقت همان بوخارین بوده است ]، تا جرج اورول با ١٩٨٤ و مزرعه حیواناتاش و از ره رسیدن و بازگشتاش تا مانس اشبربر با رمان بیاد ماندنیاش قطره اشکی بر اقیانوس، تا ریچارد رایت با کتاب پر آوازهاش خدائی که رفوزه شد، The God That Failed و هزاران دیگر رویگردان از آن مکتب شده و در رد آن و افشای آنهمه جنایات جان کندند و خود را در خطر انداختند، هرگز ذرهای تردید در درستی راهی که استالین میرفت نشان نداد، و در تمام این سالهای دراز کلمهای از زبان مادری، ترکی، که ادعا کند بنیان ملیت است، نگفته است بلکه همراه با سیاستهای استالین گاهی اصالت دادن به زبان را یک کار بورژوازی، پس بد و نکوهیده، دانسته و گاهی بر طبل فدرالیسم کوبیده و پس از آن همه زبانها و ملیتها را در راستای منافع بقول خودش متروپل انقلاب جهانی یعنی کمونیسم دانسته، چسان شد که ناگهان پس از رد اعتبارنامهاش در مجلس چهاردهم و پس از آن در کنگره حزب توده بیاد مظلوم شدن زبان ترکی میافتد.
وزارت حقیقت نمیگذارد که اینان کتابها را باز کنند و ببینند و بدانند که اندیشه و طرح فرقه دیمقرات آذربایجان درست در سالی که آلمان به شوروی اعلام جنگ کرد در جلسات کمیته مرکزی حزب مطرح شد و به مجرد تسلیم آلمان، هم چارت سازمانی، اعلام موجودیت و مانیفست آن و هم همه برنامهها و زمان بندیها و گزینش رهبران و حتی متن اعلامیهها با تصویب کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی تهیه و برای اجرا در اختیار میر جعفر باقراف، صدر هیئات رئیسه آذربایجان شوروی که پس از استالین در دادگاههای شور.وی به اتهام کشتار بیش از بیست هزار نفر اعدام شد، گذاشته شد و او ایتدا بسراغ دیگران رفت تا اینکه پیشه وری را مناسب ترین گزینه در چارچوب تبیین اینتر ناسیونالیسم به سبک استالین یافت و او را به اینکار گماشت. وزارت حقیقت به این جوان یاد میدهد که اگر من این حرفها رامیزنم بر من خشم بگیرد و مرا شوونیست فارس بداند، گرچه این انگها بمن نمیچسبد، ولی به او رخصت نمیدهد که لابلای این همه انبوه اسناد را بگردد و برای خود اگر دنبال قهرمان میگردد دیگری را که شایسته است بجوید و یا خود قهرمان شود.
به او نمیگویند که پیشهوری یک ناسیونالیست آذربایجانی نبود بلکه یک اینترناسیونالیست بسیار مومن و وفادار بود که همه هستیاش را درآن راه باخت.
و به او نمیگویند که همه این فاجعه، فرقه دیمقرات آذربایجان، از آغاز تا پایان برای نفت بود و آنچه که به بازی بیشرمانه گرفته شد امید وآرزوی صدها هزار یا میلیونها ایرانی بود که با تنهای رنجور از ستم رضاخانی و روانهای رنجورتر از تحقیرها و محرومیتها به دنبال یک زندگی آزاد و آرام و مرفه و محترم بودند بود.
به آنها نمیگویند که آن برنامه یکسان سازی فرهنگی رضاخانی تنها در شش هفت سال آخر سلطنت او یویژه پس از بازگشت او از سفر به ترکیه بود که در آن سخت تحت تاثیر مصطفی کمال قرار گرفته بود. او عکس برگردانی از یکسان سازی ترکی مصطفی کمال را به شکل یکسان سازی فارسی در ایران به اجرا گذاشت که بیگمان برای کسی که نه سوادی از تاریخ داشت و نه از فرهنگ بجز زورگوئی و چپاول و سرقت دارائیهای مردم آگاهی میداشت اگر اندیشه به مزدانی چون محمد علی فروغیها نبودند به آنهم نمیتوانست حتی بیندیشد.
به او نمیگویند که از آن پس اگر ستمی بر قومیتهای گوناگون ایرانی رفته است بر همه آنان بوده است و هستند بخشهائی از ایران که از آذربایجان محرومتر و ستم زدهتر هستند. به آنها نمیگویند که اگر راهی هست و اگر راهی راست و کم دردسرتر هست پافشاری بر رفع ستم بر همه قومیتها و اقلیتهاست، و استقرار نظام مردم سالاری در تمام کشورمان است که هرکسی آزاد در گزینش، زبان خود را بکار میبرد و سنت خود را گرامی میدارد.
وزارت حقیقت میداند که اگر این جوان که کتاب میسوزاند دریابد که در کتابها در تاریخها و در یادنامهها و حتی در فیلمها و گزارشات خبرگزاریهای بیگانه چه آمده است خواهد دانست که همه این بافتههای وزارت حقیقت یکسره دروغ است. اگر بداند که ستارخان پرچم بیگانه را بر نمیتافت و همه هستیاش را برای زیستن در زیر پرچم ایران در کف دست نهاده بود بیگمان در تاریکی شب پرچم جمهوری آذربایجان را به یک تیر چراغ برق نمیبست که با گرفتن عکس از آن وفاداریاش را به کورپوریشنهای اندیشه سازی نشان دهد. و پرچم ایران را آتش نمیزد.
با همه این حرفها اگر نه ده کتاب و صد کتاب، که همه کتابخانهها را هم بسوزانند من مثنوی خواهم شد، تو گلستان، او هم دیوان حافظ، و ما همه شهریار خواهیم شد و شما شاهنامه و ایشان هم سرود ای ایران را با نبضهایشان خواهند تپید و همهمان دسته جمعی شهریار را زمزمه خواهیم کرد که:
تو همایون مهد زرتشتی و فرزندان تو – پور ایرانند و پاک آئین نژاد آریان
اختلاف لهجه ملیت نزاید بهر کس – ملتی با یکزبان کمتر به یاد آرد زمان
گر بدین منطق ترا گفتند "ایرانی نهای " – صبح را خوانند شام و، آسمان را ریسمان.
هنوز در تبریز و دیگر جاهای آذربایجان صدها هزار حسن و قدیر، پسران علی مسیو، هستند که با هر نفسی که میکشند عشق به ایران زمین را فریاد میکنند و به گاه دفاع از میهنشان آخرین کلامشان پاینده ایران خواهد بود.
نورالدین غروی
٤ دی ماه ١٣٨٥
----------------------------
(١) خاطرات سیاسی خلیل ملکی صفحه ٣٣٩ (ملکی خود تبریزی و از اعضای گروه پنجاه و سه نفر بود).
(٢) از زندان رضاخان تا صدر فرقه دموکرات آذربایجان نوشته علی مرادی مراغهای ص ٣٤
(٣) همان ص ٣٦ به نقل از یادداشتهای اردشیر آوانسیان
(٤) همان ص ٣٧