يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 05.06.2023, 22:27

ج.ا. مرده ریگ محمدرضا پهلوی - ۱


سعید سلامی

اگر از آنچه در روزگاران پیشین روی داده است آگاه نشویم، و از تجربه‌ی پیشینیان بهره نگیریم، همواره در مرحلۀ کودکی باقی خواهیم ماند.(سیسرو، سیاستمدار رومی)

آیا محمد رضا پهلوی، آخرین شاه در تاریخ چندین هزار سالۀ ایران و واپسین شاه در دولت مستعجل دودمان پهلوی، جان به جان آفرین تسلیم کرده و در لابلای اوراق تاریخ آرمیده است؟ اگر پاسخ «آری» است، چرا ما هنوز هم به دوران او می‌پردازیم، او را از نظر روان‌شناختی زیر ذره‌بین می‌گذاریم، کارنامۀ سیاست‌های وی را در همۀ عرصه‌ها بازنگری می‌کنیم، واکاوی دوران او را به محققین و مورخین نمی‌سپاریم و به دنبال حل مسائل و مشکلات امروزمان نمی‌رویم؟ آیا به محمد رضا پهلوی به این خاطر می‌پردازیم که ج.ا. با یک کین‌‌ورزی سبعانه به او حمله می‌کند تا او را در شکل و شمایل دیوی جلوه دهد که باید بیرون می‌رفت تا فرشته (سید روح‌الله‌الموسوی‌الخمینی) درآید؟ و ما در برابر این شارلاتانیسم تاریخی احساس مسؤولیت می‌کنیم تا از محمد رضا پهلوی دفاع کنیم؟ یا به او می‌پردازیم، چون به‌رغم اینکه جسم او به هفت هزار سالگان پیوسته، اما شبح او هنوز هم بالای سر ما در پرواز است؟ او با مرگ خویش در ۵ مرداد ۱۳۵۹، به زندگی‌ خویش نقطۀ پایان گذاشت؛ اما ما هنوز هم درگیر پیامد سیاست‌ها، ظرفیت‌ها، ضعف‌ها، باورها و عقده‌های او هستیم و داریم تاوان آن‌ها را می‌پردازیم. چگونه؟ من در این نوشتار سعی می‌کنم با استناد به کتاب خود شاه، دولتمردان وی و صاحب‌نظران، به پاسخ این پرسش بپردازم.

طیف‌های رنگارنگ سلطنت‌طلب، سقوط پادشاهی محمدرضا پهلوی را ناشی از اراده، هم‌دستی و توطئۀ چپ‌ها، روشنفکران و «فرقۀ تبهکار» آخوندها قلمداد می‌کنند و از ایران دوران او تابلویی بهشت‌گونه ارائه می‌دهند، کارهای مثبت او را بزرگ‌نمایی کرده و استبداد و اشتباهات مرگ‌بار وی را پرده‌پوشی می‌کنند؛ تا جایی که برخی از نسل پنجاه‌وهفتی‌ها هم جوگیر می‌شوند و از کار ناکرده اظهار ندامت و پشیمانی می‌کنند. اگر بعد از سقوط پادشاهی، به جای رژیمی اهریمنی، بدوی، جنایت‌کار، یغماگر، ضد منافع ملی، رژیمی ملی و سکولار- دموکرات، آن‌گونه که جنبش اعتراضی و آزادی‌خواهانۀ «زن زندگی آزادی» امروزه در پی تأسیس آن است، روی کار می‌آمد، اگر جنبش مهسا به فرزند محمد رضا پهلوی، تلنگری نمی‌زد و او از خواب چهل‌ و‌ چهار ساله، تکانکی نمی‌خورد و برای بازپس‌گیری تاج‌وتختی را که در سال پنجاه‌وهفت، پدرش به دست حوادث سپرد و رفت، تحت فشار خاندان خویش و سلطنت‌طلبان نامعاصر، این چنین گردوخاک راه نمی انداخت، بی‌تردید بازخوانی دوران پهلوی‌ها این چنین برای ما و آیندۀ میهن ما ضرورت پیدا نمی‌کرد. همان‌گونه که ما امروز به دوران کریم خان زند یا شاه عباس صفوی نمی‌پردازیم، می‌توانستیم محمد رضا پهلوی را هم به خاطرۀ تاریخ بسپاریم. اما شبح او هنوز هم بالای سر ما در پرواز است و زندگی امروز ما را تحت تاثیر قرار داده است.

تردیدی نیست که شاه در کارنامۀ خود عمل‌کردهای مثبت هم دارد، اما من در این نوشتار از میان سیاست‌ها، ظرفیت‌ها، ضعف‌ها، باورها و عقده‌های او به مواردی می‌پردازم که سرانجامی تلخ برای خویش و آینده‌ای فلاکت‌بار برای میهن و هم‌میهنانش رقم زد. من در این جا به جز نقل قول‌ها، از او به اختصار به عنوان «شاه» یاد می‌کنم.

رسالتی نا به‌هنگام

محمد رضا پهلوی یک ‌بار گفته بود: «اگر شاه نبودم دلم می‌خواست ژنرال نیروی هوایی باشم.» و در فروردین سال ۱۳۴۱، در سفری به ایالات‌ متحده و در باشگاه ملی مطبوعات آمریکا، در طی مصاحبه‌ای با خبرنگاران، همراه با خشم اظهار کرد: «باید بی‌‌مجامله به شما بگویم که تاکنون سلطنت برای خود من شخصاً غیر از دردسر چیزی نداشته است و در تمام بیست سالی که از سلطنت من گذشته حتی یک روز از آزادی و آسایش یک فرد عادی برخوردار نبوده‌ام.»

مخالفان شاه از وی با عنوان‌های «شاه خائن» و «نوکر‌ امپریالیسم آمریکا» و... یاد می‌کنند. این‌گونه قضاوت‌های سطحی، بی‌محتوا و کینه‌جویانه (به هر دلیل)، از نظر تحلیل روان‌شناسی، جامعه‌شناسی و وراثتی فاقد اعتبار می‌باشند. شاه هم مثل سایرین؛ دارای ویژگی‌های رفتاری مشخص از جمله ظرفیت‌ها، ضعف‌ها، باورها و عقده‌های خود بود. دوران کودکی محمد رضا در یک خانوادۀ نظامی عبوس سپری شد؛ این دوران شخصیت‌ساز در واقع از زندگی وی قیچی شد. محمدرضای کودک، بعد از تاجگذاری پدر به «والاحضرت شاهپور محمدرضا ولیعهد» ملقب شد. در آن روزها والاحضرت شش‌ساله بود. از آن روز به بعد رضاشاه به او «آقا» می‌گفت و او را شما خطاب می‌کرد، کسی اجازه نداشت وی را به‌ نام بخواند. به دستور رضاشاه حتی خواهران شاه هم به او والاحضرت می‌گفتند. مادر شاه هم نه‌ تنها او را والاحضرت خطاب می‌کرد، بلکه هر بار که ولیعهد وارد اتاق می‌شد مانند دیگران به پا می‌خواست و ادای احترام می‌کرد.

محمدرضا پهلوی در پانزدهم شهریور ۱۳۱۰، برای ادامه تحصیل به سوئیس اعزام شد و در ۱۷ سالگی بعد از ۵ سال به ایران بازگشت و وارد دانشکدهٔ افسری شد. وی دو سال بعد، در ۱۹ سالگی با درجهٔ ستوان دوم از این دانشکده فارغ‌التحصیل شد.

محمد رضا ۲۲ سال داشت که بعد از تبعید پدر به پادشاهی رسید. او آن زمان گرچه با اطرافیان خود به شکلی دموکراتیک برخورد می‌کرد، اما به کسی اعتماد نداشت. او بعدها متوجه شد که در مسکو، مذاکراتی برای پادشاهی برادرش علیرضا پهلوی انجام شده‌است. پدرش پیش‌تر یک‌بار به او گفته بود که مایل است پیش از مرگش، همهٔ مشکلات را از میان بردارد تا وی به راحتی حکومت کند. برداشت او این بود که پدرش به توانایی او برای حکومت کردن اعتماد نداشته است. خود نیز مطمئن نبود که بدون پشتیبانی پدرش بتواند بر امور مسلط شود.

زمانی که وینستون چرچیل، فرانکلین روزولت و ژوزف استالین برای شرکت در کنفرانس، وارد تهران شدند، میزبانی شاه را نپذیرفتند و در سفارت‌‌خانه‌های خود اقامت کردند. تنها استالین بود که به دیدار وی رفت. شاه جوان ناچار شد برای ملاقات با چرچیل و روزولت، به سفارت شوروی که محل کنفرانس بود، برود. او از این‌که این‌گونه تحقیر شد، رنجید و این رنجش هرگز التیام نیافت. این تضادها؛ از «والاحضرت شش ساله» و از «پادشاه فاقد احترام و اعتبارِ شایسته نزد سه رهبر قدرتمند جهان»، شخصیت متناقضی ساخت.

پادشاهی جامه‌ای ناخواسته و رسالتی نابه‌‌هنگام برای شخصی بود که رؤیای ژنرال شدن در نیروی هوایی را در سر می‌پروراند. اما قانون اساسی مدون در دورۀ مشروطه، تحت «نظارت و استصواب» پنج روحانی مشهور، سلطنت را موروثی و برای «فرزند ارشد ذکور»، (ذکر ــzakar- اندام جنسی پستاندار نر، به ویژه مرد)، بی‌توجه به عقل سلیم، درایت و بصیرت وی مشروط کرده بود.

پروفسور ماروین زونیس که سال‌ها مسائل اجتماعی و سیاسی ایران را با دقت دنبال کرده و چهار بار با شاه ملاقات داشته است، در کتاب خود، «شکست شاهانه» از دیدگاه روانشناختی، شخصیت شاه را این‌گونه توضیح می‌هد:

«چهره‌های متفاوت شاه در ارزیابی‌های ایرانیان از او بازتاب یافته است. هنگامی‌ که به‌ منظور شناخت بیشتر وی، به بررسی مصاحبه‌های انجام‌ شده با او پرداختم، از صفات متناقضی که در توصیفش، حتی در یک منبع واحد به‌کار رفته است، شگفت ‌زده شدم. شاه با صفاتی از قبیل متکبر، مستبد، خشن، غیر انسانی، خشک، ظالم، عامی، بی‌رحم، باشکوه، تحریک‌پذیر، مصمم و دارای شجاعت جسمی توصیف‌شده بود که البته برای آخرین شاهنشاه فرمانروای امپراتوری ایران تعجب‌‌آور نیست. اما شاه با اصطلاحاتی مخالف نیز توصیف شده بود: غالباً به‌ شدت خجول، گوشه‌گیر، منزوی، مردد، شکننده، حساس، ترسو، ملایم، آسیب‌پذیر، متزلزل، ضعیف و همواره جویای تائید و قبول. صفاتِ اخیر، غالباً بیشتر توسط کسانی به‌ کار رفته که مناسبات شخصی نزدیکتری با شاه داشته‌اند...»

همان‌گونه که گفته شد، شاه در دانشکدۀ افسری تا درجۀ ستوان دومی تحصیل کرد، اما او در مراسم‌های مختلف از جمله سوگند پادشاهی در مجلس، در دیدار با چرچیل در کنفرانس تهران، در مراسم‌های عقد ازدواج‌، در دیدارهای رسمی با دولت‌مردان خود، در مراسم تاج‌گذاری، در دیدار با روحانیون، حضور در سال‌روز تاسیس دانشکدۀ حقوق و حتا روی اسکناس‌ها در لباس و یراق‌های نظامی ظاهر می‌شد. بدین‌گونه، شاه با ظاهر پرشکوه و چشم‌گیر و با احساس عظمت و غرور، شکنندگی بر آسیب‌پذیری درونی خود فایق می‌آمد. (۱)

تزویر یا اعتقاد؟

شاه در کتاب مأموریت برای وطنم می‌نویسد:

«در دوران کودکی هر تابستان همراه خانواده به امام‌زاده داود می‌رفتیم. در یکی از این سفرها که من جلوی زین اسب یکی از خویشاوندان خود که سمت افسری داشت نشسته بودم، ناگهان پای اسب لغزید و هر دو از اسب به زیر افتادیم. من که سبک‌تر بودم با سر به ‌شدت روی سنگ سخت و ناهمواری پرت شدم و از حال رفتم. هنگامی ‌که به خود آمدم همراهان ‌من از این‌که هیچ‌گونه صدمه‌ا‌ی ندیده بودم فوق‌العاده تعجب کردند. ناچار برای آن‌ها فاش کردم که در حین فروافتادن از اسب، حضرت ابوالفضل علیه‌السلام فرزند برومند علی علیه‌السلام ظاهر شد و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن نجات داد.»

و در ادامه می‌نویسد: «واقعۀ دیگری که توجه مرا به عالم معنی بیش ‌از پیش جلب نمود روزی بود که با مربی خود در حوالی کاخ سلطنتی سعدآباد در کوچه‌ای که با سنگ مفروش بود قدم می‌زدم. در آن هنگام ناگهان مردی را با چهرۀ ملکوتی دیدم که برگرد عارضش هاله‌ای نور مانند، صورتی که نقاشان عرب از عیسی بن مریم می‌سازند، نمایان بود. در آن حین به من الهام شد که با خاتم ائمۀ اطهار، حضرت امام قائم روبرو هستم. مواجهۀ من با امام آخر زمان چند لحظه بیشتر به طول نینجامید که از نظر غایب شد و مرا در بُهت و حیرت گذاشت. در آن موقع از مربی خود سوآل کردم او را دیدی؟ مربی من متحیرانه گفت: «چه کسی را دیده‌ام اینجا که کسی نیست.» اما من آن‌قدر به‌حقیقت و اصالت آنچه دیده بودم اطمینان داشتم که جواب مربی سال‌خورده‌ام کوچک‌ترین تأثیری در اعتقاد من نگذاشت و برایم مسلم بود که با امام زمان در آن کوچه مواجه شده‌ام.»

«اعلیحضرت آدم مذهبی است، و از نوع خرافی آن.»(علم، گفت‌وگوهای من با شاه)

شاه به مذهب و به ‌ویژه به اسلام نگاه خرافی داشت. تردیدی نیست که شاه آدم معتقدی بود. او قرآن کوچکی را که در بچگی از مادرش هدیه گرفته بود تا آخرین دقایق زندگیش به همراه داشت. شاه در دوران کودکی در اوهام خود بارها مردان سفیدپوش نورانی را به چشم دیده بود و بعدها در فرصت‌هایی که به دست می‌آورد به زیارت اماکن مقدس می‌رفت، فکر می‌کرد که نظر کرده و «سلطنت‌اش مستظهر به الطاف الهی است». به گفتۀ علم: «اعتقاد و ایمانش به خدای متعال سبب شده که قضا و قدری بشود.»

شاه چند سال بعد از آغاز سلطنتش، در یکی از سخنرانی‌هایش گفت: «تعالیم مقدس و دستورهای جامعی که در هزار و سیصد و کسری سال پیش، پیغمبر بزرگ اسلام به پیروان خود داده، به ‌اندازه‌ای بلندپایه است و با روح ترقی و تعالی بشری وفق می‌دهد که پس ‌از این مدت، با همۀ ترقیات و تحولاتی که در عالم بشری دست داده، بدون تردید این تعلیمات یگانه عامل سعادت معنوی بشری به شمار می‌رود.» و در ادامه می‌گوید: «هر وقت مردم مسلمان به احکام و فرایض اسلام عمل کرده‌اند، به اوج سعادت و ترقی رسیده‌اند.»(عباس میلانی، نگاهی به شاه)

در بهمن‌ ماه سال ۱۳۳۱ محمد مصدق، نخست‌وزیر از شاه خواست کلیۀ دارایی‌های خود را که از رضاشاه به ارث برده بود به دولت واگذار کند. ارزش تقریبی این دارایی‌ها ۷ میلیون دلار بود. در اردیبهشت ۱۳۳۲، شاه به‌ طور رسمی کلیۀ اراضی موروثی خود را در مقابل ۶ میلیون دلار به دولت واگذار کرد، با این شرط که این وجه زیربنای «بنیاد خیریۀ پهلوی» قرار گیرد. ایجاد این بنیاد در فرمانی که در مهرماه ۱۳۴۰، به امضاء شاه رسید، رسماً اعلام شد. این فرمان با «بسم‌الله الرحمن الرحیم» شروع می‌شد و با این عبارت ادامه پیدا می‌کرد: «نظر به علاقۀ تام، ایمان و عقیدۀ راسخی که برای رضایت خداوند متعال داشته و داریم و به ‌منظور شادی روح بزرگ پدرمان اعلیحضرت فقید رضاشاه کبیر به ایجاد این بنیاد اقدام کرده‌ایم. کمک به امور مذهبی یکی از مصارف پنج‌گانه‌ای است که برای درآمد موقوفات بنیاد تعیین می‌شود.»

در توضیح کمک به امور مذهبی، فرمان ملوکانه تصریح می‌کرد:
۱. کمک به تنظیم شعائر اسلامی و ترویج دیانت مقدس اسلام در هر عصر و زمانی به اقتضای وقت،
۲. کمک به تأسیس دانشگاه اسلامی،
۳. تعمیر بقاع متبرکه و مساجد،
۴. کمک به نشر کتب و تعلیمات اسلامی،
۵ـ کمک برای تبلیغات اسلامی، خاصه در کشورهای غیرمسلمان.(ساختن مدرسه‌، دانشگا‌ه،‌ بیمارستان‌، جاده‌، زیرساخت‌های اقتصادی، صنعتی و... از ارثیۀ شش میلیون دلاری پدر چه؟) بگذریم.

ترورهای مقدس

شاه در ساعت ۳ بعد از ظهر ۱۵ بهمن ۱۳۲۷، وقتی در مقابل دانشکدۀ حقوق از اتومبیل پیاده شد تا در مراسم چهاردهمین سال بنیان‌گذاری آن به دست رضا شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۱۴، شرکت کند، هدف ۵ گلوله فردی قرار گرفت که به عنوان خبرنگار توانسته بود به شاه نزدیک شود. سه گلوله به کلاه او اصابت کرد، چهارمی تنها بالای لب شاهِ را خراش داد و پنجمی در اسلحۀ ضارب گیر کرد و محمد رضا از مرگ نجات یافت؛ اما ضارب، هدف گلولۀ نظامیان قرار گرفت و درجا کشته شد. از جیب ضارب، ناصر فخرآرایی کارت خبرنگاری روزنامۀ پرچم اسلام پیدا شد. به دلیل این که روزنامۀ پرچم اسلام هوادار آیت‌الله کاشانی بود و ضارب به‌عنوان خبرنگار این روزنامه در محل حضور یافته بود، کاشانی بازداشت شد، مدتی را در زندان گذراند و بعد به قلعۀ فلک‌الافلاک در لبنان، تبعید شد.

در روز ۲۲ فروردین ۱۳۴۲، سرباز وظیفه‌ای به نام رضا شمس‌آبادی، یکی از افراد گارد سلطنتی که در کاخ مرمر مأمور نگهبانی بود شاه را هنگامی در مقابل سرسرای کاخ از اتومبیل پیاده شد، به رگبار مسلسل بست. شاه با شتاب خود را به داخل ساختمان رساند اما دو تن از درجه‌داران محافظ او هدف گلوله شمس‌ابادی قرار گرفتند و جان باختند. شمس‌آبادی نیز با گلوله درجه‌داری کشته شد. رضا شمس‌آبادی از مدت‌ها پیش با محافل تندرو مذهبی رفت‌ و ‌آمد داشت. بنا به روایتی از جیب ظارب یکی از اعلامیه‌های آیت‌الله خمینی یافته شد.‌ در پی این رویداد، فرمانده ضد اطلاعات اظهار ‌کرد که در فرایند برگزیدن سربازان وظیفه‌ای که مناسب خدمت در گارد بودند، سابقۀ مذهبی نه‌ تنها منفی و زنگ خطر تلقی نمی‌شد، بلکه به ‌عنوان امتیاز به شمار می‌رفت. او گفت: «ازقضا ما در پی یافتن سربازان مذهبی بودیم، چون آن‌ها را معتمدتر می‌دانستیم. گمان می‌کردیم که چنین سوابق و علائقی سرباز را از گزند نفوذ اندیشه‌های مارکسیستی مصون می‌دارد.»

در تمام دوران سلطنت شاه، نیروهای مذهبی آزادانه فعالیت می‌کردند. هر کوی و خیابانی مسجد، هیئت‌ و جلسه‌های مذهبی خود را داشت. ساواک که چون ماری هفت‌سر به هر سوراخ و سنبه‌ای سر می‌کشید، آن‌ها را نادیده می‌گرفت، تقویت آنان را به نفع رژیم تلقی می‌کرد و اجازه می‌داد که طرفداران تندروهای مذهبی از جمله خمینی دست به تشکیل شبکه‌های گسترده و پرتحرک بزنند.

آیت‌الله حسین قمی، از طرفداران پروپا قرص رضا شاه، بعد از تیراندازی در حرم مشهد، جهت دیدار با رضا شاه به تهران آمد. رضا شاه به دلیل این‌که روحانیون بهتر است به شریعت بپردارند و مملکت‌داری را به حاکمان واگذارند، از پذیرفتن او خودداری کرد. آیت‌الله قمی با قهر و اعتراض راهی عراق شد. این تبعید خودخواسته شش سال طول کشید. در شهریور ماه سال ۱۳۲۰، محمدرضای ولیعهد بعد از تبعید پدر بر جای او نشست. یکی از اولین اقدامات او به نشانۀ چرخش در سیاست و نرمش در حکومت، دعوت از آیت‌الله قمی بود تا به ایران برگردد. در بازگشت قهرمانانۀ آیت‌الله قمی از نجف، دولت نیز همراه جمعیت در استقبالی پرشکوه شرکت کرد.

تنها احمد کسروی بود که نوشت: «توگویی آقا قهرمان استالینگراد بوده و از جنگ فیروزانه بازمی‌گردد. کسی هم نیست بپرسد آمدن و رفتن یک مجتهد چه تواند بود.» کسروی بهای این جسارت و جرأت خود را با جان خویش پرداخت و در اسفند ماه سال ۱۳۲۴، با ضربات متعدد نواب صفوی، مرشد و الهام‌‌بخش سید علی خامنه‌ای، در صحن دادگستری به قتل رسید. شاه این شرارت‌ها را نادیده می‌گرفت و فکر نمی‌کرد که این جرقه‌‌ها به آتش و توفان بدل خواهند شد و دودمانش را به تلی از خاکستر بدل خواهند کرد.

شاه با این نرمش و چرخش، گام مهلکی بر ضد خود و هم‌میهنان خود برداشت. زمانی که آیت‌الله قمی بار دیگر در مشهد رحل اقامت افکند، با شامۀ تیزش فهمید که در بر پاشنۀ دیگر می‌چرخد و کشتی‌بان را سیاستی دیگر آمده است. ابتدا از طریق استاندار خراسان و سپس توسط علی سهیلی نخست‌وزیر، درخواست‌های سه‌گانۀ خود را با لحنی سخت آمرانه به گوش اعلیحضرت رساند: ۱) منع قانون کشف حجاب، ۲) واگذاری دوبارۀ اوقاف به روحانیون که در زمان رضاشاه از ایشان گرفته ‌شده بود، ۳) و از همه مهم‌تر اما به همان اندازه گستاخانه‌ و مهلک‌تر؛ تعطیل مدارس دخترانه - پسرانه که در واپسین سال‌های سلطنت رضاشاه ایجاد شده بودند و تدریس شرعیات در مدارس. شاه همۀ درخواست‌ها را پذیرفت و در پی آن، برخی از رهبران اولیۀ جمهوری اسلامی از جمله بهشتی و باهنر در تنظیم کتب درسی و آلوده کردن آن‌ها به خرافات مذهبی با آموزش ‌و پرورش همکاری می‌کردند.

عباس میلانی در نگاهی به شاه می‌نویسد:

«در مهرماه ۱۳۴۸، رهبران میانه‌رو مذهبی نامه‌ای به شاه و سفارت آمریکا نوشتند و در آن نسبت به وضع مملکت احساس نگرانی کردند. گفتند آیت‌الله خمینی آنان را در موقعیتی گذاشته که یا باید با رژیم مخالفت کنند و یا باید به ‌عنوان آخوند درباری و ارتجاعی مورد حمله قرار گیرند. شاه مثل همیشه به این هشدار وقعی نگذاشت. بعلاوه، در موارد متعدد دیگری نیز همین رهبران مذهبی میانه‌رو و نیز برخی مخالفان میانه‌رو رژیم چون خلیل ملکی و مظفر بقایی در نامه‌های سرگشاده نسبت به برخی سیاست‌های شاه اعتراض می‌کردند و هشدار می‌دادند، اما شاه همۀ این هشدار‌ها را نادیده می‌گرفت... طبعاً هر چه شاه بیشتر به روحانیون میانه‌رو بی‌توجهی نشان می‌داد و عرصۀ سیاسی را بر آنان تنگ‌تر می‌کرد، زمینه را برای کسانی چون آیت‌الله خمینی مساعد‌تر می‌کرد.»

احمد فراستی از رهبران عملیاتی ادارۀ سوم ساواک، در یک گفت‌وگوی کلاب هاوسی می‌گوید ساواک از طریق دفتر نمایندگی خود در عراق، ماهیانه ۶۰۰۰ دلار برای راضی نگهداشتن خمینی به وی می‌پرداخت. دفتر نخست‌وزیری هم از طریق ساواک بودجه‌ای را برای سازمان‌های اوقاف در نظر گرفته بود تا به آیت‌الله‌ها و روحانیان ناراضی و «مسئله‌دار» پرداخت شود. او اضافه می‌کند، این پرداخت‌ها تا زمان نخست‌وزیری هویدا ادامه داشت، اما با روی کار آمدن جمشید آموزگار در مرداد ماه ۱۳۵۶، این بودجه لغو شد. فراستی معتقد است که قطع مبلغ ماهانه موجب خشم خمینی و یکی از دلایل تحریک وی علیه شاه شد.

عباس میلانی ادامه می‌می‌دهد:

«گزارش جالب دیگر، رسالۀ فوق‌‌لیسانس پرویز نیکخواه بود. [پرویز نیکخواه از فعالین کنفدراسیون در خارج از کشور بود که بعداً به ایران بازگشت. او در زمان نگارش رساله‌اش رئیس دفتر تحقیقات رادیو و تلویزیون بود. او بعد از «انقلاب اسلامی» دستگیر و به دست خلخالی اعدام شد.] او در پی تحقیقات خود به این نتیجه رسیده بود که در سال‌های دهۀ پنجاه و شصت، شمار طلبه‌ها در ایران به‌طور غیرمتعارف و استثنایی فزونی گرفته است. می‌گفت این پدیده اهمیتی ویژه دارد و مستحق هم تحقیق و هم تبیین دقیق جامعه‌شناختی است. حتی در زمان رضا شاه شمار طلبه‌ها در ایران از ۲۹۴۹ نفر به ۷۸۴ طلبه تقلیل پیداکرده بود. نیکخواه یادآور شده بود که معمولاً در فرایند نوسازی جوامع، تعداد کسانی که به طلبگی، کشیشی یا خاخامی رو می‌کنند کاهش پیدا می‌کند. در ایران جریانی درست عکس این رخ‌ داده است. برای نمونه می‌توان به این نکته اشاره کرد که شمار مساجد و حوزه‌ها در آن سال‌ها شاهد رشدی شگفت‌‌انگیز بوده است. در سال ۱۳۵۶، چیزی نزدیک به ۷۵ هزار مسجد و حوزه در ایران مشغول کار بودند. بعلاوه شبکه‌ای سخت پیچیده از تکیه‌ها، هیئت‌ها، مجالس تدریس قرآن و نشر احکام و حتی مجله‌ها و انتشارات مذهبی به ترویج احکام اسلام و تشیع و در بسیاری موارد به ترویج نظرات رادیکال آیت‌الله خمینی می‌پرداختند.»

«پرویز نیکخواه از طریق واسطه‌ای (پرویز ثابتی؟) تحلیل خود را به دست شاه رساند. شاه نیم‌نگاهی به آن انداخت و گفت: “آقای نیکخواه همیشه به پیشرفت‌های ما نگاه منفی دارد” و سپس آن‌را به سطل کاغذ پاره‌ها انداخت. هیچ‌کس، نه روشنفکران و محققان و نه ساواک به واکاوی ریشه‌های این شبکه و چندوچون فعالیتش عنایتی نداشتند. حتی هشدار پرویز نیکخواه را هم کسی جدی نگرفت. ساواک بیشتر نگران رشد نیرو‌های چپ بود.»

در مهر ماه ۱۳۵۷، پس از اقامت خمینی در پاریس، وقتی دکتر هوشنگ نهاوندی، وزیر علوم از شاه پرسید که آیا او قصد ندارد از دولت فرانسه بخواهد به خمینی گوشزد کند که اصول اقامت بیگانگان را مراعات کند و از دخالت در امور ایران خودداری نماید، شاه شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «ژیسکار هم تلفنی از من پرسید. گفتم برایم مهم نیست.» و سپس اضافه کرد: «یک آخوند بدبخت شپشو با من چه می‌تواند بکند؟»

سایۀ خدا

«مردی که در روی زمین سایۀ خداوند و مأمور انجام خواست‌های یزدان است، چگونه می‌تواند از میان آدم‌های دیگر برای خود مدل (مثلاً ژنرال دوگل) انتخاب کند... اما آنچه می‌خواهم بگویم این است که تنها عیب ایشان را می‌توان این‌طور خلاصه کرد که ایشان برای این مردم ما زیاده از حد بزرگ و عالی است و آرمان‌هایشان هم برای این مردم زیاده از حد بزرگ و عالی است که درک کنند...»(اسدالله علم در گفتگو با مارگارت لاینگ)

اینکه شاه چه پیچید‌گی‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌هایی در روان و شخصیت خود داشت، وقتی اطرافیان و درباریان با یکدیگر رقابت و هم‌چشمی می‌کردند تا ببینند کدامیک می‌تواند عجیب ‌و غریب‌ترین مربا را برای شاه تهیه کند و وقتی‌ که اطرافیان، نزدیکان و اعضای خانواده‌‌اش به‌طور مدام به او “تعظیم عرض” می‌کردند و اگر همراهش به‌جایی سفر می‌کردند، می‌گفتند که «افتخار التزام رکاب» یافته‌اند و در “پیشگاه ملوکانه” تا زانو دولا می‌شدند و دست همایونی را می‌بوسیدند و بعد از ملاقات با وی می‌گفتند که شرفیاب شده‌اند - گویا که قبل از ملاقات فاقد شرف بوده‌اند - او هم ناگزیر باورش می‌شد که تافتۀ جدابافته‌ است، مأموریتی خاص بر عهده دارد و ناگزیر باید آن را به تکرار در سخنرانی‌ها و کتاب‌هایش یادآوری کند.

پرویز راجی آخرین سفیر شاه در انگلیس، در کتاب خود «خدمتگزار تخت طاووس» در یادداشت روز ۲۸ تیر ۱۳۵۵، می‌نویسد:

«امروز همراه والاحضرت اشرف به نوشهر پرواز کردم که شاه و شهبانو و امیرعباس هویدا نیز برای استراحت در همین شهر بسر می‌برند. پس از صرف ناهار، به‌اتفاق امیرعباس هویدا عازم ویلای اختصاصی عباسعلی خلعتبری وزیر خارجه شدیم. بعدازاین ملاقات، موقعی که رانندۀ نخست‌وزیر مرا به ویلای سلطنتی بازگرداند، فریدون هویدا و والاحضرت را درحالی‌که انتظار می‌کشیدند تا نوبت ملاقاتشان با شاه برسد، گرم صحبت با یکدیگر دیدم. من هم بعد از پوشیدن لباس رسمی و بستن کراوات به جمع آن‌ها پیوستم و باحالتی پراضطراب منتظر ماندم تا برای شرفیابی احضار شوم.

ابتدا والاحضرت اشرف به ملاقات شاه رفت، بعد فریدون هویدا و آنگاه نوبت من فرارسید. به ‌محض اینکه وارد دفتر مخصوص شدم، یک سگ دانمارکی بزرگ خُرناسه کشید و به ‌طرفم پارس کرد. ولی بلافاصله با شنیدن صدای شاه از حمله به من دست برداشت و کنار مبل چرمی سفیدی نشست و مشغول حراست از صاحبش شد.

شاه بعد از آنکه تعظیم کردم و دستش را بوسیدم خطاب به من گفت: «مثل ‌اینکه مأموریت شما در همان آغاز کار پرحادثه بوده؟»

شاه که در وسط سالن بزرگ مستطیل شکلی ایستاده بود، بعد از گفتن این جمله شروع به قدم زدن کرد و چون من هنگام جواب‌گویی می‌بایست صورتم را همواره به‌سوی شاه نگهدارم، ناچار همراه با قدم زدن او دائم روی پاشنۀ پا می‌چرخیدم تا مبادا نیمرخم به‌طرفش باشد و این عمل بی‌احترامی نسبت به شاهنشاه تلقی شود. در پایان برنامۀ شرفیابی، شاه گفت: «عده‌ای از حقوقدانان ایرانی باید مأمور شوند تا به تهمت‌های سازمان عفو بین‌الملل جواب دهند.» و بعد که راجع به وظایف من اظهار داشت: دستورالعمل‌های لازم را به نخست‌وزیر خواهد داد، دستش را به‌سویم دراز کرد و من نیز پس از تعظیم و بوسیدن دست شاه، سالن را ترک گفتم.

هنگام مراجعت از نوشهر به تهران که همراه والاحضرت اشرف و فریدون هویدا در هوا‌پیما نشسته بودیم، مخاطب والاحضرت قرار گرفتم که می‌گفت: “پرویز، هرگز ترا این‌طور غرق در فکر ندیده بودم” و واقعاً هم خودم از اینهمه تملق و چاپلوسی که موقع شرفیابی به حضور شاه‌ نشان دادم، حالت انزجار داشتم.»

ماروین زونیس می‌نویسد:

«نشانه‌های تحقیر مردم همه‌جا به چشم می‌خورد. یکی از این نشانه‌هایی که شاه آن را تشویق کرده بود، بوسیدن دست او از طرف اتباعش به نشانۀ وفاداری به او بود. در جریان مراسم رسمی دربار که در روزهای تعطیلی مهم انجام می‌گرفت، وزرای او همراه با سایر بزرگان و رجال کشور به حضور شاه شرفیاب می‌شدند. آن‌ها درحالی‌که لباس رسمی صبح را به تن داشتند، باید در یک اتاق انتظار آیینه‌کاری شده و مزین به چلچراغ، به‌صف در انتظار می‌ایستادند. شاه از برابر یکایک آن‌ها عبور می‌کرد و با آن‌ها سلام و تعارف مختصری رد و بدل می‌کرد. در عوض، آن‌ها باید خم می‌شدند و دست او را می‌بوسیدند.»

شاه در اوایل دهه‌‌ی پنجاه بیش‌ازپیش یقین پیداکرده بود که منافع و مسائل ایران را بهتر از هر کس دیگری می‌شناسد. در جلسات اقتصادی و سیاسی، اغلب هر بحث جدی یا نظرات انتقادی را با طرح تلویحاً تهدیدآمیز این سوآل به پایان می‌رساند که: «مگر کتاب ما را در این زمینه نخوانده‌اید؟»

علم در یادداشت ۲۱ شهریور ۱۳۵۴ از قول شاه می‌نویسد:

«... در این کشور این منم که حرف آخر را می‌زنم، واقعیتی که فکر می‌کنم بیشتر مردم با خوشحالی می‌پذیرند... اگر وزرایم دستوراتشان را بی‌درنگ و بدون تأخیر انجام می‌دهند، فقط بدین علت است که متقاعد شده‌اند هر چه من می‌گویم درست است.» پاسخ دادم که این در بیشتر موارد حقیقت دارد، اما هرگز نباید نادیده بگیرید که مردم از ترس ایشان مو بر اندامشان راست می‌شود. ظاهراً از این مطلب خیلی کیف کرد. پیشنهاد کردم که در مسافرت به الجزایر یک گروه بلندپایه، شامل وزیر دارایی، وزیر کشور که ضمناً نمایندۀ اصلی ما در اوپک هم هست، رئیس بانک مرکزی و تعدادی از کارشناسان مختلف، ازجمله دکتر فلاح، در التزام رکاب باشند. [شاه] پرسید: “آخر این الاغ‌ها به چه دردی می‌خورند؟”»

توهم شاهانه؛ یک مغز مرموز یا یک مغز معجزه‌گر

«شاه کنونی فقط پادشاه نیست. در عمل نخست‌وزیر و فرمانده کل نیروهای مسلح هم هست. تمام تصمیمات مهم دولت را یا خود اتخاذ می‌کند، یا باید پیش از اجرا به تصویب او برسد. هیچ انتصاب مهمی در کادر اداری ایران بی‌توافق او انجام نمی‌گیرد. کار سازمان امنیت را به‌طور مستقیم در دست دارد. روابط خارجی ایران را هم خودش اداره می‌کند. انتصاب کادر دیپلماتیک همه با اوست. ترفیعات ارتش، از درجۀ سروانی به بالا، تنها با فرمان مستقیم او صورت می‌پذیرد. طرح‌های اقتصادی، از تقاضای اعتبار خارجی گرفته تا محل تأسیس یک کارخانه همه برای تصمیم‌گیری نهایی به شاه ارجاع می‌شود. ادارۀ دانشگاه‌ها هم در عمل در دست اوست. هم اوست تصمیم می‌گیرد چه کسانی به جرم فساد محاکمه شوند. نمایندگان مجلس را او برمی‌گزیند. درعین‌حال، تعیین میزان آزادی عمل مخالفان در مجلس به عهدۀ اوست. تصمیم نهایی در مورد لوایحی که به تصویب مجلس‌ها می‌رسد، با اوست. شاه یقین دارد که در شرایط فعلی، حکومت فردی او تنها راه حکمروایی بر ایران است. (به نقل از گزارش دفتر اطلاعات و تحقیقات وزارت امور خارجۀ آمریکا در سال ۱۳۴۴ برگرفته از معمای هویدا، عباس میلانی)

با وجود تورم روزافزون و افزایش روزانۀ بیکاران، شاه مدعی بود که ایران را به «ژاپن خاورمیانه» تبدیل خواهد کرد و همواره با غروری آشکار یادآور می‌شد: «پیش از پایان قرن بیستم، ایران را تبدیل به یکی از پنج کشور بزرگ صنعتی جهان خواهیم کرد.»

او در مصاحبه با اوریانا فالاچی در سال ۱۳۵۳، گفت: «من قصد دارم نشان دهم که با استفاده از زور می‌توان چیزهای زیادی به دست آورد؛ نشان دهم که سوسیالیسم کهنۀ شما نیز کارش به پایان رسیده است... من از سوئد پیشتر خواهم رفت... اوه، سوسیالیسم سوئدی! آن‌ها حتی آب‌ها و جنگل‌ها را هم ملی نکرد‌ه‌اند؛ اما من کرده‌ام... انقلاب سفید من... نوع جدید و اصیلی از سوسیالیسم است و... باور کنید، ما در ایران پیشرفته‌تر از شما هستیم و شما واقعاً چیزی ندارید که به ما بیاموزید.»

و در ادامه، ایران را برای سال‌های پیش‌رو چنین تصویر کرد‌:
در شهرها اتومبیل‌های الکتریکی جای اتومبیل‌های بنزینی را خواهد گرفت، نظام‌های حمل‌ و نقل عمومی الکتریکی خواهد شد. بعلاوه، در دوران تمدن بزرگی که پیش روی ماست حداقل هفته‌ای دو یا سه روز تعطیل خواهد بود...
ـ دو یا سه روز تعطیلی در هفته؟
ـ بله،
ـ شما برای هفته‌ای سه روز کار برنامه‌ریزی می‌کنید؟
ـ آن روز خواهد آمد، همراه با خودکار شدن صنعت و افزایش جمعیت، باید این‌طور شود.

و در سال ۱۳۵۵، به محمد حسنین هیکل روزنامه‌نگار مصری گفت: «من می‌خواهم سطح زندگی در ایران طی مدت ده سال دقیقاً هم‌ تراز با سطح زندگی اروپای امروز باشد. ما ظرف مدت بیست سال از ایالات‌ متحده جلو خواهیم زد.»

شاه پیشاپیش تکلیف مخالفان پیشرفت مملکت را هم روشن کرده بود: «کسانی که به تمدن بزرگ نمی‌پیوندند، دُمشان را می‌گیریم و مثل موش بیرون می‌اندازیم.» کجا؟ متاسفانه شاه در این مورد چیزی نگفت!

می‌دانستم مرا دوست دارند

شاه، بعد از شنیدن دستگیری نعمت‌الله نصیری، حامل نامۀ عزل محمد مصدق، در بیست‌وپنجم ۱۳۳۲، و پرواز (فرار؟) به بغداد، در روزهایی که تاج‌وتخت‌اش از تار مویی بر بالای شمشیری آویزان بود، به زیارت عتبات عالیه شتافت.

او بعدها نوشت: «فراموش نمی‌کنم در بیست و ششم مرداد ۱۳۳۲، یعنی روزی که کشور ما با خطر سقوط و اضمحلال قطعی مواجه بود، خودم در مرقد مطهر حضرت امیرالمؤمنین دست توسل و التماس برای نجات میهن به سمت آن بزرگوار دراز کردم و شک ندارم که نظر لطف آن حضرت بود که در فاصلۀ بسیار کوتاهی ایران را از خطر فنا نجات داد.»

شاه به همراه ثریا تا ۲۹ مرداد ماه در انتظار اجابت دعا و التماس خود از پیشگاه «حضرت امیرالمؤمنین»، در رُم اقامت کرد. اما آن روز همای سعادت و اجابت نه از «مرقد مطهر» بلکه از سوی تهران بر شانۀ شاه نشست. من حال‌وهوای آن روز را در نوشتۀ دیگری آورده‌ام که عینا نقل می‌کنم:

«آن روز شاه و ثریا حوالی ظهر از اتاق ‌خواب خود بیرون آمدند و راهی رستوران هتل شدند. پیشخدمت هتل برایشان قهوه آورد؛ اما آن‌ها اشتهایی برای نوشیدن و خوردن نداشتند. ملکه ثریا با سکوت خود در اضطراب خاطر «شاهزادۀ غمگین» گم شده بود. اما ناگهان معجزه‌ای رخ داد؛ بخت به اعلیحضرت لبخند می‌زد؛ خبرنگار آسوشیتدپرس نواری را با شتاب از ماشین خبر کنده و با خودش آورد: “تهران. مصدق سقوط. کشور در کنترل نیروهای سلطنتی. زاهدی نخست‌وزیر”.

این خبر اعلام بُردی غیر منتظره در پای میز قماری بود که اعلیحضرت تا آخرین لحظۀ باخت پیش رفته بود. رنگ از چهرۀ اعلیحضرت پرید و ثریا به گریه افتاد. شاه خطاب به ده‌ها خبرنگار که دوروبرش را گرفته بودند‌ ‌گفت: “می‌دانستم مرا دوست دارند.”» (آدم دلش به این خامی و سادگی کودکانه می‌سوزد.)

تاج ‌و تخت سلطنت ایران بار دیگر در انتظار محمدرضا پهلوی شاهنشاه ایران بود. اعلیحضرت چرخش این بازی را ناشی از محبوبیت خود در میان مردم و خواست خداوند تلقی کرد و در آن لحظۀ پرهیجان و شگفت، این پیروزی ناگهانی را به‌حساب قضای تقدیر گذاشت. آیا اعلیحضرت در واقع نمی‌دانست که دلارهای آمریکایی، همکاری فعال شبکۀ سازمان سی.آی.ای و اینتلیجنس سرویس انگلیس و حامیان پیدا و ناپیدای آن‌ها، در این بازی مرگ و زندگی نقشی تعیین‌کننده و غیرقابل‌انکار بازی کرده‌ و او را به تاج‌وتخت برگردانده‌اند؟

لِوی هندرسون، سفیر آمریکا هم از خودفریبی شاه در شگفت بود. او بعد از دیدار با شاه به وزارت خارجۀ دولت متبوع خود از جمله گزارش داد: “شاه در یک دنیای رویایی زندگی می‌کند؛ به نظر می‌رسد که او فکر می‌کند بازگشتش به‌کلی نتیجۀ محبوبیت او در میان مردمش بوده است.”»

دولت سفارت‌خانه‌ها

«احتمالاً هیچ کشوری به اندازۀ ایران گرفتار دولت سفارت‌خانه‌ها نیست. گمان نمی‌کنم که در طول دوران اقامت من در ایران حتی یک نخست‌وزیر بدون درخواست جدی یک سفارت‌خانه به این سمت منصوب‌شده باشد. حتی استاندارها نیز غالباً از طریق سفارت‌خانه‌ها انتخاب می‌شوند...»(گزارش وزیرمختار بریتانیا به دولت متبوع خود در اوایل سال ۱۹۱۷)

مدت کوتاهی بعد از ورود نیروهای نظامی آمریکا به ایران در سال ۱۳۲۰، ایالات‌متحده به یکی از امضاء کنندگان پیمان سه‌ جانبه (بین روسیه، انگلیس و آمریکا) تبدیل شد. در یکی از یادداشت‌های بخش خاور نزدیک وزارت امور خارجه، دیدگاه تازه‌ای در مورد سیاست آمریکا نسبت به ایران ارائه‌شده است: «ایالات‌متحده به تنهائی در چنان موقعیتی قرار دارد که می‌تواند ایران را تا جایی بازسازی کند که این کشور برای حفظ نظم در خانۀ خود نه به بریتانیا محتاج باشد و نه به روسیه...»

در دوران حکومت محمدرضا پهلوی سیاست آمریکا نسبت به ایران تغییر جهت عمده‌ای داد. ایالات‌ متحده تا حدود زیادی موفق شد ایران را از قید سلطۀ بریتانیای کبیر و اتحاد جماهیر شوروی رها سازد؛ اما سرانجام این آمریکا بود که جایگزین دو قدرت اصلی خارجی در ایران شد. کنترل آمریکا بر شاه شبیه به اِعمال سلطۀ روس و انگلیس بر پادشاهان قاجار نبود، اما مناسباتی که میان محمدرضا شاه و آمریکا ایجاد شد به‌ گونه‌ای بود که آمریکائی‌ها نفوذ فراوانی بر وی کسب کردند.

باگذشت زمان، شاه حکومت خود‌‌‌ را هر چه بیشتر به دولت سفارت‌خانۀ آمریکا تبدیل کرد و آیندۀ تاج ‌و تخت خود و سرنوشت میهن خویش را به اراده و تصمیمات دولت‌مردان آمریکا وا‌گذاشت.

ماروین زونیس می‌نویسد: «کودتا وابستگی اولیه را ایجاد کرد و در باقیماندۀ سال‌های دهه‌ی ۱۹۵۰، ایرانِ تحت حکومت شاه وارد یک سلسله توافق‌هایی با ایالات‌متحده شد که این وابستگی را تحکیم کرد.»

و اضافه می‌کند: «... ایالات‌متحده و بریتانیای کبیر صرفاً درنتیجۀ روحیۀ مداخله‌گرانه‌شان خود را به ‌زور بر ایران تحمیل نمی‌کردند. نفوذ آمریکا به این دلیل تحکیم شد که شاه خواستار آن بود.»

چند مثال روان‌شناختی، وابستگی شاه نسبت به آمریکا را به‌ سادگی نشان می‌دهد: زمانی یکی از مقامات بلندپایۀ رژیم، اتخاذ خط‌مشی جدیدی را پیشنهاد کرد که کاملاً به مسائل داخلی ایران مربوط می‌شد. شاه در پاسخ به پیشنهاد دولت‌مرد خود گفت: «آیا فکر می‌کنید آمریکائی‌ها این خط‌مشی را بپذیرند؟» و زمانی که همین مقام بلندپایه به شاه پیشنهاد کرد که ملاها را تحت فشار قرار دهد، شاه اظهار کرد: «ما نمی‌توانیم ملاها را تحت‌ فشار قرار دهیم، زیرا به من گفته ‌شده است که آن‌ها سنگرهایی در مقابل کمونیسم هستند.»

نمونه‌‌های زیادی را می‌توان آورد که حاکی از آمادگی شاه نسبت به کنترل ایران توسط دولت آمریکا بود و این‌که شاه چگونه دوستی با آمریکا را به وابستگی همه‌‌جانبۀ میهن خود و جنبۀ روان‌شناختی خویش را به آن کشور فروکاست. در نخستین روزهای انقلاب، پس از وقوع آشوب‌های جدی در قم، شاه به یکی از دوستان خود گفت: «مادام که آمریکائی‌ها از من حمایت می‌کنند، می‌توانیم هر چه می‌خواهیم بگوییم و هر چه می‌خواهیم بکنیم، مرا نمی‌توان تکان داد.» در سال‌های میانی دهه‌ی پنجاه، حدود پنجاه‌ هزار آمریکائی در ایران حضور داشتند.

شاه در چهارم شهریورماه ۱۳۵۷، در پی عدم توانایی جمشید آموزگار در خواباندن ناآرامی‌هایی که سراسر ایران را فرا گرفته بود، وی را به استعفا واداشت و به‌ جای وی شریف امامی را به عنوان دولت «وحدت ملی» و با نیت تماس با روحانیان، به نخست‌وزیری منصوب کرد.

هوشنگ نهاوندی که در همان روز همراه تیمسار مقدم، رئیس ساواک در دفتر فرح پهلوی حضور داشت، می‌نویسد که تیمسار به شهبانو گفت: «امیدوارم که شهبانو مرا درک کنند. من در عرایضم به پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر ملایمت بیشتری به خرج دادم؛ اما در مورد انتخاب شریف امامی به نخست‌وزیری، اگر اجازه داشته باشم دخالت کنم، باید بگویم این نفرت‌‌انگیزترین انتخابی است که می‌شد در این دورۀ بحرانی کرد. شریف امامی نه‌ تنها مرد میدان اوضاع کنونی نیست، بلکه به‌هیچ‌وجه خوشنام هم نیست. وظیفۀ من است که بگویم انتصاب او یک فاجعه است. علیاحضرت، از شاهنشاه بخواهید، استدعا کنید که در انتخابشان تجدید نظر بفرمایند.»

هوشنگ نهاوندی در ادامه می‌نویسد: «هر سه ایستاده بودیم؛ سپهبد مقدم به حالت خبردار و بی‌حرکت. شهبانو گوشی تلفن را برداشت، شاه آن ‌سوی خط بود. شهبانو گفت: “اعلیحضرت، رئیس ساواک‌تان اینجاست. ایشان از من می‌خواهند به‌ پای شما بیفتم و به شما التماس کنم که شریف امامی را نخست‌وزیر نکنید. می‌گوید او بدنام است و این به ‌راستی بدترین و خطرناکترین انتخابی است که ممکن است در وضع کنونی بشود.” شهبانو چند دقیقه سکوت کرد. به سخنانی گوش می‌داد که از آن‌سوی خط تلفن گفته می‌شد. بالاخره تلفن را قطع کرد و به ما گفت: “متأسفانه گمان می‌کنم که هیچ کاری نمی‌شود کرد.” شریف امامی که دولتش مدت‌ها بود وجود خارجی نداشت و توهمی بیش نبود، سیزدهم آبان ماه سال ۱۳۵۷، در یک روز طوفانی و پرآشوب که طی آن وزارت اطلاعات و جهانگردی و ساختمان کنسولگری انگلستان زیرورو شد، به پیشگاه همایونی شرفیاب شد و کوتاه به عرض ملوکانه رساند: “من بر هیچ‌چیز مسلط نیستم و نمی‌دانم چه کنم.” شاهنشاه فوراً استعفای وی را پذیرفت.» (هوشنگ نهاوندی: آخرین روزها)

در پی استعفای شریف امامی، افسران بلند پایه به همراه مقام‌های مهم کشور که از مشاهدۀ اوضاع خشمگین و درهم‌ ریخته بودند و در تالارهای گوناگون نزدیک دفتر شاه گرد آمده بودند، به امیر اصلان افشار، رئیس‌کل تشریفات دربار التماس می‌کردند به پادشاه بگوید که از او «تصمیمی قاطع و نهایی» می‌خواهند. امیر اصلان افشار این پیام را رساند. در بعدازظهر آن روز درحالیکه شاه هیجان‌زده به نظر می‌رسید و تلفن را لحظه‌ای از دست نمی‌نهاد به اصلان افشار گفت: «به اویسی بگویید آماده باشد، در دفترش بماند و در انتظار تلفن کاخ باشد.» رئیس‌کل تشریفات معنای دستور را دریافت و بلافاصله آن را انجام داد: «خبر را به افسران بلندپایه دادم. بسیار شادمان شدند.»

سفیران مرگ

بعد از آن دستور، شاه با فرح به گفت‌‌وگو نشست و سفیران انگلیس و آمریکا را احضار کرد. در پی آن سه دیدار، شاه به امیر اصلان افشار گفت که تصمیم گرفته است تیمسار غلامرضا ازهاری، رئیس ستاد کل ارتش را مأمور تشکیل دولت جدید بکند. اصلان افشار با شگفتی پرسید: «پس اویسی چه می‌شود؟» شاه در پاسخ گفت: «به او تلفن کنید و بگویید که مرخص است.»

«انتخاب ارتشبد ازهاری شب‌ هنگام به آگاهی او رسید. تیمسار که از بیماری قلبی رنج می‌برد و بالاتر از حد سنی ۶۵ سال در مقام خود مانده بود، به شاه گفت که چندان تمایلی به نخست‌وزیری ندارد: “من مرد این موقعیت نیستم.” پاسخ شاه جای هیچ تردیدی نگذاشت: “من از شما نمی‌خواهم، به شما دستور می‌دهم.” سرباز سال‌خوردۀ فرمان‌بردار دیگر هیچ نگفت و فرمان را گردن نهاد.» (هوشنگ نهاوندی: آخرین روزها)

انتخاب اویسی، افسری جدی، مرد میدان وعمل، فرماندار نظامی تهران و سرکوب کنندۀ آشوب‌گران ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، به احتمال زیاد معادلات آن روزها را طور دیگری رقم می‌زد؛ اما سفیران کاخ سفید و انگلیس، حامل پیام سیاست‌بازان کشورهای خویش، مسیر آیندۀ ایران را دگرگونه رقم زدند. آنان حامل پیام دیگری بودند؛ پیامی سرنوشت‌ساز، اما فراتر از سرنوشت یک پادشاه.

من در نوشتار بعدی به جنبه‌های دیگر روان‌شناختی، سیاست‌ها و حکومت‌گری شاه خواهم پرداخت.

سعید سلامی
پنجم ژوئن ۲۰۲۳ / پانزدهم خرداد ۱۴۰۲


نظر خوانندگان:


■ میراث پهلوی امروز به اینجا رسیده که اگر قرار باشه رضا پهلوی حاکم بعدی ایران و ادامه دهنده راه پدرش باشه ملکه ما در این مملکت شخصی خواهد بود به نام یاسیمن پهلوی. حالا شما بیائید و فرح پهلوی رو که مجبور شد تحصیلات خودش رو در فرانسه به خاطر ازدواج نیمه کاره بزاره از جهات مختلف با این خانم یاسمین مقایسه کنید که ظاهرا چند مدرک دانشگاهی هم داره. درک و بینش و احساس فرح خانم کجا و این یاسمین با این شعارهای ابتدایی و عوامانه‌ای که میده کجا. خلاصه اگر پادشاهی برگرده این بار از ملکه هم در کل شانسی نخواهیم داشت.
طباطبایی


 



نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024