دوشنبه ۲۶ شهريور ۱۴۰۳ - Monday 16 September 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 11.06.2024, 19:34

روایت زندگی سِوِتلانا، دختر استالین

سِوِتلانا، دختر استالین (بخش ۳)


سعید سلامی

استالین پس از پایان دورۀ جنگ، دستور داد که غذا‌هایش قبل از صرف آن‌ها آزمایش شوند تا از مسموم نبودنش اطمینان حاصل شود. دکترهای متخصص هر غذایی را که پخته و تهیه می‌شد، در آشپزخانه آزمایش می‌کردند. آن‌ها در صورت اطمینان از سالم بودن غذا، آن ‌را مهروموم می‌کردند و برچسبی روی آن می‌زدند: «هیچ عنصر سمی یافت نشد.» دکتر یاکوف هم هرازگاهی به آپارتمان کرملین می‌آمد و با لوله‌های همراهش از هوای داخل اتاق‌ها نمونه برداری و آزمایش می‌کرد. سوتلانا در حالی که سعی می‌کرد لحن عادی بگیرد، می‌گفت: «آقای دکتر، مادامی که خدمت‌کارها اتاق را تمیز می‌کنند و زنده‌اند، پس همه چیز باید درست باشد.»

ازدواج نافرجام

استالین در پاییز ۱۹۴۹، ترتیب ازدواج سوتلانا با یوری ژدانف را داد. یوری پسر آندری ژدانف، معاون استالین و فرد مورد اعتماد او در امور فرهنگی و ایدئولوژیکی بود که چند ماه قبل بر اثر اعتیاد به الکل درگذشته بود. سوتلانا معتقد بود: «پدرم همیشه امیدوار بود که روزی خانواده‌اش با خانوادۀ ژدانف‌ها به واسطۀ یک ازدواج به هم وصل شوند.» کاملا پیدا بود که این ازدواج از نوع ازدواج‌هایی بود که دو سلسلۀ پادشاهی را به هم وصل می‌کند.

بنا به گفتۀ مولوتف، استالین از میان وزرایش «آندری ژدانف را بیش از همه دوست داشت. او ژدانف را ارزشمندتر از هر کس دیگری می‌دانست.» ژدانف به ظاهر آدم ملایم و مهربانی بود که هیچ تهدیدی برای استالین به شمار نمی‌رفت. استالین در جریان «کارزار ضد جهان‌وطنی»، آندری ژدانف را مسئول امور ایدئولوژیک این کارزار کرده بود؛ کارزاری که هدف آصلی آن سرکوب و حذف هنرمندان و روشن‌فکران بود. ژدانف هم به راستی در نهایت بی‌رحمی و شقاوت دستور رهبر و وظایف محوله را انجام داد، به طوری که آن دوره، به «دورۀ ژدانفی» معروف شد. او موسیقی آهنگ‌سازان بزرگی مثل خاچاتوریان و شوستاکوویچ را با عنوان «بیگانه با مردم شوروی و ذائقۀ هنری آن‌ها» ممنوع اعلام کرد و به نشریات شوروی دستور داد که از چاپ آثار بسیاری از نویسندگان و شاعران از جمله آنا آخماتووا خودداری کنند. ژدانف در توصیف آخماتووا گفته بود: «او نیمی فاحشه، نیمی راهبه، به عبارتی، فاحشه راهبه‌ای است که گناهش با عبادتش قاتی شده است.»

یوری ژدانف (پسر)، مورد علاقۀ ویژۀ استالین، پس از این‌که لیسانس خود را در رشتۀ شیمی گرفت، از سوی او به ریاست «ادارۀ علمی کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست شوروی» منصوب شد. او در این زمان بیست و هشت سال داشت. یوری این منصب را به‌رغم میل باطنی‌اش پذیرفت. او بعدها به سوتلانا گفت: «خودت خوب می‌دانی که این جور مناصب چه دردسرهایی دارد. ورود مجانی‌ست، اما موقع خروج باید هزینۀ گزافی بپردازی.»

بنا به گفتۀ سرگو بریا، پسر لاورنتی بریا (به لاورنتی بریا، رئیس پلیس مخفی استالین، نقش او در سرکوب‌ها، اعدام‌ها، تبعیدها و اعدام خود او در دورۀ «ذوب یخ‌ها» در ادامه خواهیم پرداخت.) استالین در این ماجرا در واقع نقش دلال ازدواج را بازی کرد. او به سوتلانا گفت: «من یوری را دوست دارم، او آیندۀ خوبی دارد و عاشق توست. با او ازدواج کن.» سوتلانا از جروبحث کردن و مقاومت در برابر «پدری که حالا پیرتر و در نتیجه انعطاف‌ناپذیرتر شده بود»، خودداری کرد و با اکراه پیش‌نهاد پدر را قبول کرد.

ازدواج سوتلانا با یوری ژدانف در واقع نادرست و دستوری بود. خانوادۀ ژدانف، حتا پس از مرگ آندری ژدانف در سال قبل، به تعصبات ایدئولوژیکی و حزبی‌شان به شدت پای‌بند بودند. آپارتمان‌ ژدانف‌ها پر از غنایم جنگی، از قبیل گلدان‌ها، قالیچه‌ها و اشیای هنری نفیس بود. این غنایم بعد از شکست آرتش نازی، بار کامیون شده و مستقیما از آلمان به خانۀ ژدانف آورده شده بودند. سوتلانا از مادرشوهرش متنفر بود. یوری کاملا زیر سلطه و عاشق مادرش بود و او را «جغد پیر خردمند» می‌نامید.

سوتلانا حامله شد. او در سه ماه نخست ازدواجش همواره بیمار بود عاقبت در بهار ۱۹۵۰، در بیمارستان بستری شد. پزشک‌ها تشخیص دادند که او و شوهرش گروه خونی ناسازگاری دارند. او فاصلۀ زیادی با مرگ نداشت. در ماه مه همان سال زودتر از موعد، در هفت ماهگی، وضع حمل کرد. نوزاد دختر بود و سوتلانا اسم او را یکاترینا (اسم مادر بزرگ پدری‌اش) گذاشت. وقتی استالین شنید که صاحب نوۀ دختری شده است، به سوتلانا نوشت: «... مراقب خودت باش. مراقب دخترت هم باش. کشور به آدم نیاز دارد، حتا به آن‌ها که هفت ماهه به دنیا آمده‌اند. کمی صبور باش، به زودی هم‌دیگر را خواهیم دید. می‌بوسمت سوتوچکای خودم بابای کوچولوت»

سوتلانا و یوری یک سال دیگر نیز با هم زندگی کردند، اما آن‌ها می‌دانستند که این زندگی مشترک چندان دوام نخواهد آورد. یوری در بخش علمی کمیتۀ مرکزی احساس می‌کرد که حلقۀ طناب دور گردنش روزبه روز تنگ‌تر می‌شود. او و همسرش به جای این‌که به هم نزدیک شوند، هر کدام به خلوت خود خزیده و با غم و غصه‌هایشان تنها بودند.

سوتلانا بعدها نوشت: «یوری زیاد خانه نبود. او شب‌ها دیر وقت به خانه می‌آمد. تازه، موقعی هم که در خانه بود، کاملا زیر نفوذ و سلطۀ مادرش بود و از آنجایی‌ که او ذاتاً آدم بی‌احساسی بود، توجه چندانی به غم و غصه‌هایم یا وضعیت روحی و ذهنی‌ام نداشت. دیری نگذشت که من خودم را در وضعی دیدم که حتا نمی‌توانستم نفس بکشم.»

اما فهم و داوری سوتلانا در بارۀ فضا و وضعیت زندگی مشترک خودش با یوری درست نبود؛ قضیه پیچیده‌تر از آن چیزی است که او درک می‌کرد. در چنین خانواده‌هایی که عملا هیچ حرف واقعی گفته نمی‌شود، امکان ندارد که آدم‌ها درگیر احساسات واقعی شوند. آیا سوتلانا و یوری در بارۀ پدرهایشان و آن‌چه در بیرون از چهاردیواری خانه‌‌شان در جریان بود، با هم گفتگو می‌کردند؟ در واقع چنین بحثی ناممکن بود. آیا منظور سوتلانا از آن‌چه «بی‌احساسی ذاتی یوری» نامیده، ناتوانی یوری از سخن گفتن صادقانه بود؟ سوتلانا می‌بایست به تجربه دریافته باشد که در محافل ایدئولوژیک متعصب بنیادگرا، نوع خاصی از احساسات؛ احساسات خارج از خاست‌گاه و تربیت ایدئولوژیک، به مثابه تزلزل یا عنان‌گسیختگی فکری و رفتاری تلقی می‌شود.

طلاق ناگزیر

سوتلانا و یوری در واقع جدا از هم زندگی می‌کردند، اما طلاق فقط با اجازۀ استالین امکان‌پذیر بود. سوتلانا با احتیاط نامه‌ای به پدرش نوشت: «... خیلی خیلی دوست دارم شما را ببینم تا بدانید چگونه دارم زندگی‌ام را می‌گذرانم. دوست دارم همۀ این‌ها را حضوری و رودررو با شما در میان بگذارم... اما نمی‌خواهم مزاحمتان بشوم... در ارتباط با یوری ژانف، ما نهایتاً تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم.... ما دو سال است که برای هم زن و شوهر نبوده‌ایم... او بعد از این‌که برای بار دوم گفت باید [بعد از جدایی] دخترم را پیش او بگذارم چیزی که مطلقاً امکان ندارد دیگر کاری به کار این جناب پروفسور عصاقورت داده، این علامۀ بی‌عاطفه ندارم. او می‌تواند خودش را زیر همۀ کتاب‌هایش دفن کند... پاپوچکا، شما لطفا از دست من که دارم این‌ها را برایتان تعریف می‌کنم، عصبانی نشوید. شما حتما قبلا هم از این موضوع آگاه بودید. خیلی خیلی می‌بوسمتان، دختر مضطرب شما.»

استالین هم در پاسخ دخترش در نامه‌ای از جمله نوشت: «... بسیار خوب، اگر این همان چیزی است که تصمیم گرفته‌ای، پس طلاق بگیر؛ چنین موضوعات را نمی‌توان با اعمال زور حل کرد، اما می‌خواهم بدانی که طرز نگاهت را به زندگی خانوادگی اصلا دوست ندارم.»

سوتلانا در تابستان ۱۹۵۲، اجازۀ پدرش را برای طلاق گرفت. سوتلانای دم‌دمی مزاج که به خاطر یوری کلی درس‌های آواز و صدا دیده بود و در مهمانی‌ها با یوری با پیانو هم‌نوازی کرده بود و به خاطر یوری قدکوتاه همیشه کفش‌های پاشنه‌کوتاه پوشیده بود، بعدها نوشت: «یوری ژدانف، مرد جوان فرهیخته، با فرهنگ و با استعداد در رشتۀ کاریش بود. او پدر عالی‌ای هم بود؛ اما من و او در دو سیارۀ متفاوف زندگی می‌کردیم.»

سوتلانا حالا بیست و شش سال داشت و در سال آخر فوق لیسانس ادبیات دانش‌گاه مسکو بود. پدرش از او پرسید حالا که طلاق گرفته‌ چگونه از عهدۀ هزینۀ زندگی‌اش برخواهد آمد. سوتلانا بعد از طلاق از ژدانف، دیگر حق استفاده از خانۀ دولتی، ماشین دولتی، راننده، غذا و پوشاک مجانی نداشت. استالین از دست دخترش خیلی عصبانی بود؛ روی دخترش تف انداخت: «اصلا تو هیچی هستی! انگلی! از قِبل چیزهایی که دولت بهت داده، داری زندگی می‌کنی. آپارتمان‌ها، داچاها، ماشین‌ها؛ خیال نکن که این‌ها مال توست. نه، هیچ‌کدام از این‌ها به تو تعلق ندارند!»

سوتلانا گفت که به داچا، ماشین دولتی یا راننده هیچ نیازی ندارد. کمک‌هزینه‌ای که به عنوان دانش‌جوی فارغ‌التحصیل شامل حالش می‌شود، کفایت می‌کند تا هزینۀ زندگی و غذای بچه‌هایش را بپردازد. استالین دلش به حال دخترش سوخت؛ از کشوی میزش چند هزار روبل برداشت و به سوتلانا داد. این مبلغ به خاطر کاهش ارزش پول ملی، پول قابل توجهی نبود، اما استالین که از قیمت کالاها و هزینه‌های زندگی بی خبر بود، گمان می‌کرد مبلغ هنگفتی به دخترش داده است. این پول فقط هزینۀ چند روز زندگی سوتلانا را تامین می‌کرد. اما سوتلانا چیزی نگفت.

استالین هم‌چنین به دخترش قول داد که برایش ماشین بخرد، به شرطی که اگر گواهی‌نامۀ رانندگی‌اش را بگیرد. سوتلانا دست به کار شد؛ گواهی‌نامه‌ و ماشین‌اش را گرفت و پدرش را سوار کرد تا با هم در خیابان‌های مسکو دور بزنند. استالین از این‌که دخترش بلد بود رانندگی بکند، خوش‌حال به نظر می‌رسید و از آن تبسم‌های کمیاب بر چهره داشت. محافظان استالین در صندلی عقب نشسته بودند در حالی که اسلحۀ خود را روی زانوان‌شان گذاشته بودند.

«توطئۀ دکترها»

استالین دختر و نوه‌هایش را به جشن تولد هفتاد وسه سالگی‌ (در واقع هفتاد و چهار سالگی‌)اش در بیست و یکم دسامبر دعوت نکرد. بریا مالنکوف، بولگانین، میکویان و خروشچف در این چشن حضور داشتند. استالین در جشن تولدش خیلی سرحال و پرجنب‌وجوش بود. آشپزها غذاهای خوش‌مزه و متنوع گرجی پخته و آماده کرده بودند. آزمایش‌های مربوط به تشخیص سم طبق معمول در آشپزخانه انجام می‌شد. استالین برای اطمینان بیشتر، معمولا یکی از مهمان‌ها را با ترفند خاص خودش وامی‌داشت تکه‌ای از غذا را قبل از او بخورد. خروشچف بعدها نوشت: «استالین سر میز شام به من گفت: “هی نیکیتا، ببین چه دل و جگر مرغ خوش‌مزه‌ای! نمی‌خواهی کمی ازش بخوری؟”» و خروشچف جواب داده بود: «ای وای یادم رفته بود، الانه می‌خورم.» و استالین هر بار بعد از خروشچف از غذاها می‌خورد.

استالین در آن روزها به شدت مشغول برنامه‌ریزی برای آخرین و وحشت‌ناک‌ترین کارزار حکم‌رانی‌اش موسوم به «توطئۀ دکترها» بود. تاس، خبرگزاری رسمی شوروی در سیزدهم ۱۹۵۳، بیانیه‌‌ای دولتی، زیر عنوان «جاسوسان و قاتلان رذل زیر نقاب استادان پزشکی» منتشر کرد: «گروهی از دکترهای خراب‌کار دستگیر شدند. مدتی پیش نیروهای امنیت داخلی موفق به کشف گروهی از دکترهای تروریستی شدند. آنان می‌خواستند از طریق تجویز داروهای کشنده، چهره‌های سرشناس کشور را از بین ببرند.» در متن بیانیه از دکترها با عنوان «قاتلان سفیدپوش» یاد شده بود. مردم، همۀ مردم از شنیدن و خواندن این گزارش‌های خبری، دست خوش نوعی جنون شده و به این «قاتلان سفیدپوش» فحش می‌دادند و تشنۀ انتقام بودند، از رفتن نزد پزشکان یهودی سرباز می‌زدند و اگر در خیابان به صورت اتفاقی با همسر یا فرزندان آن‌ها روبه‌رو می‌شدند، بلافاصله راه‌شان را کج می‌کردند.

از نُه پزشک‌ که در روزهای نخست دست‌گیر و اسامی‌شان اعلام شد، شش نفرشان یهودی بودند،. دکتر یاکوف راپوپورت، آسیب‌شناس برجستۀ شوروی، به اتهام «قتل و عضویت در سازمان تروریستی ضد شوروی»، یکی از بازداشت شدگان بود. گرفتن اعتراف‌های امضا شده، راهکار ساده‌ای بود که قبلا هم کارآیی خود را نشان داده بود: «اگر متهم به جرمی اعتراف کند، پس حتما مرتکب شده است.» دست‌گیر شدگان به زندان‌های «لوبیانکا» یا «لفورتوو» فرستاده شدند.

استالین بعد از از راه اندازی کارزار «ضد یهودی» و «توطئۀ دکترها»، تصمیم گرفت که «توطئۀ نویسندگان» را هم «کشف» و خنثا کرده و «عناصر نامطلوب» این «جهان وطنان» بی‌وطن را قلع‌وقنع کند.

روشن‌فکران شوروی، مخصوصا آن‌ها که در مسکو زندگی می‌کردند، همواره در معرض خطر دست‌گیری بودند. جاسوسان، خبرچینان و مأموران پلیس مخفی پرشمار، همه جا حاضر بودند. هیچ‌کس نمی‌توانست بفهمد در پشت صحنه چه می‌گذرد. هر کسی فقط در معرض تأثیرات مرگ‌بار بیرونی بود. اوضاع طوری بود که انگار داری روی ریگ روان راه می‌روی، اما هنوز وانمود می‌کنی که زمین زیر پایت سفت و محکم است.

سوتلانا بعدها با یادآوری آن سال‌ها نوشت: «طی زمستان ۱۹۵۲ و ۱۹۵۳، تیرگی فضا برای من به طرزی تحمل‌ناپذیر و دهشت‌ناک سنگین‌ و فرساینده شده بود؛ مثل هر کس دیگری. کل کشور به نفس نفس افتاده بود. اوضاع برای همه تحمل ناپذیر بود.»

در آن زمان شایع شده بود که شوروی و غرب به زودی درگیر جنگ جهانی سوم خواهند شد. آیا استالین واقعا قصد داشت در چنین جنگی درگیر شود؟ جرج کنان، سفیر آمریکا در شوروی، چهار ماه بعد از جنگ از این کشور اخراج شد که نشانه‌ای بود از دشمنی آشکار استالین با غرب و به ویژه آمریکا. با این حال بعید به نظر می‌رسد که استالین برنامه‌ای برای آغاز جنگی نظامی و تمام عیار با غرب در سر داشته است.

هیچ کس جرئت نمی‌کرد کوچک‌ترین اعتراضی بکند یا در بارۀ چیزی اظهار نظر متفاوتی بکند. همه چیز به ظاهر آرام بود؛ «هم‌چون آرامش قبل از توفان». استالین هنوز برای رفت‌وروب کشورش برنامه‌هایی در سر داشت؛ اما ناگهان اتفاقی افتاد: تقدیر بر تدبیر وی فایق آمد و ناقوس مرگ رهبر قدرقدرت را نواخت.

واپسین پرده

زندگی اما سایه‌ایست گذرا و بازیگریست بینوا،
به هنگام خویش درصحنه می‌خرامد و به هیجان می‌آید
و سپس آوایی به گوش نمی‌رسد.
افسانه‌ایست که ابلهی حکایتش می‌کند؛ پرخروش و خشم‌آلود؛
لیک بی‌معنا.
(شکسپیر، مکبث، پرده‌ی پنجم، مجلس پنجم)
دوم مارس، سوتلانا سر کلاس زبان فرانسه در «آکادمی علوم شوروی» بود که تلفنی از کونتسوو به او خبر دادند که ماشینی جلو در ساختمان منتظرش است تا او را به داچای کونتسوو ببرد. سوتلانا شدیدا نگران شد و سرش گیج رفت. معمولا کسی از کونتسوو جز پدرش به او زنگ نمی‌زد. حتما اتفاقی افتاده بود. او روزهای گذشته چند بار به کونتسوو زنگ زده بود تا با پدرش صحبت کند. اما هر بار، نگهبان‌ها می‌گفتند که رهبر هنوز نیامده، یا زمان مناسبی نیست، یا فعلا زنگ نزنید.

سراسر زندگی استالین‌ را‌هاله‌ای از رمز و راز فرا گرفته بود؛ مرگ غافل‌گیر کننده‌اش نیز پر رمز و راز اتفاق افتاد. راستی، آخرین روزها و ساعت‌‌های حیات وی چگونه گذشت؟ روایت‌ها زیاد هم‌خوان و هم‌گون نیستند، اما از چیدن پازل روایت‌ها در کنار هم، می‌توان تصویری نزدیک به واقعیت ارائه داد. در۲۷ فوریه، استالین برای دیدن اجرای «دریاچۀ قو»، ساختۀ چایکوفسکی به «بالشوی تئاتر» رفت. عصر روز بعد، چهار عضو دفتر سیاسی، بریا، مالنکوف، بولگانین و خروشجف را به کرملین فراخواند تا بعد از جلسه، فیلمی را هم در سالن سینمای اختصاصی کرملین تماشا کنند. استالین ظاهرا فراموش کرده بود که آن روز سال‌روز تولد دخترش است، شاید هم به خاطر داشت، اما برایش اهمیتی نداشت. خروشچف بعدها در بارۀ آن عصر نوشت: «استالین سر زنده و با نشاط به نظر می‌رسید و با سروصدای زیاد شوخی می‌کرد.»

استالین سر میز شام، از جمله به قضیۀ بازجویی از پزشک‌های یهودی که در زندان بودند، پرداخت. اواز بریا پرسید: «دکترها اعتراف کرده‌اند؟ به ایگناتییف (مقام ارشد پلیس مخفی) بگو که اگر از آن‌ها اعتراف کامل نگیرد، سرش را قطع خواهم کرد.» بریا هم جواب داد: «آن‌ها اعتراف خواهند کرد، بازجویی را کامل خواهیم کرد و نزد شما خواهیم آورد تا اجازۀ برپایی دادگاه علنی را بگیریم.»

شام مثل همیشه تا پنج یا شش صبح طول کشید. استالین بعد از شام مشروب زیادی نوشید و موقع رفتن مهمان‌ها به راهرو آمد تا آن‌ها را بدرقه کند. استالین یکی دو بار هم با دست به شکم برآمدۀ خروشچف زده و مثل همیشه با لهجۀ اوکرایینی گفته بود: «نیکیتا، نیکیتا!» استالین هر وقت سر حال بود و خروشچف هم دوروبرش بود، هم‌چون شوخی‌ای با او می‌کرد. مهمان‌ها همراه محافظان‌ راهی خانه‌هایشان شدند؛ شاد و شنگول. به قول خروشچف: «چون چیز ناگواری سر میز شام اتفاق نیفتاده بود. شام‌ها در خانۀ استالین به ندرت چنین پایان خوشی داشت.»

استالین هم در داچایش در کونتسوو به اتاق غذا خوری رفت و روی کاناپه دراز کشید و به نگهبان‌ها که هنوز به انتظار ایستاده بودند، گفت: «شما هم بروید بخوابید، من صدایتان نخواهم کرد.»

صبح روز اول مارس ۱۹۵۳، اعضای ستاد استالین منتظر بودند تا به حضور فراخونده شوند. استالین معمولا حدود ساعت یازده بیدار می‌شد، اما در طول آن روز هیچ صدایی از اتاق او شنیده نشد. نگهبان‌ها و اعضای ستاد لحظه به لحظه بیشتر نگران‌ می‌شدند، اما کسی جرأت نمی‌کرد وارد اتاق شده و جویای حالش بشود. ساعت شش عصر چراغ اتاقش روشن شد، اما کسی فرا خوانده نشد، کسی هم جرأت نکرد وارد اتاق بشود.

حدود ساعت ده شب، قاصد کرملین با کیسۀ حاوی نامه‌ها از کمیتۀ مرکزی از راه رسید. پیوتر لوزگاچییف، محافظ استالین نامه‌ها را تحویل گرفت و با قدم‌های محکم به طرف اتاق استالین رفت، دم در لحظه‌ای به انتظار ایستاد و چون صدایی نشنید وارد شد. او بعدها تعریف کرد: «رئیس را دیدم کف زمین افتاده در حالی که دست راستش را بالا گرفته بود. وحشت کردم. دست‌ها و پاهایم از مغزم فرمان نمی‌بردند. با عجله به طرفش رفتم و پرسیدم : “رفیق استالین، مشکلی پیش آمده؟” خودش را خیس کرده بود. دوباره پرسیدم: “رفیق استالین، لازم است دکتر را خبر کنم؟” صدای نامفهومی ازش شنیدم: ژژ... ژژ... همین. ساعت مچی‌اش همراه روزنامۀ پراودا روی زمین افتاده بود. دست‌پاچه شده بودم. گوشی تلفن را برداشتم و بقیه را خبر کردم.»

نگهبان‌ها آمدند، استالین را که بیهوش بود به اتاق غذاخوری بزرگ‌تری بردند، روی کاناپه گذاشتند و سپس به اعضای دفتر سیاسی زنگ زدند. وقتی آن‌ها از راه رسیدند استالین به آرامی خوابیده بود. بنا به روایتی، آن‌ها از دست نگهبان‌ها عصبانی بوده‌اند که چرا بدون هیچ ضرورتی به آن‌ها زنگ زده‌اند، بریا نگهبان‌ها را به خاطر «ایجاد وحشت» توبیخ کرده و خروشچف هم به هم‌کاران توصیه کرده که زودتر آن‌جا را ترک کنند، چون: «استالین وقتی بیدار بشود، دوست ندارد که بقیه او را در چنین وضعی ببینند.» استالین آن روز عصر تمام مدت خود را خیس کرده بود. اعضای دفتر سیاسی رفتند بدون این‌که به دکتر شخصی استالین زنگ بزنند.

دکترها تا ساعت هفت صبح روز بعد، دوم مارس، فراخوانده نشدند؛ دوازده ونیم ساعت بعد از زمین خوردن استالین و نه ساعت بعد از بیهوش شدنش. (چرا؟ تعمدی بوده؟) دکتر ولادیمیر وینوگرادوف، پزشک شخصی استالین، قبلا در آخرین معاینه تشخیص داده بود که او به بیماری گرفتگی رگ‌های قلب مبتلاست و یک دورۀ درمانی اضطراری تجویز کرده بود. او هم‌چنین به استالین توصیه کرده بود که برای سلامتی‌اش خود را بازنشسته کند. استالین از شنیدن پیش‌نهاد پزشک شخصی‌اش به خشم آمده و دستور داده بود که همۀ اسناد موجود در پروندۀ پزشکی نابود شوند. وینو گرادوف هم در چهارم نوامبر ۱۹۵۲، به اتهام مشارکت در «توطئۀ دکترها» دستگیر و زندانی شد. حالا، شاخص‌ترین پزشکان متخصص کشور، از جمله پزشکان خصوصی رهبر در زندان بودند.

سرانجام، گروهی از پزشکان به ریاست پروفسور پی.ئی.لوکومسکی به بستر بیمار رسیدند. به توصیف لوزگاچییف از صحنه: «دکترها هم مثل ما از شدت ترس می‌لرزیدند. دستان دندان‌پزشک چنان می‌لرزید که دندان‌های مصنوعی استالین از دستش به زمین افتاد.» سوتلانا هم از راه رسید. خروشچف و بولگانین در حالی که هق‌هق می‌گریستند به استقبال او رفتند. سوتلانا بعدها نوشت: «جمعی از دکترها پدرم را احاطه کرده بودند. آن‌ها به گردن و پس سر پدرم چند زالو انداخته بودند.»

سال‌ها قبل یک بار سوتلانا گفته بود: «انگار پدرم در مرکز دایره‌ای سیاه قرار داشت و هر کسی که داخل این دایره می‌شد، غیبش می‌زد یا به نحوی نابود می‌شد.» حالا انگار که خود استالین داخل آن دایرۀ سیاه شده و نابود شده بود. از نظر سوتلانا صحنۀ مرگ پدرش کمدی‌ای سیاه بود. او شاهد بود که چند وسیلۀ تنفس مصنوعی به اتاق آوردند، اما هیچ کدام از دکترهای حاضر، طرز استفاده از آن را بلد نبودند. آن‌ها کناری ایستاده و نجواکنان با هم حرف می‌زدند یا پاورچین پاورچین از کنار کالبد بی‌جان روی کاناپه می‌گذشتند. موقعی که پروفسور لوکومسکی به بالای سر استالین بیهوش آمد تا نبض‌اش را بگیرد، چنان دستش می‌لرزید که بریا بر سرش داد زد: «تو مثلا دکتری، نه؟ برو جلو نبض‌اش را درست بگیر!»

سوتلانا بریا را دید که دوروبر بستر استالین می‌پلکید؛ با ظاهری چاپلوسانه و خمیده که اگر استالین ناگهان چشمانش را باز کرد، مطمئن باشد که او هم‌چنان به وی وفادار است. آن‌ها گمان می‌کردند استالین ممکن است به هوش بیاید، از این‌رو رفتارشان محتاطانه بود. اما بریا زمانی که مطمئن شد امیدی به زنده ماندن استالین نیست، بلافاصله در قالب یک رهبر فایق فرو رفت و شروع کرد به دستور دادن به دیگران.
روزهای مرگ استالین با رنج گذشت؛ چند روزی بیهوش دراز کشیده بود و در حالی که خون‌ریزی مغزی‌اش رو به گسترش بود، نمی‌توانست آب دهانش را قورت بدهد. رنگ صورتش به تدریج رو به تیرگی گراییده و لب‌هایش سیاه شدند، داشت به آهستگی خفه می‌شد. در آخرین لحظه از شدت درد، چشمانش را باز کرد و دستش را بالا برد. این آخرین تلاشش برای دریافت اکسیژن بود.

در ساعت نه و پنجاه دقیقه، شب پنجم مارس ۱۹۵۳، واپسین پردۀ حیات مردی «پرخروش و خشم‌الود» پایین آمد؛ مردی که هستی‌اش موجب باخت هستی میلیون‌ها انسان شده بود. جنازه هنوز گرم بود که بریا فریاد زد ماشین‌اش را برای رفتن آماده کنند. توطئه‌چینی برای تکیه زدن  بر رأس قدرت حکومتی آغاز شده بود.

اطلاعیۀ رسمی ساعت شش صبح از رادیو اعلام شد: «قلب رفیق همرزم لنین، وارث روشن‌بین نبردهای لنین، استاد فرزانه، رئیس حزب خلق، از تپش باز ایستاده است.»

کشور تعطیل شد. تئاترها و سینماها بسته شدند، مدرسه‌ها و دانش‌گاه‌ها به حالت تعلیق در‌آمدند. مردم در «میدان سرخ» جمع شدند و به طرف «سالن ستون‌ها» هجوم بردند تا استالین را آرمیده در تابوتش از نزدیک ببینند. نیروهای پلیس و میلیشیا قادر به کنترل جمعیت نبودند بیش از صد نفر از جمله کودکان زیر پاها افتاده و له شدند. به نظر آن‌هایی که در زمان استالین زندگی خود را باخته بودند، از جمله دکتر راپوپورت، انگار استالین هنوزهم «تشنۀ قربانیان تازه بود!»

در بخش پایانی روایت زندگی سوتلانا، به «ذوب یخ‌ها» (دوران پسااستالین)، سخن‌رانی محرمانه (کنگرۀ بیستم)، پسا«ذوب یخ‌ها»، و پناهندگی سوتلانا به آمریکا پرداخته می‌شود.

سعید سلامی ۸ ژوئن ۲۰۲۴ / ۱۹ خرداد ۱۴۰۳

 



نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024