iran-emrooz.net | Mon, 28.08.2006, 10:04
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
….. برای همين هم بود که وقتی اونشب وارد بند شدم و همه اومدن به استقبالم، من، فقط با نيگام، دنبال رابطم ميگشتم که پيداش نکردم که نکردم. خب! مستقيمن هم نميتونستم ازکسی، سراغ اونو بگيرم تا وقتی که نشستيم دور سفره وو چون خيلی نگرون حالش شده بودم و فکر می کردم که نکنه اعدام معدامی، چيزی شده باشه، از يکی از بچه های بغل دستيم پرسيدم که توی اين مدتی که من اينجا نبودم، اعدامی ای چيزی بوده يا نه؟ به من گفت، نه. از اين بند نبودن. اما از بندای ديگه دوتا اعدام شدن و از اين بند هم، چند نفر و بردن به يه بند ديگه وو..... وقتی پرسيدم کيا رو بردن، توی اونائی که اسمشون رو گفت، اسم رابطمم بود که هم خوشحال شدم و هم نگرون! خوشحال شدم، چون هنوز زنده بود و نگرون شدم، چون نميدونستم که دليل منتقل کردنش به يه بند ديگه، چی بوده وو آيا ربطی به قضايای پيش اومده برای من، توی اتاق بازجوئی داشته يا نه وو در کل، با نبودن اون، از حالا به بعد، چطور ميتونم مهره هائی رو که خود او، به دستور تشکيلات، توی کله ام چيده بود، حرکت بدم وو… خب، توی همين فکرا بودم که ….. يه دفعه متوجه شدم سکوت شده وو همه ی آدمای دور سفره، ليواناشونو بلند کردن و رو به من گرفتن و منتظرن. منم فورن، ليوانمو ورداشتم و وقتی ديدم که اون دوتا ديوثی که با پچ پچ در گوش همديگه، متلک، بارم کرده بودند، هنوز ليواناشونو بلند نکردن، ليوانمو گرفتم طرفشونو، رو به بقيه کردم و گفتم که : " مثل اينکه اين دوتا دادشمون،عقبن! صبر کنيم که اوناهم ليواناشونو وردارن و........"..... که ديدم، يه نيگاه خم اندر قيچی و يه پوزخندی به همديگه تحويل دادن و ليواناشونو بلند کردن و اونوقت گفتم : " آره! به قول بعضيا، اونی که من شکوندم، رکورد اعتصاب غذا نبوده، بلکه خود اعتصاب غذا بوده وو حالا هم، همه مون ميخوريم به سلامتی اونائی که فکرميکنن با نشکوندن اعتصاب غذاشون، شاخ غولو شکوندن که.... همه زدند زير خنده، به غير از اون دوتا ديوث که باز شروع کردن به پچ پچ کردن با همديگه وو ديگه صلاح ندونستم که توی اون شرايط، پاپيچشون بشم وليوانمو رفتم بالا وو بقيه هم ليواناشونو رفتن بالا که يکی از اون دوتا ديوثا، رو به من کرد و گفت که: " منظورت، از اين حرف چی بود رفيق؟!". گفتم: " کدوم حرف؟!". گفت : " همينکه ميگی اونائی که اعتصاب غذاشونو نشکوندن، فکر ميکنن که شاخ غولو شکوندن؟!). اومدم که بزنم تو پرش و حال جاکششو بگيرم که انگار يکی تو دلم بهم گفت وقتش نيست که به دست و پاشون بپيچی و بهتره تا رابطتو نديدی و از چم و خم قضايائی که تو اين مدت، بيرون سلول و مکعب و اتاق بازجوئی گذشته، با خبر نشدی، بيگدار به آب نزنی! برای همون هم، زدم زير خنده وو گفتم : " فکرت به جاهای بدبد نره رفيق! منظورم به خودمه! به همين قهرمون قهرمونای الکی که فکر ميکنه با نشکوندن اعتصاب غذاش، شاخ غولو شکونده!" که بازهم، همه زدند زيرخنده وو منهم برای اونکه ميدونو از اون ديوثا بگيرم و نذارم که شب خودمو وبچه هارو خراب کنن، پشت بندش اومدم و گفتم : " حالا، ما، اگه با نشکوندن اعتصاب غذامون، فکر ميکنيم که شاخ غولو شکونديم، ولی اونائی که اين سورو سات شاهونه ی امشبو جور کردن، شاخ غولو که شکوندن، هيچی...... رينگ ...رينگ... رينگ..... رينگريگرينگ.... رينگ..... الو!…. ).
( الو!......چطوری؟).
( عالی! تو چطوری؟ چه عجب ياد ما کردی؟!).
( از جنابعالی ياد گرفتيم ديگه!).
( بابا دس خوش! دست پيشو ميگيری که پس نيفتی؟!).
( حق با توئه! گرفتارم جان تو. اين دستگاه جديد، دهن منو پياده کرده!).
( کدوم دستگاه جديد؟!).
( تازه اس. باس بيای ببينی!).
( دهاتی هستی ديگه! اومدم اونجا، برات يه دوره ميذارم ....).
( حالا، نه اينکه خودت از ناف خارجه افتادی!...... الان، اونجا چند نفرين؟!).
( دو نفر. خودم و سوژه).
( اگه دونفرين، پس چرا هشتا ولتاژ مختلف مياد اينجا؟!).
( يعنی چی؟!).
( يه نگاه به مونيتور چهارت بنداز تا بهت بگم!).
( مونيتور چهار، بسته است. خرابه).
( خب، همين ديگه!).
( چی شده؟!).
( يکساعته که.... هی، ولتاژ تورو، ميدم به مونيتورچهارو....هی، پس ميگردونه!).
( وقتی که پس ميگردونه، يعنی اينکه خرابه ديگه. خب، زودتر زنگ می زدی می پرسيدی!).
( توی اون دستگاه قبلی، آره. اما توی اين جديده، وقتی ولتاژ فرستاده شده رو، بر می گردونه، به هزارتا دليله که از توی اون هزارتا دليل، ضعيف ترينشون، می تونه همين خراب بودن مقصد باشه!).
(حالا، بالاخره دليلش چی بود؟! خرابی مونيتورما؟!).
(خرابی مونيتور و يه چيزی که تو، حتا توی خوابات هم نميتونستی ببينی!).
(مثلن؟!).
( اولن، سوژه ات عوض يک نوع ولتاژ، پنج نوع ولتاژ ميفرسته! ثانين، قطر ولتاژ خواب و خيالاتش، بلندتر ازطول ولتاژ فکرای جنابعاليه!)
( اينو کی ميگه؟ تو؟!).
(نه. دستگاه ميگه! همين دستگاه جديده!).
( خب که چی؟!).
(خب، يعنی عقبی ديگه!).
( از چی عقبم؟!).
( از سوژه ات!).
( صبر کن! جوجه رو آخر پائيز ميشمرند!).
(ولتاژ خواب و خيالاتش مياد و مينشينه روی ولتاژ فکرای تو، و همه چيز و قاطی و پاطی ميکنه!).
( خب! اينو که خودم هم ميدونستم!).
( ميدونستی؟!).
( معلومه که ميدونستم!).
( از کجا ميدونستی؟!).
(خب، می بينم! ولتاژ خوابائی که می بينه، رو مونيتوره!).
( ولی ميدونی که چه نوع خوابائی می بينه؟!).
( اينو ديگه مرکز باس بگه. مسئوليتش با اوناس!).
( خواب شرکت رو می بينه!).
( تو، از کجا ميدونی؟ مگه منتقل شدی به مرکز؟!).
( نه. از همين دکه کوچيکه ی خودم! از حالا به بعد هم، اگه سؤالی چيزی داشتی، ديگه لازم نيست از مرکز بپرسی!).
( چی شده؟ ترقی کردی؟!).
( ما ترقی نکرديم، دستگاهمون ترقی کرده! ميون همه ی بدی هائی که اين دستگاه جديد داره، يک خوبی هم داره. و اون، اينه که مثل گذشته ها، اطلاعات ولتاژی که مياد، لازم نيس که بره مرکز. چون، هرچه که برسه، فورن، تبديلش ميکنه و دل و روده ی قضيه رو ميريزه بيرون! حرف و حرکت که هيچ، حتا فکر و خواب خيالاتتونم الان اينجا، رو مونيتور جلومه و ميتونم همه شو برات بخونم!..... يک لحظه صبر کن!..... مثلن، راجع به موقعيت سوژه ات........... يه لحظه..... آره....... اينجا است....خب!......... سوژه ات،..... داره..... فکر ميکنه که توی...... تاکسی هستين و رسيدين به پارکينگ چلوکبابی و....تو.... هم، براش در تاکسی رو وازکردی که يه خورده نفس عميق بکشه و...... بهش گفتی که...... تا کمرش راست نشه، از چلوکباب خبری نيست و...... خود تو هم،...... داری فکر ميکنی که...... راننده ی اون تاکسيه هستی که سوژه ات فکر کرده و........ داری براش، راجع به قضيه ی بازجوئی که فکر ميکنی داشتی و رودستی که توی زندون بهت زده، حرف ميزنی! درسته؟!).
( خب! اينو که همه ميدونن!).
( کدوم همه؟!).
( همه ی اونائی که الان دارن اين پرونده رو، رو مونيتورهاشون ميخونن!).
( آره، اما هيچ کدوم از اونا، نميتونن، از پرونده، همون چيزائی رو بيرون بکشن که اين دستگاه بيرون ميکشه!).
(مثلن؟!).
( مثلن، همينکه سوژه ات داره، يواش يواش، تورو ميشکونه و رفتار و گفتارت هم داره شبيه اون ميشه!).
( اولندش، گفتم که جوجه رو، آخر پائيز ميشمرن! دومندش، خبرشو دارم که توی همون هائی که دارند اين پرونده رو ميخونن وتعقيب ميکنن، يه عده شون، چيزائی رو از شکم قضيه بيرون ميکشن که نه ولتاژای شخص خودت ميتونه اون چيزارو بفهمه و نه ولتاژای شخص دستگاهت!).
( کی؟ کدوماشون؟ کجا؟!).
(ما، آدم فروش نيستيم داداش!).
(يعنی ما آدم فروشيم؟!).
( بازکه به خودت گرفتی! منظورم به تو نيست! منظورم به اون جاکشائيه که..... ولش کن! .... فعلن گرفتارم. بعدن، برات ميگم که منظورم کدوما هستن!.. حالا، اين حرفا به کنار، راستشو بگو ببينم که برای چی تليفون زدی؟!).
( بهت که گفتم! مونيتور چهارت، جواب نميداد. ولتاژای تو و يارو سوژه ات، قاطی ميومد! تلفن زدم که ببينم کدومتون دارين حرف ميزنين؟! چون يه وقتائی ده تا ولتاژ مختلف، يهو سرازير ميشن تو دستگاه که نميشه فهميد ولتاژ کدومتونه! فکر ميکردم با چند نفر ديگه، جلسه دارين!).
( می بينی که الان، من يکی دارم حرف ميزنم. سوژه ی بدبخت، ساکته ساکته!).
( الا نو نميگم. منظورم حدود يک ساعت پيشه).
( از حدود يک ساعت پيش هم، فقط من حرف زدم. اگه هم، سوژه حرفی زده، بيشتر از يه آره يا نه نبوده!).
( اگه از يک ساعت پيش، حرف نميزده، پس حتمن همون ولتاژ خواب و خيالاتشه که داره مياد روی ولتاژ فکرای تو!).
( خيال ميکنه يا خواب می بينه؟).
(قاطی!).
( ميتونی خواباشو بدی رو مونيتور سه؟).
( نه. تا مونيتور چهاردرست نشه، نميتونم برات بفرستم. فقط مواظب باش که......الو!........ الو!...."چند سالی...."...... .... الو!....."....به برگزاری جشن بزرگ مانده است و شرکت، علاوه....".... الو!....ميشنوی؟! يکدفعه همينجوری که الان داری ميشنوی، شروع ميشه!....الو!..... "...... برگرفتاری های ناشی از.....".... الو!....... الو!...".... به اجرا در آورردن پروژه ی عظيم قبرستان های قديمی، درگير انتقال خودش به زندگی " پنهان" است که ناگهان، زنگ خطر به صدا در می آيد: چه خر شده است؟! يکی از متخصصين شرکت جولاشکا، در خاک قبرستان های قديمی، به کشف ماده ی بسيار خطرناکی دست يافته است! سندی را که از اولين گفتگوی آن متخصص، با يکی از مسئولان بلند پايه ی شرکت به دست ما رسيده است، با هم می خوانيم:
مسئول بلند پايه: (چرا اين ماده خطرناک است؟!).
متخصص : (خطرناک بودن اين ماده، به دليل فراريت آن است! ماده ای است که وقتی در مجاورت هوا قرار می گيرد، تبديل به گازهائی می شود که...."...الو!...... الو!..."......).
مسئول بلند پايه: ( چه نوع گازهائی؟!).
متخصص : ( هنوز برای ما نا شناخته اند!).
مسئول شرکت : ( اگر هنوز برای شما، نا شناخته اند، پس چرا آن را خطرناک اعلام کرديه ايد؟!).
متخصص : ( عرض کردم که ...... يکی از جنبه های خطرناک اين ماده، همان فراريت آن است که.....).
مسئول بلندپايه : ( که تبديل به گاز می شود!).
متخصص : ( بلی. گازهائی که در صورت محبوس کردنشان در ظروف سر بسته، منفجر می شوند و....).
مسئول بلندپايه : ( خوب! آزادشان بگذاريد).
متخصص : ( در صورت آزاد گذاشتنشان، شروع به جذب اکسيژن پيرامونشان می کنند که در دراز مدت، گذشته از اثرات مخربی مثل آتش سوزی های بی دليل و باران های غير قابل پيش بينی وسيل و طوفان و امراض عجيب و غريب، زمانی خواهد رسيد که در روی زمين، اکسيژنی باقی نماند که......).
مسئول بلند پايه: ( نگران نباشيد! تا آن زمان، نياز به اکسيژن روی زمين نخواهيم داشت. قرار است خودمان، اکسيژن توليد کنيم. پروژه اش را داريم).
متخصص : ( اما، سرعت خورندگی اکسيژن..."... الو!...... الو!....... الو!..."..... به وسيله ی اين غول نامرئی، چنان سريع است که ما، با خيال هم به آن نمی رسيم! آنوقت، آن لايه ی ازونی که......).
مسئول بلند پايه: ( کافی است! لايه ی ازون! لايه ی ازون!..... شما برای ترساندن من به اينجا آمده ايد يا برای دادن راه حل؟!).
متخصص : ( برای دادن راه حل قربان!).
مسئول بلندپايه : ( بسيار خوب! پس، راه حلتان را بگوئيد!).
متخصص : ( اگرچه می دانم عمل کردن به راه حل پيشنهادی من، حکم کشيدن خط بطلانی را خواهد داشت، بر روی همه ی پروژه هائی که شرکت پدر، به خاطر آينده های دور و درازی، سال ها روی آن پروژه ها، سرمايه گذاری کرده است و.....).
مسئول بلند پايه : (راه حلتان را بگوئيد!).
متخصص : ( دارم خدمتتان عرض می کنم! ..... اگرچه، من به چيزی بنام تقدير اعتقاد ندارم، اما با اين اتفاقی که افتاده است، دارم کم کم باور می کنم که گويا تقدير شرکت پدر، بر آن قرار گرفته است که با دست غول نامرئی يی که خود شرکت، از ميان خاک قبرستان های قديمی، بيرون کشيده است و....).
مسئول بلندپايه : ( گفتم راه حلتان را بگوئيد!).
متخصص : (بسيار خوب! متاسفانه، تنها راه حل ممکن، اين است که هرچه زودتر، پروژه هائی که بر اساس استفاده از خاک قبرستان های قديمی بنا شده است، بايد متوقف شوند و موادی هم که تا اين زمان از خاک قبرستان ها، استخراج شده اند، به دريا ريخته شوند؛ چون، تنها آب است که خنثی کننده ی عوارض خطرناک ناشی از مواد استخراج شده است!).
مسئول بلندپايه : ( بنابراين، راه حل شما، نابودکردن شرکت است!).
متخصص : ( خير قربان! راه حل ما، تنها راه نجات شرکت است. توجه داشته باشيد که بودن و نبودن شرکت، به عمل کردن به اين راه حل بستگی دارد. مگر آنکه از ما بخواهيد که معجزه کنيم!).
مسئول بلندپايه : ( بلی. همينطور است! معجزه کنيد! ما، بودن و يا نبودن نداريم! ما، فقط بودن داريم! و بودن ما، بستگی به همان پروژه های خاک قبرستان های قديمی دارد!).
متخصص : ( با انجام چنان پروژه هائی، نابودی شرکت، حتمی است قربان!).
مسئول بلندپايه : ( ديگرخيلی دير شده است! قطار راه افتاده است ودر چنين حدی از سرعت، متوقف کردن آن، به معنای نابودکردن آن است. اگر نمی توانيد با ما بيائيد، بايد خودتان را از پنجره ی قطار، به بيرون پرتاب کنيد. منظورم روشن است؟!).
متخصص : ( بلی!).
اسناد نشان می دهند که چند روز بعد از اين گفتگو، متخصص بيچاره، در حالی که با يک قطار سريع السير، عازم محل کارش بوده است، به شکل بسيار مرموزی ناپديد می شود و همزمان با آن..."......الو!....الو!...".....
داستان ادامه دارد…..
توضيح:
الف : برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.