چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۴۰۳ - Wednesday 12 February 2025
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 12.02.2025, 8:00

زمان و مکان برزخی / زهرا رهنورد


آدم‌ربایی قهری

در شبی هول‌انگیز، تاریک و توفانی، کوه‌ها، سر به‌فلک کشیده، دروازه‌ها و قلعه‌ها قفل و آسمان‌خراش‌ها و برج‌ها خاموشند. نه ماه و ستاره و خورشیدی و نه نور کم رنگ فانوس دریایی و نه کور سویی از دوردستی، نه صدای آدمیزادی و نه آواز پرنده‌ای و نه ناله جغدی و نه زوزه شغالی و نه نوای زنجره‌ای و نه بوق و غرش ماشین و کارخانه‌ای و نه آنتن ماهواره‌ای و نه دکل برق و مخابراتی. تنها سایه مبهم یک خانه پیداست. در همین وقت مردانی ناشناس و نقابدار ناگهان از پشت سر به تنها ساکنان خانه، یک زن و مرد بی‌دفاع، حمله می‌کنند، چشم‌بند و دهان‌بند بر سرشان می‌کشند، زنجیرهای سنگین به پایشان می‌بندند، در حالی که سه دختر آنها در انتظار دیدار پدر و مادر لحظه شماری می‌کنند، و یاران، دغدغه حضورشان را دارند؛ آن دو را در نقطه‌ای دور به زیرزمینی متروک پرتاب می‌کنند. ناگهان وقیحانه از ما انتظار دارند توبه کنیم.... چرا؟ به کدام جرم و از چه کسی عذرخواهی کنیم؟ و این خواست حاکمان ترجیع‌بند این حبس و حصر ماست در هر حال...

در یک بی‌زمانی تکان‌دهنده درهای «قلعه‌ نای۱ و دهک۲» را روی ما قفل می‌زنند و ما در یکی از پیچ‌های تاریخ میهن، در همین نزدیکی‌ها ربوده می‌شویم. ورودی کوچه بن‌بست اختر را ناگهان ده‌ها مأمور به تصرف در می‌آورند، و یک ماشین ون مدخل کوچه را می‌بندد، با پرده‌های سیاه‌رنگ و سرنشینانی با چشم‌هایی که گویی در کاسه خشک‌شده‌اند، با صدایی فلزی و بدنی ربات‌گونه و اسلحه‌هایی که گاه از شال کمرشان دزدکی سرک می‌کشد. کمی بعد ده‌ها مأمور دیگر به خانهٔ ما حمله می‌آورند، نه با تیر و تفنگ و قمه و ساطور، اما با چهره‌های خشن و بی‌رحم. دست یکی از آنها پاره کاغذی است که رویش جرم‌های خیالی به ما نسبت داده ‌اند. درهای آهنی زوزه‌کشان به هم می‌خورند. «دینگ، دنَگ.» شیشه‌ها استتار می‌شوند و خانهٔ کلنگی ما به تسخیر گازهای خفه‌کننده و بوی کاربیت در می‌آید. با سرعت بر روی دیوارها نیزهای بلند جوش می‌دهند، تهدیدی برای فلک، مبادا به قول خودشان: «خانوم دکتر فرار کند!» لابد فکر می‌کند موسوی محترم‌تر از این حرف‌هاست...

مأموران در سکوت مشغول انجام وظیفه‌اند. قفل و کلیدهای خانه به‌سرعت عوض می‌شوند: «کِرو کِرو، دَنگ و دلونگ.» الگویشان یا فلک‌الافلاک، یا قلعهٔ نای و دهک، یا گوانتانامو، یا بگرام و یا الکاتراز و یا زندان باستیل. کم‌وبیش فرق عمده‌ای با هم ندارند. همه را یک صاحب‌کار ساخته است: «جناب قدرت». خانه زیر و رو می‌شود و وسط کتابخانه در زیرزمین تلی از کتاب‌های درهم‌ریخته، و متلاش شکل می‌گیرد و هنر و دین و علم و عرفان و عشق و اقتصاد و تاریخ قدرت و استبداد و دیکتاتورهای وحشت زده از سر و کول هم بالا می‌روند.

مسلول نیستم، اما نفسم بند آمده و سرفه‌های مکرر من ناشی از دود کاربیت، به سمفونی زجرآوری تبدیل شده و کم مانده مثل مرغ حق با یک قطره خون از گلویم از درخت زندگی به دریای مرگ سرنگون شوم. مثل آن روز شانزده آذر سال هشتاد و هشت، روز دانشجو، که نزدیک دانشگاه تهران گاز فلفل را داخل ماشینی خالی کردند که مرا به خانه می‌رساند و مرگ در تمام وجودم، دست و پا می‌زد.

حالا معاون دادستان با تحکم به من رو می‌کند و می‌گوید: شما باید از اینجا بروید دیگر، آن طرف ساختمان، که بقیه مأموران هستند و خانم مأمور همراهی تان می‌کند. آیا می‌خواهند مرا در آن طرف و موسوی را در این قسمت زندانی کنند؟ قبول نمی‌کنم. آیا آنها می‌خواهند حسین و من را هر کدام‌مان را جداگانه، گوشه‌ رینگی تنها زیر مشت و بکس یا بازجویی بگیرند؟ و یا تفکیک جنسیتی آن‌هم در خانه خودم؟

من: چرا بروم، خودتان بروید!

سرانجام تنگ غروب، پس از یک روز ویرانگری همراه با نالهٔ گربه‌ها و قارقار کلاغ‌ها، من و موسوی را به طبقهٔ آخر، معروف به اتاق زیرشیروانی هل می‌دهند. جایی که تنورهٔ تمامی گازهای مسموم به آنجا رفته است. حسین با آن‌ها درگیر می‌شود. مأموری که در دنیا دشمنی جز من ندارد با کینه می‌گوید:
- می‌بینی چقدر خوار و حقیر شده‌ای؟!

چند جلد کتاب در دست دارم. آن‌ها را نشانش می‌دهم و می‌گویم:
- خودت خوار و حقیری، زندان برای من گواراتر از چیزی است که از ما توقع دارید.

درهای طبقه را قفل می‌کنند و زندان‌بانی، احتمالا مسلح، پشت شیشه‌های مشجر اتاق زیرشیروانی قدم می‌زند و پاس می‌دهد. نور خیره‌ کننده و کورکننده‌ای از ورای شیشه بر ما می‌تابد و طبقه زیرشیروانی را تا سر حد مرگ تحمل ناپذیر کرده است؛ دمی از دود کاربیت و ارواحی مجروح، و مأمورانی داخل خانه که آن را به تصرف در آورده‌اند، خانه را وحشت آکنده‌اند؛ شاید از خودشان می‌ترسند و یا از ما دوتا می‌ترسند. یا چه ‌بسا تا ما بترسیم، دست و پای‌مان را ببازیم. حالا صدای قدم‌هایشان از هر طرف به گوش می‌آید؛ بدون واهمه و بی‌هیچ ملاحظه. گویی با هیاهویی عمدی مشغول زیر و رو کردن اثاث خانه هستند. خِرو خِرو دینگ دَنگ تَرق و تُروق. اجسام سنگین، کمد و مبل قفسه کتاب، تلویزیون و ظروف و وسایل خانه را به این طرف و آن طرف می‌کشند.

انگاری دنبال چیزی می‌گردند. گویی دارند زمین کف خانه را می‌کنند. صدای نفس‌ها و بیل و کلنگشان در ذهن‌مان پژواک می‌اندازد. آیا میخواهند من و حسین را زنده به گور کنند؟ اما ما که اجازه این جنایت را به آنها نمی‌دهیم. آنها چه افکار جنون آمیزی دارند؟ بسیاری از مدارک را از خانه برده‌اند از جمله مهمترین آنهاست - به قول خودشان - آلات جرم یعنی مدارک و عکس‌ها و تعداد زیادی نقاشی. خدا را شکر می‌کنم که قبلاً بیشتر آثار هنری من و موسوی، مجسمه‌ها و تابلوها، از خانه خارج شده‌اند. به جز ماکت مجسمه مادر که اصل سه‌متری آن در میدان محسنی در خیابان میرداماد نصب شده اما این ماکت به ارتفاع حدوداً یک متر از گچ مولدانو در خانه است. امیدوارم آن آثار؛ نقاشی‌ها و مجسمه‌ها که در خانه نیست جایشان مصون باشد. هم از تاراج تاجران و بیزنسمن‌های هنر که پس از مرگ ما به کارشان بیاید و هم از مأموران امنیتی که شاید آنها را آلت جرمی مرموز تلقی می‌کنند. ولی مشتی مدارک، شامل مکاتبات عادی یک نخست وزیر با مسئولان کشور، و نیز مدارک علمی و فرهنگی و هنری خودم، همراه با یک طرّه بافته از مویم که یادگاری نگه می‌داشتم، شاید روزی به کار باستان شناسان بیاید! که زنی در این خانه زندگی می‌کرد که آزادی خواه بود و از اول انقلاب با حجاب اجباری مخالف بود و همچنین تا مدت‌ها، روزها و شب‌ها چراغ‌های راه پله و طبقات پائین و دفتر و کتابخانه و انتهای حیاط و زیر زمین روشن است و در هر گوشه و کناری ماموران محتویات ذهنی خود را جست و جو می‌کنند؛ چیزی که به آنها دیکته شده است، اما در این خانه وجود ندارد. خودشان هم می‌دانند که اینها بهانه است. ابزار ارتباط با بیگانگان؟! یک بهانه است برای دستگیری ما.

و اکنون ما ما سردسته فتنه‌گران هستیم؛ اصطلاح جعل شده در سال ۸۸ توسط رهبر ظلم و ستم و فحاشی نسبت به رای معترضانی که خواهان پس گرفتن رای‌شان از کسی هستند که به دروغ برنده اعلام شده بود. حالاست که آن نورچشمی و پس از سال‌های نود و دو به این سو دموکرات و آزادی خواه و مدعی حق مردمی شده که در سال هشتاد و هشت آنها را خس و خاشاک نامیده بود و اینک او حتی نقش اپوزوسیون را هم بازی می‌کند، و اکنون و در عین حال مردمی که از تبعیض و فساد و دروغ به ستوده آمده‌اند، نه تنها رای خود را مطالبه کرده‌اند بلکه آنها آزادی و برابری می‌خواهند. و این یک نوع مبارزه با استبداد و تقلب و قانون‌شکنی است.

آری ما، آقای کروبی و همسرش خانم کروبی، موسوی و رهنورد، قرار است به عنوان سردسته‌های فتنه‌گران در اعماق سرنوشت کشورمان سر به نیست شویم. هر چند حاکمیت می‌کوشد حصر یک زن را پنهان کند. از همین اوایل حصر مواظب است اسمی از رهنورد و خانم کروبی نبرند، یا شاید زندانی بودن یک زن را در هر حالت بی اهمیت و غیر قابل ذکر می‌داند. حاکمیت دوست دارد زنان زندانی همچنان گمنام و بی‌نام و نشان در زندان‌ها بپوسند، یا اصلا مبادا آوازه مقاومت شان موجب جهت‌گیری‌های اعتراضی جوانان و زن‌های دیگر شود.

یک ون سفید مشکوک

متوجه شدم یک ون سفید داخل خیابان پاستور سر کوچه را بسته است. این یعنی یک پیام: ظاهراً می‌خواهند جلوی خروج ما از خانه برای پیوستن به راهپیمایان این روز تاریخی را بگیرند. ولی آیا بیرون آمدن فقط در همین چند ساعت راهپیمایی ممنوع است یا برای همیشه، ممنوعیتی که هیچ کس از پایان آن خبر ندارد. با این همه بی توجه به این احتمال قوی، ساعت ده صبح برای شرکت در راهپیمایی از خانه خارج می‌شوم و خودم را سر کوچه می‌رسانم، که ناگهان چند لباس شخصی جلو می‌آیند و یکی از آنها تشر‌زنان می‌گوید:
- گفتن شما نمی‌تونین از خونه خارج بشین!
- کی گفته، شما حق ندارید به امور شخصی من دخالت کنید، من کار دارم، باید همین حالا بیرون بروم.
- گفتن نمیشه برگردید خونه.
- اصلا شما تو کوچه ما چه کار می‌کنید؟

سردستهٔ بسیار بی‌ادب و خشن آنها جلو می‌آید و می‌گوید:
- اینجا کوچهٔ شما نیست، خیابون، پاستوره، ضمناً شما اجازه خروج ندارین، همین، گفته باشم!

رباتی در حال بازی با کلمات. دلم برایشان می‌سوزد. با چه وعده یا وعیدی و چه مأموریتی این روز خوب را از دست می‌دهند و آن را از ما هم دریغ می‌کنند. امروز زمان همراهی و همدلی با مصریان و تونسی‌هاست روزی برای آزادی خواهان عرب.

سر کوچه، در آن هوای سرد و خاکستری و انباشته از آلودگی هوا و ابرهایی که بی‌صبرانه قصد باریدن دارند، مردان پوشالی نیش‌شان باز است تا مشت به سینه‌ام بکوبند و به من دندان نشان بدهند. چشم‌هایشان دودو می‌زند، اما به کجا؟ خودشان هم نمی‌‌دانند. در آن میان فرد ملایم تری هم هست. او کمی جلو می‌آید و می‌گوید: مأمور قضایی هستم و بعد همان مرد خشن قبلی میان حرف‌مان می‌پرد و می‌گوید:

خانوم برو برو تو سر کوچه وای نَسّا، و گرنه ناچاریم... شاید می‌خواهد اسلحه اش را به رخ من بکشد.

چه بگویم.... داشتم شرح می‌دادم از خشونت‌ها و نیرنگ‌ها در بیست و پنج بهمن سال هزار و سیصد و هشتادونه.... روز دستگیری ما.....

به خانه بر می‌گردم و کمی بعد زنگ در به صدا در می‌آید با کمال تعجب دخترم کوکب را می‌بینم می‌آید تو کمی خوش و بش می‌کنیم از او پذیرایی می‌کنم. تقریباً دو ساعتی می‌ماند و سپس بلند می‌شود که برود. وقتی می‌پرسم کجا می‌روی، می‌‌گوید:

- باید بروم مهد کودک بچه را تحویل بگیرم.
- من هم با تو می‌آیم.

خوب شد که با او همراه شدم. چون سر کوچه جلوی او را می‌گیرند و تشر می‌زنند؛

هیچ کدومتون نمی‌تونین از کوچه خارج بشین! حالا تازه در این تحکم مأمور است که من کم‌و‌بیش میفهمم احتمالن برنامه ‌ی سخت گیرانه در پیش دارند اما شدت و ابعاد آن را تصور نمی‌کردم که نشانه حبس و حصر باشد که تاکنون ادامه دارد.

سعی می‌کنم به آنها حالی کنم که او باید برود مهدکودک بچه‌اش را بردارد. اما این دختر اگر چه دکترای فیزیک و در کار و تحقیقات تخصصی مهارت دارد و و در کار خودش خبره است اما تا حدودی بی‌سر و زبان و کمی هم مظلوم است حالا با نگرانی و تندی می‌گوید آقا... آخه.... من عجله دارم باید برم بچمو از مهدکودک بردارم.

حرف آنها اما همان است نمیشه خانوم برو سر کوچه وای نستا وگر نه ناچارم...

بفهمی نفهمی از شال کمر اسلحه‌اش را به رخ می‌کشد اما بالاخره یک مأمور چیز فهم‌تر با بالادستی‌ها تماس می‌گیرد و حالا می‌فهمم از قرار معلوم به او اطلاع داده‌اند که این دختر مشمول حبس و حصر نیست. سرانجام کوکب را رها می‌کنند. تا مدت‌ها بعد او آخرین نفری است که به این خانه می‌آید. خانه‌ای که قرار است به یک خیال زیرخاکی برای بچه‌هایم تبدیل شود. دخترم کوکب از خانه‌ای بیرون رفت که قرار بود دیگر خانه نباشد یک زندان باشد، تا کی؟ خدا می‌داند حبسی بی‌انتها.

زهرا رهنورد
جنبش سبز
زن، زندگی، آزادی

____________
۱- زندانی در عهد غزنویان. استعاره برای خانه‌ که به زندان تبدیل شد.
۲- قزلر قلعهٔ دهک، دژی از دوران هخامنشی و اشکانی. ناصر خسرو قبادیانی، شاعر پارسی‌گوی قرن پنجم، در قلعه‌های نای و دهک زندانی بود.


منبع: تلگرام کلمه



 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025