iran-emrooz.net | Mon, 02.05.2005, 6:48
شرقیها و غربیها
اسلاونکا دراکولیچ / ترجمه: وازریک درساهاکیان
دوشنبه ١٢ ارديبهشت ١٣٨٤
درباره نویسنده
اسلاونکا دراکولیچ (متولد ١٩٤٩)، روزنامهنگارِ اهل کروآسی، در دنیای غرب، چنان شهرت و محبوبیتی پیدا کرده است که همه نوشتههایش به انگلیسی و دیگر زبانهای اروپای غربی ترجمه میشود. خانم دراکولیچ سه رمان هم نوشته است: «هولوگرامهای هراس»، «پوست شیشهای» و «طعم مرد».
منتقدان غربی نثر او را با مارگریت دوراس، ساموئل بکت و آلبر کامو قیاس میکنند. مقالههای او در بسیاری از روزنامهها و مجلههای اروپایی و آمریکایی، مرتب چاپ میشود.
مقاله حاضر از این کتاب برگرفته شده است:
Café Europa: Life After Communism
By: Slavenka Drakulic
W.W. Norton & Co. 1997
*
این اواخر داشتم بر حسب اتفاق گذرنامهام را وارسی میکردم که چشمم افتاد به روادید آمریکاییام و دیدم که مهلتش منقضی شده است. یکهو لرزهای به تنم افتاد. نه اینکه فکر کنید در واقع قصد سفری به ایالات متحده را داشتم. حقیقتاش، وقتی شهروند کشوری باشید که سابقاً رژیم کمونیستی داشته است، این ترس و لرز به هرحال به آدم دست میدهد. به این دلیل که وقتی روادید یک ساله آمریکا با اجازه ورود مکرر در گذرنامه داشته باشید، ورود به هر یک از کشورهای اروپای غربی خیلی آسانتر است، و این را من به تجربه دریافتهام. اما عجیب آنکه حالا سال ١٩٩٥ است و نمیدانم چرا من مرتب یادم میرود که دیگر شهروند کشور کمونیست یوگسلاوی نیستم، بلکه حالا کشور تازهای به وجود آمده است به نام «کرواسی» که دموکراسی بر آن حاکم است و من، به خیر و خوشی، شهروند این کشور نوبنیاد هستم. مردم رومانی، لهستان و بلغارستان هم همین وضع را دارند؛ پس چرا ترس من از مرزها از بین نرفته است؟ چرا هنوز هم هنگام سفر به غرب، اینطور مثل سابق عصبی میشوم؟
برای ما اهالی اروپای شرقی، وقتی دراین دوره مابعد کمونیسم، به اروپای غربی سفر میکنیم، واقعاً چه چیزی عوض شده است؟ فکر میکردیم پس از وقایع سال ١٩٨٩، مقدممان را به اروپای متحد گرامی خواهند داشت و سرانجام رسماً و قانوناً ما را هم« اروپایی» خواهند شناخت؛ هرچه باشد ما خودمان از مدتها پیش میدانستیم که «اروپایی» هستیم. و حالا بالاخره روزی رسیده بود که میتوانستیم به دیگران بپیوندیم، یعنی به فرانسویها و آلمانیها و سوییسیها. اما معلوم شد که خلاف به عرضمان رسانده بودند.
امروزه، وضع ما در اروپا آنقدر روشن است که نیازی به دلیل و مدرک ندارد. هر بار که قصد ورود به یک کشور اروپای غربی را داریم، سیمای عبوس مأمور پلیس که از بالا به سر و وضعمان چشم غره میرود در انتظارمان است، بیآنکه حتی نیازی به کلمهای حرف و سخن باشد.
این نگاه تغییر نکرده است. خیلی خوب میشناسمش. از سالها پیش به یادش دارم، زیرا افسران پلیس مرزی همیشه همین نگاه را به ما انداختهاند. خوب هم میدانستند که این نگاه چقدر عصبیمان میکند، چرا که همیشه مجبور بودیم مقدار پولی را که به همراه داشتیم مخفی کنیم، یا دروغی بههم ببافیم درباره عمه جانی که در بستر مرگ بود و ما فقط برای دیدن او بود که رنج سفر را بر خود هموار کرده بودیم، و این یک بطر براندی خانگی هم که توی چمدان استتار کردهایم، به خداوندی خدا، برای او سوغات میبریم. و تازه نوبت به نگاه شماره دو میرسید: نگاهِ نافذِ همچون اشعه ایکسِ افسر مسئولِ غربال کردنِ مسافران خارجی که همواره فکر میکرد همه این جماعت، بی برو برگرد، به غرب آمدهاند تا به کار سیاه بپردازند و یا ــ خدای ناکرده ــ تقاضای پناهندگی سیاسی بکنند. یکبار که این نگاه مظنون را روی خود احساس کرده باشید، دیگر تا عمر دارید فراموشتان نخواهد شد؛ میتوانید آن را از فاصله چند کیلومتری هم تشخیص بدهید.
اما شاید من چندان هم حق نداشته باشم این همه درباره عبور از مرزها گله و شکایت کنم. اولین بار که از یوگسلاوی به خارج سفر کردم سال ١٩٥٧ بود و من هشت سالی بیشتر نداشتم. با مادربزرگم میرفتیم دیدن خالهای که در ایتالیا اقامت داشت. خوب بهیاد دارم که خالهجان میبایست یک ضمانتنامه رسمی برایمان بفرستد؛ و این نامه شده بود نقل مجلس همه اعضای خانواده: «آیا به دستمان خواهد رسید؟ آیا مورد قبول حضرات خواهد بود؟ اجازه سفر خواهند داد؟» در همان سن و سال هم خوب میدانستم که آن زمان، بسیاری از مردم اجازه سفر به خارج نداشتند، و چنین سفری برای من امتیازی بود بر دیگران. این بود که حتا پیش از سفر هم وقتی به آن فکر میکردم، نشاط غریبی به من دست میداد. به همه دوستان و همکلاسیها و همسایهها گفته بودم که راهی دیار غرب هستم. به بندر «آنکونا» رسیدیم. خالهجان و شوهرش با ماشین شخصیشان آمده بودند پیشبازمان. یادم است که تمام راه، تا خود ناپل، حال تهوع داشتم؛ آخر، اولین بار بود که با ماشین سفر میکردم. آن تهوع تنها چیزیست که ازاین سفر به یادم مانده است. با وجود این، یادم است وقتی یک ماه بعد برگشتیم ولایت، حال و هوای فاتحی پیروزمند را داشتم، و فکر میکردم آنهمه بالا آوردن به زحمتش میارزید: «دنیا را دیده بودم!»
اما از اواخر دهه پنجاه به بعد، مسافرت به خارج رفته رفته آسانتر شد. چندی نگذشت که همه در یوگسلاوی گذرنامهای داشتند و میتوانستند بدون درخواست روادید، به همه کشورهای اروپای غربی سفر کنند. این امتیاز بتدریج باعث شد که یوگسلاوها از مردم سایر کشورهای کمونیست خود را برتر بدانند، چرا که آنهای دیگر همه مجبور بودند در محدوده چاردیواریهای خود بمانند. در آن دوره، کشور ما، یوگسلاوی، وضع خوبی داشت و مردم میتوانستند هم به قصد سیاحت به خارج سفر کنند و هم، به قول گفتنی، سیاحت و تجارت، یعنی برای خریدن همه آن چیزهایی که در کشور خودمان پیدا نمیشد. میلیونها تن از مردم یوگسلاوی که در سالهای هفتاد و هشتاد و نود به خارج سفر کردند، مهاجر اقتصادی یا سیاسی نبودند. درست برعکس: آنها به خارج میرفتند تا پولشان را خرج کنند. اما حتا در این سالها هم مقدمشان گرامی نبود؛ تو گویی پول آنها عیب و ایرادی داشت، یا شاید آن بوی گند مخصوص اروپای شرقی را میداد.
اول از همه، پلیس یوگسلاوی بیهیچ دلیلی به ما مظنون میشد، چرا که قوانین سفت و سختی در مورد خارج کردن پول از کشور وجود داشت. از بانک هم نمیشد ارز خارجی خرید، پس مجبور بودیم ارز را از بازار سیاه تهیه کنیم. بعد هم اگر ارزی را که بطور غیرقانونی خریده بودیم در حساب بانکیمان واریز میکردیم و سند رسمی نیز به دست میآوردیم، مقدار محدودی از آن ــ مثلاً ١٥٠ دلار آمریکایی ــ را میتوانستیم به خارج ببریم؛ کسی هم از ما نمیپرسید این ارز را از کجا آوردهایم. اما طرفه آنکه این سند بانکی، در واقع، تکه کاغذی بود که تحت پوشش آن میتوانستیم مقدار بیشتری ارز را پنهانی به خارج ببریم؛ درست به همین دلیل هم بود که همواره از پلیس مرزی میترسیدیم. آنها میدانستند ارزی که همراه داریم بسیار بیشتر از حد مجاز است؛ اما سین جیم و کند و کاو مفصل، بستگی به دل و دماغ حضرات داشت.
بعد، هنگام ورود به کشور دیگر، پلیس مرزی آنها هم از دیدن ما مشعوف نمیشد. هر شهروند یک کشور کمونیستی، بنا به تعریف، مشکوک بود، و بنابراین باید بازجوییاش میکردند تا ثابت کند مقدار پولی را که همین چند ساعت پیش میبایست وجود آن را انکار کند در اختیار دارد، چه مدتی قصد ماندن دارد؟ کجا؟ و چرا؟
خوب به یاد دارم که در اواخر دهه شصت، بهترین جواب سؤال «چرا؟» این بود که بگوییم به دیدن فلان قوم و خویشمان میرویم، که در این صورت ضمانتنامه قوم و خویش مربوطه را میخواستند، که یعنی حضرات باورشان نمیشد ما بتوانیم از عهده مخارج اقامت در آن کشور برآییم، پس طبیعیست که قوم و خویشمان باید ضمانت مالی میداد.
در سالهای بعد، یعنی دهه هفتاد و هشتاد، همین قدر که میگفتیم به قصد خرید تشریف آوردهایم، معمولاً کفایت میکرد؛ گیرم که در حقیقت قصد و غرض دیگری در کار بود. اما آن احساس گناه همگانی، هربار که به یک باجه شیشهای نزدیک میشدیم بههرحال به آدم دست میداد. همین که طرف شروع میکرد به ورق زدن گذرنامهام، و آن نگاه را از پشت شیشه به سر و صورتم میانداخت، نوعی حالت عصبی پیدا میکردم که گویی جنایتی مرتکب شدهام و قصد فرار از کشورم را دارم.
گاهی با علم به این که به جنس لطیف تعلق دارم، لبخندی ملیح تحویل یارو میدادم. این سلاح اما گاه کارگر بود و گاه به زیانم تمام میشد، واشکال این بود که هرگز نمیتوانستم تأثیر مثبت یا منفی آن را از پیش احساس کنم. مثلاً یکبار سر راه بازگشت از نیویورک، توقف کوتاهی در پاریس داشتم؛ مأمور گمرک که نگاهش را به من انداخت، لبخندی بر لب آوردم که یعنی «شما کوتاه بیایید»، و او بیدرنگ دستور داد چمدانم را برای وارسی باز کنم. حقیر هم البته گناه کرده بودم؛ یک کامپیوتر لَپتاپ داشتم که ظاهراً مشمول عوارض گمرکی بود. بنابراین، من از همهجا بیخبر باید به جنابش ثابت میکردم که به فرانسه نیامدهام کامپیوتر بفروشم، و فردا صبح آن را با خودم به کشورم خواهم برد. من از کجا باید میدانستم که بنا برقوانین گمرکی فرانسه، کامپیوتر لپتاپ عوارض دارد؟ پرواز بعدیام صبح روز بعد بود و من مجبور بودم شب را در پاریس سر کنم؛ بنابراین، او قانوناً میتوانست مرا مجبور به پرداخت عوارض گمرکی نماید. پس ازمذاکرات بسیار و چک و چانه مفصل، بالأخره طرف رضایت داد کامپیوترم را بدون پرداخت عوارض مربوطه، همراه ببرم، اما این واقعه پیش پا افتاده بار دیگر به جنابش ثابت کرده بود که ما مردم اروپای شرقی، حتا وقتی هم که لبخند میزنیم، یا شاید بخصوص وقتی که لبخند میزنیم، لیاقت اعتماد آنها را نداریم.
علاوه بر این، بار دیگر به من ثابت شد که اگر تو اهل اروپای شرقی هستی، هیچ قاعده و قانونی پشت و پناهت نیست. راستش را بخواهید، کسانی را میشناسم که سر و وضعشان را طوری ساخته و پرداخته بودند که تو دل برو به نظر بیایند، اما چمدانهایشان بیشتر و دقیقتر از حد معمول وارسی شده بود. لابد به مأموران گمرک آموزش داده بودند که اگر کسی از اتباع اروپای شرقی را دیدند که دک و پز حسابی دارد، گول ظاهر غلط اندازش را نخورند، چرا که به احتمال زیاد، طرف مشکوک است، و دیر یا زود، درگیر یک معامله غیرقانونی خواهد شد. خود من، چه با سر و وضع نامرتب و چه با ظاهر شیک و پیک، تحت انواع و اقسام بازجوییها و وارسیها قرار گرفتهام؛ ازهمه نوع! بله، توی اتاقک کوچکی که در هر فرودگاهی وجود دارد، مجبورم کردهاند لخت مادرزاد بشوم، اما خوشبختانه کار به جایی نکشیده است که تن به آن توهین غایی، یعنی وارسی مهبل، بدهم.
خلاصه کلام آنکه در آن روزگار، برای سفر به خارج، من مجبور بودم ملاحظاتی را رعایت کنم که یک شهروند اروپای غربی حتا لحظهای از وقت گرانبهای خود را مجبور نبود صرف آنها کند. و همین یک نکته باریکتر از مو، به گمان حقیر، تفاوت اصلی و اساسی بین ما است؛ ما که همه «اروپایی» هستیم، اما عدهای از ما «اروپاییتر» بهحساب میآیند.
ولی با همه این احوال، و با وجود همه مشکلات، سفر به خارج برای مردم یوگسلاوی اهمیت بسیار داشت، چرا که ما اجازه آن را داشتیم، حال آنکه اهالی سایر کشورهای اروپای شرقی اجازهاش را نداشتند. درضمن، سفر خارج، نوعی شورش علیه حکومت کمونیستی هم بود، چون که یکی از تعابیر آن، بهزعم حضرات، آلوده شدن به ایدههای غربی و شیوههای زندگی غربی بود. امروز، اما، بهوضوح میبینیم که این نگرانی بهکلی بیمورد بوده. بگذارید منظورم را روشنتر بیان کنم؛ نسل من، در یوگسلاوی، اولین نسلی بود که اجازه سفر آزاد را پیدا کرد، اما حقیقت آن است که ما از طرفی خیلی زبل بودیم، و از طرف دیگر، ایمان و اعتقاد راستینی به ایدئولوژی کمونیسم نداشتیم، در نتیجه، سفر خارج اصولاً نمیتوانست تأثیر مخربی بر تفکر ما باقی گذارد. تازه، دقیقاً به دلیل آزاد بودن سفر به غرب، خوب میدانستیم که در اروپای غربی فرش قرمز زیر پایمان پهن نکردهاند. و از طرف دیگر، چون میدانستیم که مردم سایر کشورهای کمونیستی ازاین حق محروماند، تعادلی در عقده خودکمبینی ما بهوجود میآمد. کافی بود سری به پراگ یا بوداپست بزنیم تا این حس برتری بر ما معلوم گردد. چرخ روزگار چه بازیها که ندارد! پس از آزادی از یوغ کمونیسم، یوگسلاوی سابق به پرآشوبترین منطقه اروپا بدل شد و آن برتری آشکار در چشم برهم زدنی ناپدید گردید.
اما من، با وجود همه آن برخوردهای پر از شک و تردید، همه آن دلسردیها، و همه آن خواری و ذلتی که در سفر به غرب از سر میگذراندم، از هر فرصتی برای مسافرت به خارج سود میبردم. میرفتم تا باتریهایم را شارژ کنم، چند تا کتاب بخرم، چند تا فیلم ببینم، و با چند تا آدم جالب ملاقات کنم. سفر برای من ابعادی تقریباً افسانهای مییافت. با همه ذرات وجودم، نیاز به سفر را احساس میکردم، چرا که به نظرم ماندن در یکجا، چیزی بود همانند مُردن؛ و من زمین و زمان را بههم میریختم تا بتوانم برای سفر بعدیام پسانداز کنم. حتا اگر مجبور بودم کمتر خرج کنم و سادهترین نیازهای روزمرهام را نادیده بگیرم. طوری شده است که امروز هم رد کردن دعوتی برای شرکت در یک کنفرانس یا سمینار یا ایراد سخنرانی در کشوری که تا به حال ندیدهام، برایم بسیار دشوار است. احساس میکنم اجباری به رفتن دارم؛ تو گویی اخلاقاً قدرت رد چنین دعوتی را در خودم نمیبینم. تازه حالا آسانتر هم شده است، چرا که اگر دعوت رسمی در کار باشد، تمام مخارج سفر را خودشان تقبل میکنند. اما اگر فکر میکنید همه چیز واقعاً عوض شده است، سخت در اشتباهید.
شوهر من سوئدیست. اما غربی بودن او هیچ معنی و مفهومی برای من ندارد مگر موقعی که باهم سفر میکنیم. چندی پیش، هر دو ما را به اُسلو (پایتخت نروژ) دعوت کرده بودند. ولی کارهایی که من برای تدارک این سفر ردیف کرده بودم هیچ شباهتی به فهرست او نداشت. تنها کاری که شوهر من لازم بود انجام بدهد این بود که در آخرین لحظه بلیتی رزرو بفرماید، چمدانش را ببندد و به فرودگاه برود. حال آنکه کارهای تدارکاتی من مدتی پیش از روز سفر شروع میشد: اول از همه باید به سفارت نروژ زنگ میزدم و میپرسیدم که آیا منِ شهروندِ کرواسی نیازی به ویزا دارم یا نه؟ این بار بخت یارم بود و لازم نبود ویزا بگیرم، اما اگر لازم بود، باید میپرسیدم دریافت ویزا چه مدت طول میکشد؟ (بهطور مثال، ویزای کانادا دو روز وقت میبرد، چون بایستی به سفارت کانادا در وین مراجعه کرد.) بعد بایستی پرسید هزینه ویزا چقدر است و چه مدارکی لازم دارند: کارت دانشجویی، گواهی رئیس اداره، فتوکپی اظهارنامه بانکی، و یا سند محضری دال بر اینکه در کشور خودم صاحب مال و ملکی هستم، و این قبیل چیزها. ولی این آخر کار نیست؛ بعضی کشورها، مثلاً انگلیس، مدرک دیگری هم لازم دارند، و آن دعوتنامه است. یعنی یک نفر از اتباع آن کشور بایستی کفالت و ضمانت شما را برعهده بگیرد، آخر به شمای اهل اروپای شرقی که هرجی نیست، اعتمادی نیست. باورشان نمیشود که بهخاطر حرفهای که دارید به کشورشان میروید، تا چه برسد به اینکه بگویید فقط محض سیاحت قدم رنجه فرمودهاید. این قضیه همیشه مرا به یاد آن ضمانتنامهای میاندازد که چهل سال پیش خاله جانم از ایتالیا برایمان فرستاد.
همین چند ماه پیش در فرودگاه «هیثرو» لندن، شاهد صحنه تحقیرآمیزی بودم. یک زن و شوهر پیراهل کرواسی که برای مرخصی راهی جزایر باربادوس بودند، ضمن توقفی در لندن، داشتند سین جیم پس میدادند. مأمور گمرک مانده بود حیران: توریستِ اهل کرواسی به مقصد جزایر باربادوس؟! مگر میشد چنین چیزی را باور کرد؟ در نتیجه، زن و شوهر هموطنِ من مجبور بودند توضیحات مفصلی بدهند درباره مقصدشان، ویزایشان، و اینکه چقدر پول به همراه دارند. ظاهراً هم تمام مدارکشان درست و کامل بود. من در لحن صدایشان، اضطراب و دلخستگیای را احساس میکردم که خود بارها از سر گذرانده بودم. بر من کاملاً آشکار بود که مأمور جوان گمرک فرودگاه لندن، نمیتوانست به این سادگی باور کند که کسی از این منطقه بخصوص دنیا قصد و غرضی بهجز مهاجرت غیرقانونی در سر داشته باشد، پس این مسافر را بایستی یک خطر بالقوه بهشمار آورد.
و اما فهرست مفصل تدارکات من برای یک سفر خارج، تنها تفاوت بین من و شوهر سوئدی من نیست. وقتی در فرودگاهی به باجه کنترل گذرنامه نزدیک میشویم، تنها کاری که او میکند این است که جلد گذرنامهاش را نشان میدهد و مأمور مربوطه دستی تکان میدهد و بیآنکه نگاهی به آن بیندازد، اجازه عبور میدهد. خلاص! حالا، این اواخر، حتا میتواند درگاهی را انتخاب کند که بالایش نوشتهاند «مسافران داخلی و اتحادیه اروپا» ، ولی من بایستی از درگاهی عبور کنم که رویش نوشتهاند: «دیگران».
دیوار نامرئی میان شرقیها و غربیها درست همینجا شروع میشود، مقابل همین باجه شیشهای که پنجرهای به اندازه یک قاب عکس در آن تعبیه کردهاند. مأمور داخل باجه، ابتدا گذرنامهام را از دستم میگیرد و بهدقت وارسی میکند تا یقین حاصل کند که جعلی نیست. بعد فهرست اسامی مجرمان و جانیان خطرناک و سایر افراد تحت تعقیب را چک میکند، و پس از اینکه مطمئن شد من یکی از آنها نیستم، ازم میپرسد: «چه مدت قصد دارید اینجا بمانید؟» معمولاً همینقدر که بلیتم را نشانش بدهم کافی است، ولی گاهی هم سؤآل بعدی به دنبال میآید که: «چقدر پول بههمراه دارید؟» و این سؤالیست که خون مرا به جوش میآورد. من هنوز نتوانستهام معنی و مفهوم این سؤال را بفهمم. مثلاً اگر مسافری از یک کشور اروپای غربی باشد، به خودی خود، یعنی اینکه آدم متمولیست؟ اما از شما چه پنهان، جواب این سؤال را هم آماده کردهام. بنابراین خشم و غضبم را فرو میخورم و تراولر چکهایی را که فقط و فقط به این منظور در کیف حمل میکنم نشانش میدهم. اگر باز اصرار داشته باشد درباره محل اقامتم بپرسد، نامهای را در برابر چشمان ورقلمبیدهاش میگذارم که میگوید مرا به کشور واماندهاش دعوت کردهاند، و من قصد ندارم مخل آسایش کسی بشوم. این دعوتنامه ممکن است ــ تأکید میکنم: ممکن است ــ اندک احترامی در او برانگیزد، ولی آن هم احترامی است کاذب، چرا که هنوز به من اعتماد ندارد: «از کجا که این نامه سراپا جعلی نباشد؟» حالا من احساس میکنم که نه تنها فقیر و بیپولم، بلکه شایسته اهانت و خفت و خواریام تا به حدی که عرق شرم به پیشانیام بنشیند. و این همان حالی است که هنگام ورود به یک کشور غربی به آدم دست میدهد.
ناگفته پیداست که شوهر سوئدی بنده هیچ مجبور نیست به این گونه سؤآلها جواب بدهد. میدانید چرا؟ برای اینکه کسی این سؤآلها را از او نمیپرسد. روشن شد؟
و من هنگامی که به آن طرف وارد میشوم ، پیش خودم فکر میکنم که لابد برزخ هم چنین جاییست. چشم من که حالا دیگر به انواع و اقسام صحنههای عبور از مرز عادت کرده است، به گروه کوچکی از کولیها میافتد که یا اهل آلبانیاند و یا جمعی از پناهندگان بوسنیایی، و حتا از «ما» هم جدایشان کردهاند تا تحقیر را به حد کمال برسانند. نگاهی به آنها میاندازم و پیش خودم فکر میکنم که من و این جماعت کولی و افسران پلیس، خوب میدانیم که مرزها و موانع هنوز وجود دارند، و شهروندان کشورهای اروپای شرقی، با وجود فروپاشی کمونیسم و همه بیانیههای سیاسی مقامات رسمی، تا مدتهای مدید همچنان «شهروند درجه دو» بهشمار خواهند رفت. بین ما و آنها یک دیوار نامرئی وجود دارد. اروپا قارهای دو نیمه است، و فقط کسانی که نمیتوانستند سفر کنند و به چشم خود ببینند، باور داشتند که شرقیها و غربیها را میتوان برابر دانست. حقیقت خیلی ساده است، و من میتوانم آن را در چشمان افسر پلیس بخوانم؛ و آن این است که: «ما برابر نیستیم». علاوه براین، بهگمان من، شهروندان کشورهایی که تازه نظام دموکراسی نوع غربی را پذیرفتهاند، حالا بیش از پیش مورد سوءظن قرار دارند، چرا که امروز در مقایسه با دوره سابق، عده خیلی بیشتری از آنان میتوانند به خارج سفر کنند.
و من، از شما چه پنهان، نگران زندگی زناشوییام هستم. اگر این نوع تبعیضها مدت بیشتری به طول انجامد، چطور میتوانم به شوهر سوئدیام بقبولانم که بهخاطر عشق با او ازدواج کردهام و نه برای آنکه موقع ورود به یک کشور غربی، در برابر باجه کنترل گذرنامه پشت سرم بایستد و این جمله جادویی را بر زبان آورد که:«عیال بنده هستند»...