iran-emrooz.net | Mon, 25.09.2006, 18:57
نامه به بابک
شهر خالی است ز عشّاق...
مزدک بامدادان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
قربانت شوم
چند روز قبل تعلیقهای از جنابعالی بتوسط پست زیارت شد. از مراتب مندرجه آن خبرت و مسرت حاصل نمودم. خیلی از عزم و همت آنجناب مشعوف میشوم، چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار. این ریشه سست را بچه همتی هم میتواند از پا درآورد. چیزیکه هنوز در خاطر حقیر خلجان دارد، که نباید مردم ایران به این زودی خلاص شوند. آن حالت جهالت و نادانی و غفلت آن مردم است که ایشان را مستوجب و مستحق این حالت ساخته ولی انشاءالله رفته رفته آنهم تمام خواهد شد و از این صعق افاقه حاصل میکنند. مردم ایران خوابشان سنگین است، خیلی طول دارد از خواب بیدار شوند اگرچه بعد از بیدار شدن هم دیگر بخواب نخواهند رفت و شجاعت اظهار خواهند نمود، اما کو تا بیدار شوند... (میرزا آقاخان کرمانی، نامهها)
بابک گرامی درودهای گرمم را پذیرا باش!
از اینکه سرانجام توانستیم "خواند و نوشتی" از این دست را آغاز کنیم، شادمانم، اگرچه همانگونه که در آغاز نوشتار پیشین خود آورده بودم، به این جُستارها بیشتر از نگرگاه "اندیشیدن با صدایی بلند" مینگرم. با آنچه که در بند نخست نوشتهات درباره پارلمان در تبعید آوردهای، همرأی و همنِگرم. راستی را این است که ما ایرانیان برونمرز در پراکندگی سرآمد همه مردمانیم. بودن نهاد توانمندی که بتواند ما را در روزگار سختی و آن هنگام که کشورهای میزبان بر پایه سود و زیان خود بر ما میتازند، دستگیر باشد و جنبشها و تلاشهای پراکنده مان را هماهنگ کند و آنها را سو و آماجی کارآمد بخشد، شاید که این پراکندگیها و بیگانگیها را پایانی شیرین بخشد. در این باره بسیار کم کاری شده است و گناه این کَم کاری نیز بر گردن تک تک ما است. با این همه این نکته را نباید از یاد برد که رسیدن به همین نکته و دریافت همین نیاز نیز روندی را در پشت سر خود دارد، ایرانی خودخواه و خودبین و خودنگر از خانهای گونه گونی گذر کرده است و اندک اندک میرود تا با خواستهها و دادههای جهان نوین هماهنگ و دمساز شود، و چه نیکو که این راه را گام بگام پشت سر گذاشتهایم، که آفتاب دگردیسی اگر بروزی فرازآید، به شبی نیز فروخواهد رفت.
میخواهم جستار پیشینم را دنبال بگیرم. هم میهنان بسیاری در پاسخ به نوشتار پیشین با دل آزردگی برایم نوشتند که چرا دست سهمگین سرکوب و ستم را نمیبینم و گروههای فشار را و زندان را و شکنجه را، که اگر این همه نبودی، بیگمان زنان ایرانزمین نیز برمیخاستند و داد خود بازمیستاندند. من ناآشنا به شیوههای سرکوب این رژیم نیستم. میخواهم با نگاهی به بند دوم نوشتهات، بویژه به این گزاره که «دوست عزیز، آن مبارزهای که تو آن را "اصل" میدانی ، و من هم نیز، به قول انگلیسی زبانها "آل ردی" آغاز شده و زنان ایرانی درون و برونمرز هم درآن مشارکت، و حتا نقش رهبری دارند»، بگویم، و به افسوس فراوان بگویم که من به اندازه تو دوست نادیده و فرهیختهام خوشبین نیستم. بابک گرامی! میخواهم اینبار در باره این پرسش با صدای بلند بیندیشم که آیا دریافت و برداشت مردم ما، فرهیختگان ما و فرزانگانمان از واژه "نابرابری" همانی است که من یا تو از آن میفهمیم؟ به گمان من چنین نیست. ریشه درد را باید در همین دریافت و برداشت از این واژه جُست، آدمی هنگامی به نبرد با نابرابری برمی خیزد، که آنرا دیده باشد، دریافته باشد و دانسته باشد که چه کسی آنرا بر او روا میدارد.
سخن نخستم این است که برپانخاستن مردم برای برانداختن نابرابریهای گوناگون و در سر همه آنها نابرابری جنسی، از سر ترس و هراس از سرکوب و کشتار نیست، مردم ما برای خواستههای بسیار ناچیزتری، برای نمونه استان شدن شهرستانشان به خیابان میریزند و خود را بکشتن میدهند، اینرا هردوی ما بخوبی میدانیم. پس ریشه این خویشتنداری را در کجا باید جُست؟
میخواهم در اینجا دست به همسنجی دو رخداد بزنم، که هر دو در خرداد ماه امسال روی دادهاند. در هفته نخست این ماه، کسی در روزنامه ایران سوسکی را به سخن آورده بود و آن سوسک بینوا واژهای ترکی بزبان رانده بود و همین بهانهای بود برای مردم بجان آمده تا خواستههای تلنبار شده خود را در خیابان فریاد کنند. اینکه نژادپرستان و قبیله گرایان از این آب گل آلود ماهی خود را گرفتند و دستگاه سرکوب رژیم از این نمد کلاه خود را دوخت، داستانی دیگر است که پیشتر بدان پرداختهام. دو کارمند روزنامه و سدها تن از راهپیمایان دستگیر شدند و جوانانی چند نیز به تیر سرکوب و ستم جمهوری اسلامی بخاک افتادند. سوسک گفته بود "نمنه" و کسانی که این واژه برآمده از زبان مادری آنان بود، خود را خوار شده میدیدند. کسی به آنان "توهین" کرده بود، پس سدهاهزار تن در شهرهای آذربایجان راهپیمای کردند تا صدای پَرخاششان را بگوش سردمداران جمهوری اسلامی برسانند.
روز بیست و دوم همان ماه گردهمایی دیگری برپا شد که در آن ایرانیانی چند، از مرد و زن، میخواستند صدای پرخاششان را به قانونهای زن ستیز جمهوری اسلامی به گوش مردم و سردمداران این رژیم برسانند. پلیسهای زن با باتوم و اسپری فلفل به جان آنان افتادند و نزدیک به شصت تن را دستگیر و زندانی کردند. به زنان این سرزمین بیست و هفت سال است که "توهین" میشود، ولی در سر بزنگاه میدان هفت تیر، تنها پنجهزار تن گردآمده بودند!
امروز بیشتر دستگیر شدگان آن ماه یا آزاد شده اند، و یا دادرسی خود را پشت سر میگذارند، اما شکنجهای که بر موسوی خوینیها میرود، نشانگر هراسی است که دینفروشان از همه گیر شدن خودآگاهی مردان ایرانی به حقوق زنان دارند.
بابک گرامی، به گمان تو ریشه این دوگانگی در رفتار را در کجا باید جست؟ نوشته بالا را میرزاآقاخان کرمانی بسال 1270 خورشیدی، یا یکسد و پانزده سال پیش به مَلکَم خان نوشته است! آیا او اگر امروز برمی خاست، در باره سرزمینمان داوری دیگری میکرد؟ شاید بگویی آن سدهاهزارتن، فرهیختگان و دانندگان نبودند و اگر نیز در ستیز با نابرابری، خود گاه سخنانی نژادپرستانه بر لب میآوردند، از ناآگاهی آنان بوده است، فُسوسانم که چنین نیست! آنکه به خیابان آمده بود، دشمن و شکنجه گر خود را نمیشناخت، او گمان برده بود که سوسک زبان او را، کیستیاش را و خودِ خویشتنش را به ریشخند گرفته است، شکافتن درونمایه یک رژیم واپسگرا و مردم ستیز برایش دشوار بود، پس فارس را دشمن میدید و کُرد را و ارمنی را که اینان نه انگارههایی دست نیافتنی، که دشمنانی دم دست و از پوست گوشت و استخوان بودند. "نابرابری" دیگر ناتوانی از سیر کردن شکم فرزندان نبود، بدور ماندن فرزندان از دبستان و دانشگاه نبود، مرگ فرزند از بیداروئی نبود، قانون حجاب اسلامی نبود، فروافتادن زنان به جایگاهی پستتر از مردان نیز نبود. اگر زنی و مردی را در این آب و خاک تا نیمه تن در خاک میکردند و تا هنگامی که بمیرد بر او سنگ میزدند، اگر دزد را دست و انگشت میبریدند، اگر چشم میکَندَند و اگر بزهکاری را بر سر چهارراهها تازیانه میزدند و یا بر سر میدانها، ریسمانیش بگردن میافکندند و فرامی کشیدند و جان کندنش را که گاه بیش از ده دقیقه بدارازا میکشید، به تماشا مینشستند، "توهین"ی به کسی نشده بود، "توهین" همان یک واژهای بود که سوسک بزبان آورده بود.
ولی مپنداری که پروای این همه تنها را آن پرخاشگر به خیابان آمده داشت! نه! در همان آذربایجانی که یک خانواده هشت نفره در یک شب به آتش ناداری و تنگدستی میسوزد و خاکستر میشود و هیچکس نه به ترکی و نه به فارسی به فریادش نمیرسد، در کشوری که مردان جوان کلیه و چشم و هر اندامی را که بیآن بتوان زیست به گَرده نانی میفروشند و زنان جوان تن نازکشان را به پشیزی، کسانی هستند که برآنند: «زبان ترکی از نان شب واجبتر است»!!! این برداشت اینان از درونمایه، ریشه و ساختار "نابرابری" در ایران است و با این سرمایه ناچیز و دستمایه اندک است که "قلم" دیگر نمیخواهد "صدا" را بدنبال خود بکشاند، که دنباله رو او میشود، نویسنده دنباله رو راهپیمایان میشود، سر دنباله رو پا، دانشگاه دنباله رو خیابان. میگویی این سخنان تنها سیاه مشقهای چند جوان تازه به میدان درآمده جویای نام است؟ فُسوسانم که چنین نیست! هنگامی که توده کف بر لب آورده در خیابان فریاد برمی آورد «فارس دیلی، ایت دیلی!/ زبان فارسی، زبان سگ!» ماشاءالله رزمی، یکی از بزرگان این قوم می نویسد: «سربازی ترک ، ... از پائین به سوی پنجره فریاد کشید: - شما سگ فارسها از کی جرئت کردهاید دشنه با خود بردارید ، اگر من شاه مملکت بودم به هیچ فارسی اجازه نمیدادم حتی یک سوزن با خود داشته باشد» تا برای این دشنام پشتوانهای تاریخی ساخته باشد (فراموش نکنیم که این نوشته اندکی پس از "توهین" آن سوسک سرشناس و در پرخاش به آن نوشته شده است!)، او بجای آنکه ریشه ستم فرهنگی و نابرابری زبانی را در ساختار ستم پرور جمهوری اسلامی، و جهانبینی انسان ستیز آن ببیند، بدنبال ریشههای آن در یادنوشتهای پزشک ناصرالدین شاه میگردد و در این راه از دسته چپق همزبانانش نیز درنمی گذرد! بگذار رزمی را نیز پشت سر بگذاریم و پلهای بالاتر رویم، توده از خود بیخود شده فریاد میزند: «تؤرک تؤرکی فارسا ساتماز!/ ترک ترک را به فارس نمیفروشد!» و رضا براهنی مینویسد: «... و كشتار فرزندان او [:آذربایجان] به دست ماموراني كه از استانها و مناطق ديگر وارد كرده بودند، چرا كه مامور آذربايجاني نميتوانست و نميخواست....»! و در این میان گویا از یاد همه میرود، که این همه نابرابری را نه فارس، نه کرد و نه ارمنی، که جمهوری اسلامی در حق ما روامی دارد، در همان راستائی که نابرابری جنسی را و نابرابری دینی را و نابرابریهای دیگر را، و چنین شد که تیغ تیز این پرخاشها نه سینه این رژیم دوزخی را، که سینه گروهی دیگر از قربانیان خود آنرا نشانه رفت، راهپیمایان، ونیز آن برگزیدگانِ نویسنده، در هیچ کجا این رژیم و سران آنرا دشنام نگفتند، و اگر هم جمهوری اسلامی را سزاوار نکوهش دیدند، تنها برای ویژگی خودپنداشته آنان، یعنی "پافارسیست بودن"اش، و نه برای آنکه رژیمی ازبنیاد پاگرفته بر نابرابری و ستم است! هنگامی که فرهیختگان و فرزانگان اینچنین دنباله رو توده خشمگین میشوند و ستیزه جوئی کور او را تئوریزه میکنند، دیگر چه جای شگفتی است که احمدی نژاد در آذربایجان دستش را به نشان بوزقورت، نشان برتری نژاد ترک، بلند کند؟ آیا میتوان انگاشت که اینان پوسته روئی این ناهنجاریها را شکافته و به هسته سخت آنان رسیده باشند؟ ریشه همه این کژرویها در این است که پرچم نبرد با نابرابری را کسانی بر دوش گرفتهاند که خود گوئی هنوز آنرا و ریشههایش را در نیافتهاند و از یکسوی بام، بسوی دیگرش میغلطند (2)، انگاشت من این است که اگر همین رژیم با همه پلشتیهایش به خواسته راهپیمایان و نویسندگانشان گردن نهد و زبان ترکی را رسمی کند، آنان را دیگر غمی نخواهد بود و با دینفروشان خواهند ساخت و به خوشی و خرمی روزگار خواهند گذراند؛ پس چشمداشت اینکه در این بازار پر هیاهو کالای بی ارزشِ "برابری زن و مرد" خریداری داشته باشد، باد در قفس کردن است و آب درهاون کوبیدن.
بابک ارجمند، من از هر خروار مشتی آوردم تا کار سخن به مثنوی هفتاد من مَکشد! و این همه را از آن نیاوردم تا سر زخم کهنهای را باز کنم، این تنها همسنجی دو رویداد در یک ماه بود، که این همه، در خرداد ماه همین امسال رخ داده است! دو گروه از مردم در یک ماه، خود را ستمدیده میبینند و نابرابری را هر یک به گونهای، به چشم میبینند و به گوش میشنوند. ولی چگونه است که برای پرخاش به قانونهای زن ستیزانه، که کار به سرنوشت نیمی از مردم این آب و خاک دارد، تنها پنجهزار تن به خیابان میآیند و برای پرخاش به سوسک، پانسدهزار تن! در کشور ما هنوز دست دوم بشمار آمدن مادران و خواهران و دخترانمان چندان "توهین"آمیز نیست که در پرخاش به آن به خیابان بیائیم و از گلوله و داغ و درفش باکی بدل راه ندهیم. به گمان من بر سر اینکه جمهوری اسلامی حق آموزش و آفرینش فرهنگی به زبان مادری را از نزدیک به نیمی از شهروندان ایران دریغ میدارد، جای هیچ گفتگو و بگو مگویی نیست. این یک نابرابری بزرگ است و برای از میان بردن آن باید که آزادیخواهان بیشتر و پیشتر از قبیله گرایان کاری کارستان کنند، ولی راستی را، آیا میتوان این ستم را با ستمی که بر زنان، بر همه زنان میرود سنجید؟ پس ریشه این رفتار دوگانه در کجا است؟
دوست گرامی! در هفتم فوریه 1971 مردان سوئیسی در یک رأی گیری آزاد زنان این کشور را نیز از حق گزیدن و گزیده شدن برخوردار کردند. زمینههای این ژرفنگری و خودآگاهی پیشتر آماده شده بود، مردان سوئیسی جایگاه والا و برتر خود را فرو گذاشتند و خودخواسته زنانشان را به جایگاهی بالاتر و شانه به شانه خود فراکشیدند.
نه سال پیش از آن، شانزدهم مهرماه 1341 (1962) دولت شاهنشاهی به زنان، آنهم تنها در انجمنهای ایالتی و ولایتی، حق رأی یکسویه داد. خمینی سخنرانی کرد: «ما با ترقی زنها مخالف نيستيم، ما با اين فحشاء مخالفيم، با اين کارهای غلط مخالفيم». مسجدها و حسینیهها از مردان و زنانی پر شدند که نمیخواستند تن به این فحشاء دهند. پنجاه و چهار روز پس از آن، لایحه پس گرفته شد، تا دو ماه دیگر و اینبار بنام انقلاب سفید بازگردد. خمینی اینبار نیز سخنرانی کرد: «کرارا در نطقهای مبتذلشان به تساوی حقوق زن و مرد در تمام جهات سیاسی و اجتماعی کردهاند که لازمه اش تغییر احکامی از قرآن مجید است». اینبار نیز مردان و زنان ناموس پرست به خیابانها ریختند و خون دادند تا کسی خدای ناکرده آنان را وادار به "فحشاء" نکند.
سوئیس تنها کشوری است که مردان، حقوق زنان را خود خواسته و از دل و جان به آنان پیشکش کرده اند، و ایران شاید تنها کشوری باشد که تلاشهای سردمدارانش برای بخشیدن این حق به زنان دست کم دو بار کشور را به آشوب کشیده است. برای همین هم هست که میگویم راه رهائی ما، آری همه ما، از آزادی و رهائی زن میگذرد، و این رهائی نخست در سرها است که باید آغاز شود، تا به پا دررسد.
بابک نازنین، در پایان نامهات پرسیده بودی:« آیا جامعهی زنان ایران نیز، درکلیت خود ، آماده است که با رسیدن به "حقوق برابر" با مردان ، "مسئولیت"های ناشی از این برابری را هم، که کم سنگین نیست، بپذیرد؟» راستی را این است که من بدین امیدوارم، ولی چشم بر آنچه که هست نیز نمیتوانم بست. چه کس دیگری را میشناسی که این چنین زنجیرهای بردگیش را بستاید؟
میرزا آقاخان یکی از نامههایش را با این سروده آغاز میکند:
شهر خالی است زعشّاق، مگر از طرفی / دستی از غیــــب برون آید و کاری بکند!
به این امید که روزگار با مردم ما بر سر مهر آید، تا نامههایمان را با چامههای امیدبخش تری آغاز کنیم،
و تا نامهای دیگر،
شاد و شادکام و کامروا باشی.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مهر هشتادوپنج
مزدک بامدادان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
----------------------------
1. نامههای تبعید، دکتر هما ناطق، نشر نیما آلمان. ص. 47
2. جواد هیئت در نوشتاری بنام «ناسيوناليسم و باستانگرائي در ايران» میرزا آقاخان کرمانی را "بهائی معدوم" مینامد. من از این سخن که کرمانی بهائی نبود و شاید روزگاری گرایشی به جنبش پیشرو بابی داشت، میگذرم. همچنین از این که او "معدوم" نشد و به بهانه دست داشتن در ترور ناصرالدین شاه سرش را روز شانزدهم تیرماه 1275 بدستور محمدعلی میرزا زیر درخت نسترنی در باغ اعتضادیه بریدند. ولی من هر بار که از آپارتاید دینی نوشته ام، بهائیان را نمونه آورده ام، که در این رژیم هر خواری و دد منشی و دیوخوئی که به پندار بیاید، در حق آنان روا داشته شد. کسی که برای به چالش خواند یک نابرابری (دراینجا نابرابری قومی) دست به نوشتن میبرد، چرا باید چماق نابرابری دینی را بر سر یک آزادیخواه پیشرو بکوبد؟ بهائی بودن یا نبودن میرزا آقا خان که در اینجا و در کنار واژه معدوم بنام یک دشنام بکار رفته است، کدام پرسش را پاسخ میگوید، جز اینکه آقای هیئت و هم اندیشان او را به نابرابری و ستم دینی کاری نیست و آنان سرکوب و کشتار این هم میهنان رنج کشیده را روا و بسزا میشمارند؟
http://www.tribun.com/600/628.htm