پنجشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۳ - Thursday 20 February 2025
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 17.02.2025, 8:41

ما صبر کردیم ولی فردا نمی‌شود


فاطمه کریم‌خان / اعتماد

* بچه‌های دهه شصت قرار بود موتور توسعه کشور باشند، اما...
* توضیح: این گزارش در روزهایی که قیمت دلار ۸۵ هزار تومان بود، نوشته شده است.

امیرعلی، فرزند آخر یک خانواده شش نفره است. می‌گوید: «برادرم سال ۶۷ شهید شد. پدر و مادرم من را به دنیا آوردند که جای او را پر کنم. من یکی از آن دهه شصتی‌هایی هستم که همه به آنها فحش می‌دهند.» امیرعلی مجرد است. هنوز در خانه پدر و مادرش زندگی می‌کند و با یک پراید مدل ۹۱ مسافرکشی می‌کند.

او در مورد زندگی‌اش می‌گوید: «این‌طوری نبود که نخواهم کاری بکنم. من رفتم برق صنعتی خواندم. گفتم حالا که کسی کاری برای ما نمی‌کند، خودمان باید کاری برای خودمان بکنیم. پدر ما که سرمایه‌ای چیزی نداشت. اینها هم بالاخره وقتی ما را به دنیا آوردند، جوان نبودند که پس‌اندازی بکنند، چیزی جمع کنند. بعد هم مگر اصلا چه چیزی می‌شد جمع کرد. تا دو زار پس‌انداز کردند، شد جهیزیه این یکی، عروسی آن یکی. ما ماندیم وسط با یک حقوق بازنشستگی. گفتیم برویم هنرستان که زود به پول درآوردن برسیم. بد هم نبود. یک مدت شاگردی کردیم زندگی کردیم، بعد رفتیم یک شرکت صنعتی کار کردیم. برای خانه تلویزیون بزرگ خریدیم. اواخر دهه هشتاد هنوز از این تلویزیون‌های تخت نیامده بود. از آن اینچ بالاها خریدیم. بعد چند وقت پول داشتیم دیگر، این پول را دادیم مبل عوض کردیم. فرش خریدیم. بعد دوباره تلویزیون عوض کردیم از این تلویزیون‌های تخت خریدیم. بابام هر کس می‌آمد خانه‌مان می‌گفت اینها را امیرعلی خریده‌ها. ما هم باد می‌کردیم می‌گفتیم شاخ غول شکستیم دیگر.

واقعا چند سالی خوب زندگی کردیم. بعد دوباره بیکار شدیم. از این در به آن در. دیگر بیست سالمان هم نبود که برویم شاگردی کنیم. کارگر صنعتی سخت است که برود در مغازه بایستد و کارهای خرده‌کاری انجام دهد. اما چه می‌شد کرد؟ کار نبود دیگر. یک مدت هم رفتیم در مغازه. پولی در نمی‌آمد ولی همین که جلوی چشم نبودیم خودش خوب بود. به ما می‌گفتند حالا بیا زن بگیر، شاید درست شد. ولی نمی‌شد آدم بدون درآمد برود زن بگیرد که. گفتیم کمی صبر می‌کنیم درست می‌شود. این طرف آن طرف زدیم یک پولی جمع کردیم، یک ماشین خریدیم و با ماشین کار کردیم به این امید که سر سال پول رهن یک مغازه را در می‌آوریم که آن هم نشد. این طرف و آن طرف زدیم یک جایی را شریکی اجاره کردیم. یک مدتی هم خوب بود کار می‌کردیم. زندگی‌مان می‌چرخید، مثل آن قبل‌ها نبود، ولی بالاخره کار بود دیگر.

یک بار هم با همان پراید رفته بودیم شمال، دیدیم صاحب مغازه زنگ می‌زند که بیا مغازه را خالی کردند. زنگ زدیم به شریک‌مان جواب نداد. برگشتیم دیدیم رفته قرارداد را فسخ کرده پول را گرفته هر چیزی که در مغازه بوده را هم جمع کرده برده. دیگر رفت که ما آن طرف را و آن پول را و آن زندگی را ببینیم. گفتیم همان پراید هست کار می‌کنیم دوباره درمی‌آوریم. زد و دلار از سه تومان شد شش تومان، شد چهارده تومان، شد سی تومان. به بابا گفتیم با سهمیه خانواده شهید تاکسی می‌دهند، بیا برو برای ما تاکسی بگیر لااقل از کار کردن روی پراید راحت شویم. او هم دعوا کرد که مگر پسر من برای تاکسی رفته کشته شده که من بروم برای تو تاکسی بگیرم؟

بالاخره اینها هم پیر هستند دیگر، حساسیت‌هایشان بیشتر می‌شود. آن را هم بی‌خیال شدیم گفتیم روی همین پراید کار می‌کنیم. اسنپ، نشد همین طوری دور زدن. این وسط هی رفتیم این کارگاه دو ماه کار کردیم پول‌مان را ندادند، رفتیم آن کارگاه دیدیم تجهیزات ندارد. رفتیم آن یکی گفتند فقط شیفت شب می‌خواهند. ما ماندیم و این پراید. حالا هم که دلار شده ۸۵ تومان. صبح می‌زنیم بیرون، تا شب، یک تومان، یک و دویست، شب عین گداها پول خرد می‌شمریم. باز خدا را شکر مادر من هر روز می‌رود بانک این پول‌ها را می‌گذارد به حساب. ولی دیگر از آن فرش عوض کردن و مبل عوض کردن خبری نیست. خیلی برسد یک گوشه خرج خانه باشد. یک روز مادری، روز پدری چیزی.»

داستان نوشین

نوشین، متولد سال شصت و هشت و مربی رقص است. او هم مجرد است و با خانواده‌اش زندگی می‌کند. فرزند اول است و بعد از او سه فرزند دیگر متولد دهه هفتاد، همه هنوز در خانه هستند. او حالا بیشتر از همه‌چیز در مورد ترس‌های سی و پنج سالگی‌اش حرف می‌زند:

«انگار تا دیروز کسی فکرش نبود که ما هم زندگی داریم و باید برویم چیزی بسازیم. انگار یک‌باره سی و پنج ساله که می‌شوی همه ترس برشان می‌دارد که زندگی‌اش تمام شد. حالا من نمی‌دانم اصلا چرا کسی به غیر از خودم باید نگران تمام شدن یا تباه شدن زندگی من باشد. ولی یک‌باره انگاره همه نگران شده‌اند. مثلا انگار یک چراغی روشن شده و به همه اخطار می‌دهد که زندگی این یکی تمام شد، حالا بروید سراغ باقی‌شان.

من از بیست سالگی کار کردم. اولش می‌خواستم بروم تربیت‌بدنی بخوانم، ولی گفتند برو معماری بخوان که بتوانی پول در بیاوری و علاقه‌ات را هم در کنارش ادامه بده. زندگی من شد اینکه در باشگاه کار کنم، پول ماکت درست کردن بدهم. در باشگاه کار کنم پول کاغذ و چسب و رنگ و راپید بدهم. در باشگاه کار کنم پول کرایه تاکسی بدهم. در باشگاه کار کنم، پول کلاس طراحی بدهم. در باشگاه کار کنم پول دانشگاه بدهم. بعد دیدم من که همه‌اش دارم در باشگاه کار می‌کنم، خوب چه کاری است که این همه پول دانشگاه بدهم و از یک جایی به بعد دیگر ولش کردم. این همه مدرسه و دانشگاه و دبیرستان و هنرستان هست که همه معماری دارند. سالی چند هزار نفر فارغ‌التحصیل رشته معماری بیرون می‌آید.

پدر و مادر ما فکر کردند هر کسی معماری بخواند معمار و ساختمان‌ساز می‌شود و بساز بفروش می‌شود و با یک نفر که سرمایه‌ای دارد ازدواج می‌کند و دیگر خوشبخت است. نمی‌دانستند پول می‌گردد، پول را پیدا می‌کند و آقای مهندس و پسر آقای مهندس و پسر فلان ملاک و ساختمان‌ساز و بنگاهی که ما را نمی‌گیرد. او هم می‌رود دختر فلان ملاک و فلان مهندس را می‌گیرد که پولشان را بگذارند روی هم با هم دفتری بزنند یا کاری راه بیندازند یا هر چیزی. به هر حال سراغ ما نمی‌آیند.

یک مدتی دعوا داشتیم، بعد دیگر قبول کردند که از من معمار و ساختمان‌ساز در نمی‌آید. من هم در همین باشگاه‌ها ماندم، صبح یک کلاس اینجا، عصر یک کلاس آنجا. یک مدتی حتی پس‌انداز هم می‌توانستم بکنم و با خودم می‌گفتم بالاخره دو سال، سه سال کار می‌کنی بعد می‌توانی مستقل بشوی و زندگی خودت را شروع کنی، ولی خب این‌طوری نبود دیگر. طلایی که می‌خریدیم یک میلیون و دویست، یک میلیون و سیصد، شد چهار میلیون، شد پنج میلیون. دیگر زندگی شد فقط دویدن و نرسیدن. با یک دوستت می‌خواهی بیرون بروی، باید پول چهار تا شاگرد را بگذاری وسط که بتوانی خرج یک وعده غذا یا دو ساعت در کافه نشستن را بدهی.

همه‌اش شد همین‌ها، کار کنی که فقط در خانه نباشی و فقط پول تو جیبی داشته باشی. بعد هم خودت را این‌قدر مشغول کار کنی به این امید که دو زار بیشتر در بیاوری که شاید بتوانی پس‌انداز کنی. یک‌باره می‌بینی هر چیزی که می‌خواستی قیمتش شد دو برابر. شد سه برابر. تا پولت به اندازه یک ماشین جمع می‌شود ماشین می‌دود، می‌رود چهار کیلومتر جلوتر می‌ایستد. بعد باز چهار کیلومتر می‌دوی، می‌روی که به ماشین برسی، باز می‌رود دو کیلومتر جلوتر می‌ایستد. این طوری می‌شود که ما همه‌اش از زندگی عقب هستیم. مدام هم داریم کار می‌کنیم. اصلا غیر کار هیچ کار دیگری نمی‌کنیم، ولی باز هم عقب هستیم.

حالا خدا نکند این وسط بخواهی بروی یک دندان درست کنی، آسیب ببینی بخواهی بروی چهار جلسه فیزیو، یا یک وقت زبانم لال بخواهی بروی مسافرت، باید یک ماه هر چه درآوردی را خرج کنی و تا آخر ماه با هوا زندگی کنی. بعد می‌آیند می‌گویند تو زندگی‌ات را تباه کردی. خوب بله کردم. چه کار دیگری می‌توانستم بکنم که نکردم؟

پدر من کارگر است. سه تا بچه دارد که باید خرج دانشگاه و مدرسه آنها را بدهد. آنها که کار نمی‌کنند، لباس می‌خواهند، پول توی جیبی می‌خواهند، یک مهمان می‌آید نصف حقوق اینها پریده. به زبان نمی‌آورند، ولی آدم نمی‌تواند زیر یک سقف باشد و به روی خودش نیاورد که. بعد هم از یک جایی به بعد آدم می‌فهمد که هر قدر هم که بدود به چیزی که می‌خواهد، نمی‌رسد. دیگر آنجا جایی است که آدم رها می‌کند. می‌شود اینکه الان این‌قدری که دارم را خرج این نیاز ضروری کنم، فردا آن‌قدری که دارم را خرج آن نیاز ضروری کنم. دیگر نه پس‌اندازی معنی دارد، نه تفریحی، نه آرزویی.»

بنیامین و دانیال

بنیامین و دانیال، دو برادر متولد دهه شصت هستند. یکی متولد شصت و سه و دیگری متولد شصت و پنج است. دانیال، برادر بزرگ‌تر یک بار در سال ۹۳ ازدواج کرده است، اما بعد از مدتی ناچار شده طلاق بگیرد. هر دو برادر حالا با مادرشان که دوران نوجوانی آنها از پدرشان جدا شده است، در یک خانه زندگی می‌کنند.

دانیال در مورد زندگی خودش می‌گوید: «مدرسه که می‌رفتیم، چهل نفر در یک کلاس بودیم. خانه که می‌آمدیم دو نفر بودیم. برای همین ما اصلا دوست نداشتیم به مدرسه برویم. دوره ما مد بود همه بچه‌هایی که نمی‌توانستند کلاس کنکور بروند را از ترس اینکه دو سال دیگر نخواهند کلاس بروند به جای دبیرستان می‌فرستادند هنرستان. می‌گفتند بروند هنرستان زودتر پول در بیاورند. ما هم هر دو تا رفتیم هنرستان. هر دوتایمان گفتیم کار فنی یاد بگیریم پول دربیاوریم. مادرمان هم آرایشگر شده بود، ما هم می‌رفتیم در مغازه می‌ایستادیم و پولی برای خودمان در می‌آوردیم. فکر می‌کردیم پول پس‌انداز می‌کنیم دو تا داداش مکانیکی می‌زنیم، ماشین می‌خریم، خانه می‌خریم، زندگی می‌کنیم، ولی آن‌طور که فکر می‌کردیم، نشد. هر سال باید هر چیزی که در می‌آوردیم را می‌گذاشتیم روی اجاره و رهن خانه و اینها. این وسیله خراب می‌شد، پول بده، آن مهمانی دعوت بودیم پول بده. دیگر آدم وقتی مسوولیت دارد خودش را یادش می‌رود.

یک بار هم خواستیم با داداشم دوتایی مهاجرت کنیم برویم انگلیس. این در و آن در زدیم پولی پیدا کردیم، بعد دیدیم مادرم تنها می‌ماند. منصرف شدیم. من رفتم زن گرفتم. اولش خوب بود دیگر. همه خوشحال بودند که بالاخره من سر و سامان گرفتم. مادرم خوشحال بود که بعد از من نوبت بنیامین می‌شود و می‌رویم زندگی خودمان را درست می‌کنیم، نوه می‌آوریم. او هم می‌تواند زندگی خودش را بکند. بعد من و زنم به اختلاف خوردیم و در همان عقد جدا شدیم. آن همه هزینه هم کرده بودیم، همه از جیب‌مان رفت.

من که برگشتم خانه. بنیامین‌مان هم چشمش ترسید و دیگر دنبال زن گرفتن نرفت. حالا من کار می‌کنم اجاره می‌دهم، بنیامین کار می‌کند، خرج خانه را می‌دهد. مادرم هم رفته یک جایی اپراتور لیزر شده و یک پولی هم او در می‌آورد. هنوز سه نفر آدم کار می‌کنیم، نمی‌توانیم یک خانه راحت برای خودمان تهیه کنیم. هیچ‌کدام‌مان هم بیمه نیستیم. مادرمان با شصت سال سن، من با چهل سال سن، داداشم با سی و پنج شش سال سن بیمه نداریم. من نمی‌گویم که باید چیز خیلی خاصی داشته باشیم. نمی‌گویم می‌خواهیم مسافرت خارجی برویم، یا پول آنچنانی خرج کنیم. ولی می‌بینم ما سه نفر آدم الان نزدیک بیست سال است که داریم کار می‌کنیم، به هیچ جایی هم نرسیدیم از این به بعد هم نمی‌رسیم. هر کاری که کردیم شد تورم، شد گرانی، شد دلار بیست تومانی و سی تومانی پنجاه تومانی و هشتاد تومانی.»

بنیامین که حالا در آستانه سی و پنج سالگی است هم می‌گوید: «بچه‌های محله‌های پایین همه مثل هم می‌شوند، یا خلاف می‌کنند، یا فرار می‌کنند. ما که فرار نکردیم، خلاف هم نکردیم، همه‌اش داشتیم می‌دویدیم. کار و روزمان این است. نهایت ترقی ما این بود که از یک محله خیلی پرت بیاییم یک محل پرت در وسط شهر که لااقل این مادر ما بتواند با خیال راحت برود و بیاید. ولی بیشتر از این هیچ چیزی به دست نیاوردیم. یک مدت رفتیم بادران کار کردیم گفتیم اینها خوب هستند. بعد از چند وقت آدم می‌تواند با پول اینها کار خودش را راه بیندازد که نشد. بعد گفتیم برویم از این شرکت‌ها که ترید می‌کنند سرمایه‌گذاری کنیم، شاید آنها فایده داشته باشند، طرف دو ماه به ما سود داد، بعد شرکت را جمع کرد رفت. ما هم الان دو سال است داریم دنبال همان پول خودمان می‌دویم. اگر همان وقت که می‌توانستیم قاچاقی هم رفته بودیم، الان هر جایی که بودیم می‌توانستیم زندگی خودمان را بکنیم.

سال نود و سه، من و سه دوست دیگرم تصمیم گرفتیم برویم آلمان. پول هم جمع کردیم، ولی بعد این دانیال ما فهمید و به مادرم گفت و نگذاشتند من بروم. دوستانم که رفتند یک سال و نیم در کمپ بودند. یکی از آنها که بدن‌ساز بود و خیلی هم با من رفیق بود، گاهی زنگ می‌زند و به من فحش می‌داد، می‌گفت تو باعث شدی من بیایم اینجا در کمپ بدبختی بکشم. تمام مدارکی که از اینجا داشت، آنجا تف هم به آن نمی‌کردند. می‌رفت سالن ورزشی که در کمپ بود را تمیز می‌کرد. بعد از مدتی در همان سالن ورزشی دستیار مربی شد، بعد همان‌جا مربی شد. بعد گذاشتند بروند کلاس‌های مربیگری شرکت کند. بعد که از کمپ در آمد رفت در یک سالن کار گرفت و شروع کرد به کلاس رفتن و دوره دیدن. حالا از آن وقت نزدیک ۱۰ سال گذشته، آنجا زندگی‌اش را دارد. ماشین خریده، خانه دارد، شغل دارد. می‌خواهند اینجا برایش زن بگیرند. سراغ هر کسی هم بروند بدون تردید قبول می‌کند که برود آلمان زندگی کند ولی ما چی؟

تمام این ۱۰ سال را اینجا کار کردیم، هنوز نه زندگی داریم نه زنی داریم، نه یک ماشین می‌توانیم برای خودمان بخریم. مادرمان بیمه نبود، پدرمان بیمه نبود، من و برادرم هم بیمه نیستیم. باز مادرمان ما را داشت که کار کنیم و گوشه‌های زندگی‌اش را جمع کنیم. من و داداشم که این را هم نداریم. تا آخر عمر باید به پای هم بمانیم و جور هم دیگر را بکشیم. همه زندگی‌مان شده اینکه قیمت چیزهایی که نمی‌توانیم بخریم را نگاه کنیم. هر کس هم رد می‌شود، می‌گوید شما دهه شصتی‌ها بی‌عرضه بودید. دیگر کسی نگاه نمی‌کند که ما در چه شرایطی بزرگ شدیم و چطور کار کردیم و چطور هر تلاشی که کردیم و هر راهی که رفتیم به در بسته خوردیم.»

این روزها دیگر توصیف کردن خود به عنوان عضوی از «نسل سوخته» رونق گذشته را ندارد. مردم حالا از کلمات متعدد دیگری برای توصیف ناکامی جمعی‌شان استفاده می‌کنند که اغلب قابل ذکر نیست. در میان گروه‌هایی که این ناکامی جمعی را احساس می‌کنند، بچه‌های متولد دهه شصت که در کودکی، نوجوانی و جوانی با کمبود منابع و امکانات و درگیری‌های عظیم سیاسی منجر به نابسامانی‌های اقتصادی دست و پنجه نرم کرده و می‌کنند، از همه بیشتر به چشم می‌آیند. جمعیت جوانی که در دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد به عنوان موتور پیشران توسعه کشور معرفی می‌شد، حالا اغلب دچار سرخوردگی، ناامیدی و احساس گیر افتادن در تله است تا جایی که به زندگی پناهندگی دیگرانی که از کشور خارج شده‌اند هم، غبطه می‌خورد.



 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net