يكشنبه ۵ اسفند ۱۴۰۳ -
Sunday 23 February 2025
|
ايران امروز |
واتساپ زنگ زد. گوشی را باز کردم. با تمام چهرهاش میخندید. از پذیرایی تشکر میکرد و از این که به او در فضای استانبول بسیار خوش گذشته بود، و این که در این روزهای ماتمزده ماه رمضان، حال و هوایی عوض کرده بود. دیدار جمعیی سه نسل خانواده را در این شرایط که در وطن میسر نیست، در یک کشور ثالث، غنیمتی میشمرد. میگفت آنقدر در آن فضای آزاد نفس عمیق کشیده است و اکسیژن ذخیره کرده است که بتواند، چند ماهی را در فضای اختناق تاب بیاورد.
میگفت، در هواپیما، بسیاری از خانمها حجاب نداشتند. در هنگام فرود، تک و توکی روسری و شال در گردن آویختند. هنگام خروج، تنها او و چند نفر بودند که هیچ شالی روی دوش نینداخته بودند. در صف کنترل گذرنامه خانمهای دیگر با دیدن او، روسری خود را برداشتند و حالا دیگر تعداد بیحجاب و با حجاب مساوی به نظر میرسید. مامورین فرودگاه، بیشتر، خود را به ندیدن میزدند و میکوشیدند، خود را به کاری دیگر مشغول کنند. مامور کنترل گذرنامه، اخمی کرد و مهری به پاسپورت زد و چیزی نگفت. در صف مستقبلین، بیشتر خانمها بدون حجاب بودند و سفر به خیر گذشت!
گزارش سفر او مرا بی اختیار به یاد غزل انداخت. چهل سال پیش بود، ما جماعت چند ماهی بود که وارد آلمان شده بودیم. همه «آزول» بودیم. آزول یعنی آدمی که همه سالهای رفته عمرش را در داو میگذارد، چون گربه مادهای بچههایش را به دندان میگیرد، از خانه پدری میگریزد و به خانه بیگانه پناه میبرد. درآغاز، اگر همه او را به چشم بیگانه نگاه نکنند، خودش، خود را مهمان ناخوانده میپندارد، با دست و پای جمع کرده کنار سفره مینشیند و ...!
زمانی لازم است که بگذرد، زمانی به درازی عمر نسلی، که تو با سرزمین بیگانه خو کنی، که بیگانگان با تو خو کنند، که تو جایت را در محیط کار و تحصیل باز کنی، که نسل دوم و سوم تو سری از توی سرها در بیاورند، دکتر بشوند، مهندس بشوند، این جایی بشوند. بماند که این جاییها دلشان برای آن جا میتپد و آن جاییها اغلب در افسوس...!
چهل سال پیش در جمع آزولها، من از محدود آدمهایی بودم که توانسته بودم ماشین دست چندمی دست و پا کنم. یکی از رفقای دانشجو که مادرش به دیدارش میآمد، رو انداخت که برای استقبال به یاریاش بشتابم و او را تا فرودگاه فرانکفورت همراهی کنم. روز موعود فرا رسید و مادر رفیق ما از دروازه خروجی فرودگاه درآمد. خانم محترمی بود و البته مادری مهربان! نوهاش، غزل را که در تعطیلات تابستانی بهسر میبرد، با خود آورده بود. غزل روسری گلداری به سر داشت و چهرهای محجوب. دانشآموز نمونه کلاس دوم که به خاطر حفظ کردن سورههایی از قرآن «صدآفرین» گرفته بود. در راه بازگشت از فرانکفورت اصرار داشت که آن سورهها را برای ما هم تلاوت کند تا صد آفرین بگیرد!
در مدت دو سه ماهی که غزل در جمع خانواده و دوستان، که اغلب از هنرمندان و نوازندگان بودند، چون جوانهای که در انتظار باران بهاری نشسته باشد، روئید و بالید و شکوفا شد. روزی نبود که به افتخار او محفلی آراسته نشود و محفلی نبود که او با چشمان درخشان و صدای دلاویزش، گل سرسبد آن نباشد. برای دانشجویان و پناهندگان، که در آن سالها همه از درد بیمادری و بیپناهی رنج میبردند، عزیزخانم، مادر همه بود و غزل، غزل همه. غزل میخواند، غزل میرقصید، غزل میخندید، غزل میخنداند...، تا آن روزی رسید که باید با همه وداع میکرد و الوداع!
عزیزخانم بار و بندیلش را بست و بار دیگر دست جمعی در آن ماشین قراضه نشستیم و راهی فرانکفورت شدیم. در آغاز همه چیز و همه کس بنا بر رسم آن زمان عادی به نظر میرسید. از در فرودگاه که وارد شدیم، عزیزخانم مقنعه بست و غزل را به سوی خود خواند تا سر و روی او را هم با مقنعه بپوشاند. چشم غزل وقتی که به مقنعه سیاه افتاد، قافیه را باخت. این را به عیان میشد دید. هر قدر که مادربزرگش اصرار میکرد، غزل از دست و زبان او میگریخت و حاضر نمیشد، سر و روی زیبایش را در زیر مقنعه مخفی کند.
عزیزخانم معلم بود و تعهداتی داشت. مادر غزل هم کارمند بود. همه خانمهایی که در صف چکاین ایستاده بودند، مانتو و روسری یا چادر داشتند. مامورینی بودند که با لباس شخصی از چپ و راست و بالا و پائین از صف مسافرین عکس میگرفتند و اصراری هم نداشتند که ماموریت خود را مخفی کنند. ترس، ترس میزاید. همه میترسیدند. تنها غزل بود که به این بازی احمقانه تن در نمیداد. تا دیشب، دیروقت، میتوانست بخواند، برقصد و بشکن بزند. امروز میخواهند سر و رویش را در کفنی سیاه بپیچند.
در هنگام خداحافظی، که به درازی عمری برای من و برای همه آنان که شاهد این لحظه دردناک بودند، طول کشید، غزل خود را به گردن دایی آویزان کرده بود و حاضر نبود پا بر زمین بگذارد و از دروازه بگذرد.
***
سالها آمدند و رفتند و دیگر از غزل خبری نرسید. غزل شاید در این میانه خود مادر و یا مادربزرگ شده باشد. شاید خودش هم به ملاحظات شغلی و خانوادگی که داشت و دارد، سر و روی فرزندان و نوههایش را با روسری و مقنعه پوشانده باشد.
غزل شاید آن غزل ناسرودهای باشد که بر لبان شاعری خشکیده است.
غزل شاید آن شعر نابی بود که قافیه را از مطلع آن دزدیدند.
غزل شاید یکی از آن دخترانی باشد که کورشان کردند!
عطا گیلانی
نوزدهم فروردین ۱۴۰۲
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|