پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 23.08.2006, 20:59

نگاه زخمی شب (٦)


علی‌اصغر راشدان

چهارشنبه ١ شهريور ١٣٨٥

شب شهر را زير بال سياهش گرفته بود. پاچراغ شلوغ بود. مشتری‌ها گوش تاگوش، توی اطاق به گودی نشسته‌ی بزرگ، نشسته بودند. دود و داد اطاق را در خود گرفته بود. يكی از شب‌های پربركت نگار و درويش بود. دو چراغ و بساط نگاری، در دو گوشه‌ی بلند اطاق، گرم كار بودند. درويش در كنار يكی و نگار در كنار چراغ و نگاری ديگر، يك شانه دراز كشيده بودند. حقه‌ی نگاری را روی حباب چراغ می‌گرداند و گرمش می‌كردند. به اندازه‌ی يك نخود شيره به كنار سوراخ حقه‌ی نگاری می‌چسباندند. سوراخ حقه را با سيمی به كلفتی سوزن كفش دوزی، باز می‌كردند، حقه را روی چراغ می‌گرفتند. شيره جوش می‌آمد و جز و جز می‌كرد. سوزن را با رمز و رازی خاص، به نی نگاری می‌نواختند، يعنی كه نگاری آماده‌ی كشيدن بود. مشتری لب ‌هاش را لوله می‌كرد و نی را ميان لوله‌ی لب‌هاش می‌گرفت ودود را به دهن و سينه‌اش می‌كشيد.
مشتری‌ها، در دو طرف اطاق نشسته و پشت‌های خودرا به ديوار تكيه داده بودند. سيگار دود می‌كردند و گپ می‌زدند. بعضی‌ها از خماری و برخی از كشيدن زياد، چرت می‌زدند. انگار باد توی رگ‌هاشان افتاه بود، چرت می‌زدند و به چپ و راست خم و راست می‌شدند. سيگار در ميان انگشت‌هاشان دود می‌شد و تا ته می‌سوخت. انگشت‌هاشان را كه به آتش می‌كشيد، چرت شان پاره می‌شد. خمارها كارشان زار بود. عطسه و سرفه شان قاطی شده بود. آب از بينی و گوشه‌ی لب‌هاشان راه برداشته بود. هميشه با يك دستمال به نم نشسته درگير بينی و دهن خود بودند. هر كدام به نوبت، در كنار بساط نگاری دراز می‌شد.
نوبت به اوتور كج‌پا كه رسيد، در مقابل چراغ نگاری يك شانه، دراز كشيد. نگار نگاری را چاق كرد و گفت امشب باز خدا رحم كنه. باز تو سالدات پيدات شد. مثل هميشه شيره‌تو می‌كشی، بعدشم هوس عرق‌خوری به سرت ميزنه. مست می‌كنی و صغير و كبير از شر لش‌بازی‌هات امان نداره!
اوتور كج‌پا دود اول را پر بار گرفت و گفت:
- خانوم خانوما، خاك پاتم. درد و بلات بخوره تو تخم چشم اوتور ذليل مرده‌ت. تو كه اهل دردی و می‌فهمی من چی می‌كشم. استا وهاب كه كشته شد و داش عيدی، با سر باند پيچی شده، رفت زندون، پاك كله‌پا شدم. دنيا يه پول سياه نميارزه. چشم هم بزنی، گم وگور ميشی. عيدی تو لوطی‌ها، لنگه نداشت. تو قمار كه می‌برد، سرش از خودش نبود. نگارخانوم، دنيا ارزش اين حرف و گپارو نداره. كسی چی ميدونه، شايد فردام نوبت من يا تو باشه. تو اين خراب شده، زندگی و مرگ فاصله‌ش يه چش به‌هم زدنه! ما همه اتفاقی نفس می كشيم. تير غيب و اجل هميشه دور سر همه معلق ميزنه.
اوتور نمی‌توانست آدم معمولی باشد. مسخره بازی درمی‌آورد و اطرافيان خودرا انگولك می‌كرد. پائين تنه و پاهای كج و كوله‌اش را به گردش درمی‌آورد و به طرز عجيبی می‌رقصيد و همه را از خنده روده‌بر می‌كرد. يا ديگران را به رقص و لودگی وامی‌داشت.
نگار سيم را به نگاری كوبيد و دهن و چانه‌ی اوتور را از كار انداخت و با نی نگاری مشغول كرد. اوتور يك فصل مفصل كشيد و چند استكان چای پر رنگ سركشيد. دو- سه خرمای سياه به شيره نشسته، توی دهن گشاد خود گذاشت و تلخی را از روی زبان و گلوی خود شست. لاله‌های آويخته‌ی گوش‌هاش گل انداخت. تنش به خارش افتاد و ناآرامی توی رگ و پی‌اش لانه كرد. خيسی سبيل خرمائی رنگ و آويخته‌ی خود را با كف دستش پاك كرد. خنده و مسخره باز‌ی حلق و زبانش را قلقلك می‌داد. نگاه نا آرام خودرا در بين جماعت به گردش درآورد و گفت:
- بيا جلو بينم بچه! دوست داری مهمون اوتور ذليل مرده باشی؟ از شير مرغ تا جون آدميزاد، هر چی بخوای، يا بكشی و بنوشی و تاخرخره‌ت كيف كنی پدرخر؟ اين پول‌رو بگير و از اون زيرزمينه دم گاراژ يه شيشه ٥٥ دو آتيشه، با ده‌تا سيخ كباب نابم از پهلو كافه، بگير و تيز برگرد. ناز بوی و سماقش بيشتر باشه! حواست باشه، نگيرند، اگه بگيرند پدر جاكشتو می گذارن كف دستت‌ها! اگه گير افتادی و اسمی از من بردی، زبونتو از حلقومت می كشم بيرون و می برمش‌ها! حاليته؟ بدو بينم!
عيدی را كه به جرم قتل استا وهاب، با سر باندپيچيده، به زندان انداختند، جای تنكبش در كنار دايره زنگی پر پولك نگار و تار درويش خالی ماند. درويش مدتی سر به سر پسربچه گذاشت. تنبك را به زير بغل او می‌داد و چم و خم كار را به او می‌آموخت. چيزی توی كله‌ی پسربچه فرو نمی‌رفت. همه چيز را فراموش می‌كرد. زخمه‌های تار درويش او را دگرگون می‌كرد و حواسش پرت می‌شد. حركت دست و انگشت‌هاش از يادش می‌رفت. دندان كروچه می‌كرد و لب و زبانش را زير دندانش می‌گرفت. آب بينی‌اش آويزان می‌شد. چيزی در خاطرش نمی‌ماند. عصبی می‌شد و تنبك را پرت می‌كرد و در گوشه‌ای كز می‌كرد. لب‌هاش، بی صدا، تكان می‌خورد و پرت و پلا می‌گفت. گاه بی خود می‌خنديد و گاه آرام و ساكت، می‌گريست.. حوصله‌ی نگار سر می‌رفت و سر خودرا در كنار گوش درويش می‌گذاشت و آهسته می‌گفت:
- بابا دست از سرش وردار! گيرم با كلی عرق ريزی يادش دادی، اين قيافه‌ی ورچروكيده‌شو چی كارش می‌كنی؟ صورت پرچاله و بينی ورقلمبيده‌ش مرده‌ها را به ياد اهل مجلس مياره! به درد مجلس نمی‌خوره. ولش كن ننه مرده رو به حال خودش!
پسربچه توی شهر رها شد. نزديك غروب خميازه سر به جانش می‌گذاشت. بينی و چشم‌هاش به آب می‌نشست و عطسه‌های دنباله دار و پر آب، گريبانگيرش می‌شد و خودرا به پاچراغ می‌رساند. توی دست و پای مشتری‌ها وول می‌خورد. پادو و فرمانبر همه بود. دست هر كس با هر چيزی به طرفش دراز می‌شد، پس نمی‌زد. شده بود جزء واجب پاچراغ نگار. سر مشتری‌ها كه گرم می‌شد، اورا به مسخره می‌گرفتند و می‌خنديدند. سيم باريك زنگ در كه كشيده می‌شد و درای كوچك سقف اطاق به صدا درمی‌آمد، نگار در كنار چراغ و نگاری دراز بود و به پسربچه می‌گفت:
- بدو درو واز كن! اول از درز در نگاه كن! بپا مفتش نباشه!
پسربچه امر بر همه‌ی مشتری‌ها بود:
- بدويه شيشه كشمش دوآتشه از زير زمين پهلو گاراژ بگير بيار!
- اين دستمال گوشت رو ببر خونه، بلدی كه؟ تو ميدون باغاست.
- اين لوله جنس روبرسون به غلام قجر! تو قهوه خونه‌ی قرشمالاست. گمش كنی، پوست از سرت می‌كنم
- نگار خانوم، كی ميخوای از خر شيطون بيائی پائين؟ واسه چی غلام رو تو پاچراغت راهش نميدی؟ اين مار زخم خورده رو می‌باس با زبون خوش خرش كنی! می‌ترسم اين لج ولج بازی كار دستت بده‌ها! غلام يه سگ‌هاره! آخرش زهرشو ميريزه! با خيلی‌ها سر و سر داره! با يه كم نرمش، ميشه هزار جور ازش استفاده كرد. اين پاچراغ هزار روز مبادا داره‌ها! از ما گفتن!
نگار نگاری را عمل آورد و نی آن را در كنار لب مشتری پر حرف گذاشت و با تعرض گفت:
- دود تو بگير و زودتر رفع زحمت كن! من خودم عقلم به كارام و رفتار با مشتری‌هام ميرسه! تو هم نصيحت تو بگذار توچنته‌ت باشه، يه روز‌ی به دردت ميخوره!
مشتری ديگری كه نوبتش رسيده بود، پسربچه را صدا زد و گفت:
- دست اين بچه رو بگيرو ببرش خونه. بلدی كه! به ننه‌ش بگو من دير ميام، دلوا پس نباشه!
آن شب اوتور پسربچه را با دود و مشروب منگ و گيج كرد و گفت:
- فردا ميخوام اثاثيه‌ی استاوهاب رو سر چارسو حراج كنم. بسه ديگه، يه ماهه امروز و فردا می‌كنه. زنش هی ميخواد امروز و فردا پول تهيه كنه. با اين حرفا داره سرمنو شيره ميماله. پولش كجا بود. اون از بی كفنی زنده ست! فردا ديگه مهلتش تمومه. اثاثيه شومی برم سر چارسو و چوب خط حراج شو ميزنم. از فردا وردست خودم واميستی! يادت ميدم كه چه جوری كار كنی. اگه خوب هنرنمائی كنی و فروشم سكه باشه، مزد خوبی بهت ميدم. هميشه می‌برمت كنار دست خودم، روز‌ی چارسيخ خوش گوشت مهمونت می‌كنم. حالا واسه‌مون يه‌كم برقص و هرچی تو چنته داری بريز بيرون بينم! ببينم چی گلی روسر خودت ميزنی!
پسربچه گيج بود و اطاق پر مشتری جلوش می‌لرزيد. سينه‌ی دستش را روی كاسه‌ی زانوی خود گذاشت و بلند شد. دايره زنگی نگار را از گل ميخ به ديوار كوبيده، برداشت و لنگ لنگان شروع كرد. كمی كه دور خود چرخيد، اوتور سرخودرا به گوش نگار نزديك كرد و گفت:
- نگار خانوم داغتو نبينم! غلام حلقه بگوشتم! نوكرتم! يه دقيقه سرخاب – سفيداب توبده من!
- باز مست كردی؟ خجالت بكش! لش بازی‌م حدی داره! طفلك عليل و يتيم رو چی كارش داری! به كله‌ت زده!
- فدای قد و بالای طاقت شم! درد و بلای جفت چشای عسليت بخوره تو تخم چشمم. يه شب هزار شب نميشه كه! بگذار بنده‌ی خدا كمی خوش باشه و امشب رو دور از غم و غصه بگذرونه. چشم هم بزنی، مام رفتيم! ديدی اوستاوهاب و عيدی چی ساده نفله و گم و گور شدن! فردام نوبت ماست. بگذار امشب رو از دولت سر طاق ابروهای كمانی طاقت خوش باشيم! چی قد بدبختيم ما! می‌باس يه كم خنده و خوشی رو هم گدائی كينم! تو خانوم خانومائی به علی! يه موی گنديده‌ت به هزارهزارشون ميارزه به مولا!
اوتوركج‌پا، هرچه در چنته داشت به كار گرفت تا بالاخره توافق و لوازم نگار را گرفت. پسربچه را در كنار خود نشاند. چشم و ابروهاش را سرمه كشيد. لب‌های كلفت و آويخته‌ی اورا جگری كرد. چاله‌های صورتش را با پودر سفيد صاف كرد. دو تكه پارچه را گلوله كرد و در زير پيرهن، روی سينه‌اش گذاشت و دامن بلند گل – منگلی نگار را به او پوشاند.
پسربچه بره‌ی رامی بود. چشم‌هاش خمار شده بودند. دوباره دايره زنگی را به گردش درآورد و به پيچ وخم درآمد. موهای ژوليده‌اش را روی صورت خود پاشاند. كف دست‌هاش را زير گلوله پارچه‌های ورقلمبيده‌ی خود گرفت و، به تقليد از نگار، آن‌ها را لرزاند. دايره زنگی دركنارصورت خودگرفت وخواند:
«نشابور را نشابور می‌توون گفت»
«وطن را كنج زندون می‌توون گفت.»
اوتور از خنده ريسه رفت و گفت:
- بابا خر لنگ! ما می‌خواهيم كمی خوش باشيم! كلی كباب و عرق حروم كرديم كه شنگول باشيم! تو واسه مون زندون نامه ميخونی!
- اوتور جون من كه شعر ديگه‌ای بلد نيستم. هرچی ياد گرفته‌م از همين جور شعراست!
- خيلی خب، پدرخر لنگ بلا! نميخواد بخونی! فقط برقص!
پسربچه يكريز ورجه – ورجه می‌كرد و معلق ميزد. مشتری‌ها از خنده به خود می‌پيچيدند. نگاه نگار تيره بود.
سرش رابه اوتور نزديك كرد و گفت:
- بسه ديگه لندهور بی‌شاخ ودم! تمومش كن! خجالتم خوب چيزيه! اسم خودتو آدم گذاشتی! ببين چه جوری يتيم نوازی می‌كنه مرتيكه‌ی كله خالی!




نظر شما درباره این مقاله:


 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024