يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 27.02.2024, 23:00

در کشور شوراها (بخش دوم)


سعید سلامی

گورباچف آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی در۵۴ سالگی در ۱۱ مارس ۱۹۸۵، پس از مرگ چرنینکو به‌عنوان هشتمین دبیرکل حزب کمونیست انتخاب شد. او نخستین رهبر حزب بود که در زمان انقلاب اکتبر هنوز به دنیا نیامده بود. گورباچف در ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱، بعد از کودتای ماه اوت استعفا داد و اتحاد سوسیالیستی جماهیر شوروی نیز ازهم پاشید.

در سال‌های رهبری گورباچف رویدادهای مهمی در کشور شوراها رخ داد. این رویدادها با همۀ اهمیتی که در تاریخ معاصر شوروی نقش بازی کردند، اما به رغم باورهای رایج موجب فروپاشی آن نبودند. همان‌طور که در مقالۀ پیشین نوشتم، امپراتوری از سال‌های دور از درون پوسیده و فرسوده شده بود و برای فروپاشی منتظر یک تلنگر بود.

اسناد موجود در بایگانی‌های شوروی و کشورهای اروپای شرقی گویای آن هستند که شوروی‌ها چقدر خسته، ورشکسته و به طرز دردناکی از شکست کمونیسم آگاه بودند. در واقع گورباچف با ایده و انجام گلاسنوست-پرسترویکا و بعدا اوسکورنیه (شتاب، شتاب اقتصادی)، ناخواسته تلنگر را وارد کرد و روند فروپاشی کمونیسم در شوروی و اروپای شرقی را تسریع نمود. او به حقانیت کمونیسم ایمان راسخ داشت و بر این گمان بود قطاری را که سال‌هاست از ریل خارج شده و به بیراهه رفته، می‌توان با اصلاحات سیاسی و اقتصادی به ریل خود و مسیری که باید برگرداند. هدف اصلی او نجات کمونیسم در اتحاد شوروی بود.

گورباچف چرا و چگونه ناخواسته تلنگر را که در عمل به ضربۀ بنیان‌کن تبدیل شد، وارد کرد؟ به دو نمونه اشاره می‌کنم.

کمونیسم در اروپا تا زمانی می‌توانست زنده بماند که سرمایه‌داری غرب حاضر به ادامۀ پرداخت وام به کشورهای کمونیستی اروپایی ‌بودند. به قول میخنیک، روشنفکر لهستانی: «ساختن کمونیسم بر شالودۀ دلارهای آمریکایی» امکان‌پذیر بود. بانکداران غرب اعتقاد داشتند که شوروی ضامن اصلی کشورهای بلوک سوسیالیستی است و اجازۀ هیچ کوتاهی در بازپرداخت وام‌های این کشورها را نمی‌دهد. از سوی دیگر، آن‌گونه که گراچف دستیار گورباچف بعدها اذعان کرد: «اتحاد شوروی با هدف خریداری وفاداری و تبعیت سیاسی و تضمین حداقل “ثبات داخلی”، به کشورهای اروپای شرقی یارانه‌های گزاف می‌داد تا دهان مردم آن کشورها را با توزیع هرچه بیشتر مواد غذایی ارزان ببندد.»

شوروی سالیانه حدود ده میلیارد (و به قولی افزون بر سی میلیارد) دلار به کشورهای بلوک سوسیالیستی برای «تأمین ثبات» یارانه می‌پرداخت.

عمدۀ درآمد شوروی از محل تولید و صدور نفت خام تأمین می‌شد، اما در اواسط دهۀ ۱۹۸۰، قیمت جهانی نفت کاهش چشم‌گیری یافت و در نتیجه شوروی وارد بحران تازه‌ای شد؛ بحرانی که هرگز از آن رهایی نیافت. ارتش سرخ نیم میلیون سرباز در کشورهای اقماری‌اش داشت. گورباچف و شمار معدودی از مشاورانش به این نتیجه رسیده بودند که اگر حفظ کشورهای اقماری شوروی صرفا منوط به حضور تانک‌ها، سپاهیان و پرداخت یارانه‌ها به این کشورها باشد، پس این کشورها ارزش حفظ کردن ندارند.

گورباچف اعتقاد داشت که کشورهای اروپای شرقی، حتا اگر آزاد هم باشند، ماندن در یک فدراسیون سوسیالیستی را انتخاب خواهند کرد و هم‌پیمان اتحاد شوروی باقی خواهند ماند. وقتی اگون کرنتس، بعد از اریش هونکر به رهبری حزب در آلمان‌شرقی رسید، برای دریافت وام جدید راهی مسکو شد، اما گورباچف که دیگر توان پرداخت وام یا ادامۀ یارانه را نداشت، گفت: «شما باید به مردم کشورتان بگویید که آن‌ها نمی‌توانند به شیوه‌ای که تا حالا به آن عادت کرده بودند، به زندگی ادامه بدهند. آن‌ها باید بفهمند که دیگر نمی‌توانند به حساب دیگران زندگی کنند.»

این آغاز پایانی بود که سرانجام به گریز از مرکز اقمار منظومۀ امپراتوری و در نهایت به فروپاشی خود منظومه منجر شد.

کمیتۀ مرکزی سازمان فدائیان خلق (اکثریت) در کار شماره ١٤ به مناسبت انتخاب میخائیل گورباچف برای دبیر کلی کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی پیام شادباش فرستاد و نوشت: «...اطمینان داریم که حزب کمونیست اتحاد شوروی تحت رهبری شما همچنان به مبارزۀ پیگیر در راه حفظ صلح جهانی، به تلاش همه ‌جانبه در راه استحکام و یکپارچگی هر چه بیشتر جامعۀ کشورهای سوسیالیستی و تقویت بنیۀ دفاعی میهن لنین کبیر... و به ‌پای‌بندی عمیق به ایده‌های مارکسیسم لنینیسم و انترناسیونالیسم پرولتری ادامه خواهد داد.»

رهبران سازمان زمانی برای «استحکام و یکپارچگی میهن لنین کبیر» این‌چنین اظهار اطمینان می‌کردند که طی چند سال اقامت خویش در کشور شوروی شاهد جوً پلیسی خفقان‌‌آور، سانسور مطبوعات، آزادی بیان و اندیشه و کنترل گردش آزاد اطلاعات و نارضایتی عمیق شهروندان بودند. آنان شاهد بودند که بوروکراسی فلج‌کننده، اقتصاد بیمار، دزدی، رشوه و فساد گسترده، چگونه جامعه را همچون خوره از درون می‌خورند و نابود می‌کنند.

میخائیل گورباچُف در بیست و هفتمین کنگره، اصلاحاتی را در حزب کمونیست و اقتصاد دولتی آغاز کرد. پیامد دیدگاه گورباچف آزادی‌های بیشتر از جمله آزادی بیان بود. با توجه به این‌که کنترل مطبوعات و سرکوبِ هرگونه انتقاد از دولت، سال‌ها بخش مهمی از سیستم حکومتی شوروی بود، این روی‌کردی نامتعارف و تغییری رادیکال به‌حساب می‌آمد. در نتیجه، بسیاری از محدودیت‌های مطبوعات برداشته شد و هزاران نفر از زندانیان سیاسی آزاد شدند.

گورباچف که در زمان رهبری آندروپف به دفتر سیاسی راه‌ یافته بود، در همکاری با وی بیش از ۲۰ درصد از بالاترین وزرای حکومتی و فرمانداران منطقه‌ای را با افراد جوان‌تر جایگزین کرد. ازجملۀ این افراد ایگور لیگاچُف بود که در امور کارمندان از مهم‌ترین هم‌کاران گورباچف به شمار می‌رفت. در سال ۱۹۸۶، لیگاچف برای تهیۀ گزارشی از فساد گسترده به جمهوری آذربایجان اعزام شد. وی قرار بود برای تهیۀ گزارشی از بیمارستانی با چند صد تختخواب، با چندین اتاق عمل، پزشکان، پرستاران و چندین پرسنل بازدید کند. لیگاچف با سفر به این جمهوری متوجه شد که این بیمارستان به رغم این‌که سال‌ها بودجۀ معینی را از مسکو دریافت کرده بود، اساساً وجود خارجی ندارد. این گزارش به‌طور مشروح در همان روزها به زبان روسی و دیگر زبان‌ها در پراودا به چاپ رسید. (من این گزارش را از پراودای انگلیسی به فارسی ترجمه کرده و در اختیار سازمان گذاشتم.)

بعد از طی مراحل آزمون رانندگی برای گرفتن گواهینامه‌ام به ادارۀ راهنمایی و رانندگی رفتم. در دو سوی در، دو نگهبان روس در دو جعبۀ چوبی ایستاده بودند و بدون این‌که پلکی بزنند مستقیم به روبرو خیره شده بودند؛ انگار که سنگ شده بودند. با احتیاط به یکی از آن‌ها نزدیک شدم و گفتم که می‌خواهم رفیق تقی‌اوف، رئیس اداره را ببینم. کمی تکان خورد و ناباورانه نگاهم کرد: خواهش یک آدم ساده، مثل همۀ آدم‌های دوروبر و دیدار پالکوونیک تقی اوف؟! اسمم را گفتم و اضافه کردم که از طرف سلمان صمداوف، یکی از دوستان تقی‌اوف آمده‌ام. نگهبان حرف‌های مرا به هم‌کارش که در داخل راهرو به انتظار ایستاده و با دیدن من جلو آمده بود، تکرار کرد. هم‌کارش رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و مرا با احترام پیش تقی‌اوف راهنمایی کرد.

وقتی در را آرام و با احتیاط باز کرد، مرد نظامی‌‌ی باشکوهی را در پشت میزی در یک اتاق مجلل، با دکوراسیونی فضایی دیدم که چندین ستارۀ شش‌پَر و هشت‌پَرِ، پُر و نیمه‌پر روی دوش‌هایش ردیف شده بودند. به اشارۀ او مأمور همراه من در را بست و مرا با او تنها گذاشت. تقی‌اف صندلی کنار میز را به من تعارف کرد و بعد از این‌که نشستم زنگ روی میز را فشار داد. بعد از چند لحظه در به‌ آرامی باز شد و یک خانم روس در چارچوب در به انتظار ایستاد. تقی‌اوف به زبان روسی دستور دو فنجان چای داد و بعد رو کرد به من اسمم را پرسید و بعد گفت: «رفیق سلمان در مورد تو با من صحبت کرده، گواهینامۀ تو آماده است.»

تقی‌اوف تقریباً پنجاه‌ ساله و یک نظامی خوش‌تیپ و خوش‌تراش بود، با قدی بلند و با چهره‌ای مردانه در یونیفورمی تمیز و منظم که معلوم بود در داخل آن خود را بیشتر از خانه و بسترش راحت‌ احساس می‌کند. وقتی پیش‌خدمت از یک سینی نقره‌ای‌ رنگ دو فنجان چای را با مبادی آداب روی میز گذاشت و بعد از لحظه‌ای مکث در را پشت سرخود بست، تقی‌اوف خودمانی‌تر شد و پرسید: «خوب طرف‌های شما چه خبر؟ از اردبیل چه خبر؟»

من هنوز چیزی نگفته بودم که در به‌آرامی ‌زده شد و خانم دوباره وارد اتاق شد و به اطلاع تقی‌اوف رساند که یک ارباب‌رجوع پشت در ایستاده و اجازه می‌خواهد که وارد شود. تقی‌اوف گفت که بیاید تو. ارباب‌رجوع که مردی بود میان‌سال و بلندقد درحالی‌که پرونده‌ای در دست داشت وارد اتاق شد. از چهره‌اش پیدا بود که آدم زحمت‌کش و روستایی است. جلو آمد و پرونده را روی میز گذاشت و خود را دو سه قدم عقب کشید. تقی‌اوف پرونده را به‌طرف خودش کشید، گوشۀ آن را بلند کرد، از لای پرونده پولی را برداشت و دوباره آن را به‌جای خودش برگرداند. من وانمود کردم که متوجه نشده‌ام. تقی‌اوف پرونده را به‌طرف ارباب رجوع دراز کرد و با اخم گفت: «کمِه، با این‌ها کارت درست نمی‌شه.»

مرد از گرفتن پرونده خودداری کرد و با التماس گفت: «رفیق پالکوونیک[درجه نظامی معادل سرهنگ]، باور کن خیلی سعی کردم، اما بیشتر از این نتوانستم دست‌ و پا بکنم. قول می‌دهم اگر کارم را شروع کردم باز حرمت بکنم.» تقی‌اوف رو کرد به من و گفت: «این مرد می‌خواهد گواهینامۀ کامیون بگیرد، تو بهش بگو، در کشور شما برای هفتاد منات پای یک پرونده امضا می‌گذارند؟» نمی‌خواستم چیزی بگویم، اما رفیق پالکوونیک همچنان به من نگاه می‌کرد و منتظر پاسخ من بود؛ ناگزیر گفتم: «رفیق تقی‌اوف، راستش را بخواهی در ایران برای گذاشتن یک امضا حرمت نمی‌کنند.»

تقی‌اوف از پاسخ من ناراحت شد و با بی‌میلی پرونده را امضا کرد و کنار میز هُل داد. مرد پرونده را برداشت و درحالی‌که قول خود را تکرار می‌کرد از اتاق خارج شد. تقی‌اوف با نارضایتی رو کرد به من و گفت: «شنیده بودم که ایرانی‌ها خیلی دروغگو هستند اما باور نکرده بودم...» نگاهش و رفتارش با من تغییر کرد و از چهره‌اش پیدا بود که از قاتی کردن من به آن معامله پشیمان شده است.

وقتی از اداره بیرون آمدم، انگار در گردابی یا در تارعنکبوتی گرفتار شده‌ا‌م و به‌ عبث دست ‌و پا می‌زنم؛ گرداب تناقضات: ساختمان قدیمی خوش‌ساخت با سنگ‌های خاکستری خوش ‌تراش، با بریدگی‌های ملایم و چشم‌نواز، اما دو آدم سیمانی در دو تابوت عمودیِ کنار در. فضای مریخی اتاق پالکوونیک با دکوراسیونی هماهنگ و موزون، هیکل خوش‌تراش رفیق تقی‌اوف با سبیل سیاه قیطانی، اما جنسی ارزان به بهای دوروبر هفتاد منات در درون یونیفورمی خوش‌دوخت و برازنده با ستاره‌های طلاییِ سردوشی. خانمی مؤدب و زیبا از جنس بلور، اما «دست بر سینه پیش امیر.»

بین مترو و ایستگاه اتوبوس محل خرید بود بنام کالخوز بازاری. در این بازار می‌شد تره‌بار و میوه خریداری کرد. در کنار کالخوز بازاری بازار دیگری هم بود به نام ساوخوز بازاری. در کالخوز بازاری کالاهایی عرضه می‌شد که در مزارع اشتراکی کشت و برداشت می‌شد. اما در ساوخوز بازاری کالاهایی که فروشندگان، مزارع را از دولت اجاره کرده و میوه و تره‌بار را خود به عمل‌آورده و به فروش می‌رساندند. بهای کالاها در کالخوز بازاری از طرف دولت تعیین می‌شد که در واقع نزدیک به نصف بهای کالای مشابه در ساوخوز بازاری بود، اما خریدار مجبور بود که نصف میوه یا تره‌بار را در همان‌جا دور بریزد؛ بنابراین آدم ترجیح می‌داد که نیازمندی‌های خود را نسبتاً گران‌تر اما از ساوخوز بازاری خریداری کند.

من به خاطر صرفه‌جویی در وقت، سیب‌زمینی را دو برابر نرخ دولتی، اما از یک فروشندۀ کنار خیابان می‌خریدم. او همیشه سیب‌زمینی را در یک ظرف نسبتاً بزرگ و سنگین می‌ریخت و بعداً در یکی از کفه‌های ترازو می‌گذاشت. ترازو را که از یک زنجیر آویزان بود بلند می‌کرد و هنوز شاهین ترازوها به هم نرسیده دوباره آن را روی زمین می‌گذاشت، سیب‌زمینی را با ظرف برمی‌داشت و در کیسۀ من می‌ریخت. من چندین بار گوشزد کردم که سیب‌زمینی‌ها را بدون ظرف و فقط در کفۀ ترازو وزن کند؛ اما فروشنده گوشش بدهکار نبود.

یک روز بعد از این‌که سیب‌زمینی‌ها را در کیسۀ من ریخت و من هم پولش را پرداختم، ظرف را برداشتم و به سرعت راه افتادم. فروشنده پشت سرم داد می‌زد و ظرفش را می‌خواست. وقتی دید که من هم‌چنان به راه خودم ادامه می‌دهم، دوید و از پشت ‌سر کُتم را گرفت و گفت: «آکیشی (آی مرد) ظرف مرا کجا می‌بری؟» گفتم: «این ظرف مال منه، تو بارها پول آن را با سیب‌زمینی‌ها از من گرفته‌ای.» فروشنده چپ ‌چپ به من نگاه کرد و با تمسخر گفت: «ایرانلی، یِکه کیشی سن، اوتانمیسان، بو ندی سن دییر سن؟» (ایرانی، مرد بزرگی هستی، خجالت نمی‌کشی، این چه حرفی‌یِ تو می زنی؟) و در یک ‌چشم به هم زدن ظرف را از دست من قاپید و رفت.

شنبه و یکشنبه فرصتی بود که آدمی در آن دو روز خستگی روزهای کاری را از تن به در کند و با خانواده بیرن برود. اما سالی چند بار سبوتنیک (شنبۀ لنینی) این فرصت را از آدمی می‌گرفت. در واقع آخر هفته را تباه می‌کرد. یک روز قبل از سبوتنیک، از هر بخش یکی دو نفر توسط مهندس بخش یا مستقیماً از طرف یوسف، مدیر کارخانه انتخاب می‌شدند تا ظاهراً بخشی از کارهای عقب‌مانده را در آن روز انجام دهند. برای کار در این روز هیچ مزدی تعلق نمی‌گرفت، بنابراین کار در شنبۀ لنینی در واقع بیگاری بود.

در یکی از این شنبۀ لنینی‌ها یوسف دستور داد همۀ تخته‌های شکسته را به گوشۀ دیگر سالن، دور از در ورودی، انتقال دهم. او رفت تا بعد از ساعاتی برای سرکشی دوباره برگردد. در شگفت بودم که چرا تخته‌ها باید از دم در که برای حمل در روزهای آتی روی‌هم تلنبار شده بودند، به گوشۀ دورتر از آن انتقال یابند. در حین کار هم هر قدر سعی کردم از دلیل این کار را سر دربیاورم، موفق نشدم و چون دستور از بالا بود تخته‌ها را بی‌اراده با دست و کشان‌کشان به گوشۀ دیگر حمل کردم. بعد از تقریباً دو ساعت که کار تمام ‌شده بود، سروکلۀ مدیر کارخانه پیدا شد و از این که مرا روی یکی از تخته‌ها نشسته‌ دید عصبانی شد و گفت: «هان، ایرانی نشسته‌ای؟» بلند شدم و گفتم: «یولداش ناچالنیک (رفیق مهندس) کار تمام‌شده، خواستم کمی خستگی درکنم.» یوسف با تمسخری گزنده نگاهی به من انداخت و گفت: «حالا همۀ تخته‌ها را به‌جای اولشان برگردان.»

دیوانه شده بودم و می‌خواستم بنام نامی رفیق لنین، رهبر پرولتاریای جهان و به خونخواهی همۀ بردگان جهان، (بردگان سوسیالیسم واقعاً موجود)، گلویش را با دندان‌هایم در همان شنبۀ لنینی تکه ‌پاره کنم. اما خوب... بی‌اختیار لحظه‌ای هاج و واج ماندم؛ فکر کردم که اشتباهی شنیده‌ام. رفیق ناچالنیک دید که من با تعجب نگاهش می‌کنم، این بار با تحقیر گفت: «کارتو شروع کن! بعداً میری و میگی که در کشور شوراها بیکاری هست. در کشور شوراها همه کار می‌کنند، حتی شنبه‌ها هم.» و راهش را گرفت و رفت.

توالت‌ها و دستشویی در سالن هم‌کف بود. در توالت‌ها دو تکه سنگ را برای قرار گرفتن پاها در روی چاهی گذاشته بودند که به ‌مرور لق شده بودند. دستمال توالت هم در کار نبود، از این‌ رو برای تمیز کردن خود از گوشۀ کاغذ کلفتی که در روی بعضی از میزهای کار قرار داشت، پاره می‌کردیم و با خودمان می‌بردیم و برای این‌که چاه توالت پر نشود آن را در گوشۀ نزدیک توالت می‌ریختیم. در همان گوشه، کارگران زن‌ هم کهنۀ خود را که بیشترشان خون‌آلود بود می‌انداختند. چند دقیقه مانده به تعطیلی کار، زن خدمت‌کار همۀ آشغال‌ها را به گوشۀ نزدیک درِ سالن جارو می‌کرد. ماشین آشغال‌جمع‌کن هم هفته‌ای یکبار می‌آمد. من دو سه بار از زن رفت‌گر پرسیدم که چرا آشغال‌ها را به همان گوشۀ پشت در نمی‌ریزند تا او مجبور نشود آن‌ها را از این‌سوی سالن به آن‌سو جارو بکند، و او همیشه می‌گفت: «یوسوب بویله ایستیر» (یوسف این‌طوری می‌خواد.)

یک روز که از سر کار به خانه برمی‌گشتم، در اتوبوس مسافری که با من هم صندلی بود باب صحبت را باز کرد؛ مرد میان‌سالی بود مؤدب، خوش‌تیپ و خوش‌لباس. اسمم را پرسید و این‌که از کدام شهر آذربایجان هستم. با صدای آهسته صحبت می‌کرد؛ طوری که بقیه صحبت ما را نشنوند. بعداً هم چند بار در ایستگاه اتوبوس هم‌دیگر را دیدیم. به پیشنهاد او همیشه در ته اتوبوس و در کنار هم می‌نشستیم. به نظرم از فرزندان فرقه‌ای‌ها بود که در آنجا به دنیا آمده و بزرگ‌ شده بود. کنج‌کاو بود و از من در بارۀ قبل و بعد از انقلاب می‌پرسید و با علاقه گوش می‌داد.

یک‌ بار گفت که در رشتۀ مهندسی و برنامه‌ریزی اقتصاد تحصیل‌کرده و مدیر یک کارخانه است. بعد از چند بار هم‌صحبت شدن، یک روز گفت: «شنیده‌ام که در ایران خیلی‌ها برای سرگرمی تسبیح دارند، راستش من هم علاقه‌مندم یکی داشته باشم و در خانه که بی‌کار هستم خودم را مشغول کنم، می‌خواستم ببینم می‌توانی یکی برای من تهیه بکنی، پولش را هرقدر باشد می‌پردازم.» گفتم که من خودم ندارم اما سعی می‌کنم که یکی برایت پیدا بکنم.

به ایستگاهِ نزدیک خانه‌مان رسیده بودیم. از اتوبوس پیاده شدیم، مثل همیشه با هم دست دادیم و خداحافظی کردیم. هنوز چند قدمی از هم دور نشده بودیم که صدایم کرد. برگشتم. به‌طرف من آمد و آهسته گفت: «بیلیرسن یولداش سعید (می‌دانی رفیق سعید)، من مدیر یک کارخانه‌ام، دوروبرم آدم‌های کله‌گنده خیلی زیادند، اگر از تو بپرسند که در اتوبوس با رامیز چه صحبتی می‌کردی، من و تو باهم چه صحبتی می‌توانیم داشته باشیم؟ غیر از اینه ‌که هر دو به فوتبال علاقه‌مندیم.» بعد نگاهی معنادار به من انداخت و رفت. از ترس و تردید رامیز، مهندسی تحصیل کرده و مدیر یک کارخانه، هم متأسف شدم و هم دلم به حالش سوخت.

یک روز در سرکار دندانم درد می‌کرد؛ پیش پزشک کارخانه که خانم میان‌سالی بود رفتم. گفت که باید به دندان‌پزشک درمانگاه مراجعه کنم. وقتی از اتاقش بیرون می‌آمدم صدایم کرد. اسمم و محل کارم را پرسید. وقتی‌که فهمید ایرانی هستم گفت: «بعداً در محل کارت به تو سر می‌زنم.» تعجب کردم، اما چیزی نگفتم. چند روزی گذشت و حکیمه (خانم دکتر) به بخش ما آمد. به هر بهانه‌ای این‌جا و آن‌جا سرکی کشید و آخر سر پیش من آمد و گفت که در ساعت استراحت سری به ‌او بزنم. وقتی پیشش رفتم درِ اتاقش را با احتیاط بست، طوری که کسی متوجه حضور من در اتاقش نباشد. تعارف کرد که بنشینم. بعد درحالی‌که صدایش را پایین آورده بود گفت: «ببینم، وقتی که از ایران می‌آمدی با خودت قرآن آورده‌ای؟»

فکر کردم شوخی می‌کند یا سر به‌ سر من می‌گذارد، از این رو به شوخی گفتم:
ـ آره آورده‌ام، مگه لازم داری؟
ـ نه‌، می‌خواستم ببینم می‌توانی دعا بنویسی؟
ـ هَه، حکیمه یولداش، لاپ اعلا لاریندان (آره، رفیق دکتر از اون اعلا‌هاش.)
ـ ببین، دخترم بیست‌ و چهار سالشه، ما در طبقۀ ششم آپارتمان می‌نشینیم، هر وقت برای دختر من خواستگار می‌آید همسایه‌های طبقۀ پایین راه آن‌ها را کج می‌کنند و دخترهای خودشان را شوهر می‌دهند و دختر من هنوز هم بدون شوهر مانده است.

بازهم مسئله را جدی نگرفتم و از سوی دیگر شیطنتم گل کرد، گفتم:
ـ نه، این‌طوری نمی‌شود تا کی باید منتظر ماند، باید یک فکر اساسی کرد.
ـ اگر یک دعای بختِ درست ‌و حسابی بنویسی و دخترم را شوهر بدهی، هفتاد منات به تو می‌دهم. (تقریبا حقوق یک ماه‌اش)
ـ راستش به خاطر پولش نیست، به خاطر تو و دخترت باید یک کاری کرد.

چند روزی حکیمه به من سر نزد، من هم پیش او نرفتم. یک روز که بعد از تعطیلی کار، از کارخانه بیرون می‌رفتم، او را دیدم که نزدیک در ایستاده بود. منتظر من بود؛ تا مرا دید به‌طرف من آمد و گفت که روز بعد سری به او بزنم.

فردای آن روز پیشش رفتم؛ از دعای‌بخت پرسید و این‌که کِی می‌خواهم بنویسم. وقتی دیدم حکیمه مسئله را جدی گرفته است خواستم این بار سر بدوانم:
ـ ببین حکیمه یولداش، قرآن من در تاشکند پیش یکی از رفقاست، قراره که برای من پُست بکند، هر وقت رسید به تو خبر خواهم کرد.
ـ حالا که می‌نویسی برای برادرم هم یک دعا بنویس. میدانی؟ برادرم در یک آشپزخانه کار می‌کرد، یک روز با همکارش دعواش شد و با چاقو شکم او را پاره کرد. طرف در بیمارستان خوابیده است، برادرم هم در زندان است. یک دعا بنویس که طرف رضایت بدهد و برادرم از زندان بیاید بیرون. پول آن را جدا می‌دهم.

سعی می‌کردم با حکیمه دیگر تماس نگیرم. هر وقت به بخش ما می‌آمد به بهانه‌ای درمی‌رفتم؛ اما او سراغ مرا از بقیه می‌گرفت. گاهی هم سرزده می‌آمد و گیرم می‌آورد. من هم هر بار سر می‌دواندم. کارگران بخش ما از این‌که حکیمه به من نزدیک می‌شد و یواشکی چیزهایی به من می‌گفت، شوخی‌های رکیک می‌کردند. شنیدن آن شوخی‌ها در حد توان و تحمل من نبود. از اعتقاد یک پزشک به این‌گونه خرافات در یک جامعۀ «سوسیالیستی»، شگفت‌زده شده بودم، اما باگذشت چند روز متوجه شدم که اشتباه کرده‌ام و می‌بایست همان روز اول به حکیمه می‌گفتم که دست از این خرافات بردارد و برای گشودن گره‌ کارش راه دیگری برگزیند.

یک روز پیشش رفتم و با او صحبت کردم. از این‌که شانسی را از دست می‌داد که تا آن روز به آن امید بسته بود، ناراحت شد و از این‌که فهمید تا آن روز دستش انداخته‌ام، با نفرت نگاهم کرد. وقتی خواستم از اتاق بیرون بیایم خداحافظی کردم، جواب نداد و در را به شدت پشت سرم بست. مطمئن بودم که بعد از من چند ناسزا بدرقۀ راهم کرد. از کاری که کرده بودم و دلی را شکسته بودم پشیمان شدم.

زندگی در دُم [ساختمان] پنجاهِ احمدلی، محل زنگی ما در باکو، به روال یک‌نواخت می‌گذشت: در طول روز آپارتمان‌ها فاقد آب بودند و فقط موقع غروب یک تا دو ساعت آب در لوله‌ها با فشار کم جاری می‌شد. در همان‌ یکی دو ساعت باید لباس‌ها و ظرف‌ها را شست، برای روز بعد در ظرف‌ها و هر چه که ممکن است، آب ذخیره کرد، و اگر بخت یاری کرد و هنوز آب در جریان بود، دوش گرفت. اگر سر و کلۀ پوشک بچه یا نوعی گِل برای شستن دست در فروشگاه‌ها پیدا می‌شد، رفقا سعی می‌کردند که این خبر خوش را تا دیر نشده به اطلاع همگان برسانند.

اشباحی (دولتی؟ لاجرم! با آگاهی رفقای مسئول خودمان؟ به احتمال زیاد) در فرصتی که صاحب‌خانه در منزل نبود، با کلیدهایی که در اختیار داشتند درها را باز می‌کردند، در داخل خانه‌ گشتی می‌زدند، این‌جا و آن‌جا سرک می‌کشیدند، یادداشت‌ها و نوشته‌های «مشکوک» ساکن خانه را با خود می‌بردند. در یکی از این خانه‌گردی‌های اشباح خیره‌سر شناسنامۀ دخترم از خانه‌مان ناپدید شد.

برخی و چه ‌بسا بیشتر رفقای رده پایین هم به دنبال راه فرار از کشور شوراها بودند تا عطای «سوسیالیسم واقعاً موجود» را به لقای دوستداران سینه‌چاک آن به بخشند. چند نفری هم خود را تا مرز ایران رساندند اما توسط مرزبانان دستگیر و برگردانده شدند.

در نوشتار بعدی به نکات دیگر و به امکان خروج ما از شوروی در فضای نسبتا باز سیاسی، به برکت ظهور پدیدۀ گورباچف و رهبری وی بر حزب و کشور و سنگ‌اندازی‌های رهبری سازمان و به ویژه رهبران حزب توده خواهم پرداخت.


* بخش نخست مقاله؛ در کشور شوراها

———————-

* منبع: سقوط امپراتوری شوروی در اروپا، ویکتور شبشتین، مترجم بیژن اشتری، نشر ثالث

سعید سلامی
۲۷ فوریه ۲۰۲۴ / ۸ اسفند ۱۴۰۲


نظر خوانندگان:


■ من در تعجبم که چرا این دانسته‌ها این قدر با تاخیر نوشته می‌شود که نه از تاک نشان مانده و نه از تاک نشان. هر جا که صحبت از مهندسی اجتماعی برای ایجاد انسان طراز نوین است هنگامی که هنوز پایه‌های اقتصادی و فرهنگی ان بوجود نیامده حاصل همان آدم‌های دو رو و فرصت‌طلب است که در هماهنگی با ظاهر این جوامع که رفیق گفتن و خواهر برادر گفتن‌ها از منابع محدود اقتصادی بیشترین سهم را برده و دست به جنایات بزرگ و فساد و ارتشای فراوان می‌زنند که حتی جوامعی که اصل اولویت منافع فردی و خطاپذیری انسان را قبول دارند خوابش را نمی‌بینند چرا که با پذیرش و قبول انسان اقتصادی و نه انسان آرمانی با نظارت و قانون‌مندی امکان خلافکاری را کاهش می‌دهند بر عکس این جوامع مکتبی که اصل را بر ایمان و گرینش و صلاحیت‌های فردی گذاشته دست خلافکاران را در پوشش مورد قبول نظام باز میگذارد و بقول حافظ آدمی در عالم خاکی نمی‌آید بدست عالمی دیگر بباید واز نو آدمی
بهرنگ


■ آقای سلامی عزیز.
مقاله بسیار جالبی است، هم از نظر محتوا و هم از نظر متن. می‌گویند کسی که تنها به قاضی می‌رود، راضی برمی‌گردد! چقدر خوبست دوستان دیگری که آن زمان و شرایط را تجربه کرده‌اند نیز چند کامنت بنویسند، جهت تایید یا تکمیل یا تصحیح، تا بتوان درک بهتری از «مشکلات راه» پیدا کرد.
با عرض ارادت. رضا قنبری. آلمان


■ درود آقای سلامی. خاطرات شما می‌تواند نسل آینده را از توحش سوسیالیستی نجات دهد. امیدوارم نه تنها در این سایت بلکه در هر شهری که هستید با دعوت از ایرانیان و نسل جوان خاطرات خودرا بازگو کنند تا کسی مجبور به تکرار تجربه تلخ شما و بسیاری دیگر نگردد. با توجه به تجربه شما و هزاران انسان دیگر چگونه است که گروهی همان نکبت و استبداد سوسیالیستی را تبلیغ و ترویج می‌کنند؟ روسیه هیچگاه همسایه خوبی برای ما ایرانیان نبوده ولی بنظر می‌رسد دستگاه تبلیغاتی روسیه با ابزار فریبکارانه سوسیالیسم گروه‌های چپ ایرانی را عامل عملیاتی خود در ایران کرده است. آنچه شما نوشته‌اید همه سران چپ خود تجربه کرده‌اند ولی آنها چرا مانند ‌شما نگاه انتقادی به دوران گذشته روسیه و اقمار ندارند؟ آیا غیر از این است که چشم آنها به دهان رفقا دوخته شده است؟ این حق را باید برای ملت ایران در نظر داشت تا حد امکان و حتا مسلحانه از پیروزی چپ در ایران جلوگیری کنند.
با احترام بهمن


■ بهرنگ گرامی سلام و درود بر شما،
حق با شماست، اما من در سال ۲۰۱۵، خاطرات و تجربه های خود را در پیوند با دوران پهلوی دوم که منجر به روزها و ماه های توفانی انقلاب ۵۷ شد، به طور کامل و مشروح در کتابی (با عنوان ۱۳۵۷، توفان بر فراز ایران)، منتشر کرده‌ام. آنچه طی این دو سه مقاله (به لطف دوستان سایت ایران امروز و شما عزیزان) بازنشر می‌شوند گوشۀ اندکی از آن کتاب است.
اما چرا اکنون؟ به خاطر:
۱) همانندی‌ها و سرانجام ناگزیری ست بین دو حکومت توتالیتر ایدئولوژیک زمینی و آسمانی. قصدم برجسته کردن این واقعیت است که رژیم‌های توتالیتر از درون می پوسند و فرو می پاشند، عامل‌های بیرونی در داخل کشور و خارج از آن فقط آن را تسریع می‌کنند.
۲) حکومت «قدسی» در میهن ما هم از درون پوسیده است؛ مخالفین می توانستند به مرگ این هیولای وحشتناک اما پوسیده سرعت بخشند و آن تلنگر تاریخی را وارد کنند، اما فعلا سرگرم نابودی خویشتن انند. اما این هم واقعیتی ست که تاریخ فارغ از تدبیر ما تقدیر خود می کند؛ از آن هم گریزی نیست. به قول معروف: این زمستان هم میگذرد، روسیاهی نصیب ما خواهد شد.
آقای قنبری عزیز، من دارم صرفا دیده‌ها و تجربه‌های خود را می نویسم بی‌هیچ ادعایی؛ نه در «دادگاه خلق» و نه در محضر قاضی تاریخ. نوشته‌هایم در رابطه با فروپاشی شوروی فاکت‌های تاریخی‌اند که اتفاق افتاده‌اند و در رابطه با سازمان (اکثریت) به شماره‌هایی است که سعی می‌کنم به آن‌ها استناد کنم. من هم انتظار داشتم و همچنین دارم که «رفقای» دیگر هم در تایید یا نقد این نوشته‌ها اظهار نظر بکنند، اما به هر دلیل معمولا سکوت می‌کنند. ما آذری‌ها مثالی داریم که برای من همواره آویزۀ گوش است: (دوست دییًر دِدیم، دوشمان دیِیًر دیًه جِیدیم. (دوست می‌گوید گفتم، دشمن می‌گوید می‌خواستم بگویم. به عبارت روشنتر: دوستان عیب‌ها را گوشزد می‌کنند و نادوستان آن را لاپوشانی می‌کنند.
با سپاس و ارادت سلامی


■ سلامی عزیز با تشکر از قلم شیوا ‌و مهارت تان در توضیح آنچه دیده‌اید، فرموده‌اید که سرنوشت محتوم رژیم‌های مستبد و دیکتاتوری سرنگونی است، در علم سیاست هیچ حتمیتی در تحول اجتماعی وجود ندارد. عرصه سیاست عرصه تعارض و توازن نیروهاست اگر نیروی متشکل افراد دموکرات توان و نیروی عقب زدن دیکتاتورها را داشته باشند جامعه به سوی دموکراسی حرکت میکند در غیر آن صورت فقط دیکتاتور فعلی جایش را به دیکتاتور بعدی می‌دهد.
در ضمن همانطور که شما هم تلویحا بیان کردید رویای برپا کردن عدالت اجتماعی با توصیف مارکس و لنین در جوامع بشری در نظر و عمل و در تمامی اشکالش به بهای نابودی میلیونها انسان و تلف شدن ثروتهای طبیعی فراوان با شکست مواجه شده است. کاش بتوانیم به مدد علوم اجتماعی، و تجربیات گذشته بی‌راهه رفتن‌های گذشته را جبران و در آبادی و توسعه پایدار کشورمان بکوشیم.
ناصر مستشار


■ آقای سلامی عزیز، فعلا به این نکته اکتفا می‌کنم که خاطرات شما را سطر به سطر دنبال می‌کنم.
با سپاس، پیروز


■ سال ۱۹۸۴ به سفارت شوروی در دهلی برای گرفتن ویزا برای ادامه تحصیل در شوروی رفتم. آن کسی که آنجا بنا بود به من ویزای شوروی را بدهد، پس از رد درخواست من گفت، شما می‌توانی کاری برای من انجام دهی! من مانده بودم که راستی من چه کاری برای این کارمند کشور شوراها می‌توانم بکنم؟ اون یک نوار آواز گوگوش می‌خواست!!! همان زمان ارتجاع سرخ به رهبری حزب طراز نوین!!! گوگوش و دیگر مانند او را مبتذل و واپسگرا می‌دانستند.
با سپاس دوباره از سرور گرامی سلامی
کاوه


■ دوستان عزیز و اهل نظر، سپاسگزارم از شما به خاطر نکاتی که خاطر نشان می کنید. نکاتی که باید آن‌ها را بیشتر و بیشتر باز کرد و خستگی ناپذیر تکرار کرد تا گام‌های بعدی را برای رسیدن به سر منزل مقصود که همانا ایرانی آزاد و آباد است، آگاهانه، با لغزشی کمتر و هزینۀ اندک برداریم. سیاست‌ورزی امروزه در «جهانی سیاره‌ای» وادی بی‌کران، با پیچیدگی‌های دومینو وار شده است؛ نیازمند بازنگری در تجارب تاریخی گذشته، شجاعت و جسارت کنار گذاشتن بخشی (شاید هم بخش زیادی) از آن‌ها و درانداختن طرحی نو و به روز. پرسیدنی ست که پس من چرا به تجارب گذشته برگشته ام. به دو منظور: نشان بدهم رژیم‌های توتالیتر هر روز که بگذرد، فاسدتر، منزوی‌تر و به فروپاشی نزدیکتر می‌شوند و سرانجام سقوط می‌کنند. و دوم این که کنشگران و فعالین مخالف (اپوزیسیون واقعی) و عوامل خارجی (که از نظر من غیر قابل چشم پوشی‌اند)، می‌توانند این فروپاشی را تسریع کنند. من در دو نوشتار پیشین خواسته‌ام فساد و اضمحلال درونی یک امپراتوری به ظاهر قدرتمند اما در واقع فرسوده و داغان را نشان بدهم که چگونه آن را از درون پوساندند و فروپاشاندند. نظام فاشیسم دینی در میهن ما در حال فروپاشی است؛ اما منتظر ماست تا آن «اردنگی تاریخی» را هرچه سریعتر و هرچه تواناتر بر این پیکر پوسیده و فرسوده وارد کنیم. تردیدی نیست که وارد خواهیم کرد؛ دیر اما ... من تردیدی ندارم.
سلامی


■ آقای سلامی عزيز
من به تازگی خواندن کتاب “آوار شيفتگی” خاطرات خانم مهری کيا را به پايان بردم و کمی بعد از آن خاطرات شما در اينجا منتشر شد. محور اصلی هم آن کتاب و هم خاطرات شما دوران اقامت بس رنج‌آور و طاقت‌فرسا در اتحاد جماهير شوروی است. شايد بشريت ديگر هيچگاه به چنين دوران‌ها و سيستم‌های مخوفی بر نگردد و شايد که نظام سوسياليستی برای هميشه در گورستان تاريخ دفن شده باشد. اما به نظر من يک خطر همواره با انسان‌ها باقی می‌ماند و آن خطر کوری است. نديدن واقعيات بس قابل لمس محيط پيرامون و يا ديدن آنها و انکارشان. چندين سال پيش من با يکی از رهبران سابق حزب توده در همين مورد صحبت می‌کردم و از او پرسيدم که شما که آن زمان (در دوره جنگ سرد) مقيم برلين غربی بودی و برای ملاقات‌های حزبی به برلين شرقی می‌رفتی چگونه تفاوت‌ها را نمی ديدی؟ پاسخ او اين بود که تعصب چشمان ما را کور کرده بود و يا اينکه اگر هم سوالاتی در ذهن‌مان متبادر می‌شد يک گفتگو با احسان طبری و يا کيانوری چاره ساز بود. به آنها همواره وعده آينده داده می‌شده است. يک اتوپيای کمونيستی که در پس اين رنج‌ها و سختی‌ها پيدايش می‌شده و حلال همه مشکلات جامعه بوده است. بايد که با شرايط سخت که ناشی از محاصره اردوگاه سوسياليستی به توسط نيروهای امپرياليستی است هر جور که هست ساخت تا روزی به آن اوتوپيا رسيد. شايد بزرگترين و تنها ثمره‌ای که دوران پر رنج و درد اقامت شما و ساير همرزمان‌تان در شوروی داشته است يک درک همه‌جانبه و با پوست و گوشت از اين نظام توتاليتر و ناکار است. به همين طريق تجربه تلخی که مردم ما از نظام ولايت‌مدار جمهوری اسلامی دارند که در حقيقت روی ديگر سکه نظام سوسياليستی است.
نکته آخر اين که اکنون بسيار “مد شده” که ما دل زده از سوسياليسم و مکتب فکری آن به سوی نوع انسانی‌تری از آن که سوسيال‌دموکراسی نام گرفته پناه می‌بريم و متاع گمشده خود را در اين مکتب می‌يابيم. اين شايد که از دردسر فکری ما بکاهد. شايد هم که تنها يک ايستگاه موقتی باشد برای پيشتر رفتن و بيشتر جستن. که به نظر من بايد چنين باشد. نظام‌های سوسيال دموکرات (بيشتر کشور های اروپايی) بخش بزرگی از دستاوردهای خود را نه مديون طرز تفکر برابری و عدالت سوسياليستی بلکه مديون ليبراليسم هستند. اين مشمول پيشرفت نظام سرمايه‌داری، وجود بازار آزاد و انتخابات آزاد پارلمانی است. تمامی اينها در حال حاضر به شديدترين وجهی از طرف بنيادگرايان اسلامی مهاجر به اروپا و سازمان‌ها و احزاب چپ هوادار آنها در خطر قرار گرفته‌اند. نمونه بسيار تلخ و بارز آن فردی بود که پلاکارد “حماس يک سازمان تروريستی است” را در لندن به دست گرفته بود و از دست هواداران چپ و هواداران فلسطين کتک می‌خورد.
با احترام وحيد بمانيان


■ آن روزها چقدر‌ ما جوان‌ها و نوجوان‌ها شیفته‌ی شوروی از راه دور بودیم. انقلاب که شد من دانش‌آموز دبیرستان بودم. یادم میاد که چقدر حسرت اینکه ایکاش می‌شد در دانشگاه ‌پاتریس لومومبا درس خواند را داشتیم. فکر‌ می‌کردیم چه افتخاری داره. ولی بعدها فهمیدم چقدر این رویاها بچه‌گانه بودند. خاطرات شما مرا یادخاطرات دکتر عطا الله صفوی در کتاب “در ماگادان کسی پیر نمی‌شود” می‌اندازه. ایشان هم هوادار حزب توده بوده و بعد به عشق سوسیالیسم به شوروی فرار می‌کند. اما اونجا کارش به اردوگاه سیبری می‌کشد. و دلم می‌خواد یه اشاره به صحبت آقای دیبایان بکنم. آقای دیبایان ایکاش می‌شد صمیمانه و صادقانه مسایل رو دوستانه حل کرد نه مدل نتانیاهویی به جنگ و دروغ کشاند.
بهجت باقری


■ چه خوش است راز گفتن به حریف نکته سنجی - تو سخن نگفته و او به سخن رسیده باشد!!
ضمن سپاس از جناب سلامی عزیز، آنکس که خواب است را شاید بشود بیدار کرد ولی آنکه خود را به خواب زده مخمور و نشئه ذهنیات خیالی خود است و بیداری‌اش خماری سختی دارد!! کسی که از دل این ویرانی و انهدام و این شکل از سقوط و لجنزار تهی شدگی و بی‌پناهی و حقارت انسانی همچنان دل به کلمات و واژه های پر طمطراق و بی پشتوانه دارد یک نادان خود ویرانگر است..
باز هم ممنون از روشنگری خوبتان
علی روحی


■ آقای سلامی گرامی این کتاب شما در سوئد کجا می‌شود بدست اورد؟
باتشکر اسکندری


■ با درود سعید سلامی گرامی، سپاس از در اختیار گذاشتن تجربیات خود در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی من نیز در فواصل ۱۹۸۴ تا اواسط ۱۹۸۶ بیش از دوسال در آنجا زندگی کردم.
در اقامت بیش از دوساله‌ام در دو کارخانه مهم آنجا به کارِ کارگری مشغول بودم، نمی‌دانم به درجه پرولتری هم نائل شده بودم یانه، اما نوشته شما مرا به خاطرات حدود چهل سال قبلم برد، که برخی از آنها را که بکلی فراموش کرده بودم، از جمله آنها روز سبوتنیک بود، کار اجباری در ارتباط با تولد؟ یا مناسبت دیگری در رابطه با لنین بود. سبوتنیک را فکر می‌کنم اکثر ایرانی های ساکن آنجا با افتخار یا اجبار تجربه کرده بودند.
- در هفته های شروع بکارم، آیا در سبوتنیک یا یکی از اوقات کاری شیفت شبم، پسر خیلی جوانی (سنی در حدود ١۵-تا ٢٠ سالگی)، بمن نزدیک شد و مشخص بود که در خواستی دارد، می‌گفت که عضو کامسامول (از جوانان پیشاهنگ) است. بعداز مقداری صحبت، در خواست کرد که روی کاغذی جملاتی برایش بنویسم. چه بنویسم و چرا را نمی‌گفت، صحبت قرآن و زبان عربی کرد، گفتم بلد نیستم و اصرار داشت هرچیزی خودم خواستم بنویسم، بعد از اصرارهای وی و چراهای من، بر زبان آورد که قصد کسب درآمد بعنوان دعانویس برای درمان در روستا را دارد و باین دلیل نیاز به چنین نوشته ای دارد.
مورد دیگر بستری شدن اجباری دختر ۵-۶ ساله‌ام در اطاق نسبتأ بزرگ(پُر از بچه ها با مادر ها) ٣۰-۴۰ متر مربعی با ١١ تخت کم عرض، بخاطر تب و گلودرد بود در یکی از بهترین بیمارستان‌های مخصوص کودکان (بنا بگفته اهالی). با دیدن آن وضعیت از بستری کردن منصرف شده بودم که بی‌نتیجه بوده است.
از بیان تجربه دیگری که بسیار بسیار درد آورتر بوده است و همچنین دو تجربه دیگر از دندانپزشکی در آنجا، بدلیل طولانی نشدن این یادداشت در اینجا خودداری می‌کنم. اما نبودن سرنگ و سوزن آمپول یکبار مصرف خود داستانی دیگر است. نکته‌ای که همچنان جلوی چشمانم هست استفاده از سوزن آمپول سدها یا شاید هم هزاران بار به کار رفته بود. یک تجربه آزار دهنده من این بود که:
یکی از خانم‌های آشنا در ساختمان ۵۰ محله احمدی باکو عمل تزریق آمپول انجام می‌داد، روزی شاهد صحنه سخت ناراحت کنندهٔ تزریق آمپول به دختر خردسالی بودم که نوک سوزن بدلیل کُند بودن، کج شده بود، فریاد های دلخراش نگارم، شب‌های متوالی در خواب نیز مرا همراهی می‌کرد.
بیان وضعیت اسفبار بهداشت و درمان در آنجا بسیار غم انگیز می‌باشد، و این در حالی بود که چه تمجیدها و تبلیغاتی، از بیمارستان شوروی در تهران صورت می‌گرفت. البته بعید هم نبود که برای فریبکاری، بیمارستان شوروی در تهران خدمات خود را با دستگاه‌های مجهز و پزشکان متعهد و توانمند ارائه می‌داد، که شخصاً تجربه‌ای ندارم.
این گوشهٔ اندکی از تجربه شخصی‌ام بود. با توجه به استقبال جمعی از خوانندگان از نوشتهٔ شیوای شما در بیان تجربه و خاطرات شخصی خود در دوره‌ای که جمعی از نیروهای فدائیان اکثریت و حزب توده به شوروی پناه برده بودند، با توجه به اینکه با وجود کثرت نوشته‌ها و اطلاعات گسترده در بارهٔ از پرده بیرون افتاده توهمات بخشی از هم‌نسلان ما از ساختمان و ساختار سوسیالیستی موجود و از پرده بیرون افتاده زندگی در درون آن جوامع همچنان، علاقمندانی هستند که بدنبال شناخت بیشتر از مناسبات حاکم در جامعه آرمانی هستند، ضرورت بازگو کردن تجربیات همچنان مطرح هست، تلاش خواهم کرد با وجود ناتوانی در نوشتن، در فرصت های دیگر به بخش های دیگری از خاطرات و مشاهداتم را که هنوز بعد از گذشت حدود چهل سال در ذهن دارم بر روی کاغذ بیاورم.
علی. ل


■ آقای اسکندری سلام و درود بر شما، سوئد را نمی‌دانم اما کتاب را با عنوان «۱۳۵۷، توفان برفراز ایران» از انتشارات فروغ در شهر کلن آلمان می‌توانید تهیه کنید. شماره تلفن فروغ: 19 79 761 177 0049
موفق باشید دوست عزیز سلامی


■ جناب علی ل، من هم از این نوشته‌ها و نظرات می‌آموزیم و با این وجود وظیفه‌ی خود می‌دانم که توجه شما را به این نکته که همه می‌دانیم جلب کنم. و آن نظر انتقادی بسیاری از متفکران و سیاستمداران جهان و از جناح سوسیال‌دموکرات و چپ بود که از همان آغاز انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ به اشکال مختلف مطرح کردند.
دوستان وقتی جامعه روسیه تزاری را با دیگر کشور های سرمایه‌داری در اروپا، آمریکا و کانادا مقایسه کنیم، روسیه در بسیاری زمینه‌ها از آن کشورها عقب‌تر بود. حالا شما در نظر بگیرید در کشورهای غربی هر یک دارای کمپانی‌های بزرگ صنعتی بودند که کالاهای خود را به سراسر جهان صادر می‌کردند. برای این که یادداشت طولانی نشود به دهه ۳۰ و ۴۰ بعداز کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ می‌رسیم. پیش از کودتا در حزب توده جریان خلیل ملکی انشعاب کرده بود. حکومت نیز ادبیات ضد شوروی منتشر می‌کرد. من کتاب بازگشت از شوروی آندره ژید را خواندم. ایران در حال پوست انداختن بود و با در آمدهای نفت و اصلاحات تغیرات را در همه چیز می‌دیدیم.. صنایع جدید... زندگی آرام آرام مدرن می‌شد. در خارج از دروازه شمیران، پیچ شمیران، دروازه دولت، میدان ۲۴ اسفند (محدوده‌ی شمال تهران قدیم به سمت کوه‌های البرز می‌رفت دوران کودکی در شرق و غرب و جنب و تهران هم توسعه پیداکرد) آسفالت خیابانها، احداث کارخانه برق، لوله کشی آب، خط اتوبوسرانی قبل از شرکت واحد، یخچال، فریزر، مرغ فروشی، انواع رستوران، سینماهای مدرن، تاتر و.... یکی از پدیده‌ها تاسیس خودرو سازی ایران ناسیونال و پیکان همراه با واردات انواع خودروها بود. موضوعی که در آن سال‌های عینی بود انواع محصولات غربی در بازار بود. شوروی و شرق حرفی برای گفتن نداشت.
در سال ۴۶ که دانشگاه را تمام کرده بودم در خدمت سربازی با انواع کامیون‌ها روسی آشنا شدم که جایگزین ماک و دیگر مدل‌های غربی شده بود. در بازار هم خودروی مسکوویچ را می‌شناختیم. نمونه‌های زیادی را می‌دیدیم. در صفحه فروشی بزرگ بتهوون خیابان پهلوی صفحات وارداتی ۳۳ دور با کیفیت‌های خوب را به قیمت دانه‌ای ۴۵۰ ریال که خیلی گران بود را می‌خریدم و گاهی به مغازه کارناوال نزدیک میدان فردوسی می‌رفتم و صفحات ساخت روسیه را به قیمت ۲۰۰ ریال می‌خریدم. در مورد کتاب هم که روبروی دانشگاه و خیابان منوچهری کتابهای پروگرس چاپ روسیه را به قیمت ارزان می‌خریدم. در ارزان‌تر بودن تمام محصولات شوروی تردیدی وجود نداشت. ولی بعداز ۶۰ تا ۷۰ سال از انقلاب اکثبر کاملا مشهود بود که علم، صنعت، تکنیک و....قابل مقایسه با غرب نبود.
سرمایه‌داری به تکامل خود ادامه می‌داد و «سوسیالیسم واقعا موجود» به آن نمی‌رسید. در رقابت‌های فضائی و ورزشی نقش برجسته‌ی شوروی انکار ناپدیر بود ولی نمی‌توانست اختلاف سطح دو سیستم را در بسیاری زمینه‌ها نشان ندهد. همیشه این سئوال مطرح بود: مگر سوسیالیسم نباید در تمام زمینه‌ها از سرمایه‌داری متکامل‌تر باشد؟ پاسخ را همه می‌دانیم که آری ست. حلقه‌ی گمشده همان روسیه عقب مانده نسبت کشور های سرمایه بود که نتوانست بعداز بیش از ۷۰ سال به سطح کشورهای سرمایه‌داری برسد چه رسد به این که آنها را پست سر بگذارد. چون ورزشکار بودم با بسیاری از بازیکنان تیم ملی دوست بودم. وقتی آنها به شوروی می‌رفتند. ساک یا چمدان خود را پُر از آدامس خروس‌نشان، جوراب پلاستیک و دیگر کالای نایاب در شوروی می‌کردند. از این راه پولی در می‌آوردند هر چند کار «قاچاق» در هر حالتی مذموم ست. این‌ها همه سر نخ‌هائی از وضع در سرزمین شوراها بود.
وقتی بعداز انقلاب ۵۷ به قطعنامه‌های ۶۰ و ۶۹ احزاب برادر رسیدیم از ادعای نویسندگان آن که ادعا کردند: “گذار سرمایه‌داری به سوسیالیسم در مقیاس جهانی با موفقیت انجام شد و برگشت‌ناپذیر ست” نه تنها اصلا باور نکردم مگر می‌شود در دنیای متشنج و محصور از قدرتهای غربی که دنبا را اداره می‌کردند و با کودتا و «رژیم چنج» مقاصد خود را تامین می‌کردند آنها را مقهور «سوسیالیسم واقعا موجود» بشناسیم. در تمام دوران کار زندگی در صنایع پیشرفته ایران کمترین شانسی برای همکاری با کشور های شرقی نمی‌دیدم و می‌دانستم ذوب آهن و چند مجتمع دیگر تکنولوژی خاص شوروی را داشتند که قابل مقایسه با دیگر صنایع غربی ایران نبود. در چندین کنفرانس و سمینار بعداز انقلاب نیز نگاهی به آن سمت وجود نداشت. وقتی نوبت به مهاجرت رسید و با تمام علایق و بستگی‌ها به جنبش چپ مستقل داشتم ابدا به فکر مهاجرت به سرزمین شواراها نداشتم و مقیم سوئد شدیم.
هومن دبیری




نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024