iran-emrooz.net | Sat, 12.08.2006, 7:36
(پنجاه و دومين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
(.... اونوخت، بازجويه، دستی به پشتم زد و گفت: " برو به سلامت!" و بعدش هم سوار ماشينم کردن و راه افتادن به طرف بند.........).
(وای قهرمان! وای پهلوان! وای پهلوان! وای قهرمان!).
( چی شده! چرا توی سر خودت می زنی؟!).
( زنده است).
( زنده است؟ کی زنده است؟).
( اونی که قرار بود مرده باشه).
( چطور؟!).
( ميگن دير شده!).
( چی دير شده؟!).
( چاپ آگهی تسليت! ميگن نوبت آگهی تسليتی که قرار بوده به روزنامه بدين، گذشته!).
( گذشته؟! نوبت آگهی تسليتی که به ما داده بودن، برای سال آينده بود. اونوقت، به همين زودی، سال آينده، شد سال گذشته؟! تازه! تو که ميگی نمرده. پس آگهی تسليت ديگه برای چی ميخوای چاپ کنی؟!).
( برای اينکه بميره!).
( من که از حرفای تو، سر در نميارم).
( الان ديگه مثل اون قديما نيست که اول يکی بميره، بعدش براش آگهی تسليت توی روزنامه چاپ کنن. نه. الان وضع اينطور شده که اگه ميخوان کسی بميره، اول، آگهی تسليتش رو، توی روزنامه، چاپ ميکنن، بعدش.......).
(......وارد بند که شدم، همه، با سرود خوندن و دست زدن، اومدن به استقبالم و با عزت و احترام، بردنم و نشوندنم اون بالا بالاها وو بعدش هم، يکدفعه، سکوت شد و همه شون، شروع کردن به تماشاکردن من و اونوخت، يکی شون روکرد به من و گفت که خيلی لاغر شدی و تا اومدم که جوابشو بدم، يکی ديگه شون گفت که پای چشاش خيلی گود افتاده وو تا اومدم که جواب اونو بدم، يکی ديگه شون گفت که اوضاع و احوال دستت چطوره وو تا اومدم جواب اونو بدم، يکی ديگه شون، به عوض من، جواب داد که خوبه وو باس مواظب باشه که بخيه هاش پاره نشه وو يکی ديگه شون گفت که بخيه هاش حتمن تا حالا جوش خورده، چون اگه جوش نخورده بود که از بهداری مرخصش نميکردن و يکی ديگه شون گفت که از کی بهداری زندون، دلش برای زندونی سوخته که ايندفعه بسوزه وو.... اونوخت، هر کسی از اون گوشه و اين گوشه، يه چيزی پروند و اونی که استارت صحبتو زده بود، حالا ، تازه موتورش راه افتاده بود که گذاشت تو دنده وو بقيه هم دادن دمش و بعد از يه ساعتی که زدند تو سر و کله ی همديگه، به اينجا رسيدن که حالا ، ما هرچی هستيم و هرچی نيستيم و با همديگه اختلاف و تضاد داريم و يا نداريم، مهم نيس، مهم اينه که همه مون، دشمن اين رژيميم و به خاطر همون دشمنی هم که با هاش داريم، انداختتمون تو زندون و خلاصه تا حالا هم هرچی بوده وو هرچی نبوده، اما حالا، مهم اينه که فلونی – يعنی من!- ، رکورد مقاومتو شکونده و روی دشمن مشترکمونو و جلاداشو، حسابی کم کرده وو و...... بعد هم، باز، برام دست زدن و بعدش هم، سفره رو پهن کردن روی زمين و بعدش هم، به من گفتن که حالا، برای يه لحظه، چشاتو ببند و من هم بستم و با بستن چشام، يه دفعه، بوی چلوکباب، پيچيد توی دماغم و انگار که باز، داشتم توی خواب و خيال، ميرفتم طرف اتاق بازجوئی و چلوکبابی جولاشکا و تاريکخونه ی اشباح و........که تو همون لحظه ، گفتن که خب! حالا، چشاتو واکن و به وسط سفره، نيگا کن. چشامو واکردم و نيگا کردم و ديدم که يه سينی گنده، مثل همون سينی ای که توی اتاق بازجوئی بود، وسط سفره است و توش هم، يه ديس گنده ی پلو و روش، چندتا ضربدر زعفرون، با يه ديس گنده ی پر ازکباب برگ، يه ديس گنده ی کباب کوبيده ، يه ديس گنده گوجه فرنگی، دوتا پارچ گنده ی دوغ و تا اومدم بگم که از کجا و چطوری توی زندون، اينهمه غذا و فلان فلان..... که تو همون لحظه، يه بطری عرق اسميرينوف و يه بطری ويسکی جانی واکرهم، از بالا اومد پائين و نشست وسط سفره، دو طرف سينی چلوکباب و بعدش هم، بشقابای کاغذی يکبار مصرف و ليوان و قاشق و چنگالای پلاستيکی و دستمال کاغذی و....جل الخالق! مگه ميشه؟! مگه اينجا، هتله يا دسته جمعی، رفتيم پيکنيک؟! که همشون با هم زدند زير خنده وو گفتن، حالا که شده. بيا جلو!.......).
در همين زمان است که بالائی ها و پائينی ها، به نقش دوگانه ی " ميانی" ها، پی می برند و دست از جنگ شعله ور شده ميان خود بر می دارند و متفق و متحد، وارد جنگ با " ميانی" ها می شوند و اسلحه ای هم که بر عليه آنها به کار می برند، صفت " حاضر و غايب" شدن، يعنی، همان صفتی است که شرکت جولاشکا، به عناصری نسبت داده بود که دشمنان قسم خورده ی اذلی و ابدی او بودند و به دليل " حاضر و غايب" شدن های مداومشان، در صحنه ی تاريخ، آنها را، عناصر " حاضر و غايب" ناميده بود!
( منظورشرکت از عناصر حاضر و غايب، همين تروريست ها نبودند؟!).
( لطفن اگر سؤالی داريد، بگذاريد برای بخش پرسش و پاسخ که برای انتهای برنامه، در نظر گرفته شده است!).
( ای بابا! همه اش که مارو حواله ميدی به آخر برنامه!).
( خواهش می کنم بفرمائيد).
.........بلی....... آنوقت، وضعيت، وضعيت بغرنجی می شود؛ چون، بر طبق اساسنامه شرکت، هر سه شاخه" بالائی- ميانی- پائينی"، بر طبق نسبت هائی که بهم ميدهند: " وابستگی شجره نامه ای به آوارگان- حرامزادگی- حاضر و غايب شدن"، نمی توانند شرکای واقعی شرکت باشند! آونوقت، اين سؤال مطرح می شود که بنابراين، شرکای واقعی و برحق شرکت جولاشکا، چه کسانی می توانند باشند و...... که در همان زمان، " بفرموده ی مقام عالی"، خطاب به همه ی شرکای شرکت، صادر می شود: " به خاطر حفظ شئونات شرکت، بر همه ی شرکاء، واجب است که جنگ بر عليه همديگر را تا اطلاع ثانوی، کنار بگذارند!".
اگرچه، اسناد نشان می دهد که دستورات "مقام عالی"، در همه ی نقطه عطف های تاريخی، تعيين کننده بوده است، اما تا کنون، هيچ سندی به دست نيامده است که در همه ی آن نقطه عطف ها، تصوير دقيقی از چهره ی واقعی او به دست بدهد!
عده ای از محققين، می گويند که مقام عالی، شايد همان فردی باشد که سپاهيان، در پايان جنگ های " خوب"، از جلوی تمثال او، رژه می رفته اند.
محققين ديگری هم هستند که می گويند: شايد او، همان کسی باشد که هيئت صلح، پس از به پايان رسيدن هر جنگی، عکس اورا به طرفين جنگ، هديه می داده است.
محققينی هم هستند که می گويند: نه رژه روندگان، به دليل بعد مسافتی که داشته اند، قادر به ديدن آن تمثال مشهور بوده اند و نه کسانی که عکس اورا به عنوان هديه از دست هيئت صلح دريافت می کرده اند، اورا می شناخته اند و نه حتا پدران و مادران و مادر بزرگ و پدربزرگ ها، خاطره ی روشنی از وجود چنان " مقام عالی" ای در ذهن داشته اند.
با همه ی اين نظريات گوناگون، در مورد وجود و عدم " مقام عالی"، در اين نقطه عطف تاريخی هم، مانند همه ی نقطه عطف های تاريخی، بفرموده ی مقام عالی، کارساز می شود و شرکای شرکت، برای مدتی، موقتن دست از جنگ می کشند، اما به دليل روشن نشدن وضعيت سهام، و نيز به دليل همان " تا اطلاع ثانويه" ای که در بفرموده ی مقام عالی آمده بود، زمانی نمی گذرد که دوباره، زمزمه های مشکوکی مبنی برعادلانه شدن سهام، ميان شرکای شرکت بلند می شود و می رود که دوباره، آتش جنگ فروخفته، شعله ورشود..... که باز مثل هميشه، بخش " تشخيص" شرکت، ناچار می شود، با نوشتن تفسيری بر" بفرموده ی مقام عالی"، معانی غيرعلنی آن را، برای طرفين دعوا، روشن و علنی کند.
( ببخشيد! منظور از شرکت "جولاشکا" ئی که می فرمائيد، آمريکا نيست؟!).
( شرکت جولاشکا، يعنی همه ی ما. من، تو، او. ما، شما، ايشان).
( اشتباه می فرمائيد قربان! صحبت هائی که شما می فرمائيد، نه تنها ريشه ی علمی ندارد، بلکه منطقی هم به نظر نمی رسند. بلی. اگرچه، مرگ آن پشه در جنگل های آمازون! بارش اينهمه آهن و آتش و ستاره ی داوودی از آسمان و صدای اذان و موشک و تانگ و ناقوسی که دارد از آن دور دورها می آيد و......).
( لطفا، اگر سؤالی داريد......).
( کدوم اذون؟! اينوقت روز و اذون؟! شما ميدونی که اذون بی محل يعنی چه؟! مگه ماهی گرفته؟! خورشيدی گرفته؟! زلزله ای، سيلی، آتشفشونی و يا.......).
(..... در وقت پرسش و پاسخی که......).
( خب، اگه منظورت، ايناس، يکدفعه بگو بلا ديگه!).
( بلی. بلا! همان بلائی که روز به روز هم دارد به ما، نزديک و نزديک تر می شود. بنابراين، رابطه ی آن کارت های سفيد با مردن و نمردن قهرمان ها و پهلوانان ها و وجود و عدم دموکراسی و.....).
( هرجائی چارتا و نصف آدم جمع شدين و هی خودی و بی خودی و نخودی و.....).
( چرا از چلوکبابی " علی يوف" و " علی کونچونتانگ" و "علی مسيو" و " علی اوکی"، نميگی؟!).
( چرا همه اش، خودتو به کوچه ی علی چپ، ميزنی؟! چرا از "جولاشکا" و تاريکخونه ی " اشباح" نميگی؟!).
( اجازه بدهيد! اجازه بدهيد! به آن چيزهاهم خواهيم رسيد. همه چيز! همه چيز! چيزهائی که می بينيد و می شنويد و يا نمی بينيد و نمی شنويد و.... همه و همه، بايد بر رسی شوند، و البته، بررسی ای علمی! ديگران، هرچه می خواهند بگويند، ولی ما، با علم سر وکار داريم. با انديشه سر و کار داريم. با منطق سر و کار داريم. نه با خرافات. خوب! مثلن برای بررسی همين پديده ی " تروريسم" ......).
( منظور شما، از پديده ای بنام " تروريسم"، همان بلا است ديگر؟!).
( تروريسم، می تواند بلا هم اتلاق شود، اما از نظر علمی،......).
( بنابراين، به نظر شما، وجود بلائی که شايع شده است، قطعی است!).
( من، در حال مطالعه ی.....).
( مطالعه در باره ی چه چيز؟!).
( مطالعه در باره ی روابط حاکم ميان، اشکال مختلف بلايائی که......).
( خوب، اينکه همه ی چيزهائی که در عالم وجود دارند، به نوعی به هم مربوط هستند، چيز تازه ای نيست. چيز تازه، اين است که .....).
(مثل ربط گوز به شقيقه ها ها ها ها ها ها ها).
( ها ها ها ها ها).
( فرضيه است جانم. فرضيه!).
( چی فرضيه اس؟! گوز و شقيقه؟! ها ها ها ها ها ها ها ).
( ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها هاها ها هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهههههههههه ه ه ه ه ه ه ه ه ه .......
(...... مثل جن زده ها، کنار سفره نشسته بودم و همونجور که گاهی ناخنکی به بشقاب کباب و برنجی که جلوم گذاشته بودند می زدم، زير چشمی، صورت تک تکشون رو، از زير نظر ميگذروندم و به حرفائی که ميزدن، گوش ميکردم و توی فکرم برای خودم حلاجی می کردم که شايد بتونم ربطی ميون او چيزائی که اينجا ميشنوم و می بينم، با اون چيزائی که توی اطاق بازجوئی، ديده بودم و شنيده بودم، پيداکنم! ربط ميون سينی چلوکباب و شيشه ی ودکا وو ويسکی ميون اين سفره وو سينی چلوکباب و شيشه ی وودکا وو ويسکی روی ميز اتاق بازجوئی! نميشد. مغزم نمی کشيد. هی کله ام داغ ميشد و هی خيس عرق ميشدم و پس ميکشيدم و هی اونا، اصرار، پشت اصرار که " بابا! بخور! بخور که جون بگيری! اعتصاب غذا، داغونت کرده! بخور!" و هی می خنديدن و خب، منم برای اونکه خودمو از تک و تا نندازم، با هاشون می خنديدم، اما توی دلم غوغائی بود که يکيشون، رو به بقيه کرد و گفت: " ساکت! ساکت! همه ليواناشونو بلند کنن که ميخوايم به سلامتی هم رزم و هم بند مبارزمون که رکورد اعتصاب غذارو شکونده وو........." که تو همون لحظه، صدای پچ پچ يکيشون رو که درست رو به روم، اونطرف سفره نشسته بود، شنيدم که دهنشو برد کنار گوش يکی ديگه شون گفت: " شايد هم، اونی که قهرمون شکونده، خود اعتصاب غذا بوده، نه رکوردش!" .....).
داستان ادامه دارد..........
--------------------
توضيح :
الف : برای اطلاع بيشتر در مورد، "علی يف" و "علی اوکی" و..... ديگر " علی" ها، می توانيد به داستان بلند " علی معلم و بچه های مسجد پائين، دارند می آيند" که - از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز، موجود است، مراجعه کنيد.
ب : برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ج : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
د – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.