شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ -
Saturday 23 November 2024
|
ايران امروز |
آیا لازم است برای ورود به جهانِ شعر معترضِ سعید سلطانپور اشارهای به، و مروری در، زندگی او، و همچنین نمایشنامههائی که نوشت و تئآترهائی که در آنها بازی کرد یا به روی صحنه برد، بشود؟ به نظر من آری و حتما. زیرا خوی و خون سعید سلطانپور – آنطور که من دیدم و شناختم و آنطور که کارهایش گواهی میدهد – در واژه به واژۀ شعرهای او و در کلام و رفتار و حرکاتش بر صحنۀ نمایش جاری و در حقیقت تبلور و نماد و نمودِ زندگی به شدت رومانتیک / انقلابی اوست؛ از جمله در شعر معروفِ «با کشورم چه رفته است» که همۀ خشم و خروش درونِ سرکش و بیقرار و سودایی او را به نمایش میگذارد.
من او را از اواخر دهه سی خورشیدی، وقتی به «هنرکده آناهیتا» پیوسته بود و زیرنظر مهین و مصطفی اسکوئی تعلیم بازیگری تئآتر میدید، شناختم و به جهاتی که جای شرحش اینجا نیست (عمدتا بخاطر فعالیت من در مطبوعات و مراوداتی که لاجرم با اهالی هنر داشتم) آشنائیمان به سرعت رنگ و بوی دوستی گرفت و، با فراز و فرودهائی کوتاه و بلند، تا زمان خروج من از ایران – تابستان ۱۳۵۶ خورشیدی – ادامه یافت.
زادۀ سال ۱۳۱۹ از مادری آموزگار، در شهرستان سبزوار از توابع استان خراسان، بود که پس از بالیدن و رسیدن پایش به پایتخت، از دوران نوجوانی و تحصیل در دبیرستان، زندگی در محلات فقیرنشین جنوب تهران را تجربه کرده و از نزدیک با دشواریها، معضلات اجتماعی، بیعدالتیها و محرومیتهای فرودستان جامعه آشنا شده بود. پس از خاتمه تحصیلات متوسطه، از سر نیاز و نیز پیگیری راه مادر، به شغل آموزگاری در مدارس و آموزشگاههای همان مناطقِ فقیرنشین پایتخت پرداخته و بطور مستقیم مشکلات و موانع زندگی معلمان را لمس کرده بود. از این رو، وقتی در روز ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ (زمانی که ۲۱ ساله بود) فرهنگیان و آموزگاران مدارس تهران جنبشی اعتراضی و مطالبهمحور به راه انداخته و در میدان بهارستان تجمع کردند، او نیز به آنها پیوست و در تظاهراتی که با کشته شدن یک معلم به خون کشیده شد شرکت کرد.
این اتفاق تقریبا یک سال پس از پیوستن سعید سلطانپور به «هنرکده آناهیتا» و افزوده شدن بر آشنائیهای اولیه او با تئوریها، نهضتها و انقلابهای سوسیالیستی و کمونیستی در ایران و دنیا – از طریق مطالعات شخصی و تاثیراتی که از جو روشنفکری چپ در آن دوران گرفته بود و نیز در رفتار و گفتار و آموزههای کم و بیش ایدئولوژیک و «متعهدانه» اسکوئیها مشاهده میکرد؛ که خود سابقۀ دلبستگی به انقلاب سرخ روسیه را داشتند و پس از ماجرای تیراندازی به محمدرضا شاه جوان در پانزدهم بهمن ماه سال ۱۳۲۷ ناگزیر به ترک وطن و سفر به اروپا و از آنجا به اتحاد جماهیر شوروی شده و ۱۰ سال بعد، در سال ۱۳۳۷، با خاتمه تحصیلات تئآتریشان در مسکو، به ایران بازگشته بودند - رخ داد و شاید، همراه با نشست و برخاستهایش با روشنفکران و هنرمندانی که از پس از کودتای سال ۳۲ کینۀ آمریکا و محمدرضا شاه را به دل گرفته بودند و بطور آشکار و نهان از «امپریالیسم آمریکا» و «نوکر و گماشتهاش در ایران» سخن میگفتند و سودای نابودی و سرنگونی هردو را داشتند، نقطه عزیمتی بود به سوی انقلابیگری و شور اعتراض و پرخاش و سیاستورزی در بستر قهر و خشونت انقلابی.
این شور و خروش و سودای انقلابیگری – همراه با مخالفخوانیهای «جبهه ملی»، برخی از مراجع تقلید و قشرهائی از مذهبیون واپسگرا که با موادی از منشور «انقلاب سفید» شاه زاویه داشتند و تحولات ناشی از آن را تاب نمیآوردند - از اوائل دهه چهل خورشیدی اندک اندک قوت گرفت و بخصوص در فضاهای سیاسی / فرهنگی / هنری جامعه، که تحت تاثیر آموزههای کمونیستی بودند، بطور زیرزمینی گسترش یافت.
بیژن جزنی، یکی از فعالان سیاسی چپگرای آن زمان که بعدها نقشی مهم در تشکیل «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران» بازی کرد، در نوروز ۱۳۴۲ با چند تن از فعالان جنبش دانشجویی گروهی زیرزمینی را تشکیل داد که بعدها به «گروه جزنی - ظریفی» معروف شد. تظاهرات یا قیام ۱۵ خرداد همان سال نیز، به رهبری آیتالله روحالله خمینی، اتفاق افتاد که هرچند سرکوب و در نطفه خفه شد ولی بر شور انقلابی روشنفکران و قشرهائی از اهالی فرهنگ و هنر – بخصوص در میان جوانها – افزود. در چنان اوضاع و احوالی بود که سعید سلطانپور نخستین شعر سیاسی خود را سرود و در آن، ضمن ستایش از قیام مذکور، خواهان سرنگونی حکومت شاه شد.
از همۀ آنچههائی که در طول دهههای چهل و پنجاه، تا مقطع انقلاب سال ۱۳۵۷، در فضای مبارزات آشکار و پنهان سیاسی و فعالیتهای ضد حکومتیِ عمدتا چریکی و انقلابی، و مواجهه خشن «سازمان اطلاعات و امنیت کشور» (ساواک) با آنها، رخ داد (از جمله تشکیل چندین گروه و سازمان زیرزمینی اسلامی و کمونیستی، تشکیل گروه چریکی مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان، تشکیل «سازمان مجاهدین خلق ایران»، برگزاری گردهمآئی بزرگ در شبِ هفت جهان پهلوان غلامرضا تختی که منجر به دستگیری و حبس بیژن جزنی و شماری از یاران او شد، ادغام دو گروه جزنی و پویان به یکدیگر و تشکیل «سازمان فدائیان خلق ایران» با اعتقاد به مبارزۀ قهرآمیز مسلحانه علیه حکومت شاه، قیام سیاهکل با حمله به ژاندارمنی سیاهکل در استان گیلان که منجر به دستگیری قیامکنندگان و تیرباران شمار بالائی از آنها شد، ترور سرلشکر ضیاء فَرسیو رئیس اداره دادرسی ارتش، و چند تن از شخصیتهای نظامی و سیاسی آمریکائی مامور در ایران، قتل بیژن جزنی و شش تن از اعضای اصلی گروه او و دو عضو «سازمان مجاهدین خلق» در یک نمایش ساختگی فرار از زندان اوین توسط ماموران «ساواک»، دستگیری و بازداشت یک گروه ۱۲ نفره از شاعران، نویسندگان و هنرمندان به اتهام توطئه برای آسیب رساندن به خانواده سلطنتی و به دنبال آن اعدام خسرو گلسرخی و کرامتالله دانشیان، مقابله تند «ساواک» با «چریکهای فدائی خلق» و سران «سازمان مجاهدین خلق» با انجام یک سلسله عملیات ضربتی پی در پی در نخستین سالهای دهه پنجاه و از میان بردن برخی از رهبران و اعضای آنها، و رویدادهای دیگری از این دست؛ در کنار حجم بزرگی از ادبیات و هنر اعتراضی که به زبان استعاره و گاه روشن و واضح در مطبوعات، جُنگهای فرهنگی و ادبی، موسیقی و ترانه، سینما و تئآتر، و انواع مختلف هنرها) هرکس که اطلاع حتی اندکی از روند تحولات روشنفکری و مسائل و مبارزات سیاسی آن دوره در ایران داشته باشد آشناست و در این مقالۀ مختصر – که قصد از آن بازشناسی عطش انقلابیگری در شعر یکی از شاخصترین و شناخته شدهترین چهرههای ادبی/هنری معاصر است - نیازی به شرح جزئیات تاریخی آن نیست.
دوران جوانی پرشور و بالندگی فکری / سیاسی/ ادبی / تئآتریِ سعید سلطانپور، که در کنار فعالیت تئآتری و سرودن شعر به تحصیل رشته تئآتر در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران نیز پرداخت، در چنان فضائی میگذشت؛ فضائی پرالتهاب و از جنبهای دیگر پرشور که مخاطراتش برای طبع شوریده و سرکش جوانی چون او خود نوعی هیجان محسوب میشد و بطور مدام - و به گونهای متقابل - هم بر او تاثیر میگذاشت و از آن الهام میگرفت و هم خود در آن تاثیر میگذاشت و الهامبخش جوانان پرشوری چون او میشد.
در آن دوره، و بخصوص پس از همفکری و همگامی او با «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران»، بود که مبارزۀ انقلابی برای تغییر شرایط اجتماعی و دستیابی به آزادی و تامین مساوات و عدالت اجتماعی در قالب یک حکومت کمونیستی در نزد سعید سلطانپور رو به قوت نهاد و در شخصیت او نهادینه شد؛ بطوری که علاوه بر سرودن شعرهای تند سیاسی، نوشتن مقالات و رسالههائی در باب «هنر متعهد» و اجرای نمایشهای عمدتا ایدئولوژیک با مضامین تحریکآمیز اعتراضی / انتقادی / شورشی / انقلابی، از این که خود و دوستان و همکارانِ همفکرش با یورش به مجالس و محافل فرهنگی و هنریِ افراد و گروههائی که به زعم آنها با پرداختن به فرهنگ و هنر ناب، بدون قبول هیچ مسئولیت و تعهد اجتماعی و سیاسی، نه فقط در خدمت رژیم وقت (که «دشمن» خلق بود) بلکه مانع از خروش انقلابی محرومان جامعه بودند، مجلس آنها را مختل کرده یا بر هم بزند ابائی نداشت و من خود در موارد متعددی شاهد بودم که چگونه او و برخی از دوستانش با حضور در میان تماشاگران نمایشهائی از آن نوع که مورد انتقاد و مخالفتشان بود، در میان اجرا، بازیگران را با صدای بلند به استهزا و تمسخر میگرفتند و در مواردی موجب اخلال در، یا توقف، اجراها میشدند و بر این کار خود فخر میکردند؛ اقدامی که در چند مورد موجب بازداشت و حبسهای کوتاه و بلند او و برخی از دوستانِ همفکرش شد.
از نگاه و در باور سلطانپور جامعۀ ایران – و به تبع آن جامعه روشنفکری و هنری کشور – دارای دو قطب کاملا متضاد بود: قطبِ مردم محروم و تحت ستم در یک سو و قطب حاکمان و دشمنانِ مردم در سوی دیگر. به یاد دارم که در سال ۱۳۴۴، هنگامی که سلطانپور با مهین اسکوئی (که به تازگی از همسرش مصطفی اسکویی جدا شده و «هنرکده و تئآتر آناهیتا» را نیز ترک کرده بود) در کارگردانی و روی صحنه بردن نمایش «سه خواهر»، اثر چخوف، همکاری میکرد، من برای مجله «امید ایران» مینوشتم و ظرف ۱۶ شماره، از اول تیر ماه تا آخر ماهِ مهر، با هدف «بررسی اوضاع تئآتر در ایران»، گفت و گوهائی با یازده تن از کارگردانان، بازیگران، نمایشنامهنویسان، منتقدان و صاحبنظران عرصه تئآتر ایران در آن زمان (علی نصیریان، امیر شروان، حمید سمندریان، عزتالله انتظامی، بهمن فرسی، داوود رشیدی، محمدعلی جعفری، لرتا، مهین اسکوئی، هوشنگ حسامی و مصطفی اسکوئی) ترتیب دادم که، با توجه به نظرات کاملا متفاوت و متضاد و عمدتا انتقادی مصاحبه شوندگان، بازتابی وسیع در محافل هنری یافت و از جمله سعید سلطانپور از من خواست که به جای انجام گفتوگوی دو نفره، یادداشتی را که در واکنش به نظراتِ تند هوشنگ حسامی – منتقد سرشناس تئآتر در آن دوره – تهیه کرده بود چاپ کنم.
او در آن یادداشت از زاویۀ نگاه دوقطبی خود به جامعه، با زبانی تند و تحقیرآمیز، به نقد دیدگاههای حسامی نسبت به کارورزان تئآتر پرداخته و از جمله نوشته بود: «همیشه، در هر جامعه، دو جریان ناهماهنگِ کلی میگذرد که هنر نیز از آن جدا نیست. جریانی بر فشر میگذرد و جریانی در ژرفا [که] آرام و محتاط ناپیدای جامعه را فرا میگیرد تا لحظهای که جریان قشر بجوشد و با تبدیلی آگاه، حیاتِ ملت مفهومی دیگر یابد. پس ناگزیر هنر تئآتر را نیز باید در دو قطبِ متضاد بررسی کرد و نتیجه را در پایان این تضاد جست ... در قطبی سران تجارتی هنر ایستادهاند ... با دستهای نامرئی خویش که پاسدار منافع شیاطین است ... و هستند کسانی که بدون فرمانِ دستِ نامرئی، ناآگاهانه به نیروی شیطانیِ دستها میپیوندند و بر اساس شهرت و خودپسندی به نابودی جریانِ آرام مثبت برمیخیزند. اینان نیز دشمناند گرچه حتی منافع دشمن را ندارند و تنها به هیاهوئی فریبا دل بستهاند و پی نام آمدهاند.» او در یادداشت خود، ضمن اشاره به این که «برای ایجاد یک جامعۀ سالم، هنر تنها یک وسیلۀ کوچک است»، تلویحا حسامی را مورد خطاب قرار داده و نوشته بود: «شما که ناآگاهانه به نفع عوامل فقر فرهنگی چیز مینویسید چرا از فقر فرهنگی حرف میزنید؟ عقب ماندگی تئآتر در آنچه میگوئید نیست بل در آن است که دستهای نیرومندِ قطبِ مثبتِ تئآتر بسته است و نمیتوانند بر پوزههائی فرود آیند.»
جهان دوقطبی سعید سلطانپور، در ذهن و ضمیر او، چنان قدرت و شدتی داشت که به او – که خود را در قطب حق و «مثبت» آن میدید - اجازه میداد تا، علیرغم آن که گمان میبرد همۀ جوش و خروش و مبارزهاش برای تامین عدالت اجتماعی و نیازهای اولیه مردم عادی کوچه و بازار است، با هرآنچه نشان از تفریح، سرگرمی و خوشباشی تودههای مردم داشت نیز به مقابله برخاسته و خواهان جامعهای سراسر یکدست، عبوس و خالی از امکاناتی برای پاسخگوئی به امیال، تمایلات، غرایز و خواستهای طبیعی انسان باشد. او در قسمتی از همان یادداشت و در ادامۀ پرخاش به «دشمن» و «دستهای نامرئی» که «پاسدار منافع شیاطین» هستند، نوشته بود: «چرا مردم به مجامع مفید (در معنای تئآترهای جدی که با «ژرفا»ی جامعه کار دارد و قرار است به حیات ملت «مفهومی دیگر» بدهد) بیایند؟ این همه عرق فروشی، این همه مکانهای مبتذل شبانه، این همه کافه رستورانهای خیره کننده. اگر گردانندگان دستگاه عظیم هنری به راستی دوستدار تکامل مبانی انسانی تئآترند، چرا تئآترهای لالهزاری را نمیبندند؟»
و از این رو بود که او و شماری از دوستان و همکاران همفکرش در آن زمان و بخصوص در نیمه دوم دهۀ چهل و تمامی سالهای منتهی به انقلاب در دهۀ پنجاه، وظیفۀ «امر به معروف و نهی از منکر» خود میدانستند که، نه فقط بصورت نظری و ارشادی بلکه در عمل نیز، با آنچه از جانب آنها «هنر مبتذل» و حتی «سبک زندگی مبتذل» تشخیص داده شده بود به مقابله پرداخته و بصورتی قهرآمیز از عرصۀ جامعه برانند. سلطانپور حتی تابِ تحمل «سبک زندگی مدرن» و دیدن رفتار سرخوشانه جوانهائی را که به ضرورت سنی از امیال و غریزههای طبیعی خودشان پیروی میکردند نداشت و من خودم بارها در رفت و آمدها و مراوداتی که با او داشتم شاهد برخوردِ غیرارادیِ تند و خشن او با جوانهائی – از جمله خودم - بودم که جرات کرده و از سر سادگی یا «گرمی سر» در «محضر» او رفتار و گفتاری به زغم او «سبکسرانه» از خود بروز میدادند.
سعید سلطانپور در سالهای دانشجویی، در همکاری با شماری از دیگر داشنجویان رشتۀ تئآتر، «گروه تئآتر مهرگان» را تشکیل داد که در سال ۱۳۴۷، تقریبا همزمان با انتشار نخستین مجموعۀ شعرش به نام «صدای میرا»، با پیوستن به گروه نمایشی ناصر رحمانینژاد و دیگر همکاران همفکرش تبدیل به «انجمن تئآتر ایران» شد. او و همکارانش، چه قبل و چه پس از تشکیل این «انجمن تئآتر»، با گستاخی و شجاعتی که تحسین قشرهای جوان روشنفکری، بخصوص دانشجویان، را برمیانگیخت نمایشهائی با مضامین اجتماعی و سیاسیِ تند، تحریکآمیز و انقلابی را روی صحنه میبردند – و یا بصورت تلهتئآتر در تلویزیون اجرا میکردند – که تقریبا همۀ آنها پس از یک یا چند اجرا توقیف و موجب بازداشت کارگردان، نویسنده و بازیگرانشان شده و گاه حتی به ممانعت از ادامه کار و فعالیت سالنهای نمایش آنها میانجامید.
همین روحیۀ تندِ اعتراضی و انقلابی در کار شاعری سلطانپور هم جریان داشت. در سال ۱۳۴۷ وقتی مجلۀ «خوشه»، با سردبیری احمد شاملو، شبهای شعری در تهران برگزار کرد سعید سلطانپور هم یکی از شاعران جوانی بود که توانست در خلال آن چند شعر خود را برای مخاطبان انبوهی که برای شنیدن شعر از زبان شاعران مورد علاقۀ خود گرد آمده بودند بخواند. در فرصتی که در یکی از آن شبهای شعر به او داده شد، سلطانپور چند شعر به اصطلاح آن زمان «چریکی» خود را، با مضامینی علیه حکومت، شاه، استعمار و امپریالیزم آمریکا، با صدائی بلند، هیجانی و پرطنین، قرائت کرد که نه تنها با استقبال زیاد شماری از شاعران و نویسندکان حاضر در گردهمائی و علاقمندانی که در آن شرکت داشتند روبرو شد بلکه کل فضای شعرخوانی را به میدان تظاهرات و سردادن شعارهای سیاسی تبدیل کرد و موجب آن شد که بانیان مراسم او را از ادامه شعرخوانی بازداشته و محترمانه از مقابل میز خطابه دور کنند. علاوه بر این، احمد شاملو و رضا براهنی – که خود در شعر و دیگر آثار قلمیشان جانبدار «هنر متعهد» بودند - شعرهای قرائت شده توسط سلطانپور را نه «شعر» بلکه «شعارهای سیاسی» تشخیص دادند و هیچیک از آنها را انتخاب و در شمارهای از مجلۀ «خوشه» که اختصاص به نشر شعرهای خوانده شده در «شبهای شعر خوشه» داشت چاپ نکردند!
از سال ۱۳۴۷ که سلطانپور در «شبهای شعر خوشه» یک چنان شور انقلابی برانگیخت تا سال ۱۳۵۶ که در گردهمآئی بزرگ «شبهای شعر انستیتو گوته» حضور یافت و با قرائت چند شعر صریح و تند انقلابی توفانی به راه انداخت و خون مخاطبان جوان خود را به جوش آورد، بارها و بارها بخاطر سرودن و قرائت شعرهای معترض و انقلابی، انتشار مجموعۀ اشعار و اجرای نمایشهای تند انتقادی، تحریکآمیز و انقلابی، بازداشت و زندانی شد.
سلطانپور در سالهای دانشجویی نمایشنامههای «مرگ در برابر»، اثر وسلین هنچف، و «ایستگاه»، نوشتۀ خودش، را کارگردانی کرد که دومی فقط یک بار بصورت تلهتئآتر از تلویزیون پخش شد و پس از آن دیگر هیچگاه اجازه نمایش از تلویزیون یا در صحنه تئآتر را نیافت.
از آن به بعد بود که حساسیتهای امنیتی روی شعر و کارهای تئآتری سلطانپور افزایش یافت و «ساواک» که او را «هنرمندی خطرناک» تشخیص داده بود، در یازدهمین شب اجرای نمایش «دشمن مردم»، نوشته هنریک ایبسن و به کارگردانی سلطانپور، در سال ۱۳۴۸، به محل نمایش هجوم برد و سالن تئآتر را تعطیل کرد.
سال پس از آن، ۱۳۴۹، در جریان اجرای نمایش «آموزگاران»، نوشته محسن یلفانی و به کارگردانی سعید سلطانپور، بار دیگر «ساواک» به سالن نمایش هجوم برد و در میان اعتراض تماشاگران به او و دیگر عوامل نمایش دستبند زده و همۀ آنها را به زندان افکند.
اینگونه برخوردها و ممانعتهائی که «ساواک» بطور پی در پی، به منظور خاموش کردن و بریدن صدای انتقاد و اعتراضِ صریح، با فعالیتِ ادبی و هنری سلطانپور و شاعران و نویسندگان و هنرمندانی چون او کرد - و نهایتا به جلوگیری و توقف ادامۀ کار علنی و قانونی «کانون نویسندگان ایران» در سال ۱۳۴۹ انجامید - نه فقط قشرهائی از روشنفکران، جوانان و دانشجویان ناراضی و مخالف حکومت را برانگیخت و بیشتر از گذشته متمایل به گروهها و سازمانهای چریکیِ رادیکال چون «فداییان» و «مجاهدین» کرد بلکه موجب نگارش جزوهها، داستانها، نمایشنامهها، ترانهها و بطور کلی پیدایش ادبیاتی به درجات مختلف معترض و انقلابی شد که با عناوینی چون «ادبیات متعهد»، «ادبیات معترض» و «ادبیات چریکی» مورد توجه مخاطبان جوان قرار گرفت و ظرف سالهای پایانی دهۀ چهل و عمدۀ سالهای دهۀ پنجاه پدیدآورندگان آنها را به قهرمانان ادبی و هنری کشور تبدیل کرد.
یکی از اینگونه آثار جزوه توقیف شدۀ «نوعی از هنر، نوعی از اندیشه» سلطانپور است که پخش دوباره و بدون مجوز آن در سال ۱۳۵۱ موجب بازداشت و حبس او در زندان «قزل قلعه» شد.
با این همه، او، در همان سال و پس از رهائی از زندان، نمایش «چهرههای سیمون ماشار»، نوشتۀ برتولت برشت، شاعر، نمایشنامهنویس و کارگردان سوسیالیستِ آلمانی، را به صحنه برد و باز، پس از سه شب اجرا، ماموران «ساواک» به سالن نمایش حمله کردند ولی این بار در مقابل اعتراض تماشاگرانی که عمدتا دانشجو بودند، و نیز بخاطر پیشگیری از درگیری با آنها و احتمال شکلگیری تظاهرات دانشجوئی، عقبنشینی کرده و اجازه دادند که اجرای نمایش برای چند شب دیگر ادامه یابد. ولی، علیرغم این توافق، ماموران «ساواک» در پانزدهمین شب اجرای نمایش، با همکاری مسئولان دانشگاه، بار دیگر به سالن نمایش هجوم برده و سعید سلطانپور را بازداشت و روانه زندان کردند.
این دوره از حبس او که دو سال به طول انجامید در زندانهای «قصر» و «اوین» گذشت و حاصل آن اشعاری بود که در سال ۱۳۵۳ در مجموعۀ «آوازهای بند» بطور مخفیانه چاپ و منتشر شد. انتشار این مجموعه «ساواک» را واداشت که شاعر را، هم به جرم انتشار مخفیانه و بدون مجوز آن و هم به جرم داشتن افکار مارکسیستی / کمونیستی / سوسیالیستی، و همچنین به اتهام رابطه با «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران»، مجددا بازداشت و زندانی کند؛ حبسی که تا تابستان سال ۱۳۵۶ ادامه یافت و شعرهای مجموعۀ «از کشتارگاه» سلطانپور که در آن سال و پس از آزادی از زندان انتشار یافت حاصل آن دورۀ تقریبا چهار ساله است.
من، در ابتدای تابستان سال ۱۳۵۶، در سن ۳۱ سالگی و به جهاتی که چندان به آن «دوران خوش اختناق» بیربط نبود، ایران را ترک کردم و زمانه چنان چرخید که دیگر هرگز به «میهن گلگون» بازنگشتم تا فرصت دیداری با یاران عهد جوانی، و از جمله سعید سلطانپور، داشته باشم. اما این دوری، در همۀ این سالیانِ بلندی که گذشته، به معنای بیخبری از آنچه در ایران گذشت و میگذرد نبوده زیرا، هم به جهت علاقهمندی و کنجکاوی شخصی و هم به واسطۀ ضرورتِ شغلی، بطور پیوسته در جریان تحولات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و هنری آن بودهام و سرگذشت و سرنوشت نقشآفرینان این عرصهها را به دقت دنبال کردهام و از جمله میدانم که آزادی سلطانپور از زندان، در ۲۲ تیر ماه ۱۳۵۶ - اندکی پس از خروج من از ایران - همزمان بوده است با انتشار بیانیهای از سوی شماری از نویسندگان و شاعران ایران مبنی بر بازگشائی «کانون نویسندگان ایران». از این رو، او بلافاصله در نشست عمومی آنها شرکت کرده و با اشاره به این که «دیشب از زندان آزاد شدهام» گفته است: «آمدهام تا برای دفاع از آزادی بیان، اندیشه و اجتماعات، به کانون نویسندگان بپیوندم.» و پیوسته است.
در مهر ماه همان سال بود که از طرف «انجمن فرهنگی ایران و آلمان» («انستیتو گوته»)، در هماهنگی با «کانون نویسندگان ایران»، شبهای شعری (از دوشنبه ۱۸ تا چهارشنبه ۲۷ مهر) در باغ سفارت آلمان در تهران برگزار شد که انعکاسی وسیع در محافل فرهنگی و ادبی ایران یافت و موجب شد که سال پس از آن مجموعۀ کاملی از سخنرانیها و شعرهای قرائت شده در آن ده شب به همت «کانون نویسندگان ایران» در کتابی با نام «ده شب» - که توسط «انتشارات امیرکبیر» چاپ شد - منتشر شود. بر اساس روایتها و گزارشهای متعددِ شفاهی و کتبی و نیز فیلمهای مستندی که از این رویداد مهم فرهنگی / سیاسی تهیه شده، در پنجمین شب از آن شبهای شعرخوانی، که با استقبال کمنظیر جوانان و دانشجویان روبرو شد، سعید سلطانپور حضور یافت و، پس از ایراد سخنانی آشکار در باب سانسور، اختناق و حبس و زندان نویسندگان و شاعران و هنرمندان، ۲۲ شعر از دو مجموعۀ اشعارش، «آوازهای بند» و «از کشتارگاه»، را با حرارتی انقلابی خواند و چنان شوری در میان حاضران و مخاطبانِ عمدتا جوان برانگیخت که هرلحظه بیم آن میرفت که با هجوم ماموران امنیتی حادثهای ناگوار اتفاق بیفتد.
یکی از شعرهائی که سلطانپور در آن شب قرائت کرد و با تشویق شورانگیز حاضران روبرو شد «با کشورم چه رفته است» نام دارد که متن کامل آن (قبل از دستکاری و حذف چند خط و تغییر چند واژه و جایگزین کردن آنها با واژههائی کمتر «انقلابی» و «خطرناک» برای نشر در مجموعه «ده شب»؛ احتمالا به منظور گریز از سانسور و توقیف کتاب و فراهم آوردن امکان انتشار آن) به شرح زیر است:
با کشورم چه رفته است
با کشورم چه رفته است
که زندانها
از شبنم و شقایق
سرشارند
و بازماندگان شهیدان
- انبوه ابرهای پریشان و سوگوار -
در سوگ لالههای سوخته میبارند.
با کشورم چه رفته است که گلها هنوز داغدارند.
با شور گردباد
آنک
منم که تفتهتر از گردبادها
در خارزار بادیه میچرخم
تا آتش نهفته به خاکستر
آشفتهتر ز نعرهی خورشیدهای «تیر»
از قلب خاکهای فراموش سرکشد
تا از قنات حنجرهها
موج خشم و خون
روی غروب سوختهی مرگ پرکشد.
این نعرهی من است
این نعرهی من است
که روی فلات میپیچد
و خاکهای سکوتِ زمانهی تاریک را میآشوبد
و با هزار مشتِ گران
بر آبهای عمان میکوبد
این نعرهی من است که میروبد
خاکستر زمان را از خشم روزگار.
بعد از تو ای
ای گلشن ستارۀ دنبالهدار اعدامی
ای خسرو بزرگ
که برق و لرزه در ارکان خسروان بودی
ای آخرین ستاره
خونینترین سرو
در باغ ارغوان
در ازدحام خلق
در دور دست و نزدیک
من هیچ نیستم
جز آن مسلسلی که در زمینهی یک انقلاب میگذرد
و خالی و برهنه و خونآلود
سهم و سترگ و سنگین
در خون تودههای جوان میغلتد
تا مثل خار سهمناک و درشتی
- روییده بر گریوهای گل سرخ -
آینده را
بماند
در چشم روزگار
یادآور شهادت شوریدگان خلق
در ارتش مهاجم این نازی،
این تزار
ای خشم ماندگار
ای خشم
خورشید انفجار
ای خشم
تا جوخههای مخفی اعدام
در جامههای رسمی
آنک
آنک هزار لاشخوار، ای خشم
مثل هزار توسن یال افشان
خون شهید بسته است بر این ویران
دیگر ببار
ببار ای خشم
ای خشم، چون گدازۀ آتشفشان ببار
روی شب شکستۀ استعمار.
اما دریغ و درد که «جبریل»های «او»
با شهپر سپید
از هر طرف فرود میآیند
و قلب عاشقان زمان را
با چشم و چنگ و دندان میخایند
و پنجههای وحشت پنهان را
با خون این قبیله میآلایند
با این همه شجاع
با این همه شهید
با کشورم چه رفته است
که از خاک میهن گلگون
از کوچههای دهکده
از کوچههای شهر
از کوچههای آتش
از کوچههای خون
با قلب سربداران
با قامت قیام
انبوه پاره پوشان
انبوه ناگهان
انبوه انتقام نمیآیند.
چشم صبور مردان
دیریست
در پردههای اشک نشسته است
دیریست قلب عشق
در گوشههای بند شکسته است
چندان ز تنگنای قفس خواندیم
کز پارههای زخم، گلو بسته است
ای دست انقلاب
مشت درشت مردم
گلمشت آفتاب
با کشورم چه رفته است.
جدا از مضمون این شعر، که با شرح مبارزات اعتراضی و قهرآمیز «شقایق» و «شهیدان» و «لالههای سوخته» با «ارتش مهاجم» حاکمانِ «نازی»صفت و «تزار»گونه، و آنچه در حبس و زندان با تحمل شکنجه و شقاوت بر آنان میگذرد، شور و شیدائی نسبت به «انقلاب» و دریغی است از این که چرا «از خاک میهن گلگون / از کوچههای دهکده / از کوچههای شهر / از کوچههای آتش / از کوچههای خون ... با قامت قیام / انبوه پارهپوشان ... انبوه انتقام نمیآیند؟»، زبان و واژگانی که در آن بکار رفته بیشتر زبان و واژگان مناسب شعار است تا شعر؛ واژگانی چون استعمار، خلق، خشم، مشت، پنجه، نعره، چنگ، دندان، مسلسل، وحشت، خون، آتش، آتشفشان، بند، زندان، اعدام، شهید، سربدار، انقلاب و... که در دیگر شعرهای سلطانپور نیز به وفور از آنها و شبیه آنها استفاده شده است.
شعر «با کشورم چه رفته است»، البته، خالی از تشبیهات، نمادها و تعابیری چون «شبنم»، «شقایق»، «لاله» در توصیف جوانان مبارزی که در زندان و حبساند، یا تصویرهائی چون «انبوه ابرهای پریشان و سوگوار» به نشانۀ بازماندگانِ داغدار شهیدان، «شور گردباد» بمثابه دلهرههای درگیریهای مبارزاتی، «قنات حنجرهها» در تشبیه گلوی مبارزان، «خاکهای سکوتِ زمانهی تاریک» به نشانۀ مردمانی که در اثر استبداد خونریز حاکمان خاموش ماندهاند، «خسرو بزرگ» که اشارهای است به نام خسرو گلسرخی، و «ستارۀ دنبالهدار اعدامی» در تشبیه عنصری درخشان در میان اعدامیان بیشمار که مقاومتش «برق و لرزه در ارکان خسروان» (اشاره به شاهان و حاکمان) میاندازد، «گریوهای گل سرخ» تعبیری از ساقهها و اندام جوانانِ خواهانِ انقلابِ سرخ کمونیستی - که در عین حال نام خانوادگی خسرو گلسرخی را نیز تداعی میکند - «خونینترین سرو» برای توصیف مبارزان سرفراز و پایداری که به خون غلتیدهاند، «باغ ارغوان» به نشانۀ جامعه آغشته به خون، «این نازی، این تزار» اشاره به محمدرضا شاه پهلوی در مقایسه او با هیتلر و شاهان روسیه تزاری، «شبِ شکستۀ استعمار» کنایه از دوران «تاریک استعمار» («شب» در تضاد با «صبح» و «روز»؛ نماد و نشانۀ دورانهای سیاه در تقابل با دورانهای سفید و روشن) که شکاف برداشته است، «با قامتِ قیام» که تصویر و تصوری از حجم و بلندای رستاخیز مردم است، و نمونههای دیگری از این دست، نیست. اما مشکل این است که تقریبا همۀ این تشبیهات، نمادها، تعابیر و تصویرها، نه در این شعر و نه در دیگر شعرهای سلطانپور، تازگی ندارد و میزان زیادی از آنها در اغلب شعرهای او – و حتی شاعران دیگری چون او – بارها و بارها تکرار شده است.
من، البته، از لحاظ کارشناسی، در موقعیت و جایگاهی نیستم که بتوانم بعنوان یک منتقد یا حتی مفسر شعر، این یا دیگر شعرهای سلطانپور را در ترازوی نقد گذاشته و وزن و ارزش آن را بسنجم، اما صرفا بعنوان یک خوانندۀ جدیِ شعر، که در طول زندگی خود عمدتا با ادبیات و هنرهای مختلف محشور بوده، میزان زیادی شعر خوانده و، از طریق آموزشهای کلاسیک، پیگیری شخصی و خواندن رسالهها و مقالات ادبی و نقد و تفسیر کارشناسان، تا حد نسبتا قابل ملاحظهای با شهر کهن و شعر نوین ایران آشناست، میتوانم این نظر را بدهم که شعر سلطانپور بیش و پیش از آن که زبانی تصویری و خیالانگیز داشته باشد شعری است شدیدا احساسی، هیجانی، شعارگونه و برانگیزنده که دقیقا در خدمتِ هدف مبارزاتی او - و بخصوص شیفتگی مفرط وی به ایدئولوژیِ کمونیستی و به «انقلابی سرخ» که آرمانش فروپاشیدن نظم ظالمانه کهن و برقراری نظامی عادلانه و مردمی – بود؛ آن هم در دورانی که تقریبا تمامی شاعران نسلِ قبل از او، و به تبع آنها شمار بالائی از شاعران همنسل سلطانپور، غلتیده در دامن یاس و ناامیدیِ پس از کودتای سال ۳۲، شکست «نهضت ملی» و سرکوب آرمانِ چپ با تیرباران و قتل مبارزان، تار و مار شدن و فرارشان از کشور و یا منزوی شدن و پناه بردنشان به انواع مخدرات، جز شعر انفعالی یا حداکثر نالان و گلایهآمیز نمیسرودند. و این وجهی بود که در آن فضای مایوس و ناامید از یک سو، و به شدت پلیسی و امنیتی از سوی دیگر، جذابیت و گیرائی ویژهای به شعر سلطانپور میبخشید. در واقع نفرتی که در تک تک واژهها و سطر سطر شعر او نسبت به «حاکم مستبد»، «دشمن» و «شیطان» و نیز نمایش ارادهاش برای خیزاندن مردم و برانگیختن آنها برای طغیان در برابر «ظلم» و سرنگونی «کاخم ستم» جریان داشت، مخاطبان عمدتا دانشجو و جوان او را مجذوب میکرد. توجه کنید به فرازی از شعر «بر این کرانۀ خوف» که سعید سلطانپور در همان ده شب شعر قرائت کرد:
به اوج نفرت خواهم رسید
و از تمام ارتفاعات بردباری سقوط خواهم کرد
و روی لجۀ تاریک خون
چو نیلوفر
در انتظار خشم تو ای عشق خفته
خواهم ماند.
و از بساک* پریشان خویش در مرداب
هزار گَردۀ طغیان خواهم فشاند.
«توفان» و «طغیان» و «قیام» و «انقلابی» که سلطانپور در حسرت آن میسوخت بالاخره در بهمن ماه سال ۵۷ به راه افتاد و خیلی سریع – و شاید حتی بطرزی غیرمنتظره - بساط «ظلم» را در هم کوبید. او که در سال قبل از آن، با فاصلهای کوتاه از برگزاری شبهای شعر «انستیتو گوته»، از ایران خارج شده و به همت «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا و آمریکا» چندین شب شعر برگزار کرده بود، با شور و شوقی وافر به ایران برگشت تا میوه انقلاب را بچشد. اما صحنه چنان نبود که او میپنداشت. رهبران روحانی انقلاب و قشرهای مذهبی، بیکمترین درنگ، سنگرهای جامعه را یکی پس از دیگری تسخیر کرده و صحنۀ انقلاب را از ملیون و چپها ربوده بودند. میان رهبران و اعضای «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران»، بر سر پیوستن به «حزب توده» و حمایت از حکومت تازه تاسیس اسلامی یا مخالفت با آن، شکاف افتاده و به دو گروه «اکثریت» (طرفدار حکومت تازه) و «اقلیت» (مخالف آن) تقسیم شده بودند. سلطانپور که «انقلاب سرخ کمونیستی» را قربانی «انقلاب سیاه اسلامی» میدید به گروه «اقلیت» پیوست و کوشید از راه ورود مستقیم به سیاست آرمانهای خود را احیاء کند. چند ماهی پس از بربائی حکومت تازه، از سوی «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران»، نامزد نمایندگی مجلس در جریان انتخابات سال ۵۸ شد و در یک گردهمآئی انتخاباتی چند صد هزار نفره در میدان «شهیاد» («آزادی» بعدی) سخنانی آتشین در دفاع از «جبهۀ انقلاب» و علیه حکومت تازه تاسیس بر زبان آورد که رقبای او و «جبهۀ روحانیون» را خوش نیامد و از همانجا او را «خطرناک» تشخیص داده و کینهاش را به دل گرفتند.
هرچند او از ورود به مجلس باز ماند ولی با همان روحیۀ انقلابی به عرصۀ تئآتر و نمایش بازگشت و ضمن تدریس در دانشکده هنرهای دراماتیک دست به کار روی صحنه بردن نخستین «تئآتر مستند» ایرانی شد که در سال ۵۸ با عنوان «عباس آقا، کارگر ایران ناسیونال» ابتدا در سالنهای دانشگاه صنعتی و پلیتکنیک و دانشکده هنرهای تزئینی به روی صحنه رفت و بعد با عنوان «تئآتر خیابانی» در برخی از میدانها و پارکهای تهران و شهرستانها اجرا و با استقبالی چشمگیر روبرو شد؛ امری که عمال چماقدار حکومت و کارگران «حزب اللهی» کارخانۀ «ایران ناسیونال» را برآشفت و موجب حملۀ آنها به اجراهای خیابانی و ضرب و شتم بازیگران و دست اندرکاران آن و در نتیجه تعطیل اجراهای نمایش شد.
اما سلطانپور که از گذشته با اینگونه تعرضات و حملات به اجراهای نمایشهای خود آشنا بود و به آن عادت کرده بود، بار دیگر، با همراهی و همکاری دانشجویان خودش در رشته تئآتر و شماری از دانشجویان رشتۀ سینما، نمایش خیابانی دیگری به نام «مرگ بر آمریکا» را سر و سامان داد و با استفاده از اتاقک یک تریلی، بجای صحنۀ نمایش، آن را باز در برخی از میادین تهران و شهرستانها اجرا کرد و به این ترتیب، در کنار فعالیتهای غلیظ سیاسی و انقلابی خود، باب تازهای بعنوان «تئآتر مستند» در نمایش ایران گشود.
در ۱۷ بهمن ۱۳۵۹ گروه اقلیتِ «سازمان چریکهای فدائی خلق ایران» نخستین میتینگ و گردهمآئی سیاسی خود را با حضور نزدیک به چهل هزار نفر در تهران برگزار میکند. شماری از اعضای سپاه پاسداران در لباس رسمی، همراه با جمع بزرگی از اعضای «حزب الله» به گردهمآئی حمله و ضمن بازداشت برخی از چهرههای نشاندار گروه اقلیت، همۀ شرکت کنندگان در آن را تار و مار میکنند. در جریان این هجوم یک کارگر کمونیست به نام جهانگیر قلعه میاندوآب توسط عوامل سپاه ربوده میشود و، آنطور که در خبرها، اسناد و گزارشهای مختلف آمده، پس از تحمل شکنجه به ضرب گلوله کشته میشود و کسانی که جسد او را در سردخانۀ پزشکی قانونی دیده بودهاند گواهی میدهند که گلولههایی در دهان و حدقۀ چشم او دیدهاند. این فاجعه دردناک سعید سلطانپور را چنان منقلب میکند که دست به قلم برده و شعر «جهان کمونیست» را – که تا جائی که من میدانم آخرین سرودۀ اوست – در شرح این ماجرا مینویسد:
گلولهای در دهان
گلولهای در چشم
در تکههای یخ
در سردخانهٔ پزشک قانونی
در شعلهٔ منجمد، خون میتابد
شعلهای در دهان
شعلهای در چشم.
در میتینگ هفدهم بهمن
در انبوه هواداران و مردم
در میان پلاکاردها و شعارها
در گردش تفنگداران جمهوری و گلههای پاسدار و اوباش
در قرق چماق و زنجیر و نانچیکو**
در صدای شلیکهای ترس و
دشنامهای جنون
در میان پلاکاردها
انقلاب
- با پیشانی شکسته و خونچکان -
میخواند
با صدای درخشان جهان و رودخانهها
رفیقان جهان
جهان کمونیست را
میسرایند و
میسرایند
با دستهگلهایی از خون
بر فراز میتینگ تاریخ
سعید سلطانپور در ۲۷ فروردین ۱۳۶۰، در ۴۱ سالگی - در حالی که میباید بساک دامادی بر سر میداشت و در جشن عروسی خود میرقصید - به وسیلهٔ چند پاسدار دستگیر و پس از ۶۶ روز تحمل شکنجه، در سحرگاه روز اول تیر ماه ۱۳۶۰ به جوخهٔ اعدام سپرده و تیرباران شد تا نامش به لیستِ بلندِ «شهیدانِ قلم» افزوده شود؛ شهیدی که با ایستادگی بر عهدِ محکم خود با مردم و باوری یقین شده به این که «هنر تنها یک وسیلۀ کوچک است»، همۀ سرمایه و استعدادِ شاعری و نمایشگری خود را خرج عشق و ایمانِ رومانتیکش به «انقلاب» کرد و سرانجام قربانی آن شد.
————————
* پرچم گل که دانههای گَرده درون آن است. همچنین تاجی از گلها و ریاحین که پادشاهان و بزرگان در مراسم عید و جشنهای سنتی بر سر میگذاشتند؛ و نیز مردان در روز دامادی. (فرهنگهای معین و دهخدا)
** نوعی سلاح سردِ سنتیِ ژاپنی که از دو میلۀ باریک تشکیل شده که در انتها با یک زنجیر یا طناب کوتاه به هم متصلاند.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|