iran-emrooz.net | Thu, 14.09.2006, 14:35
نامهای به بابک:
شب تیره ایران و قبای ژنده ما
مزدک بامدادان
پنجشنبه ٢٣ شهريور ١٣٨٥
«بابک جاودان خرد» را از نوشتههایش در ایران امروز میشناسم. چندی پیش گفت و شنودی، یا بهتر بگویم "خواند و نوشت"ی در باره "پارلمان در تبعید" میان ما در گرفته بود، و در این باره که ما ایرانیان برون مرز در پویائی و به بار نشستن این جنبش چه میتوانیم کرد. همان هنگام بر آن شدیم که این گفت و گو و این خواند و نوشت را رسانهای کنیم، تا دیگران نیز رأی و نگر خود را در باره آن بنگارند. من از همان روز نخست نگاه چندان خوشبینانهای به پارلمان در تبعید و تلاشهای مانند آن نداشتهام، نه از آن رو که توان ساختن ایران نوین را در تلاشگران این جنبشها نبینم، که بیشتر از آن رو که ریشه ناتوانی جنبش آزادیخواهی و توانمندی رژیم جمهوری اسلامی را در جایی دیگر میبینم و برآنم که اگر هم امروز، کابینهای مدرن مانند دولت سوئیس و دولتهای اسکاندیناوی نیز در ایران – آری حتا با رأی آزادانه مردم – سررشته کارها را بدست بگیرد، چندی نخواهد گذشت که درب باز بر همان پاشنه دیرین خواهد چرخید و آب رفته خودکامگی و سرکوب، اینبار از روزنی دیگر و در جامی و جامهای دیگر به جوی باز خواهد گشد. در این نامه (و شاید نامههایی بیشتر) میخواهم رودرروی دوستی نادیده با صدای بلند بیندیشم و بگویم که چرا این درخت شوم جمهوری اسلامی ریشهدارتر از آن است که با باد تلاشهائی چون "پارلمان در تبعید" بلرزد، پس این نوشته تنها اندیشیدن با صدای بلند است، در پیشگاه دوستی که نوشتههایش را همیشه سرشار از خردورزی و رواداری و آزادگی یافتهام، دوست نادیدهای کهای کاش بیشتر مینوشت.
***
بابک گرامی، درودهای گرمم را بپذیر!
چند ماهی از نامه نگاریهای ما در باره پارلمان در تبعید میگذرد، در این چند ماه گذشته رخدادهایی چند جامعه بیمار ما را چون تندباد و توفان در نوردیدند و بار دیگر ما را و جهانیان را به تماشای واپس ماندگیهای ریشهدار سرزمینی نشاندند که یکسد و پنجاه سال است افتان و خیزان بدنبال رسیدن به دروازههای جهان نوین است و همزمان در آن دست میبُرند و چشم میکَنند و تازیانه میزنند و سنگسار میکنند و بردار میکشند.
پیشتر در باره "پارلمان در تبعید" برای هم نوشته بودیم. گفته بودی که امروز باید خود بدنبال پی افکندن جانشینی برای جمهوری اسلامی باشیم تا در فردای فروپاشی آن کسی نتواند برایمان یک "حامد کرزای" یا "احمد چلبی" ایرانی از زیر بته بدر بکشد. من اگر چه نه در باره "پارلمان در تبعید"، ولی در باره جایگزین این رژیم اندیشه بسیار کردهام. برای من بخوبی فهمیدنی است که تلاشگران جنبش آزادیخواهی مردم ایران هم امروز میبایست در اندیشه فردا باشند و چاه ناکنده مناری مدزدند. اندیشههای من در این باره ولی مرا به پهنههای دیگری از زندگی روزمره مردم این سرزمین کشیدند، و آنچه که در سرم جوانه زد و شکفت و به بار نشست و اینک از نوک خامه بر کاغذ میتراود، اگر نه ناامیدکننده، دست کم دلشوره برانگیز است.
در جستار دیگری بنام "دیو چو بیرون رود، فرشته درآید؟!" پرسیده بودم: «آیا مردمسالاری، آزادی و گیتیگرائی (سکولاریسم) پیامدهای ناگزیر فروپاشی جمهوری اسلامی هستند؟ آیا همه مردم ایران، یا دست کم بخش بزرگتر آنان خواهان جدائی دین و دولتند؟ آیا بخش بزرگتر زنان ایران حجاب را خود خواسته به کنار خواهند گذاشت؟» من اگر چه در ته دل خود به این امیدم که پاسخ همه این پرسشها "آری" باشد، خود نیک میدانم که چنین نیست. همانگونه که پیشتر نیز نوشتهام، زیر پا گذاشتن حقوق بشر در ایران ریشه در نگاه سردمداران این رژیم به انسان و حقوق او دارد، ولی نباید دل به این پندار خوش کرد، که همه و یا بیشینه بزرگی از مردم این آب و خاک پایبند به حقوق بشرند. جمهوری اسلامی "میتواند"، چرا که بخش بزرگی از مردم ایران یا "میخواهند" و یا "نخواستن"شان چندان نیز از ته دل نیست. در این نامه میخواهم اندکی به این ویژگی سرزمینمان بپردازم، نه برای اینکه امید از پیروزی بر این کوه بلند دشواریها بربندم و رسیدن به چکاد آنرا تنها یک آرزو بدانم، نه برای آنکه پیام آور گوشه گیری و کار خسروان را به خسروان بازگذاشتن باشم، که تنها و تنها بگویم این کوهِ بلندِ دشخواریها که در برابر جنبش یکسدوپنجاه ساله مردم این آب و خاک سربرافراشته است، بسی بلندتر و ستُرگتر از آنی است که تا کنون پنداشته ایم، مباد که با پندار خام و با رهتوشهای اندک برای گذر از آن پای در راه بگذاریم و همچون این یک سده و نیم، در نیمه کار زمینگیر شویم و باز به پایه آن فروبغلتیم و نشیمن بگیریم، تا باز سودائیان دیگری از راه برسند و این داستان غم انگیز را در برابر چشمان نمناک ما دوباره و ده باره و سد باره باز گویند. تا این نباشد که یکسدو بیست سال پس از میرزا یوسف خان مستشارالدوله هنوز هم در پی آن "یک کلمه" باشیم، تا یکسد سال پس از نگارش فرمان مشروطه هنور هم بدنبال "عدالتخانه" باشیم، تا ... .
جمهوری اسلامی با روش و منش و جهانبینی خود نابرابری را در ایران نهادینه کرده است. نخستین، زشتترین، خوارکننده ترین و ددمنشانهترین این نابرابریها، همانی است که بر زنان ایران روا داشته میشود. نیمی از مردم ایران شهروندان دست دوم این سرزمینند و نیمه دیگر را بر پایه نوشته قرآن بر آنان برتریهایی بسیار است (١).
بابک نازنین! به گمان من راز رهائی کشور ما در همین یک نابرابری نهفته است. رهائی زن ایرانی، رهائی همه مردم ایران را بدنبال خواهد داشت. جمهوری اسلامی خود اینرا بخوبی میداند، از همین رو بود که زنان نخستین قربانیان پایگیری این رژیم دوزخی انسان ستیز گشتند. جمهوری اسلامی حتا پیش از آنکه به سراغ مارکیستها، که از نگر او "کافر و ملحد" میبودند برود، و یا به سراغ مجاهدین خلق که آنان را "منافقین" مینامید، در همان ماههای نخستین پاگرفتنش با فریاد «یا روسری، یا توسری!» به سراغ زنان رفت. به سراغ آن نیمه بی پناهتر مردم ایران، و نیک میدانست که مردان ناموس پرست ایرانی از اینکه زنانشان بار دیگر – همان گونه که شریعت اسلام میخواهد – خود را بپوشانند و با "سرورویی" در خیابانها روند که "برورویشان" نهفته باشد، چندان هم ناخشنود نخواهند بود، و جمهوری اسلامی نیک میدانست که در این راه از پشتیبانی بخش نه چندان کوچکی از زنان نیز برخوردار خواهد بود، زنانی که هنوز نمیدانستند هواداری از آنچه که "قانون حجاب اسلامی" نامیده میشد، تازیانه خواری و زبونی را سال به سال تندتر و سختتر بر گردههایشان فرو خواهد آورد، که مردشان خواهد توانست با، یا بی پروانه آنان زن ویا زنان دیگری را به بستر خود بیاورد، که مردشان آزاد خواهد بود آنانرا، هر گاه که نیاز جنسی اش را برنیاورند و آنگونه که در شارع اسلام است "تمکین نکنند" از خود براند، به خانه پدر بفرستد و فرزندانشان را نزد خود نگاه دارد و یا آنان را به بستگان خود بسپارد، بی آنکه آنان بتوانند از شوهری که آنان را شکنجه میکند و حتا به روسپیگری وامی دارد، پناه به قانون برند و درخواست جدایی کنند.
آما آنچه که اشک بر چشمان تماشاگر تاریخ این سرزمین روان میکند، این است که حتا از گروهها و سازمانهایی که خود را پیشرو میخواندند نیز صدائی برنخواست، کسی بیاری آن زنانی که به خیابان آمده بودند و در برابر کف بر لب آوردگان حزب الله که فریاد میکشیدند "مرگ بر بی حجاب" میگفتند: «زن آزاده ما حجاب فطری دارد!» نشتافت، کودکستان اپوزیسیون سرگرم بازی با آن بازیچهای بود که نامش را "تضاد اصلی" نهاده بود، امپریالیسم را میگویم. ستمی که بر زنان میرفت در آن روزگار توفانی "اصلی" نبود، میشد بسادگی از کنارش گذشت، و گذشتند، و گذشتیم، تا این داغ ننگ برای همیشه بر پیشانی مرد ایرانی بنشیند.
نمیخواهم با نگاه به گذشته، تلاشگران آنروزها را سرزنش کنم، که آدمی در نگاه به گذشته هماره فرزانهتر است. نه! میخواهم بگویم که اگر نیمی از گناه بر گردن جمهوری اسلامی باشد، آن نیمه دیگرش بر گردن همه ما، و پیش از همه بر گردن ما مردان ایرانی است. جمهوری اسلامی میدانست که این نابرابری برای بخش بزرگی از مردم پذیرفتنی خواهد بود، مرد ناموس پرست ایرانی که "غیرت"اش زبانزد دوست و دشمن است، از در پرده رفتن زنش خوشنود گشت و همانگونه که سرشت آدمی است، به پیشواز هر قانونی رفت که جایگاه او را در خانواده برتری بخشد، اگر شوهر بود، خرسند از این گشت که بتواند با پشتیبانی قانون زن دوم و سوم و چهارمی برگزیند و اگر تشنگی اش به این همه سیراب نشد، از در "صیغه" اندر شود. او اکنون فرمانروای بی چون سرنوشت زن و فرزند خود گشته بود، میتوانست فرزندش را حتا بکُشد، بی آنکه هراسی از قانون بدل داشته باشد. اگر برادر بود، از اینکه بهره خواهرش از مرده ریگ پدر تنها نیمی از بهره اوست شادمان میگشت، او در نبود پدر "قیّم" خواهرانش شده بود. مرد ایرانی اکنون میتوانست در برابر چشمان یک زن دست به هر بزهی بگشاید، گواهی یک زن دادگاه را بسنده نبود و میبایست که یک زن دوم نیز گواهی میداد، چرا که در برابر چشمان بسته فرشته ساختمان دادسرا، هر زنی اکنون یک "نیمه انسان" بود ارزش او تنها هنگامی با یک مرد برابر گرفته میشد، که یک نیمه-انسان دیگر نیز به او میپیوست، و مرد ایرانی بی گمان از این برتری خود نا خشنود نمیبود.
در هر رژیمی بخشی از مردم از حقوقی برخوردارند که آنان را بر دیگران برتری میبخشد. اینان جایگاه خود را وامدار همان رژیماند و برتری خود را در گرو پایداری آن میدانند، این بخش از مردم هر کشوری، یا آشکارا به هواداری از این ساختار بر میخیزند و یا دست کم در برابر آن جای نمیگیرند و به فروپاشی آن یاری نمیرسانند. نمونه زنده آن برای خود من، یکی از بستگانم بود که در روزها توفانی خیزش بهمن پنجاه و هفت، زبان به سرزنش ما گشوده بود؛ انقلاب سفید ششم بهمن او را دارای زمین کشاورزی کرده بود و این خویش ساده دل من از آن میترسید که با فروپاشی رژیم شاهنشاهی، نو آمدگان زمینش را از او باز پس بگیرند. انقلاب سفید او را که پیش از آن "رعیتی" بیش نبود، به جایگاه برتر یک "زمیندار" فرا کشیده بود.
در همه جای این جهان تنها بخش کوچکی از مردم از چنین جایگاهی برخوردارند. اینان پشتیبانان کنش گر و یا کناره نشین ساختار کهنند، انقلابیون اینان را "ضد انقلاب" مینامند. اینها همان کسانی هستند که در برابر فروپاشی آن ساختار آرمانی شان ایستادگی میکنند، ولی از آنجایی که چنین جایگاهی را نمیتوان به همه مردم داد، اینان همیشه بخش کوچکی هستند، که پر هزینه بودن جایگاه ویژه آنان برای دستگاه سرکوبگر، روز بروز از شمارشان میکاهد (٢) تا نتوانند در برابر آن بخش بزرگتر، که شمارشان در روندی واژگونه روزبروز فزونی میگیرد، پایداری کنند. و چنین است که فروپاشی آغاز میشود.
به سخن خود باز میگردم، من آرزوی زیستن در ایرانی را دارم که در آن نابرابری میان مرد و زن از همه پهنههای زندگی رخت بسته باشد. ایران آرمانی من، کشوری است که در آن "نابرابری" از هیچ گونهای و بر هیچ کسی روا داشته نشود؛ نه نابرابری جنسی، نه زبانی ، نه نژادی، نه فرهنگی و نه دینی. ولی بیش و پیش از هر چیزی بر این گمانم که باید نابرابری جنسی و ستم هراسناکی که بر زن این آب و خاک میرود از سرزمین ما رخت بربندد، این شاه کلید در سد قفل زندان ما و همان "سَد"ی است که اگر فرا چنگمان آید، "نَوَد" هم پیش ما است! پس فروپاشی جمهوری اسلامی و برپائی یک ساختار سیاسی مرمسالار و گیتی گرا، اگر که بدنبال برانداختن همه نابرابریها باشیم، نیمی از مردم این سرزمین – مردان – را از جایگاه برترشان فرو خواهد افکند و حقوق بسیاری را که قانون جمهوری اسلامی (که همان شارع اسلام و برخاسته از آیههای قرآن است) برای آنان روا شناخته، از آنان باز خواهد ستاند.
بابک گرامی! پرسش من از تو و از هرآنکس دیگری که این نوشتار را میخواند این است: «آیا مرد ایرانی به جایگاهی از آگاهی و ژرفنگری رسیده است، که دست به فروپاشی ساختاری بزند، که او را در برابر نیمه دیگر مردم سرزمینش به جایگاهی برتر فرا کشیده است؟»
نابرابری جنسی به گمان من ریشه همه نابرابریهای دیگر است، چرا که اندیشه و منش ایرانیان را برای پذیرش نابرابریهای دیگر آماده میسازد. کودک از همان روز زاده شدنش و در چارچوب خانه و خانواده میبیند که انسانها با هم برابر نیستند، میبیند که پدر میتواند بر سر مادر فریاد بکشد و او را بزیر مشت و لگد بگیرد، بی آنکه مادر را فریاد رسی باشد. میبیند که مادر و خواهر باید موی و گاه نیز روی خود را از بیگانه بپوشند و پدر و برادر نه. میبیند که مادر و خواهر بی پروانه پدر و برادر نمیتوانند پای از خانه برون بگذارند و پدر اگر که بخواهد، میتواند همسرش را از دیدار پدر و مادر خود جلوگیرد و باز دارد. اینها تنها گوشههایی شاید نه چندان بزرگ از نابرابریهای درون خانوادهاند. و چنین است که چشم و گوش هر کودک ایرانی به دیدن وشنیدن نابرابری خو میکند و دیدن نابرابریهای دیگر، مانند سرکوب دینی (برای نمونه کشتار بهائیان) زبانی (برای نمونه نبود سازمانها و نهادهای دولتی برای پرورش و گسترش زبانهای نزدیک به نیمی از مردم ایران که به زبانی جز پارسی سخن میگویند) و ... در او چندان شگفتی برنمی انگیزد، پس واکنش او نیز نمیتواند چندان سخت و ساختارشکن باشد.
دو نکته را در پایان این نامه ناگزیر از گفتنم:
نخست آنکه زنان ایرانی پابپای مردان به فروپاشی رژیم شاهنشاهی یاری گسترده رساندند، با فروپاشی همان ساختاری که گام به گام آنان را از جایگاه فرو دستشان فراکشیده بود، نخست چادر را بزور از سرشان کشیده بود و سپس آنان را در گزینش پوشش خود آزاد گذاشته بود، راه را برای دستیابی آنان به دانش و فن آوری گشوده بود، برای آنان حق گزیدن و گزیده شدن، و کُنشگری در ساختار سیاسی را به ارمغان آورده بود و بر تن یکی از آنان جامه وزیری کرده بود. همچنین قانون دادرسی کشور جایگاه زن را در خانواده بهبود بخشیده بود و زن نیز میتوانست مانند مرد درخواست جدائی کند. آیا زنان ایرانی در آن روزهای پرآشوب سال پنجاه و هفت جایگاه خود را از یاد برده بودند، یا اینکه آنان نیز سودازده آن "تضاد اصلی" شده بودند؟ در نامهای دیگر به این پرسش خواهم پرداخت.
دیگر آنکه شاید بگوئی این نابرابری میان مرد و زن در همه کشورها و بویژه در کشورهای همسایه ما نیز هست، آیا بر این پایه مردان همه این کشورها در برابر شکستن ساختار رژیمهای سیاسی شان خواهند ایستاد؟
به گمان من داستان کشور ما از داستان کشورهایی (برای نمونه) مانند ترکیه و یا مصر جدا است. نابرابری جنسی در این کشورها ریشه در ساختار سنتی-اسلامی آنان دارد. پس هرچه شهرها سنتی تر، نابرابری بیشتر. برای نمونه من در قاهره کمتر زنی را دیدم که پوشش سنتی-اسلامی در بر نداشته باشد، حال آنکه در مصر قانونی که زنان را به این کار وادار کند، نیست. در ترکیه میتوان شهرهای مدرن استانبول و ازمیر را در کنار شهری سنتی و مذهبی مانند قونیه گذاشت و بازتاب سنت را در زندگی روزانه مردم، و بویژه زنان دید. در همه این کشورها این سنت است که نابرابری را بر زنان روا میدارد و نه قانون. پس با فروپاشی رژیمهای سیاسی این کشورها (اگر که با جمهوری اسلامی جایگزین نشوند!) استانبول و زنانش همان خواهند ماند که بودند و قاهره و زنانش نیز ، سنتها به این آسانی دچار دگرگونی نمیشوند. ولی اگر هم امروز "قانون حجاب اسلامی" از میان برود، چهره تهران و زنانش همان که هست خواهد ماند؟
در ایران نفرین شده ما قانون پشتیبان این نابرابریها است. فروپاشی جمهوری اسلامی، فروپاشی این قانونهای انسان ستیز را بدنبال خواهد داشت.
آیا مرد ایرانی از ژرفای دل خواهان پائین آمدن از این جایگاه برتر (قانونی) هست؟ آیا شیعه دوازده امامی آمادگی چشمپوشی از جایگاه برتر(قانونی) خود در برابر دینهای دیگر را دارد؟ آیا مسلمان ایرانی دست از برتری (قانونی) خود بر مسیحیان، یهودیان، زرتشتیان و ... خواهد شست؟ آیا دینداران فرادستی (قانونی) خود را در برابر بی دینان فرو خواهند گذاشت؟
بابک نازنین! آیا در دل این شب تیره جایی برای قبای ژنده ما هست؟
تا نامهای دیگر،
شاد و شادکام و کامروا باشی.
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
شهریور هشتادوپنج
مزدک بامدادان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
------------------------------------
١. الرجال قوامون علی النساء بما فضل الله بعضهم علی بعض و بما انفقو من اموالهم فالصالحاتقانتات حافظات للغيب بما حفظالله. (نساء، آیه ٣٤)
٢. برای نمونه ن. ک. به جایگاه خانواده کشته شدگان جنگ، آسیب دیدگان جنگ و آزادشدگان از اردوگاههای عراق. همسنجی جایگاه امروزین اینان با جایگاه ده، پانزده و بیست سال پیششان گویای همه چیز است.