شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ -
Saturday 23 November 2024
|
ايران امروز |
چه شد که به اینجا رسیدیم؟
۱- مسعود روغنی زنجانی / اقتصاددان
در چند دهه گذشته قسمت عمده منابع کشور به بهانه عدالت اجتماعی صرف حامیپروری شده است. برنامه اول را که شروع کردیم فرض کردیم عاملی به نام جنگ که شرایط را غیرقابل پیشبینی و فضای کسبوکار را نامطمئن میکرد کنار رفته و باید مبنا را بر ثبات سیاسی در عرصه داخلی و خارجی بگذاریم اما وقتی در حال نوشتن لایحه بودیم، متوجه تابوهایی شدیم که اجازه نمیداد اصلاحات اقتصادی را آغاز کنیم. در طول کار یکی از دغدغههای مهم ما این بود که چطور تعادل شکلگرفته اقتصاد دولتی را به هم بزنیم. چون در طول ۱۰ سال باورهایی در ذهن سیاستمداران شکل گرفته بود که بر هم زدن آن کار سختی بود.
امروز شاید باورش برای جوانان سخت باشد اما برنامه اول در چنین فضایی نوشته شد. به هر حال ما هم تلاش کردیم با ظرافت و سیاست، مباحث مرتبط با اصلاحات اقتصادی را در برنامه بگنجانیم. برای مثال در مورد قیمتگذاری اگر میگفتیم دولت حق ندارد قیمتگذاری کند در حقیقت باید یک تابو را میشکستیم و متهم میشدیم. چنان که شدیم و گفتند اینها میخواهند سیاستهای بانک جهانی را در ایران پیاده کنند. ما سعی کردیم با ظرافت و سیاست، اصلاحات مورد نظر را به برنامه بیاوریم. اما نتیجه عملی آن قابل توجه بود.
اگر عملکرد خصوصیسازی از سال ۷۰ تا ۷۹ را مرور کنید میبینید، هم سازمان صنایع ملی شرکتهایش را واگذار میکند و هم سازمان گسترش و نوسازی صنایع. اما در مرحله بعد یعنی در قانون برنامه سوم توسعه، خصوصیسازی با تغییر ساختار سازمان مالکیت واحدهای تولید به سازمان خصوصیسازی ادامه مییابد. در این مقطع باز اتفاقاتی میافتد. سالهای ۸۰ به بعد به بهانه حمایت از فرودستان و سیاست عدالتمحوری، سهام شرکتهای دولتی به بخش حاکمیتی غیردولتی منتقل میشود. مشخص است که نمیخواستند خصوصیسازی کنند، میخواستند منابع دولتی را از بخش دولتی و نظارت سازمانهای رسمی خارج و وارد بخشهایی کنند که دیگر نظارتی بر آن صورت نمیگیرد.
یکی از نقدهای کلی که درباره خصوصیسازی و همین سیاست مولدسازی مطرح میشود این است که هدف از اجرای آنها اصلاح ساختار یا تقویت نهاد رقابت نیست و بهطور مشخص، جبران کسری بودجه است. در اجرای سیاست خصوصیسازی، تقریباً چیزی به بخش خصوصی نرسید و بخش شبهدولتی یا بخش موسوم به خصولتی فربه شد. حتی اصلاحات اصل ۴۴ نیز که به نیت توسعه بخش خصوصی ابلاغ شد، عملاً به کام نهادهای شبهدولتی تمام شد. اینجا دو اتفاق خیلی مهم رخ داد. اول اینکه سرمایهدار بخش خصوصی عملاً زمین بازی پیدا نکرد و به مرور سرمایهاش را خارج کرد و دوم اینکه بنگاهها تا دولتی بودند به هر حال تحت نظارت سازمانهای دولتی قرار داشتند اما وقتی به نهادها واگذار شدند، رسماً نظارتی بر کارشان صورت نگرفت.
این مشکل به ساختار معیوب قدرت ناشی از قانون برمیگردد که تعارض و تضاد فراوانی در آن دیده میشود. این تعارض، مربوط به تعارض بخش انتخابی و غیرانتخابی حاکمیت است. نتیجه تعارض دو بخش انتخابی و غیرانتخابی قانون اساسی این بوده که ما برای حاکمیت دو خزانه داشته باشیم. در دنیا هیچ ساختار قدرتی را نمیبینید که حاکمیت آن دارای دو خزانه باشد. ما یک خزانه مبتنی بر اصل ۵۳ قانون اساسی داریم که زیر نظر دولت و مجلس است و یک خزانه که تحت نظر دولت و مجلس نیست. بخش انتخابی جامعه که دولت و نمایندگان مجلس هستند و البته مردم اطلاعی از عملکرد مالی خزانه دوم ندارند. دو خزانه داشتن حاکمیت در عمل اقدامات متعارضی را به وجود آورده است.
تصور کنید اگر در یک مزایده یا عرضه در بورس برای واگذاری شرکت دولتی بخش خصوصی وارد اما مطلع شود که رقیب او برای نمونه ستاد اجرایی امام است فکر میکنید تمایلی به رقابت داشته باشد؟ این فضای کسبوکار برای رشد و توسعه زیانآور است. بنابراین، انگیزه بخش خصوصی در فعالیتهایی که حاکمیت یا نهادهای وابسته به حاکمیت در آن حضور داشته باشد از بین میرود و با وجودی که رهبری در ابلاغیه اصل ۴۴، هدفشان این بوده که بخش خصوصی قوت بگیرد، اما به خاطر همین تعارض، نقش نهادهای حاکمیتی غیردولتی پررنگتر شده است. این دوگانه بودن منطق فعالیتهای اقتصادی حاکمیت انگیزه بخش خصوصی را از بین میبرد و به تدریج روی دولت و فعالیتها و سیاستهای آن هم سایه میاندازد.
چه شد که به اینجا رسیدیم؟
۲- مسعود نیلی / اقتصاددان
اینکه چرا به اینجا رسیدیم به دو راهبرد اشتباه برمیگردد؛ راهبردهایی که خطمشی اصلی بوده و مادر صدها سیاست است.
راهبرد اول «خودکفایی» است که یک خطمشی ثابت در نظام سیاستگذاری ما بوده. این راهبرد برآمده از هیچ بررسی کارشناسی اقتصادی نیست و یک ورودی از عرصه سیاست به اقتصاد بوده است. یعنی سیاستگذاران عرصه سیاسی گفتهاند که باید حتماً خودکفا شویم، یعنی بتوانیم هر کالایی را که وارد میکنیم، خودمان تولید کنیم. نتیجه آن تولد سیاست «مهر عدمساخت» در دهه ۱۳۶۰ بود. اگر واردکننده تصمیم میگرفت کالایی را وارد کند باید حتماً سیاستگذار با مهر عدمساخت آن را تایید میکرد؛ یعنی این کالا فعلاً در کشور با هیچ کیفیتی ساخته نمیشود پس میتوان آن را وارد کرد. اگر برای مثال قرار بود دستگاه تلفن وارد شود درحالیکه در داخل هم تلفن تولید میشد، مجوز واردات داده نمیشد.
راهبرد خودکفایی در حوزه کشاورزی و مواد غذایی تبدیل به استراتژی غالب میشود چون ما فکر میکردیم قرار است با دنیا درگیر باشیم و ممکن است آنها بخواهند برای واردات مواد غذایی ما محدودیت ایجاد کنند. پس باید خودمان آنها را تولید کنیم. حدود سال ۱۳۶۷ که ما درگیر تدوین برنامه اول بودیم بسیار پیش میآمد که برای توضیح برنامه به مجلس میرفتیم. در جلسات مجلس اعم از کمیسیونها و دیگر جلسهها، ابتدا از ما میخواستند که تفکرمان را توضیح دهیم. برای مثال میپرسیدند که محور توسعه کشاورزی است یا صنعت؟ من میگفتم ما در برنامهریزی و توسعه چیزی به نام محور نداریم، منظور از محور چیست؟ میگفتند، خوب میدانید یعنی چه؛ یعنی اینکه اساس بر کشاورزی است یا صنعت؟ کشاورزی هم یعنی خودکفایی در گندم و دیگر محصولات اصلی. شما باید اول اینجا اظهار کنید که برنامه شما این است. ما هم گفتیم در برنامه «خودکفایی» ننوشتهایم و نمایندگان میگفتند پس برنامه باید اصلاح شود. در نهایت هم با اصرار وزارت کشاورزی وقت و لابی نمایندگان مجلس و وزارتخانه این بند در مجلس اضافه شد که ما باید تا پایان برنامه اول پنجساله توسعه خودکفا شویم.
این راهبرد در صنعت خودرو هم بهکار گرفته میشود که نتیجهاش ایجاد یک صنعت حمایتی غیررقابتی در کشور است؛ بعد به صنعت لوازم خانگی تسری داده میشود که نتیجه آن هم تولید کالا با هزینه زیاد است که کیفیت و کاربرد کالای مشابه خارجی را ندارد و سیاستگذار از مصرفکننده میخواهد صرفاً با عِرق ایرانی بودن این کالا را انتخاب کند. نتیجه محتوم این وضعیت گسترش قاچاق کالاست که به ایجاد یک نظام ارزی غیررسمی منجر میشود؛ یا اینکه یک بخش اشتغال غیررسمی ایجاد میشود. این آلودگی به قاچاق مدام به سطوح بالاتر میآید و در نهایت به جزئی از کُنش اقتصادی و مدیریتی تبدیل میشود. ضمن اینکه باید اشاره کنم که راهبرد خودکفایی ریشه در تفکرات گذشته جامعه ما دارد و حتی میتوان آن را در برنامه چهارم قبل از انقلاب هم پیدا کرد. یعنی نمیتوانیم بگوییم این راهبرد کار عده معدودی در حوزه سیاستگذاری است؛ چون بسیاری از روشنفکران ما هم همینطور فکر میکنند.
راهبرد دوم این بوده است که باید یک «رفاه معیشتی یارانهای برای مردم با محوریت دولت» فراهم شود؛ یعنی مردم بدانند رفاهشان را از دولت دارند و مالِ خودشان نیست. این رفاه را دولت از طریق نفت فراهم میکند؛ یعنی هم انرژی ارزان در داخل توزیع میکند تا رفاه ایجاد کند و هم اینکه نفت صادر میکند و ارز حاصل از آن را با قیمت پایینتری به بانک مرکزی میفروشد تا کالای ارزانقیمت به کشور وارد شود. یعنی دولت شرایط ایجاد میکند که هزینههایش را افزایش میدهد اما درآمدهایش را پایین نگه میدارد، پس ناگزیر درگیر کسری بودجه میشود، اما نگرانی ندارد و کسری بودجه را از بانک مرکزی تامین میکند. نتیجه این کار هم تورمِ اجتنابناپذیر است.
با ایجاد و افزایش تورم، همان مردمی که دولت متعهد شده رفاه معیشتی آنها را فراهم کند، زیر فشار قرار میگیرند. دولت اینجا وارد میشود و تورم را نفی میکند و اسم افزایش قیمت کالاها را گرانی میگذارد و اعلام میکند که میخواهم با گرانی برخورد کنم. وقتی خود نرخ ارز هم در بازار بهواسطه تورم بالا میرود، میگوید من این نرخ را قبول ندارم و نرخ خودم را دارم و نظام ارزی را دونرخی و چندنرخی میکند. که موجب سوءتخصیص منابع و یک ناترازی مالی بزرگ میشود. یعنی هر دو راهبرد خودکفایی و معیشت و رفاه یارانهای برای اقتصاد ما عدم تعادل ایجاد کرد.
چه شد که به اینجا رسیدیم؟
۳- موسی غنینژاد / اقتصاددان
چند اتفاق بسیار مهم در ابتدای انقلاب رخ داد که آثار آن تا امروز باقی است.
یکی اشغال سفارت آمریکا بود که چپها مسبب آن بودند و البته به ظاهر چپهای مذهبی و اسلامی بودند که بعداً تبدیل به روشنفکران دینی و اصلاحطلب شدند. کسی نمیداند چه اتفاقی رخ داد اما هرچه بود، منافع اشغال سفارت آمریکا بهطور کامل به حساب شوروی ریخته شد. شاید آنها پشت این اتفاق بودند و به طریقی توانستند این موضوع را به سود خود مدیریت کنند. هرچه هست ما بیش از ۴۰ سال است که تاوانِ نابخردی دانشجویان اشغالکننده سفارت آمریکا را میدهیم.
از نظر اقتصادی هم ایده چپ حاکم شد، ایده چپ ایدهای مخالف سرمایهداری بود. بنابراین نیروهای انقلابی با این دستفرمان سراغ کارآفرینان و سرمایهداران کشور رفتند و به بهانه ارتباط با سیاستمداران حکومت پهلوی اموالشان را مصادره کردند. این کار هم سرمایهداران بزرگ کشور را نابود کرد و هم به اقتصاد کشور لطمه بزرگی زد.
اینها همه ناشی از یک ایدئولوژی بود که ظاهری اسلامی داشت اما در اصل برگرفته از ایدئولوژی مارکسیستی بود. آن روزها سیاسیون ما کاملاً مقهور ایدههای چپ بودند و همانگونه که استادشان دکتر علی شریعتی تبلیغ میکرد تصورشان این بود که مارکسیسم، غربی نیست و تلاش میکردند این ایدئولوژی را با آموزههای اسلام تطبیق دهند. آنها باور کرده بودند که ابوذر اولین سوسیالیست جهان است و اسلام قرابت زیادی با این ایدئولوژی دارد. متاسفانه عده زیادی این حرفها را جدی گرفتند و در دامن مارکسیستها و چپها افتادند.
البته نیروهای انقلابی معتقدند همانطور که بساط اندیشه غربی و سرمایهداری را جمع کردند، مانع نفوذ کمونیسم در کشور شدند اما به نظرم این دیدگاه خطاست و اگرچه در ظاهر، حزب توده و احزاب چپ برچیده شدند اما اندیشه چپ تا عمق وجود انقلابیون رسوخ کرد. من کاملاً مخالف هرگونه سرکوب هستم و حتی برای مخالفان فکری خود آرزوی گرفتاری نمیکنم اما شرایط طوری پیش رفت که در اوایل دهه ۶۰ شاهد فشار به همه جریانهای فکری و سیاسی غیراسلامی بودیم و سازمانها و گروههای چپ نیز سرکوب شدند اما در نهایت اندیشه چپ در ایران برنده شد و معادلات سیاسی و بینالمللی به سود شوروی ادامه یافت. این نفوذ به قدری عمیق بوده که چند دهه پس از آن سالها همچنان داریم هزینه و تاوانش را میپردازیم.
نکته عجیب این است که در دهه ۶۰، اغلب نیروهای جوان انقلابی، مرام چپ داشتند و مدافع مصادره و سلب مالکیت بودند و به شدت ضد غرب بودند و دولتی کردن امور را مطالبه میکردند. در مقابل آنها نیروهای پختهتری قرار داشتند که در برابر تندرویهای جریان چپ اسلامی ایستادگی میکردند. جریان افراطی اول، پایههای اقتصاد و روابط بینالملل را تخریب کرد اما بعدها با پرچم اصلاحطلبی به میدان آمد و در شرایطی مدافع توسعه روابط بینالملل شد که زیرساختهای دیپلماسی کشور را خودش نابود کرده بود. در مقابل، جریان راست که زمانی مدافع بخش خصوصی و مخالف سلب مالکیت و دولتی شدن امور بود، وقتی به قدرت رسید از چپهای اول انقلاب هم افراطیتر شد. این یعنی غلبه ایدئولوژی غلط بر دیدگاههای سنتی و به حاشیه راندن اسلام سنتی از صحنه سیاسی.
بعضی از دوستان در بحثهای امروز میگویند که مشکلات و مسائلی که امروز ایران با آنها درگیر است جدال سنت و مدرنیته است، من میگویم نه اینطور نیست. جدال امروز ما طی این ۴۰ سال در ایران جدال مدرنیته با ایدئولوژی است نه با سنت. زیرا اینها سنت را نابود کردند و از بین بردند، سنتی وجود ندارد. آن ایدئولوژی چپی که تحت عنوان سنت و سنت اسلامی حاکم شده ما تاوان اینها را میدهیم و الان هم همینطور است.
چه شد که به اینجا رسیدیم؟
۴- محمد طبیبیان/ اقتصاددان
در دهه ۶۰ فامیلی داشتیم که فرد مسنی بود، تحصیلات چندانی نداشت و به کار کشاورزی هم مشغول بود. در ایام نوروز به دیدارش رفتم و مطابق معمول که افراد از اقتصاددانان درباره وضعیت اقتصادی سوال میکنند، ایشان هم پرسید این تورم و افزایش قیمت که اتفاق میافتد چه دلیلی دارد و چرا جلوی آن را نمیگیرند؟ برای ایشان توضیح دادم و مساله را به زبان ساده تشریح کردم که افزایش حجم پول چگونه تورم ایجاد میکند. پرسید پس چرا جلویش را نمیگیرند، گفتم لابد تصمیمگیرندگان سرشان نمیشود و نمیفهمند و بلد نیستند چون تازهکار هستند. گفت نه اینکه تو گفتی من هم فهمیدم، چطور ممکن است آنها نفهمند و حتماً دلیل دیگری دارد.
این اظهارنظر ساده از همان سالها در ذهن من باقی ماند و در نهایت به این نتیجه رسیدهام که سیاستمداران در کشور ما اصلاً نفهم و ناآگاه نیستند، اتفاقاً خیلی خوب میفهمند اما به روی خودشان نمیآورند. البته خود را به نفهمی زدن در کشور ما مسبوق به سابقه و رایج است. زمانی دوره کارشناسی ارشد دانشجویی داشتم که در کارخانهای کار کرده بود، در این کارخانه، ضایعات در خط تولید بسیار زیاد و غیرعادی بود و آن دانشجو از سر دلسوزی مدام به مدیران کارخانه تذکر میداد، گزارش تهیه میکرد و راهحل پیشنهاد میداد تا ضایعات بخش تولید کاهش پیدا کند. چون مدیران میانی توجه نمیکردند و فکر میکرد نمیفهمند، این موضوع را به جلسه هیاتمدیره شرکت برد و توضیح داد که چطور میتوان این معضل ضایعات را حل کرد. آن دانشجو بعد از این جلسه به این نتیجه رسیده بود که مدیرعامل و اعضای هیاتمدیره هم نمیفهمند و در نهایت موضوع را رها کرده بود و از آن شرکت بیرون آمده بود. یکبار که در کلاس همین موضوع را توضیح میدادم، گفتم؛ وقتی قیمت نهادهها و محصول کنترل میشود، قیمت ضایعات در بازار از قیمت موادی که از دولت با نرخ دولتی میگیرند چند برابر بیشتر میشود بنابراین نفع شرکت در این است که ضایعات بیشتری ایجاد کند. این قضیه را که تشریح کردم، همان دانشجو گفت من چنین تجربهای داشتم اما فکر میکردم مدیران شرکت نمیفهمند؛ نگو میفهمیدند اما این ضایعات محل درآمدشان بوده است.
متاسفانه این واقعیت در سیستم سیاسی ما هم به وضوح قابل مشاهده بود و شخصاً بارها و بارها با چنین رویکردهایی مواجه شدهام. نه اینکه فکر کنید همه سیاستمداران ما آدمهای فاسدی هستند یا اینکه همه آنها نفع شخصی میبرند. این مشکل بزرگی است که فعالیت سیاسی در کشور ما شفاف نیست و چون سیستم حزبی نداریم، ورود و خروج پول به چرخه سیاست، مفسدهبرانگیز میشود. شاید اگر سیستم سیاسی مبتنی بر احزاب داشتیم، سیاستمداران ما کمتر در تله فساد گرفتار میشدند.
تمام موضعگیریهای ما در سالهای گذشته مکتوب و موجود است. ما همواره گفتهایم و باز هم میگوییم که سیاستمداران از بالا تا پایین نباید شرکتداری کنند، زیرا شرکتداری کار حکومت نیست. مسوولان حکومتی نباید اموال و ثروتهای کشور را زیر کلید خودشان جمع کنند یا به مالکیت در بیاورند. ما میگوییم نیروهای مسلح نباید تجارت، فروش نفت، واردات کالا و اقداماتی از این دست انجام دهند. این حرفهایی است که ما زدیم و به صورت مستند در نشریات مختلف به ثبت رسیده است. اما مخالف ما چه میگوید؟ نمیتواند بگوید این حرفها منطقی نیست در مقابل میگوید اینها طرفدار ملت نیستند، بلکه طرفدار افکار اجنبیاند و طرفدار پیشرفت کشور و فقرا نیستند. آنها نمیگویند که حرفهای شما علمی و کارشناسی و صادقانه نیست، و پاسخ منطقی هم در مقابل ندارند اما میگویند این حرفها را نهادهای بینالمللی به اینها دیکته کرده و اینها یک مشت انسان بیرحم هستند که وقعی به وضعیت مردم نمینهند.
واقعیت این است که در زمینه مبانی منطقی و اصول علم اقتصاد متعارف نمیتوانند با ما بحث کنند، پس شروع به بیاعتبار کردن و انتشار اطلاعات غلط میکنند. اما سوال من این است که این کارهایی که در بیشتر این ۴۰ سال شده چه ربطی به آموزههای لیبرالیسم دارد؟ آنها میگویند این سیاست لیبرالی است و شما طرفدار مستضعفین نیستید و از این دست اتهامات. ما که مخالف توزیع رانت هستیم و میگوییم این سهمیههای بزرگ صدها و هزاران میلیاردتومانی که به جیب این صنعت و آن فرد ریخته میشود به نفع مستضعفان نیست و باید جلوی آن را بگیرند، بعد ما میشویم مخالف مستضعفان و آنها که مدافع پولپاشی و توزیع رانت هستند میشوند حامی مستضعفان.
چه شد که به اینجا رسیدیم؟
۵- محمد مهدی بهکیش/ اقتصاددان
اینکه چرا و چگونه کشور به این شرایط رسید، نیاز به تحلیل و بررسی فراوان دارد اما حتماً به خاطر دارید که مدتی بعد از شروع اعتراضهای اجتماعی، پنج اقتصاددان بیانیهای منتشر کردند که در آن به ریشههای شکلگیری اعتراضها اشاره شد. من هم یکی از امضاکنندگان بیانیه بودم و همچنان معتقدم همه استدلالهای آن بیانیه در تبیین وضع موجود، به قوت خود باقی است و همچنان همان عواملی که اشاره کردیم، در شکلگیری آینده میتوانند نقش داشته باشند. واقعیت این است که دستیابی به رشد و توسعه، سیاستمداران و تصمیمگیران علاقهمند به رشد میخواهد. چون باید ساختاری سرشار از انگیزه به وجود آید که بتواند عوامل مختلف را با هم ادغام کرده تا رشد اقتصادی محقق شود.
با این حال اگر به جامعه برگردیم و شرایط فرهنگی، اجتماعی و سیاسی را بررسی کنیم متوجه میشویم که انگیزهها به میزان زیادی از بین رفته و اراده و توان افراد بیشتر برای گذران امور روزمره هزینه میشود. فعالان اقتصادی اغلب در تلاشاند ساختاری که در کسبوکار ایجاد کردهاند از بین نرود و زیان بیشتری نبینند. فارغ از بحث انگیزه، مساله مهم مساله روابط بینالملل است. در واقع در بستر روابط بینالملل است که هزینهها به حداقل میرسد و بهترین کیفیت تولید میشود. در بستر روابط بینالملل است که مدیران کسبوکار سعی میکنند کالای قابل رقابت و قابل عرضه در بازارهای جهانی را تولید کنند. با این حال ما در ایران چه کردهایم؟ با تعادل جهان از در جنگ وارد شدهایم و دروازههای کشور را به اسم خودکفایی بستهایم. چنین رویکردی موجب شکلگیری صنایع بیماری مانند خودروسازی شده است. به این ترتیب همواره مجبور شدهایم از خودروسازی حمایت کنیم، هر روز دیوار تعرفهها را بالا ببریم و در عین حال با عوامل غیرتعرفهای هم مداخله کنیم. مثلاً اینکه ورود خودرو به کشور را ممنوع کنیم. این یک مثال است. مثالهای بسیار متعددی از همین قبیل داریم که عموماً حاصل استراتژی خودکفایی است.
در این زمینه تجربههای جهانی درسهای زیادی برای آموختن دارد. تجربه اتحاد جماهیر شوروی پیشروی ماست. این کشور خیلی تلاش کرد تا قلمرو وسیعی ایجاد کند، از نظر تکنولوژی به بالاترین سطح برسد، از نظر نظامی ارتشی قوی و فراگیر ایجاد کند و سلطه خود را بر نیمی از جهان تحکیم بخشد اما در نهایت بازی را به اقتصاد باخت. شوروی در خیلی زمینهها از آمریکا پیش افتاد اما در اقتصاد شکست سنگینی خورد و آخر سر هم دیدیم که فروپاشید. میخواهم بگویم استراتژی محصور و محدود زندگی کردن و از امکانات دنیا بهره نگرفتن جواب نداده است. در حال حاضر مدیران کسبوکارها در کشور ما، به قدری محدود شدهاند که وقتی میخواهند برای ترمیم خط تولید خود قطعهای بخرند یا دستگاهی وارد کنند باید دست به دامان قاچاقچیان شوند. از چندین مرز قاچاق رد شده و پول خود را هم از طریق چندین صرافی عبور دهند تا به فروشنده برسد. در این روند اگر پول از بین نرفت و به مقصد رسید باید ببیند آیا کالا به دستشان میرسد یا خیر؟ همه اینها در حالی صورت میگیرد که رقبای ما به آسانی در بازارهای جهانی میتوانند دادوستد کنند، تکنولوژی مدرن بخرند، متخصص و مشاور به کار گیرند و از همه مهمتر محصول خود را در بازارهای جهانی عرضه کنند.
در حالی که ما در ایران به هیچکدام از این امکانات دسترسی نداریم. به خاطر تحریمها و بیثباتی اقتصاد کلان در داخل کشور و دشواری ارتباط با بازارهای جهانی، تولیدکننده ایرانی کالاهایی تولید میکند که گران و نامرغوب است و در بازارهای جهانی قابل عرضه نیست. این همان مسیری است که منجر به تضعیف پایههای رشد و تشدید فقر مردم میشود. وقتی تولیدکننده، بازاری به مقیاس جهان پیشرو دارد و میتواند در این بازار رقابت کند، خط تولید خود را گسترش میدهد، سرمایه بیشتری بهکار میگیرد و کارگر بیشتری استخدام میکند و در نتیجه شمار افراد شاغل در کشور افزایش مییابد و اقتصاد به اینگونه در مسیر رشد قرار میگیرد و فقر کاهش پیدا میکند. این دقیقاً برعکس مسیری است که ما میرویم و در نتیجه روزبهروز فقیرتر میشویم. اینجا تصمیمگیرنده با تصمیمهای خطا، مردم را در مسیر فقر بیشتر قرار میدهد و این فقر به نظر من روزبهروز بدتر میشود. در آن صورت شاهد اعتراضهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی بیشتری خواهیم بود. تصمیمگیرندگان در کشور ما کاملاً سیاسی و امنیتی به مسائل نگاه میکنند، در نتیجه تفکر اقتصادی به درستی رشد نکرده و به درستی بهکار گرفته نشده است، اگر آن راه اصلی را تصحیح نکنیم، چشمانداز مثبتی پیشروی ما وجود ندارد.
چه شد که به اینجا رسیدیم؟
۶- محسن جلالپور/ تاجر بخش خصوصی
برخی فکر میکنند با آمدن یا رفتن آدمها، وضعیت بهتر میشود. تغییر آدمها شرط لازم برای اصلاح و بهبود است اما شرط کافی نیست. مهم، تغییر فکر و اندیشه است. از آموزگاری خسته در مدرسهای محدود و محصورشده که فقط یک کتاب کهنه و قدیمی را تدریس میکند، چه انتظاری میتوان داشت؟ شاید معلم تازهنفسی به کار گرفته شود اما مهم کتابی است که تدریس میکند، کتابی که محتوای آن منقضی شده و علمی نیست. مسوولان مدرسه برای افزایش سواد دانشآموزان معلم را تغییر میدهند، در حالی که هیچ تغییری در وضعیت دانشآموزان ایجاد نمیشود. در واقع معلم، مسوول همه این وضعیت نیست. این کتاب است که باید تغییر کند.
از آن گذشته برخی از معلمهایی که خبره هستند اصلاً نمیپذیرند در این شرایط تدریس کنند. در بانک مرکزی و دیگر نهادهای اقتصادی هم چنین وضعیتی وجود دارد تا زمانی که تصمیمها جایی دیگر گرفته میشود، مدیران اقتصادی نمایشی و دکوری هستند. ما برای ارتباط با بازارهای جهانی هم به دیپلماسی خوب نیاز داریم و هم به بانکهای متصل به جهان. سالهاست با مسائل مربوط به نظام بانکی درگیریم. مساله صرفاً هم به دولت دهم، نهم و یازدهم و... برنمیگردد. از پیش از آنها هم این مسائل وجود داشت. نخست به این دلیل که ما با طرح بانکداری اسلامی خود را از بانکداری متعارف جهان جدا کردیم و نظامی خلق کردیم که نه بانکداری و نه اسلامی است.
و دیگر اینکه انباشت تجربه بشری را کنار گذاشتیم و موجودی عجیب خلق کردیم که امروز نمیدانیم کدام گوشهاش را درست کنیم. ارتباطات بانکی ما با سایر کشورها زمانی میتواند تغییر کند که پایههای بانکداری در ایران تغییر کند، به FATF متصل شویم که بتوانیم خودمان را با استانداردهای بانکداری در جهان همگام کنیم.
از همه تأسفبار تر اینکه در کشور ما علاقه قلبی به توسعه روابط با جهان وجود ندارد و نظر تصمیمگیران بر این است که لازم نیست با جهان در ارتباط باشیم. بعضی مسوولان در کشور ما سالهاست به خارج از کشور سفر نکردهاند تا از نزدیک در جریان تحولات جهان و پیشرفت کشورها قرار گیرند. توصیه من این است که تورهای تفریحی برای سیاستمداران بگذارند و آنها را به چین و عربستان و روسیه ببرند و در عین حال کره شمالی و کوبا را هم به آنها نشان دهند. طبیعی است که یک کشور مسدود، محدود و بسته نمیتواند توفیقی در اقتصاد داشته باشد. محدود کردن روابط بینالملل همان کاری را با اقتصاد ما میکند که با کره شمالی کرده است. در حال حاضر کره شمالی ارتباط سیاسی، فرهنگی و اقتصادی خود را با دنیا قطع کرده و به نوعی محصور شده است. آیا مدیران این کشور پاسخی برای نسلهای سوخته دارند؟ نسلهایی که میتوانستند رفاه بیشتری داشته باشند اما فقر بیشتر نصیبشان شد.
ما نیز باید انتخاب کنیم یا میخواهیم کره شمالی جدید باشیم یا میخواهیم با دنیا ارتباط برقرار کرده و همچون اجداد و نیاکانمان با جهان مبادله کنیم. بعضاً میَشنویم که برخی میگویند به جای ارتباط با دنیا بهتر است روابط خود را صرفاً با کشورهای همسایه خود تقویت کنیم. در حالی که حتی اگر بخواهیم با ۱۵ کشور همسایه هم ارتباط برقرار کنیم، روابط با این کشورها را بدون توجه به مناسبات بینالملل نمیتوانیم پیش ببریم. ما صرفاً در شرایطی میتوانیم از ارتباط با همسایهها استفاده کنیم که عرصه بینالملل را در نظر داشته باشیم و در فضایی که همه کشورها کار میکنند، فعالیت کنیم. در چنین شرایطی است که وجود ۱۵ کشور مزیت است. ولی وقتی قرار است در یک فضای محدود فعالیت و مبادله کنیم این ۱۵ کشور هم مزیت ویژهای محسوب نمیشوند.
نکنه دیگر این است که متاسفانه دولتهای ما هر روز از مبانی علمی و راهحلهای درست فاصله گرفتهاند. انگار یک هدف سیاسی به مدیران اقتصادی دولت اعلام شده و آنها باید زمین و زمان را به هم بدوزند تا این هدف را محقق کنند. معمولاً اهداف سیاسی با آنچه مورد نظر مردم است تطابقی ندارد. اینکه بخواهیم بدون ارتباط بینالمللی و با بسته شدن کشور و با محدود کردن تجارت کشور، رشد هشتدرصدی را ایجاد کنیم، سنگی بزرگ به علامت نزدن است.
چه شد که به اینجا رسیدیم؟
۷- محمد فاضلی/ جامعهشناس
عمده مسائل مانند صندوقهای بازنشستگی، مساله آب، محیط زیست یا آنچه با عنوان ابرچالش از آن یاد میکنند، از دید ما در علوم اجتماعی «فرآیندهای کُندرو» محسوب میشوند. این فرآیندهای کُندرو (Slow Moving) مانند زلزله هستند؛ یعنی مثلاً دو هزار سال در لایههای زیرین زمین اتفاقهایی افتاده است که ناگهان در ۴۰ ثانیه بروز میکند. یعنی آن ۴۰ ثانیه محصول یک اتفاق چندصدساله یا چندهزارساله در لایههای زمین است. مساله آب، صندوقهای بازنشستگی یا حتی وضعیت سیاسی خارجی ما محصول همین فرآیندهای کُندرو است و معنای تاریخی دارد. نکته مهم این است که هوشمندی یک حکمرانی و کیفیت آن را باید در مواجهه با فرآیندهای کُندرو دید. کُندروها مثل رخدادهای بدن انسان است. یک نفر ناگهان سکته میکند و میگویند مثلاً آن لحظه بسیار عصبانی بود اما وقتی به سبک زندگی او نگاه میکنید، میبینید که ۴۰ سال بود ورزش نمیکرد، ۳۰ سال بود نمک زیاد میخورد و سالها هم سیگار میکشید و چربیاش بالا بود. یعنی سکتهاش اگرچه در یک لحظه رخ داد اما نتیجه یک فرآیند کندرو بود.
مواردی مانند ابرچالش صندوقهای بازنشستگی که در بودجه ۱۴۰۲ بیش از ۳۳۰ هزار میلیارد تومان هزینه تحمیل کرده، یک فرآیند کندرو و نتیجه حکمرانی است. من به آمارهای اقتصادی مسلط نیستم، اما همین رقم بودجه امروز این صندوقها احتمالاً ۱۰ سال قبل کمتر از ۲۰ هزار میلیارد تومان بوده است اما اثر این بدهیها فزاینده است و در مدت چند سال بسیار بزرگتر میشود که میتوان آن را در چند سال آینده دید. نتیجه اینکه به گمان من حکمرانی در ایران هوشمندی و کیفیت لازم برای مواجهه با فرآیندهای کُندرو را ندارد. چرا ندارد؟ من معتقدم که ما با یک فرآیند زوال عقل مواجه شدهایم. منظور از عقل هم چیزی در کتابها و مقالات نیست. از نظر من «عقل» محصول مهار متقابل جامعه و حکومت است؛ این عقل در جامعهای بروز میکند که بتواند حکومت را مهار کند و مانع از این شود که حکومت خواسته کوتاهمدت حاکمانش را بر خواسته درازمدت مردم غلبه دهد.
توجه داشته باشید در همه دههها و سالهایی که اقتصاد ایران روندی نزولی داشته، محیط زیست از بین رفته، منابع کاسته شده و شرایط ما به مرز بحران رسیده؛ تعداد دانشگاهیان و فارغالتحصیلان، تعداد مقالات علمی، تعداد مهندسان و مدیران منابع، اقتصاددانان و جامعهشناسان و... همه شاخصهای علمی افزایش پیدا کرده است. پس چه اتفاقی افتاده که دائم رشد علمی داشتیم، اما میگوییم با زوال عقل مواجه بودیم؟ چون از توان مهار حکومت از سوی جامعه کاسته شده است. برای مثال همین مساله صندوقهای بازنشستگی را ببینید و وقایع اثرگذار بر کسری بودجه آنها را بررسی کنید. میبینید که مثلاً زمانی نمایندههای مجلس در نزدیکی انتخابات و برای اینکه بتوانند رای بگیرند مصوبهای دادند که مثلاً یک گروه را با ۲۵ سال سابقه یا ۲۰ سال سابقه بازنشست کنید یا یک ضریبهایی را در حقوق بازنشستگی افزایش دادند. بعد که صندوقها سوال میکردند منابع این طرح از کجا تامین میشود، میگفتند منابعش را دولت بدهد و تعهد برای دولت ایجاد کردند.
اگر یک جامعه قدرتمند، با احزاب قوی و رسانههای قوی، با حق اعتراض و حق اعتصاب وجود داشت، میتوانست در برابر این تصمیمها از خودش دفاع کند. ما چنین جامعهای نداریم؛ جامعه ما نمیتواند از خودش و منافعش در برابر تصمیمات حکومت دفاع کند. در نتیجه عقل کوتاهمدت حاکمان بر عقل درازمدت تمدنی غلبه میکند؛ مثلاً نمایندههای مجلس قانونی را تصویب میکنند که با عنوان ساماندهی چاههای غیرمجاز به همه چاههای غیرمجاز پروانه میدهد. یعنی این سیگنال را میدهد که بروید هرجایی که میخواهید چاه حفر کنید، بعداً پروانهاش را میگیرید. نتیجهاش نابودی منابع آب زیرزمینی است. هیچ کشاورزی با پروانه بهرهبرداری چاه مجاز، هیچ تشکل کشاورزی، هیچ طرفدار محیط زیستی هم نمیتواند در برابر این قانون از خودش و جامعه دفاع کند.
نکته دوم اینکه به لحاظ جامعهشناختی اعتماد در وضعیت امکان مهار متقابل پدید میآید؛ یعنی شما به کسی اعتماد میکنید که بتوانید حدس قابل اطمینانی بزنید با یک درصد مشخص و بالایی که اگر این خواست به منافع من دستدرازی کند، میتوانم جلوی او را بگیرم. جامعه ایران هم به نقطهای رسیده است که احساس میکند حکومت را نمیشود مهار کرد و حکومت هر کاری دلش بخواهد میکند. پس بحران سرمایه اجتماعی پدید میآید. حکومت در کشور ما توازن قدرت را به هم زده است؛ برای مثال در انتخابات هر نامزدی را که بخواهد تایید و هر نامزدی را که بخواهد رد میکند، قدرت را یکدست میکند و همه توافقها را به نفع خودش به هم میزند، اهمیتی هم نمیدهد که ما چه میخواهیم چون ما توان مهارش را نداریم.
چه شد که به اینجا رسیدیم؟
۸- مریم زارعیان/ جامعهشناس
نسل Z در همه دنیا به نسل اینترنت شناخته میشوند. این نسل مانند نسل قبل به آرمانگرایی و ایدهآلسازی ایدئولوژیک پایبند نیست و بهطور کلی از ایدهپردازیهای تخیلی دوری میکند. در ایران اواخر دهه ۷۰ و بعد دهه ۸۰ و بخشهایی از دهه ۹۰ را شامل میشوند؛ کسانی هستند که با اینترنت بزرگ شدهاند. آنها متولد دهه اینترنت هستند و در این بستر رشد پیدا کردهاند.
پیش از این البته هشدارهایی از سوی جامعهشناسان داده شده بود که ما با یک شکاف نسلی مواجه هستیم. ولی توجهی به این هشدارها نمیشد. به عبارتی آنها را فقط کسانی میدیدیم که سرگرم بازیهای کامپیوتریشان هستند. تاجاییکه حتی برخی از تحلیلگران در تبیین اعتراضها حضور این بچهها در خیابانها را در ادامه همان بازیهای کامپیوتری میدانستند و در نتیجه این تحلیل در مقطعی بازیهای اینترنتی فیلتر شد. این نسل با فضای مجازی رشد کرده و تولدشان همزمان با دوران رشد اقتصادی پس از انقلاب بوده که زمان ریاستجمهوری آقای محمد خاتمی است، در نتیجه این بچهها با حداقلی از رفاه بزرگ شدهاند.
ما تلاش کردیم اینها را به صورتی جامعهپذیر کنیم که مطلوب نظام ارزشی خودمان باشد ولی یکباره متوجه شدیم این نسل با ارزشهای جهانی بالیده است. گویی ما با کسانی مواجه شدیم که اصلاً آنها را نمیشناسیم چراکه این نسل به خطوط قرمز موجود که جامعه یا حکومت برایشان ترسیم کرده، اعتقادی ندارد و حاضر نیست هیچگونه امر مقدسی، اعم از کشور یا قوانین و مقررات یا هر چیز دیگری را بهراحتی بپذیرد. پس تمایل شدیدی به زیر سوال بردن اقتدارهای حاکم و مطالبه حقوق و آزادیهای شخصی خود دارد. آنها برخلاف والدینشان که اصولاً مشی محافظهکارانهای در اجتماع داشتند و به سیستم سانسور تن داده بودند، دسترسی بهتری به اطلاعات و جهان بیرونی دارند. رخدادهای سال ۱۴۰۱ مطالبات این نسل را برجسته کرد.
مساله دوم که در حیطه اجتماعی بهخصوص در سال ۱۴۰۱ قابل بحث است، توجه به موضوع مرجعیت رسانهای است. ما سالهاست با کوچ روزنامهنگاران از رسانههای داخل به رسانههای خارج مواجه هستیم. هشدارهای مختلفی به ما داده شد که این روند خطرناک است اما ما نشنیدیم یا نخواستیم بشنویم. در سالهای اخیر مخاطب واقعی صداوسیما یا قدرت اقناعسازی آن با آن دستگاه عریض و طویل چقدر است؟ در بزنگاهها وقتی با مساله مهم اجتماعی مواجه میشویم، این خلأ خود را نشان میدهد. شبکههای ماهوارهای که برخی به کشورهای متخاصم وابسته هستند همه تلاش خود را میکنند که وضعیت را بغرنجتر از آنچه است، نشان دهند. همه هم و غم آنها برجستهسازی اعتراضات است و بدون اینکه مسوولیت خود در دو قطبیسازی جامعه ایران و تبعات آن برای مردم را بپذیرند، میخواهند به هر قیمتی مردم را تحریک کنند. این رسانهها بدون توجه به عواقب آن شروع به تحریک احساسات مردم کردند. اینجاست که تازه متوجه میشویم رسانه ملی قدرت اقناعسازی ندارد. پس از آن در برنامههای محدودی این سازمان صداهای شنیدهنشده گروههای سیاسی دیگر را پخش کرد. همین نشان میدهد که گروهی در این سازمان متوجه اثربخشی پایین فعالیتهای خود شدهاند. البته این نکته کوچک اگرچه کافی نیست ولی جای خشنودی دارد و باید تقویت شود. باید این واقعیت را دید که این جمعیت جوان کشور و این ۸۵ میلیون ایرانی، خود را در کدام شبکه تلویزیونی میبینند؟ اگر محمل بیان حرف مردم در شبکههای ملی وجود داشته باشد، شبکههای بیگانه بر روی چه چیز موجسواری کنند؟
نکته سوم تسریع تغییرات اجتماعی است. تغییرات اجتماعی در ایران مدتهاست شروع شده است. انقلاب اجتماعی در کشور با انقلاب سال ۵۷ که یک انقلاب سیاسی است، فرق دارد. تغییرات اجتماعی در ایران از سالها قبل شروع شده است و اعتراضهایی که جرقه آن در شهریور ۱۴۰۱ زده شد، تغییرات اجتماعی را تسریع میکند. انقلاب اجتماعی بههمراه عقلانیت است، به چالش کشیدن پدرسالاری در این اعتراضها برجستهتر شد. مطالبات زنان برای احقاق حقوق خود در جامعه و آزادیهای اجتماعی و فرهنگی به واسطه این جنبش ارتقا پیدا کرد.
موضوع دیگر ارتقای همبستگی در کشور و کمرنگتر شدن شکافهای قومی و مذهبی در ایران است. در این جنبش مردم در شهرهای کردنشین و شهرهای بلوچنشین بهرغم اینکه برخی اوقات انگ جداییطلبی به آنها زده میشد، طوری رفتار کردند که نشان دادند این برچسبها درست نیست و آنها به جای اینکه هویت خود را قومی تعریف کنند، خود را ایرانی میدانند و تنها به دنبال این هستند که شرایط زیستشان بهتر شود و مردم هم با این نگرش آنها را همراهی کردند.
منبع: هفتهنامه تجارت فردا - شماره ۴۹۳
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|