شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ -
Saturday 23 November 2024
|
ايران امروز |
بیست و اندی سال پیش، شبی در کلن بودم. گفتند فردا سایه (هوشنگ ابتهاج) در جایی شعر خواهد خواند.. تازه از بند رسته بود. خوشحال شدم. با اشتیاق به محل شعرخوانی رفتم، و سراپا گوش شدم.
یادم هست که یکی دوتا از غزلهایش بوی مرگ میداد. دیدم که اشک گرد چشمان دخترش یلدا حلقه زد. دلم برای یلدا سوخت. شعرخوانی که تمام شد، فرصت گفتوگویی پیش آمد. گفتم: خیلی راحت نشستهاید و از مرگ میگویید. لبخند تلخی زد و کمی برایم از رنج زندان گفت. از کابوسی که سالها بر او و همبندانش گذشته بود، نسلی آرمانی، که صدهاشان در همان زندان به پایان کار رسیدند. وای بسا شکستگان و آوارگانی که هنوز اینجا و آنجای جهان چشم براه آزادی و رستگاریاند.
امروز وضع به گونهی دیگری ست. سایه در آستان ۹۰ سالگی ست. میبینیم که خوشبختانه سر و مر و گنده در میان ماست، و هنوز هم زندگی پرباری دارد.
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زندهاندیشان به زیبایی رسند
آنچنان زیباست این بیبازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت
نخستینبار با خواندن غزلی از فروغ - و در واقع تنها غزل او – که به استقبال شعر سایه رفته بود، با نام هوشنگ ابتهاج آشنا شدم. جستجو کردم و غزل مورد اشارهی فروغ را یافتم.
امشب به قصهی دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنی
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی تو کجا گوش میکنی
...
غزلی در هشت بیت، که بیت نخستش هنوز هم ورد زبان این و آن است. بعدها با دوستان همدل «دیر است گالیا» را میخواندیم. مثل دعا. نسلی بودیم که با شعر زندگی میکردیم. دوره دورهی شعر بود.، و شعر سمت و سوی زندگی ما را رقم میزد. هنوز رمان و سینما و تئاتر ایرانی رونق چندانی نداشت. «دیر است گالیا» هم مثل زمستان اخوان و آرش کمانگیر کسرایی و پریای شاملو بیان حس درونی ما بود. گرم بودیم و پیش از آن که بدانیم و بشناسیم، میخواستیم دور عمو زنجیرباف برقصیم، حمومک مورچه داره بشین و پاشو درییاریم و به اصطلاح حافظانهاش «طرحی نو» دراندازیم. در این میان جایی برای دلدادگی نبود. البته بعدها همین موضوع پرسش ما شد. یعنی چه؟ چرا نباید جایی برای دلدادگی باشد، وقتی که خود آقای سایه در برخی از شعرهایش حدیث دلدادگی سر میدهد؟ هان آقای سایه! ما را گرفتی؟ خودت دنبال نظربازی میروی و ما را دنبال نخود سیاه میفرستی؟
ساختمان رادیو در میدان ارک مرکز فرمانروایی سایه بود، سرپرست شورای عالی موسیقی، و چه کسی شایسته تر از او؟. اواخر دههی چهل گاهی ترانه یی میساختم، و همراه با دوستانی چون حسین منزوی و اصغر واقدی و محمدعلی بهمنی و غیره، از نزدیک با چهرههای شاخص آن روزگار، از جمله نادرپور و مشیری و رویایی و سیمین بهبهانی و برخی خوانندگان و موسیقی دانان نام آشنا برخورد میکردیم. گاهی در گروه «ادب امروز» به سرپرستی نادرپور، گاهی در کتابخانهی رادیو به سرپرستی احمد کسیلا، گاهی هنگام ضبط ترانهها در استودیوهای رادیو، که خیلی گرم بود و عرق از چهارسوی بدنمان جاری میکرد.
اگر بخواهم به همهی چهرهها اشاره کنم سر به دهها نفر میزند. از خسرو گلسرخی و بهزاد فراهانی و ایرج جنتی عطایی و شهریار قنبری و اردلان سرفراز گرفته تا فریدون فرخزاد و محمد نوری و غیره و غیره. تنها کسی که سایه وار از کنار ما میگذشت و به ندرت جواب سلام کسی را میداد آقای ابتهاج بود. میگفتیم: از برادرزادهی ابوالحسن ابتهاج چه انتظاری داری؟ یک اشرافزادهی به تمام معنی ست. انگار از دماغ فیل افتاده همه را از بالابرانداز میکند. غافل که آقای سایه عطای «اشرافیت» مورد نظر ما را به لقایش بخشیده بود.
در جریان شبهای شعر بیشتر با سایه آشنا شدم. همچنین با سیاوش کسرایی، که بیشتر و بی پرواتر از او در کار سیاست و انقلاب بود. البته این به مفهوم محافظه کاری و محتاط بودن سایه نبود. بل به این دلیل بود، که نمیخواست، یا در سرشتش نبود، که چندان هم با مسائل روزمره درگیر شود. سایه در کنار کار شعربیشتر با اهل موسیقی در ارتباط بود، و در فراز و فرودهای انقلاب ماندگارترین ترانههای این دوران را ساخت.،که هنوز در هر محفلی بر سر زبانهاست. هنوز صدای رسای شجریان را میشنویم که چگونه با صوت داوودیاش ندای «ایران ای سرای امید» را سر میدهد، و هنوز طنین تلخ «در این سرای بیکسی»، ابتدا با صدای محمدرضا لطفی و سپس با آوای حزنانگیز شجریان در گوش بسیارانی از ماست. هنگام که به جرم ناکرده تحت پیگرد بودیم، در تنهایی محض. و میرفتیم که یا در زندانها بپوسیم، و یا ترک یار و دیار بگوییم.
ای سرزمین خسته کجا میروی؟
کانون نویسندگان ایران بیتردید مهمترین کانون درگیری روشنفکران آن روزگار بود. مکانی مناسب برای جنگهای حیدری نعمتی بر سر هیچ و پوچ. زیر پوست جامعه اتفاقهای دیگری میافتاد، و ما توی سر هم میزدیم. راه بر گفتوگو بسته بود. نخستین قربانیان این درگیریها گروه پنج نفری به آذین، کسرایی، سایه، تنکابنی، و برومند بودند، که ابتدا تعلیق و سپس اخراج شدند. حال آن که اینان از سنگ بناهای استوار کانون بودند، و پیش از آن دوره هرکدام به سهم خود چوب ساواک و زندان، یا سانسور دولتی را خورده بودند. نمیخواهم بگویم کی حق داشت و کی حق نداشت. فقط میتوانم تاکید کنم، که احترام به نظر دیگری در میان روشنفکران آن روزگار هم چندان مرسوم نبود. از من و امثال من که جوان و بی تجربه بودیم انتظار چندانی نمیرفت، اما از آدمهای با تجربه یی که در پیش از انقلاب با تمام اختلاف نظرها زیر سقف کانون با هم همراهی و همکاری کرده بودند، انتظار بیشتری میشد داشت.
در جریان درگیریهای درون کانونی بازار اتهام زدن به این و آن بسیار رایج بود. در این میان تهمتهای ناروایی نیز سهم سایه شد. از جمله این که گویا روزی کت از تنش درآورده بود، تا به کسی حمله کند. کاری که در خور شخصیت بارز سایه نمیتوانست باشد. با این حال تا همین دو سه سال پیش هم کسانی بودند و هستند هنوز، که همان اتهامها را در حق سایه و کسرایی روا میداشتند و میدارند. دکتر براهنی یکی از آنهاست. زنده یاد سپانلو هم یکی دیگر. در این میان از سمت مقابل هم بیانیه یی با امضاء گروه پنج نفره امضاء شد، و به تایید ده دوازده نفر دیگر، از جمله شخص من رسید و در «نامهی مردم» منتشر شد، کهای کاش نوشته نمیشد. چون به هیچ وجه قابل دفاع نبوده و نیست.
در نیمههای سال ۵۸ درگیریهای درون کانونی بالا گرفت و سرانجام به دوپارگی کانون انجامید. اقلیت بزرگی از کانونیها و گروهی از هنرمندان، که اغلب گرایش چپ داشتند، شورای نویسندگان و هنرمندان ایران را پایه گذاری کردند، که تقریبن تا تابستان سال ۶۲ رسمن فعال بود. گردانندگان شورا با نظام جمهوری اسلامی رفتاری کژدار و مریز داشتند. در واقع اساس سیاست شورا باور به انقلاب و دفاع از آن در بستر هنر و ادبیات بود.
در شورای نویسندگان گروههای مختلفی از شاعران و نویسندگان و اهل نمایش و نقاشان و غیره پدید آمدند. گروه شعر زیر نظر کسرایی اداره میشد. آقایان سایه و زهری و کوش آبادی و خلیلی و محمود فلکی و من و چند شاعر جوانتر، و کم و بیش تا مدتی خانم ژاله اصفهانی، در این زمینه فعال بودند. گاهی از احسان طبری و آریانپور دعوت میشد. گاهی احمد محمود، محمد قاضی، یا مهرداد بهار و دیگران. کسرایی شعرهای نیما را تحلیل و تفسیر میکرد و برخی شاعران جوان میکوشیدند از راهنماییهای سایه و کسرایی به اندازهی کافی بهره بگیرند.. یکی از حساسیتهای سایه و کسرایی دقت بیش از اندازه در وزن شعر بود. هیچ انعطافی در وزن را نمیپذیرفتند. تا شعری به دستشان میرسید، فوری قلم برمیداشتند و با رسم نشانههایی در زیر کلمات میکوشیدند تا اشکالهای وزنی را مشخص کنند. در جمع ما بحث شعر رواج داشت. آقای سایه در گزینش واژهها وسواس شگفتی داشت و دارد.. شعرهایش ترکیبی از آرمان و تغزل است. هم رزمی ست. هم بزمی. این که سایه و این و آن را به هفت هشت قرن پیش میبرند و با حافظ و سعدی و مولانا تاخت میزنند کاری ست نادرست، اگرچه گاهی ته صدایی از مولانا از مثنوی بانگ نی سایه به گوش میرسد.
دو سه باری به خانهی سایه در خیابان کوشک گذارم افتاد. پای همان ارغوانی که «پرواز خون» مینامیدش. از خاطراتش در جریان سالهای بیست و سی میگفت. بخصوص در دورهی جنگ جهانی دوم. میگفت: دائم گوشم به رادیو بود و پیشروی ارتش شوراها در جنگ با نازیها را دنبال میکردم. پیروزی بر فاشیسم هیتلری از خاطرههای خوش او بود، آرزو میکرد که بشریت دیگربار درگیر چنین فجایعی نشود. شکست مصدق و کشتار افسران، بخصوص دوست نزدیکش مرتضا کیوان، پس از کودتای ۲۸ مرداد هم بدترین خاطرهی او بود. سایه آدم خودداری بود، اما اندوه پنهانی ناشی از بی اعتمادی به وضعیت آن روزگار در وجناتش پیدا بود. ما جوانترها را از ساده اندیشی برحذر میکرد. باید به او بیشتر نزدیک میشدیم، تا بهتر درکش میکردیم. متاسفانه چنین نشد. دست کم چنین فرصتهایی کمترنصیب من شد.
در این سی و اندی سالی که از جلای وطن میگذرد، دو سه باری بیشتر با سایه روبرو نشده ام. یکی دو بار در مراسم یادکرد زنده یاد سیاوش کسرایی در وین و برلین. خیلی خوب از پس بیان شخصیت و کار کسرایی برآمد. یک بار با فریدون تنکابنی در شهر کلن به دیدارش رفتم و مهمترین چیزی که نظرم را جلب کرد، آرشیو کاملی از سی دیها و صفحات موسیقی ایرانی بود. در آن دیدار دریافتم که میانهی چندان خوبی با روند حرکت چپ در فضای خارج از کشور ندارد.
اخیرن پس از مدتها بیخبری کتاب «پیر پرنیان اندیش» از او منتشر شد. این کتاب زمینهای شد برای گردش در سایه روشنهای زندگی سایه. میشد در میان نکتهسنجیهای او کم و بیش در جریان برخی مسائل و حرفهای ناگفتهاش قرار گرفت، و احتمالن با برخی از نکتهها و نظرهایش هم موافق نبود.. در ویدئویی که از مراسم بزرگداشت او در تهران دیدم جالبترین جا تذکری بود که به یکی از دولتمداران امروزی داد: نمونهی کسانی که میکوشند پاره یی از رویدادهای تلخ این دوران به فراموشی سپرده شود. غافل که آن زخم بزرگ هنوز در ذهن شاعر التیام نپذیرفته است.
زنده باشی سایه جان! حضور انسانیات در اینجا و آنجای زمان مایهی مباهات است. بگذار برای بیان حس این لحظهام از خودت مدد بگیرم:
وصال آن لب شیرین به خسروان دادند
تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی
جلال سرفراز
برلین - ۱۷ ژوئن ۲۰۱۷
■ پیام سیاوش کسرائی (شاعر) از شوروی سابق، بوسیله محمدرضا شجریان (خواننده) به هوشنگ ابتهاج (شاعر، با تخلص سایه) سیاوش کسرائی، از نسل چهارم مهاجران به شوروی سابق، از سال ۱۹۸۷ تا سال ۱۹۹۵ در شوروی سابق زندگی کرد. او در این مدت از زندگی در شوروی رنج میکشید، و تجربه درونی و رنج روحی خود را در سروده «دلم هوای آفتاب میکند» را وصف کرده است. کسرائی در سن ۶۸ سالگی در اتریش در گذشت.
آقای جمشید برزگر، در نوشته و گفتاری با عنوان «در جستجوی خورشید، زندگی و آثار سیاوش کسرائی، به روایت جمشید برزگر» از جمله، گفتگوئی دارد با محمد رضا شجریان:
برزگر: سفری رفته بودی به شوروی آنزمان و در مسکو ایشان (سیاوش کسرائی) را دیدید. از آن دیدارتان بگو.
شجریان: خب، آنجا دیدمش، و بعد از ۱۰-۱۲ سال، سیاوش برایم خیلی خاطرهانگیز بود. ولی شب دیدم که سیاوش همیشگی نیست. سیاوشی که پر جنب و جوش و پر انگیزه
بود و حرفهای قشنگ میزد، آنطور نیست. خیلی فرورفت و خیلی توی خودش است. بعد دیدم سیاوش برگشت و گفت: «شجریان! خوب گوشهایت را باز کن و ببین چه میگویم. هر چه بتو می گویم، میروی و عین آن را به سایه (هوشنگ ابتهاج) و بچهها (یعنی تودهایها ) میگوئی.
شجریان: خب من فکر کردم چه میخواهد بگوید؟ حس کردم میخواهد گریه کند. دیدم چشمهایش پر از اشک شد. بعد گفت: «شجریان! برو و به سایه و بچهها بگو: این فلان فلان شدهها (یعنی شورویها) به ما دروغ گفتند. همه ما را فریب دادند. هیچ چیز در بساطشان نیست. آه در بساط ندارند، و ما فریب خوردیم. من نه راه پس دارم و نه راه پیش. اینجا گیر افتادم. شما دنبال ما نیائید. اینها اینطورند. کسرائی ادامه داد: برو بگو به سایه، بگو من میخواهم وجدانم آرام باشد.»
شجریان میگوید: من بعد که سایه را دیدم، پیام سیاوش را به او دادم. سایه فروریخت و از این پیام اصلن خوشش نیامد.
آیا «دلم هوای آفتاب میکند» گریز از «سایه» است؟ براستی چرا یک شاعر، خود را ملوث به جریانی بکند که، یک سده از تاریخ عقب است؟
حسن نکونام
■ پاسخ این سوال “براستی چرا یک شاعر، خود را ملوث به جریانی بکند که، یک سده از تاریخ عقب است؟” شاید در همان جمله کسرایی باشد: “برو بگو به سایه، بگو من میخواهم وجدانم آرام باشد.” تفاوت کسرایی با دیگر تودهایها این بود که وجدانش را به اعتقاداش نفروخت.
مهرداد
■ جناب نکونام
تا آنجا که من به خاطر دارم، سایه و کسرایی روابط دوستانۀ بسیار عمیقی با هم داشتند. سال ۱۳۶۲ سایه دستگیر، و زندانی شد. اما کسرایی توانست فرار کند. در این سالها، تا آنجا که من می دانم، این دو هیچ برخوردی با هم نداشتند. شاید اگر دیداری دست میداد، کسرایی میتوانست تجربههایش را از نزدیک با سایه در میان بگذارد، و احتمالن سبب برخی تجدیدنظرها در دیدگاه دوست همیشگیاش شود.
سرفراز
■ با درود به آقایان مهرداد و سرفراز و دوستان «ایران امروز »! ایکاش اینگونه میشد که شما نوشتهاید و امروز شاهد شفافیت بیشتری میبودیم. من، مشکل را در «ایدئولوژیک» کردن نظریه رهائیبخش مارکس، بوسیله لنین میدانم. وقتی یک نظریه فلسفی- علمی، برای تغییر جهان، به ایدئولوژی تبدیل می شود، خود ایدئولوزی هم نوعی «عقیده» است. عقیده، عقیدهمند را در باور خود متصلب، متعصب، انتقاد ناپذیر میکند. درست مانند فرق دینی و مذهبی، که تصلب باورشان، آنها را در مقابل هر تغییری، درمانده می کند. وقتی از دریچه «عقیده» به جهان و هستی و تاریخ و جامعه و انسان و زندگی نگریسته شود، هر آنچه مغایر با آن عقیده است را پس می زند. واژه «تعصب» ریشه در واژه «عصب» و «عصبانی و عصبانیت» دارد. اعصاب، مرکزی برای «حواس و احساسات» هستند. شناخت حسی، هر چند آغازی برای شناخت خردورزانه هستند، اما متعصب، در همان مرحله «حسی» متوقف میشود، و هرگز به سناخت «خردورزانه» نمیرسد. یک مذهبی متعصب، زمانی که باورش به پرسش کشیده میشود، رگ گردن سیخ میکند، تند میشود و تا خشونت هم پیش میرود. انسان خردورز، داده های حسی را به مرکز اندیشیدن (مغز) میبرد، به پردازش آنها میپردازد، واقعیت را در اندیشه بازآفرینی میکند، به استقرا و قیاس می پردازد، انتزاع می کند، و داده های آماری را در یک کلیت منطقی قرار میدهد، تا سرانجام بتواند به یک نتیجه برسد. باورمند به «عقیده» و «ایدئولوژی» (که این هم عقیده است) نمیخواهد دردسر رفتن این همه مسیر را بپذیرد، می خواهد «راحت الوصول» باشد. همان «حواس» برایش کافی هستند. اگر بپرسی چرا این را میگوئی؟ پاسخ میدهد: محمد یا موسا یا عیسا یا زردشت یا بودا فرمودند. اگر از باورمند به «ایدولوزی» پرسشی داشته باشی، پاسخ اینست که مارکس یا انگلس یا لنین یا استالین یا کاسترو یا چه گوارا یا هوشه مین یا پل پوت یا انور خوجه یا مائو فرموده است. اینکه همه این پیامبران دین و «ایدئولوژی» چه گفتند، کی گفتند، چرا گفتند، در چه رابطهای گفتند، برای باورمند به دین و ایدئولوژی، مطرح نیست. دین و ایدئولوزی، حقیقت «مطلق» هستند و باید با رگ گردن هم که شده، از مطلقیت آنها دفاع کرد. لنین، نظریه رهائی بخش مارکس را به «ایدولوزی» تبدیل کرد. در حالی که ایدئولوژی از دیدگاه مارکس « آگاهی کاذب، وارونه، و تحریف شده از واقعیت » است.. همه احزاب لنینی، در ۱۹۱۷ منجمد شدهاند.
سپاس از شکیبائی شما برای خواندن این نوشته.
حسن نکونام
■ جناب نکونام، با دیدگاه شما صددرصد موافقم. من بر آنم که خاستگاه ذهنی بسیاری از ما ریشه در نگاه مذهبی حاکم بر جامعه داشت و دارد. ما هم مرجع تقلید داشتیم. اگرچه ادعا میکردیم که چنین نیست. من به تجربه دریافتم که وقتی صافی ایدئولوژی میان انسان و واقعیت حایل شود، به قول سعدی ره به “ترکستان” میبرد. در این زمینه بسیار گفتهاند و میگویند. باشد که نسل آتی کمتر دچار چنین مخمصههایی شود.
سرفراز
■ آقای نکونام، انحراف لنینیستی که پدیدهای جهانشمول در بین احزاب چپ بود در اروپا و بهخصوص پس از شکست اردوگاه پایان یافت اما بازماندههای مخربش در عقب افتادهترین کشور ها حتی کمی بیشتر تجلی کرد. در مورد نسخه ایرانی لنینیسم، شواهد بسیار دال بر ادغام بدخیمی از خوانش عقب افتاده از کمونیسم و تشیع علوی بود که جان و روح چپگرایی ایرانی را رقم زد. از جمله افزودن ناخود آگاه عدل و امامت به مارکسیسم مندرآوردی ایرانی بود که هنوز بخش اعظم چپ ایران را دایه مهربانتر از مادر برای “خلقهای” ویتنام، شیلی، ژاپن، و غیره کرد. ملل فوق دهههاست که دست از امریکاستیزی برداشتهاند و به کمک امریکا و غرب به توسعه اقتصادی نائل آمادهاند. بسیاری از چپهای ایرانی هنوز مبارزه برای آزادی در ایران را در گرو نابودی امپریالیسم میبینند.
مهرداد
■ درودی دوباره به آقایان سرفراز و مهرداد، و به دوستان در سایت «ایران امروز» که امکان این گفتگو را فراهم کردهاند. در امروز جامعه ما، «گفتگو» همانقدر برای غنای فکری ما، ضرورت حیاتی دارد، که اکسیژن برای تداوم حیات فیزیکی ما. در امروزه جهان ما، آنچه خمینی و خامنهای و پوتین و لوکاشنکو و حزبالله و حشدالشعبی و حوثی و الشباب و طالبان و القاعده و داعش و جیش الانصار و اصائب اهل الحق و رمضان قدیرف و بوکوحرام و یک دوجین از دیکتاتورها و مستبدین شرق، به هم مرتبط می کند، دقیقن مخالفت و دشمنی با آن مظاهری از تمدن دنیای غرب است، که ارزشهای مثبت و انسانساز این تمدن است. این خیل دیکتاتورها و مستبدین، با استثمار سرمایهداری غرب، مخالفتی ندارند، بلکه خود نوع وحشیانه و عقب مانده همین استثمار را، بر مردمی که به اسارت گرفتهاند اعمال میکنند. اینها با آزادی و دمکراسی مخالفت و دشمنی دارند. من سوسیالیست، مخالف آزادی و دمکراسی نمیتوانم باشم. در روزانه زندگیم، از همین دمکراسی برای زندگی بهره میبرم. نقدم به سیستم سرمایهداری، نه نفی آزادی و دمکراسی، بلکه ناکافی بودن آن برای همه مردم جهان، بهویژه برای طبقه کارگی هست که، خود مولد ثروت اجتماعی است، و محروم از نعمات مادی دستاوردهای خویش. دمکراسی بورژوائی در سطح «سیاسی» باقی میماند. من سوسیالیست، خواهان انکشاف این دمکراسی تا سطح «اقتصادی» هم هستم. بنابراین از موضعی ارتجاعی (همانند جریانهائی که نام بردم) مخالف دمکراسی سرمایهداری غرب نیستم. بلکه آن را ناکافی میدانم. چرا پوتین و رئیس جمهور چین و لوکاشنکو و خامنهای و آن دیگران، به یک «ضدآمریکائی» عقب مانده چسبیدهاند؟ مخالفتشان دقیقن با همین ارزشهای مثبت و جهانشمول تمدن غرب است. به راستی این جریان انسانکش به نام «بوکو حرام» که در آقریقا، با بیرحمی تمام خون میریزد، مفهموش چیست؟ «بوک » (به انگلیسی Book، یعنی کتاب). حالا «بوکو حرام» ( یعنی: کتاب حرام است). منظورشان از کتاب هم، کتابهای شیمی و فیزیک و زیست شناسی و ریاضی و غیرو است. این کتابها، چشم و گوش جوانان را باز میکند، آنها را از دین فراری میدهد. این است منطق این جانوران باقی مانده از دوران جاهلیت. بوکوحرام میگوید: ما همه چیز را در «قرآن خودمان» داریم، و احتیاج به هیچ کتاب دیگری نداریم. همین امروز، علی خامنهای، بر سر گور خمینی همین حرفها را زده است. این آخوند فسیل شده در ۱۵۰۰ سال پیش، میگوید: در حکومت گذشته، مردم آلوده به فرهنگ غربی بودند. منظورش هم همین ارزشهای مثبت و انسانی تمدن غرب است. به جای رقص و باله و نمایشنامه و تآتر و شنا در سواحل دریا، و عشق و بوسیدن و لذت بردن از زندگی، باید به مساجد برویم، دعای کمیل بخوانیم، در عاشورا و تاسوعا، با دست و زنجیر به سر و روی خود بزنیم، گریه و زاری بکنیم، نوحه بخوانیم و این مراسم «سادو-مازوخیستی» را بجا بیاورم، تا اسلام «عزیز؟؟؟!!!» پایدار بماند و ما، به فساد و تباهی در جامعه ادامه دهیم. خامنهای همانقدر به این کثافت فکری آلوده است که پوتین و لوکاشنکو و حسن نصرالله و عامری و دیگر خیل واماندگان تاریخ.
سپاس! حسن نکونام
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|