iran-emrooz.net | Mon, 14.08.2006, 19:37
نگاه زخمی شب (٥)
علیاصغر راشدان
|
سراشيبی كوره پزخانههای كنار غسالخانه را پيش گرفتند. پسربچه دنبال سايه عيدی میشليد. آب آويخته بينی خود را با سر آستينش پاك كرد و گفت:
- آقاعيدی ، پس تمرين مجلس ختنهسوران چی ميشه؟ نگارخانوم منتظره ها!
- فضولی موقوف! هرجا من رفتم ، دنبالم بيا.
كوره راه كنارهی گودال پرلجن را گذشتند. فاضلاب شهر توی گودال جمع میشد. آب فاضلاب ازخراب شدگی جوی كنارخيابان توی گودال میريخت. بوی لجن و تعفن بينی پسربچه را سوزاند. از محل ريزش گندابه، بخار سفيدی بلند میشد. سگهای ولگرد در اطراف كوره راه يله بودند. آت و آشغال كنارهی گندابه را بو میكشيدند. هراز گاه تكه استخوان يا روده و شكمبهی گنديدهای را به نيش میكشيدند. گروهی سگ گردن كلفت دنبال يك ماده سگ افتاده بودند.
پسربچه دست روی كندهی زانوش گذاشته بود و عيدی را دنبال میكرد. عيدی به كلبهی بدری كوره ، در چند قدمی غسالخانه نزديك شد و گليم پارهی چهل تكه را – كه هم در بود و هم پرده – كنار زد. بدری توی شكم كوره خرابه ، روی لحاف پارهی خود مچاله شده بود. عيدی را كه ديد، از جا پريد و دندانهای كرم خوردهاش را نماياند و گفت:
-به به! جاهل عيدی گل! راه گم كردی؟ بفرما تو!
- چه طوری كوری؟ بساط تو جور كن، ما با جيب پر برمیگرديم. وسائلو حسابی بساز. امشب نونت تو روغنه اگه خدا بخواد دگوری جون!
- واسه جاهل عيدی شيرمرغ و جون آدميزادم آماده میكنم!
به طرف كوره پزخانهها و كنارهی جاده خاكی راه افتادند. جماعت موج میزد. قماربازها ، گروها-گروه مشغول بودند. جيغ و داد و هياهو غوغا میكرد. عيدی را شيرين كاریهای استاد غلامرضا بنا وايستاند. استاد دستهاش را به خاك نرم و مرطوب ماليد و كمرش را خم كرد. تيلهی سربی براق را توی دستش ، لنگر داد و از زير بغلش به عقب و جلو حركت داد. تيلههای وسط ميدان را نشانه گرفت و تيله را با شدت رها كرد… جيغ – جاغ برخورد تيلهها و فرياد جماعت فضا را در خود گرفت …
عيدی سرسری نگاهی انداخت و گذشت. اين بازیها برای او بچه بازی و مسخره بود. لذت واقعی و خطر توی سه قاپ بود. سه قاپ آدم را به اوجها میبرد، يا خاكسترنشينش میكرد. سرمستی و هول و هراس اصلی قمار، توی سه قاپ بود و بس!
سه قاپ بازها در كنار ديوار خرابهی دنچی ، حلقه زده بودند. يكی – دو نفر هوای حلقه را داشتند و گوشه و كنار را میپائيدند. غلام قجر و اتوركج پا و استاد وهاب مقنی ، ليلاجهای شهر، هر كدام جماعت يك داو را لات و لخت كرده بوند. و حالا، باجيبهای ورم كرده ، رو در روی يكديگر چندك زده و گرگی نشسته بودند. غلام دو- سه دور قاپها را روی زمين پخش و جمع كرد. اوتور با صدای نكره و كلفت خود سرفه كرد. نگاههای وادريدهی تماشاچیهای سرپا ايستاده ، به طرف او برگشت. نگاه تماشاچیها دنبال برد و باخت و رد و بدل اسكناسهای مچاله شده بود. نفس توی سينهها حبس شده بود و كسی نتق نمیزد.
عيدی ، بی سروصدا، از لای ديوار گوشتی به درون حلقهی داوبازی خزيد و بالای سر سهقاپ اندازهای گرگی نشسته ، ايستاد. حلقه ناگهان ازهم باز شد. سه قاپ اندازها بلند شدند. ليلاجها جمعشان جور شده بود. عيدی نگاه تحقيرآميزی به غلام انداخت و اخمهاش را توی هم كرد. غلام خود را جمع وجور كرد و سوزش نيش قلمتراش عيدی را روی پوست سينهی خود حس كرد. دندان كروچه كرد و لب به دندان گزيد و توی دلش گفت
- «اگه دفنت نكردم، تخم حرومم!»
اوتور كج پا دستهاش را از دو طرف باز كرد. دستهاش را روی سينهی جماعت گذاشت و فشار داد و ماغ كشيد:
- برين كنار! يااله دست و پارو گشاد كنين! مگه نمیبينين كی اومده! …بفرما داش عيدی ديگه! بفرما بالا! تو سينه كش آفتاب بشين و پشتتو تكيه بده به ديفال! خودم دربست نوكرتم به علی! بيشين! استاوهاب همهرو لات و لخت كرده ناكس! جمالتو عشقه به مولا!
عيدی پشت به ديوار و رو به آفتاب ، چمباتمه زد. دونفر در كنار حلقه به پائيدن اطراف مشغول شدند. يك نفر سوت ملايمی كشيد. اوتور قاپهارا به پشت ديوار پرت كرد. قماربازها پول خوردها و اسكناسهارا از جلوی شان جمع كردند و توی سوراخ – سمبهی لباس و جورابهاشان قايم كردند و به بازی شيروخط پرداختند.
پاسبانی ، آرام و بی صدا، خود را به كنار جماعت رساند و سرك كشيد. صحنه را پائيد و بازی كنهارا از زير نظر گذراند. كهنه كارهای هميشگی جمع بودند. پاسبان چشم غرهای رفت و دندان كروچه كرد. كلاه از سرخود برداشت ، پيشانی و پشت گردنش را خاراند. سرفهی پرصدائی كرد و فحش داد:
- بیپدرا پيش كولی معلق ميزنن! عيدی ، اوتور كجپا، غلام كوره و استاوهاب مقنی! گاوهای پيشانی سفيد شهر و از كفر ابليس مشهورتر، دارن شير و خط بازی میكنن! ارواح ننه تون! به ريش باباتون بخندين!
اوتور چشمكی به يكی از بپاها زد. مشت مچالهی بپا توی مشت پاسبان خالی شد. پاسبان مشت پرش را توی جيبش چپاند و كلاهش را روی سرش گذاشت. كمی با دستهی باطومش بازی كرد و پوزخند لاقيدانهای زد و دور شد.
اوتور يك دست سه قاپ براق و تميز از جيبش بيرون آورد و توی داو پخش كرد. استاد وهاب سه قاپ را دو- سه دور به سينهی خشت پخته پاشاند و آنها را به بازی و مغازله گرفت. عيدی خود را جابهجا و محكم كرد و گفت:
- اوس وهاب خدا بد نده! باز انگار سايه منو دور ديدی و از آقا دائيد آوردی!
- بد نبينی داش عيدی. امروز ميخوام سه قاپ آخرمو بزنم! هستی و نيستیمو به همين اوتور ذليل مرده فروختهم و آوردهم. ميخوام ليلاجا را خاكسترنشين كنم و بعدشم قمار رو ببوسم و بگذارمش كنار. دست رو قرآن زدهم.
- ببينيم و تعريف كنيم! توبهی گرگ مرگه! تموم قماربازا قلق شون همينه داشم!
عيدی مشت بستهاش را دراز كرد و گفت:
- تموم چپمو خوندهم!
استادوهاب سه قاپ را توی مشت خود نگاه داشت و گفت:
- داش عيدی ، نوكرتم. دوستيم به دوستيد، جو بيارو زردآلو ببر. پول رو كن ، تا چپ تو بخونم!
صورت عيدی گل انداخت. رگ پيشانیاش ورم كرد. گوشهی سبيل آويختهاش را جويد. دسته اسكناس را به زمين كوبيد و گفت:
- مردم سر آقادائيشون سه قاپ نميزنن كه! دو برابر چپ موخوندهم!
- دلخور نشو داش عيدی! سه قاپ بازی تعريف و تعارف ور نميداره! پول جلوت نباشه، دستم میسوزه. نوكرتم. دو برابر چپ تم خوب خوندی ، نوش جونت!
استادوهاب سه قاپ را روی زمين پخش كرد و گفت:
- سه اسب! نقشه! چپ ت چنده؟
- بيست تومنه.
- دو برابرش ميشه چل تومن. سه چارتا ميشه دوازده تا. صدوبيست تومن رد كن بياد!
ديوار گوشتی و حلقهی تماشاچی به زمزمه درآمد. كلمات قصار و خوشگوئی موافقين و مگسهای معركه گل كرد:
- دست خوش!
- سرت خوش!
- دست مريزاد!
- دمت گرم!
- نه جونت بريزه!
- رو كشالهی رونت بريزه!
- خنازير بگيری!
- چشات تو آقادائيم!
استادوهاب مشت پرش را در وسط داوگرفت وگفت:
- چپم ، همهش داش عيدی! نوكرتم كه حريفی!
-دو چپ تو خوندهم ، اوستا!
- گل خوندی جاهل عيدی، نوش جونت!
عيدی سه قاپ را به سينهی خشت كوبيد. قاپها قل - واقل خوردند و روی زمين آرام گرفتند.
- دو اسب ، چپت چنده؟
- پنجاه تومن.
- دو چپ ت ميكنه صد تومن. دويست چوب اخ كن بياد!
استادوهاب قاپها را جمع كرد. عيدی مشت بستهی خودرا دراز كرد و گفت:
-سه چپمو خوندهم!
- سه چپ تو خوش خوندی داشم!
- يه اسب و دو خر. بز آوردی داشم. چپم پنجاه تومنه. چارصدوپنجاه تومن ردكن بياد!
- مردم از آقادائی شون ميارن!
- چشت تو آقادائيم!
استادوهاب قاپها را بين انگشتهاش قطار كرد. عيدی مشت خودرا گره كرد و گفت:
- مشت مو خوندهم!
- باشه ، مفت چنگت. بگذار گير تو بياد داشم. قبوله. ببر. حريفی. نوش جونت!
استادوهاب قاپها را رها كرد. عيدی دست خودرا دراز كرد و زير قاپها زد و گفت:
- من سوختهم!
قاپها روی زمين آرام گرفتند. سه نقش بودند. استاد وهاب دست به ران خود كوفت و داد كشيد:
- بابا سگ مسب واسه چی دستمو سوزوندی! ده دست بردی. يه دستم كه نقش آوردم ، میسوزونی!
- ليلاج يعنی همين ديگه داشم! قمارباز میباس نبض سه قاپو تو مشتش داشته باشه!
*
هوا گرگ و ميش میشد. تك و توك بازی كنهای بازمانده راهی شهر میشدند. عيدی جيب تمام حريفها را خالی كرده بود. چند اسكناس مچاله شده توی مشت اوتور گذاشت. رو به پسربچه كرد و گفت:
- لنگ بی پدر، بزن بريم كه واسه خودت آدمی شدی! دكه كه سهله، پول يه دكونم درآورديم!
جيبهای عيدی ورم كرده بودند. ابرهای سياه درهم فشرده ، از طرف غرب به حركت درآمده بودند. كلاغهای سياه پائيزی ، گروهاگروه ، قيه میكشيدند و به طرف غرب كوچ میكردند. گنجشكها در لابه لای شاخههای به سياهی نشستهی بيد، كز كرده بودند.
عيدی پسربچه را دنبال خود انداخت و جادهی خاكی را به طرف كلبهی بدری ، زير قدم گرفت. به در كلبه كه رسيد، گليم پاره را كنار زد و داخل شد. بدری دستی به سر و وضع كلبه كشيده بود. لته پارههاش را جمع وجوركرده بود. كتری چای را روی چراغ گردسوز زنگار زدهاش گذاشته بود. آينه شكسته را به كنارهی ديوار تكيه داده بود و در مقابل آينه، روی زمين پهن شده بود و با موچين سياه و كثيفی ، موهای زير ابرو و مژههای تراخمی و مچاله شدهاش را میكند. عيدی را كه ديد، عشوهای آمد و گفت:
- گفتم برنمیگردی جاهل عيدی! صفا آوردی! خيلی وقته ديگه سراغ من نميائی!
عيدی روی گليم پاره ، بين ديواره و چراغ گردسوز ، پهن شد. اسكناسهای پت آوردهی مچاله شده را از جيبهای دو طرف شلوارش بيرون آورد و در وسط پاهای خود كپه كرد و گفت:
- ميدونی واسه چی نميام؟ واسه اينكه دو تا استكان كه كوفت میكنی ، شروع میكنی به آبغوره گرفتن و تموم مردههامو جلوم زنده میكنی.
- آخه فدای اون سبيلای نازت بشم ، دلم خيلی پره. اگه سفرهی دلمو پيش لوطیهائی مثل تو واز نكنم ، سرسام میگيرم و ديوونه ميشم! تو عوالم مستی ، يكی عربده میكشه ، يكی میخنده ، يكی چاقوكشی میكنه ، يكی عشقش گل میكنه ، منم خودم ميشم و تموم گذشتههام جلوی چشم زنده ميشه. به گذشتههام كه نگاه میكنم ، گريهم میگيره. دست خودم كه نيست. با تو كه با معرفتی ، عقدهی دلمو واز نكنم ، پس باكی حرف بزنم؟
- بابا بسه ديگه لكاتهی لامسب! سورسات و بساط چی داری!
- همه چی دارم. كی بيتر از جاهل عيدی جونم!
بدری به گوشهی كلبه خزيد. خنزر پنزرهای خودرا بيرون ريخت و يك شيشه را با سه استكان ، توی سينی كج و معوجی گذاشت و گفت:
- خيلی وقته واسهی خودت قايمش كردهم.
- اين كتری قراضه رو بندازش دور. كی چای ميخوره!
عيدی يكی از استكانهارا - كه بدری پركرده بود- بدون هيچ مزهای ، سركشيد. بدری استكان خود را بلند كرد و گفت:
- فدای گل سبيلای هرچی جاهل بامعرفتيه! خاك پاتم! كنيزتم ، كه اهل دردی! خوب ميدونی بدری دربدر چی ميگه!
- بچه تو واسه چی اون دم در عزاگرفتی! بيا جلو لاكردار! راحت باش. بنداز بالا آقاچلاق! امشب از همه جات شانس آوردی ديگه! تو تموم عمر قماربازيم اينقده نبرده بودهم! تو ديگه گداگشنه نيستی! واسه خودت آدمی شدی! نيگا كن لاكردار! تموم اين پولا مال توست! فردا روبرات میكنم. يه دست لباس شيك واست راست و ريست میكنم. بنداز بالا گرمت میكنه! خجالتو از كله ت مينداز ه بيرون! قشنگ میتونی با اين بدری كوری عشق كنی! اين زهرماری تموم غماتو آب میكنه! بدری كوری ، اين جوری نيگاش نكن، تموم اين پولا مال اونه! من واسه اون و با پولای اون قمار زدهم. اون واسه خودش الان يه پا اعيونه! هواشو داشته باش! به دردت ميخوره!
پسربچه خودرا به كنار بساط كشيد. استكان را قلپ قلپ ، سركشيد. خيلی سوزنده بود، دهن وگلو و سينهاش را خراش داد و رفت پائين. نم چشمهای خودرا با آستين پارهاش پاك كرد. بدری خنديد. دندانهای سياه كرم خوردهاش ، توی ذوق پسربچه زد.
- بچه ننه ست. انگار هنوز اين حرفا حاليش نيست. بيشتر پيش خودم بيا، میسازمت. كوچك تر از توشم راه انداختهم!
عيدی از دور و اطراف بريده بود. ششدانگ حواسش توی كپه اسكناس بود. اسكناسهای مچاله شده را صاف و جدا جدا، دسته كرد و شمرد. بدری به اسكناسهانگاه كردوچشمهاش گشاد شد. عيدی گفت:
-كوری چته ، واسه چی شاخ درآوردی! مگه تا حالا پول نديدی!
- پول ديدهم ، اما اينقدر شو نديده م. ماشااله امروز انگار كولاك كردی!
عيدی لاقيدانه ، دو سه اسكناس مچاله شده ،جلوی بدری انداخت و گفت:
-دعاكن هميشه رو شانس باشم. امشب ول خرجیهارو مهمون اين چلاق بی پدرومادريم. بلن شو سليطه ، دستی به سروصورت و چشای بابا قوريت بكش ، كه حال موبه هم نزنی!
بدری استكانهارا پر كرد. عيدی دوباره با اسكناسها مشغول شد. پسربچه گرم شد. درد استخوانها و مفصلهاش آرام شد. نگاه خودرا به حركات بدری خيره كرد. بدری چارقد خاكستری سوراخ سوراخش را از سربرداشت و آب چشم تراخمی خودرا پاك كرد. جلوی آينه شكسته زانو زد. دستهاش را به آب دهن خودتر كرد و به موهای نمدمانندش ماليد. شانهی چوبی دندانه شكسته را لای موهاش خيزاند. چند دندانه ديگر از شانه شكست. چشمهای بدری به اشك نشست. خودرا كج و معوج كرد. زيرچشمی به پسربچه نگاه كرد
و خنديد. لبهای خودرا گرد و لوله كرد و چشمك زد و موچ كشيد.
پسربچه ديوار را وارونه میديد. بدری با ادا- اطوارش ، اورا به وحشت میانداخت. شبحوار، در جلوش میلرزيد. بعضی از اعضايش بزرگ و بعضی كوچك تر به نظرش میرسيدند. به ياد فقيرخانه افتاد و خواست فرار كند. از سياهی شب هراس داشت.
عيدی پولها را چنددسته كرد و هر دسته را، با دقت ، شمرد و توی جيبهای گشاد شلوارش گذاشت. بدری يك دور ديگر استكانهارا پر كرد و ته شيشه را بالا آورد. عيدی چند اسكناس ديگر جلوی بدری انداخت. آخرين استكان خودرا خالی كرد و گفت:
- بچه بختت خوب گل كرده. به اندازهی مزد سه تا عمرت كاسب شديم. امشب میباس بزنيم به سيم آخر. آدم تو عمرش كمتر از اين شبا داره. بدری كوری امشب از دولتی سر اين چلاق بلاگرفته، تا نفس داری كيف كن! حق آبغورگيریم نداری. میباس تا خرخره خوش بگذرونيم! حتما لحاف پارهت بازم پر شپشه! عيب نداره. اونقده پول برديم كه فردا صبح تموم لباسامونو نو- نوار میكنيم!…
*
از در بيغولهی بدری بيرون زدند. شب پائيزی ردای تيرهای برسرش كشيده بود. نم نم باران شروع میشد. عيدی نيمه مست بود. سرپسربچه درد میكرد. از صدای زوزهی شغالها در ميان باغهای اطراف شهر و سياهی شب میترسيد و از عيدی فاصله نمیگرفت.
عيدی سياهی هيكل استادوهاب را در چند قدمی كلبه شناخت. دستش را روی جيبهاش كشيد. قلمتراشش را باز و تيغهاش را توی آستين خود پنهان كرد و دستهی استخوانی آن را محكم توی مشتش فشرد. چند نفس عميق كشيد و نيروی خودرا توی چشمهای خود متمركز كرد و دل سياهی را پائيد. فاصلهی خودرا با چراغهای تك افتادهی خيابان آسفالته و شهر حساب كرد. خيلی نبود. زيرلب گفت:
- اگه اوس وهاب تنها باشه غمی ندارم ، رو يه انگشت میرقصونمش. تموم كلكا زير سر اون غلام كوره است. دو-سه نفرم كه باشن ، از پسشون ورميام. اگه غلام و نوچههاشم باشن كارم تمومه ، میباس فكر فرار باشم.
استادوهاب خودرا به كنار عيدی رساند و گفت:
- داش عيدی نوكرتم. حقت بود. منم اگه میبردم ، همين كار رو میكردم. مجلس عيش و نوش راه مينداختم
عيدی فاصله گرفت، اطراف را پائيد و گفت:
- حرف تو بزن و خلاصم كن! بقيه تون كجا قايم شدن؟ غلام كور نامرد تو اين كارا اوستاست. تو گودال قايم ميشه و از پشت چاقو ميزنه.
- بابا دست خوش ، داش عيدی! تو هنوز اوستاوهاب رو نشناختی؟ يه موی گنديدهی سبيلاتو به هزار تا غلام نميدم. ما با يكی كه ياعلی …
- پس نصف شبی واسه چی تو تاريكی دور و پرم موس موس میكنی و كشيك ميدی؟
- واسه اينكه زن و بچههام بی شومند! امروز فرش و گليم و اثاثيه مو پيش اوتور گرو گذاشتم. تا پس فردا پولوپس ندم، يه هل پوكم توخونهم نميمونه. اوتور رو میشناسيش كه ، پسر شمره. زندگیمو ورميداره و سر چارسو حراج میكنه. نتونستم دست خالی پيش زن و بچههام برگردم. اگه دست رد رو سينهم بگذاری خودمو میكشم!
عيدی فكر كرد كه استادوهاب سرش را گرم میكند كه ديگران از پشت كارش را بسازند. دست توی جيبهاش كرد و دو- سه اسكناس بيرون كشيد. استادوهاب خودرا به اورساندو عيدی اسكناسهارا توی مشت او گذاشت و گفت:
- شوم زن و بچههاتو روبراه كن. بيشترم يه پاياسی نميدم. چشم وگوشمم از اين حرفا پره. قمارباز تا پول داره هيچ خدائی رو بنده نيست ، لات و لخت كه ميشه ، بياد زن و بچه و دوست و رفيق ميافته. تا پول رو نكردم بازی نكردی. حرف منم همونه. پول مال اين بچهی عليله. مال بابام نيست كه حاتم بخشی كنم!
- داش عيدی اين چن تومن درد منو دوا نمیكنه. به تيغ برهنهی ابوالفضل ولت نمیكنم. دست رد رو سينهم نگذار. گفتم كه فردا اوتور بیدين لباس زنمو سرچارسو حراج میكنه! هيچ راهی برام نمونده. كار میكنم و به گلوی بريدهی علی اصغر، تا دينار آخرشو پس ميدم!
عيدی استادوهاب راروی زمين پرت كردودست پسربچه راگرفت وقدمهاش راتندكرد. استادوهاب ناليد و بلند شد. دندان كروچه كرد، لب به دندان گزيدو توی دلش فت:
«مادرسگ حروم زاده ، التماس سرت نميشه!»
پسربچه ، كه نفسش بريده بود، خود را به پهلوی عيدی رساند و گفت:
- آقاعيدی اگه پول مال منه ، بهش بده! من نميخوام با پول نون و لباس زن و بچهی مردم كار و كاسبی كنم! هرچی احتياج داره بهش بده! آه بچههاش گريبونگيرمون ميشهها!
عيدی به سرعت قدمهاش افزود، به حالت نيمه دو درآمد و گفت:
- خفهخون بگير چلاق بلا! تو اگه عقل و شعور داشتی ، به اين روز نمیافتادی كه! اگه زن و بچههاش سر گردونن ، بره به زور از حاج حجت نخودبريز بگيره. اگه نداد، خفهش كنه. اگه شهامتشو داشته باشه ، از اين پولا تو شهر زياده.
به گودی خرابههای كنار خيابان رسيدند. سردی شب و نم نم باران ، بوی تعفن فاضلاب را اوج داده بود. از كوره راه كنار مرداب متعفن میگذشتند. زمين به گل نشسته بود و پاهاشان سر میخورد. مواظب بودندكه توی فاضلاب نيافتند. شرشر ريزش گندابه توی گودال ، سكوت شب را خراش میداد. گروهی سگ در كنارهی ديگر گودال دنبال ماده سگی را داشتند. سگها انگار بر سر تصاحب روده و شكمبهای ، به سروكول هم افتاده بودند. خرناسهای گوش خراش شان گوش شب را كر كرده بود. با نيش و دندان و چنگ به سروكول و گردهی
يكديگر افتاده بودند و نعره میكشيدند. صدای پای رگذرها خرناسههای آنها را گوش خراش تر كرد. عيدی توی سينه كش سربالائی زيرلب گفت:
- از سربالائی بگذرم ، كار تمومه. به خيابون روشن كه برسم ، ديگه تو شهرم و فلك از پسم ورنمياد…
استادوهاب ، دستپاچه و بی صدا، دنبال عيدی راه میرفت و هرلحظه خودرا به او نزديكتر میكرد. خوب كه نزديك شد، آهسته خم شد و نيمه خشت پختهای برداشت. دستش را در پشت سرش پنهان كرد و خودرا با يك خيز تند و بلند، به پشت سر عيدی رساند و با سرعت ، تيزی نيمه خشت را به پس كلهی او كوبيد…
جلوی چشمهای عيدی سياه شد و سرگيجه گرفت. خرابهها و خيابان و تالاب دور سرش چرخيدند. برگشت و دنبال يقهی استادوهاب گشت ، كه با سر، توی گودال فاضلاب سرنگون شد.
استادوهاب باسرعت ، توی گودال پريد. تندوتيز جيبهای عيدی را خالی كرد. اسكناسها خيس شده بودند. دستههای پول را دو دستی گرفت وبه طرف كنارهی گودال شتافت، كه عيدی دستهاش را ستون تن كرد و نيمخيز شد و مچ پای استادوهاب را چسبيد. استادوهاب لاشه اورا دنبال خود كشيد. دهن عيدی چند مرتبه پر شد. آخرين رمقهای خودرا توی دستهاش متمركز كرد و پای استادوهاب را با شدت عقب كشيد. استادوهاب از نفس افتاده، زور میزد و پيش میرفت ، كه پاش توی چالهای گيركردو دمرو ، توی لجن فروافتاد و قلمتراش در كنار ستون فقراتش فرورفت. عيدی قلمتراش را تا تهش فروكرد و به طرف پائين تنهی استادوهاب كشيد و از هوش رفت …
پسربچه انگارخواب میديد.هاج – واج بود و نعره توی گلوش خشكيده بود. قدرت حركت نداشت. عيدی و استادوهاب ، دراز به دراز ، توی لجنزار شهر ، آرام گرفته بودند. خرخره كشی سگها تمام شده بود. پسربچه خودرا از سينه كش گودال بالا كشيد و در كنار خيابان ايستاد. سر و صورت و لباسش غرق گل و لجن بود. جهت رفتنش را گم كرده بود. كف دستش را به پيشانی خود گذاشت و كمی فكر كرد. سرآخر طرف خانه نگار را تشخيص داد و راه را در پيش پاش گرفت و با سرعت شليد…