iran-emrooz.net | Thu, 27.07.2006, 22:43
نگاه زخمی شب (٣)
علیاصغر راشدان
|
حاج حجت نخودبريز قدوقوارهی پسربچه را وارسی كرد، سرش را با نارضائی تكان داد و گفت:
- اين چند كيلو پوست و استخوون كج و كوله قادر نيست به اندازهی شكمش كار كنه كه! حمل و جابهجائی كيسه نخود يال و كوپال لازم داره. اين فقط به درد جاروكشی و پادوئی میخوره.
سيد دستهای خودرا به هم ماليد و پابه پاكرد و گفت:
- خرج زيادی هم نداره حج آقا. حسن ديگرش اينه كه كوچك است و به درد كارهای خانه و كمك بــه حاجيه خانم هم میخوره.
حاج حجت يك سيگار هما به چوب سيگار بلند دو وجبی خود بند كرد و آتش زد. دود را حلقه حلقه بيرون داد. رو به پسربچه كرد و پرسيد:
- پسر كی هستی؟ خانه و كس و كارت كجاست؟
پسربچه نگاهش را روبه زمين گرفت و خجالت زده گفت:
- مال فقيرخانهی آقای سلامتم. پدر و مادر ندارم ، حج آقا.
اخمهای حاج حجت درهم شد. توی فكر فرورفت. چند پك عميق به ته چوب سيگارش زد و گفت:
- سيد، كی ضامنش ميشه؟ اگر اتفاقی افتاد، گريـبان كی را بگيرم؟
سيد برافروخت. گونهها و لالههای آويختهی گوشش گل انداخت و گفت:
- مدتيه كه قاطی زندگی خودم بوده. دستش تو كاسه و زندگيم بوده. هرچی داشتهم زير دست و بالش بوده. خودتان سفارش كارگر داده بوديد. باب ميل نيست ، میبرمش. هرچی گير آوردم ، باهم میخوريم. اين پسركه خورد و خوراكی نداره حج آقا.
حاج حجت دخلش را بيرون كشيد و دستش را توی كپهی درهم اسكناسها برد و گفت:
- انگار از بچه خودش بد گفتم. حالا فعلا بگذارش باشه. مدتی بايد مايه بگذارم و خدمتش كنم ، بلكه گوشت و گل آورد و به دردخور شد. اگر قرار بود بچهی گداخانه بيارم كه سفارش نمیدادم. خودم اختيار دارم و از هــمه بـهترشان را سوا میكردم. بچهای كه نان گداخانه خورده باشه ، گرده زير كار نميده.
رگهای گردن و پيشانی سيد ورم كرده بود كه حاج حجت يك اسكناس پشت سبز توی مشت او گذاشت و گفت:
- قابل نيست سيد، پول يك استكان چائيه.
انگار يك كاسه آب سرد روی سر سيد رتخته شد. جوش و خروش درونيش فروكش كرد و خاكسارانه گفت:
- اختيار داريد حجآقا، نمك پروردهايم.
*
دكان دودهنه و دونبش نخودبريزی ، در كنار تيمچهی حاج حجت بود. حاجآقا تيمچهی دو طبقه را بـه دباغها و سلفخرها و فرشفروشها اجاره داده بود. خودش ناظر و صاحب دفتر و دستك و دخل بود. غروبها حساب فروش و نقد و نسيهها را میرسيد. سر ماه كرايهها را جمع میكرد. پولها را دسته میكرد و به حساب جاری خودش و پسانداز حاجيه خانم میگذاشت.
حاجی مدعی بود كه حاجيه خانم يائسه است و حاجيه خانم میگفت كه عيب از خود حاجی است و چندان كاری از او ساخته نيست. برسر اين قضيه در خلوت خيلی جار و جنجال داشتند. سرآخر قطرات اشك جبين و ريش سفيد حاجی راآب ياری و زمزمه میكرد:
- همهی راههای تجارت را طی كردم. سرمايه اضافه كردم و زبانزد شهر شدم. خيلیها در آرزوی وضعيـت من میسوزند. فردا كه سقط شدم ، پاك فراموش میشم. يك وارث داشتم، سلطان بیجغه بودم برای خودم! الهی زيرگل بری زنك اجاق كور! بايد زن ديگری دست و پا كنم...
حاجيه خانم در جا خشكش میزد. نگاهش به سقف مات میشد. حاجی را با نفرت و تحقير نگاه میكرد و میگفت:
- بيخودی جوونيم رو روی پای توی بیغيرت به باد دادم! فقط خواجه حافظ نميدونه كه تو آغامحمدخان قاجاری! يعنی آن همه مدت به خاطر من پيش دكتر و فالگير و كفبين و جادوگر میرفتی؟ بیبخار!
*
پسربچه تو نخودبريزی جا میافتاد. حاجی اورا آچار فرانسه همهی كارهاش كرد. چپ و راست نهيب میزد:
- كاميون نخود آمده! بدو كمك كن بچه! راهنمائش كن بره كنار چاههای ته تيمچه! مواظب باش نخودها را ريختوپاش و حروم نكنه!
پسربچه به طرف جلوی كاميون نخود میپريد. مترسگ كج و كولهای میشدو رو به روی كاميون میايستاد و لنگ لنگان عقب عقب میرفت. كاميون را تا ته تيمچه و كنار چاهها میكشاند و حمالها شروع به تخليهی آن میكردند. پسربچه به مغازه كه برمیگشت ، باز حاجی نهيب میزد:
- يه قوری چای از قهوخونه بگير بيار بچه!
سينی چای را كه روی كورهی نخودبريزی میگذاشت ، صدای حاجی درمیآمد:
- اين كيسه نخود برشته را ببر در دكان جبرئيل و هرچی پول داشت بگير بيار! بگو باقيماندهی حسابش را غروب خودش بياره! حواست باشه ، نخودها را بريزی ، تكهی بزرگت گوشاته ها!
پسربچه كيسه را روی سكوی كاهگلی میگذاشت. كمی خم میشد و پشتش را به سكو میچسباند و پنجهها را بر گلوی كيسه قلاب میكرد. كيسه را روی دوشش میگرفت و پيادهرو را، رو به طرف مغرب ، زير قدم میگرفت. راه را كه نصفه میكرد، خسته میشد و عرق از هفتبندش راه برمیداشت. تلوتلو میخورد و به رهگذرها تنه میزد و لند لند جماعت را درمیآورد:
- پسرهی لنگ! چشماش كوره انگار!
- انصاف داشته باش! يك الف بچهی ناقص ، يك كيسه را حمل میكنه!
- فحش رو بايد به حيوونی داد كه كيسهرو رو دوش اين بچهی عاجز گذاشته!
پسربچه كيسه را كنار در دكان جبرئيل میگذاشت و كنار كيسه ، روی زمين پـهن میشد. عرق سرو صورت خودرا پاك میكرد و پيغام حاجی را به جبرئيل میرساند. پول را میگرفت و راه رفته را برمیگشت.
حاجی پول را كه میگرفت، تو صورت پسرك دقيق میشد، سر خودرا تكان میداد و میگفت:
- رنگ و رخت خيلی پريده! گفتم حمل و نقل كيسه كار تو نيست ، گرده وگردن كلفت ميخواد! كمی مشكله اما عادت میكنی ، عيبی نداره.
استاد اكبر نخودبريز ـ كه روی كوره چندك زده و گرمای كوره و فعاليت عرقش را درآورده بود- زيرچشمی حاجی و پسربچه را نگاه میكرد. لب خودرا زير دندان میگرفت و خشم خودرا همراه تفی به پائين كوره میكوبيد. سرطاس را زير نخودهای برشتهی داخل چدن میانداخت و چدن را با چند سر طاس خالی میكرد. نخودها را روی سكوی جلوی كوره و چدن میريخت. چدن را دوباره پر از نخود خام میكرد. پنجههای دو دستش را به كمر دسته تركهی خرمائی رنگ میپيچاند. دسته تركهی به هم فشرده را با آهنگی موزون توی چدن میچرخاند و نخودها را باشگردی خاص و يكنواخت ، توی چدن هم میزد و زيرورو میكرد.
رگههای عرق صورت و گردن استاد اكبر را در خود میگرفت. چدن را خالی میكرد. دستمال چهارخانهاش را از گردنش وامیگرفت و عرق سروصورت و گردن خودرا پاك میكردو پسربچه را نگاه میكرد. خستگـی از تمام وجنات او میباريد. استاداكبر زيرلب زمزمه میكرد:
- يك الف بچهی عليل رابه كيسه كشی چی!
و روبه پسربچه میكرد و با صدای بلند میگفت:
- پسر دو استكان چای بزرگ بگير بيار كه عرقم پاك درآمده!
حاجی استاد اكبر را، با معنی نگاه میكرد، پس گردن خودرا میخاراند و میگفت:
- من كه ميلم نميره ، توچی بچه؟
پسربچه مردد میماند. نه از چای میشد گذشت و نه جرات اظهار تمايل داشت. استاد اكبر به دادش میرسيد:
- كيسهی نخود جبرئيل نيمه جونش كرده حجآقا، يك استكان چای بزرگ ، دوباره زندهش میكنه!
پسربچه يك استكان را كنار چدن ، مقابل استاد اكبر، رو سكو میگذاشت. كنار سكو، رو زمين خودرا رها میكرد. پشتش را به كوره تكيه میداد و چای را سر فرصت و با لذت، سرمیكشيد. پيشانیاش به عرق مینشست. خستگی درمیكرد و نفس راحتی میكشيد. عرق صورتش را با آستين شوخگين خود پاك میكرد و سرش را به ديوارهی گرم كوره تكيه میداد. هر از گاه ، چرتكی هم ميزد، كه صدای حاجی چرتش را پاره میكرد:
- شكم چرانی و تنبلی كافيه. كدام چاه را خالی كرديد؟
پسربچه ، كه چشمهاش گرم و گوشهاش داغ شده بود، دستی به سروچشم وگوش خودمی كشيد و میگفت:
- چاه نمرهی پنج نخودش عمل آمده بود و خاليش كرديم حج آقا!
- پنج كيسه از همان نخود كه امروز از كاميون خالی شد، بريز تو چاه و برو پائين و خوب پـهنش كن!
پسربچه ، خمار و اخمآلود، كف دست خودرا روی كاسهی زانوش میگرفت و بلند میشد. لنگ لنگان، خودرا تا كنار ديوار ته تيمچه میكشاند. كيسههای نخود را تا كنار دهنهی چاه میكشاند. در كيسهها را كنار دهنهی چاه میگذاشت و نخشان را پاره میكرد. گرد و خاك نخودها از حلقهی چاه بيرون میزد. گردوخاك كــه میخوابيد، انگشتها و كف پاهاش را توی سوراخهای دو طرف حلقه چاه میگذاشت و قدم به قدم پائين میرفت.
به كف چاه كه میرسيد، فانوس را روشن میكرد و تختهی مخصوص نخود پهنكنی را برمیداشت. فانوس را به كمركش انبارچاه میآويخت و رو چهار دست و پا، تو انبار راه میافتاد. نخودها را با تخته ، تو كف نمدار انبار، بطور يك نواخت ، پـهن میكرد. كارش كه تمام میشد، زير فانوس ، رو كف انبارمی نشسـت. پشت خودرا به ديواره تكيه میداد و پاهاش را دراز میكرد. مدتی استراحت میكرد و چرتی میزد و از چاه خارج میشد. حاجی تا چشمش به پسربچه میافتاد داد میزد:
- برو چاههای شمارهی ٤ و ٣ و ٢ را هم زيرورو كن! حسابی هم بزن ، تا خوب و يكنواخت نم برداره. بدو كـه وقت خيلی كم داريم!
پسربچه دوباره به طرف چاههای نخود راه میافتاد. حلقهی چاهها را پائين میرفت و نخودهای انبارها را جمع و كپه میكرد و دوباره رو كف انبار پـهن میكرد. هنوز گردوخاك از لباسش نتكانده بود كه باز حاجی نـهيب میزد:
- كنار سكو وايستا و نخودها را غربال كن!
كنار سكوی كوره میايستاد، نخودها را غربال میكرد. نخودهای گل را تو يك كيسه ، ممتازها را تو كيسه ديگر و خوبهارا تو كيسهی سوم میريخت. نفسی كه تازه میكرد، باز صدای حاجی اوج میگرفت:
- عصری ، ميری دم دكان قصابی. دستمال گوشت سفارشی را میگيری و میبری خونه. ببين حاجيه خانم چی كار داره ، كمكش كن. كار و بارش را سامان بده و زودی برگرد. قبل از غروب اين جا باش ، كه كارت دارم.
پسربچه گره دستمال گوشت را تو دستش داشت و از ميدان باغها، به طرف خيابان فرحبخش ، در بلند شهر میرفت. بوی خيارهای كاكلبسر بهاری ، از خود بيخودش میكرد. طبق ناز بوی ، مرزه ، نعنا، تربچه و پيازچه نقلی ، چشم و دماغش را نوازش میداد. مشتریهای عصر گاهی زنبيل به دست ، از دكانی به دكانـی میرفتند. دادوبيداد سبزی فروشها پردهی گوشش را نوازش میداد. بگومگوی مشتریها و فروشندهها را گوش میكرد و اجناس را تماشا میكرد. محو سياحت كه میشد، صدای حاجی تو گوشش زنگ میزد:
- زود برگردی كه كار واجبت دارم!
از ميدان باغها گذشت و خيابان فرحبخش را زير قدم گرفت. هرازگاه شاخهای از ديواری سرك میكشيد. به كاكل بعضیهاشان تك و توك شكوفههای رنگوارنگ عرض اندام میكرد. نسيم عصرگاهی شكوفـهها را میرقصاند. شادو سرحال ، درخانهی حاجی را زد. زن حاجی لای در را باز كرد و گفت:
- چرا دير آمدی لنگ ذليل مرده؟ تنگ غروب به چه دردم میخوری؟
- امروز كار خيلی زياد بودحاجيه خانوم ، قصابهم خيلی معطلم كرد.
- خيلی خب ، وقت نكش ، بياتو و زود برو سراغ كارات.
كار هر روزهاش را ياد گرفته بود. اطاقهای بزرگ را جارو و گردگيری كرد. مبل و عتيقههای لب طاقچه را با كهنهی نمدار پاك و گردگيری كرد.
زن حاجی رو قاليچهی نخ فرنگ ، رو تخت چوبی كنار حوض ، خودرا رها كرد. يا پسرك را داخل آدم نمیدانست ، يا كمی خوش خوشانش میشد. آينهی گرد درشت نمای خودرا از مجری آرايشش بيرون آورد و رو به روی خود، به كنارهی تخت تكيه داد. صورتش را به آينه نزديك كرد. به لپهای برجستهی اناریاش دقيق شد. لبهای قلوهای آويختهاش را لوله كرد. دهن خودرا گشاد كرد و تو آينه لبخند زد. خال گوشتی بالای لبش را پائيد و موهای سياه دورش را با نوك انگشت سبابهی خود، لمس كرد و كركهای نرم پشت لبش رانوازش داد. ماتيك جگری رنگ را به لبش نزديك كرد و داد زد:
- مواظب باش! هر كدوم از اونا خيلی از قيمت خونت بيشتر ميارزه! چيزی بشكنی ، پای سالم تم میشكنمها!
پسربچه به كناردرشيشهای تراس آمد. حاجيه خانم راپائيدوگفت:
- خاطر جمع باش حاجيه خانم ، خيلی مواظبم.
پسربچه در كنار در مدتی ايستاد. تو زردی غروب به لبهای لبورنگ و صورت تافتونی زن حاجی نگاه كرد. اخمهاش تو هم شد. سرش را پائين گرفت. برگشت به كار خود مشغول شدو زيرلب زمزمه كرد:
- اگر من چلاق نكبت خلق نمیشدم ، چی میشد؟
كف دست خودرا به پيشانیاش كوبيد، مشغول شد و بلندتر گفت:
- هرچی رو پيشونيت نوشته بايد ببينی. چون و چرام نداره.
نظافت اطاقها را تمام كرد و رفت سراغ برگ و خس و خاشاك حياط باغ مانند. زن حاجی سرخاب –سفيداب خود را تمام و خود را تو آينه نگاه كرد. چشم و ابروی پاچهبزیاش را كش و قوسی داد و چشمك زد. زلفهای سياه پرپشتش را رو چهرهاش افشاند و جمع كرد و كمی تامل و اخم كرد. آهی از سر حسرت كشيد و زير لب ناليد:
- چی فايدهای داره! مثل يك تكه گوشت مغز رون ، گنديدم و خوراك اين پيرسگ شدم! كاش گير يـك عمله میافتادم و…
بساط آرايشش را، بیتفاوت و لـخت، جمع كرد و در كناری گذاشت. نگاه اندوه زدهاش را به آب زلال حوض دوخت. ماهیهای گلی درشت معلق میزدند و دنبال يكديگر میكردند. زن حاجی سرش را بلند كرد و پسربچه را پائيد و آهسته گفت:
- مرتيكه ميره میگرده و عتيقه پيدا میكنه! تولهسگ كج وكوله اونقدر بیريخته كه دلمو بههم ميزنه!…
زن حاجی كش و قوسی به سروسينهی خود داد و بلند گفت:
- آهای لنگ بلا! مواظب باش و گرد و خاك راه ننداز! دو ساعت زحمت كشدهم! خرابش كی ، پای سالمتـم لنگ میكنمها!
پسربچه كه مشغول جاروكشی حياط بود، كمر خودرا راست كرد. نوك انگشتهاش رادردوطرف ستون فقرات خود گذاشت و كمی مالش داد. دردكه كمی فروكش كرد، گفت:
- خيالتون آسوده باشه خانوم ، هوای كار رو دارم!
- لنگ خنگ حقه باز! چشم چرونی میكنی و لبخند میزنی! هيزبازی دربياری ، استخوناتو خرد میكنمها!
اوقات زن حاجی تلخ كه بود، بهانهجوئی میكرد و دق دلش را سر پسربچه خالی میكرد. ايراد بنیاسرائيلی میگرفت و دست سنگين و پر گوشتش را به سروصورت او میكوبيد. پردهی گوش پسربچه به زنگ زنگ میافتاد و پوست صورتش مدتی گزگز میكرد. مینشست و كف دستش را رو گونه و گوشش میگذاشت سوزش كم كه میشد، از زن حاجی فاصله میگرفت وازگناههای ناكرده استغفارمی كرد:
- هرچی شمابفرمائين میكنم. غلط كردم ، ديگه اشتباه نمیكنم!
- خيلی خب ، عنتر چلاق! خدا به دادت برسه ، اگه بازم گوش كرت طرف من باشه! زودتر كاراتو تموم كن و گورتو گم كن. نميدونم چرا هرچی عنتريه ، نصيب من سياه بخت ميشه!…
پسربچه نظافت حياط را تمام كرد و آب پاش حلبی را از حوض پركرد و شمعدانیها و باغچهها را آب پاشی كرد. زن حاجی او را دنبال خريدن نان و ماست و سيورسات شام فرستاد. …
*
زردی كم رنگ غروب ، كه نوك ديوارها و درختها را حنا میبست ، رفته بود. استاداكبر هم رفته بود. حاجی به پسربچه دستور داد كركره آهن سفيد را پائين بكشد. كارش كه تمام شد، حاجی آهسته گفت:
- مثل برق ميری خانهی نگار، زن درويش تارزن ، تو عروسیها و ختنه سورانها ميزنند و میرقصند و ميخوانند پا چراغ داره را میگم ، پسرهی كم شعور! تا حالا ده مرتبه رفته و باز اخمهاش را توهم میكنه! میشناسيش كه!
- خنگ كه نيستم حج آقا! هفتهای يكی دو مرتبه ميرم در خونهش و هر دفعه باز شما میگين كه خونهشو بلدم يا نه! نگار را میشناسم. نگار و درويش يك دنيا آدمند و كلی با من آشنائی دارند!
- خيلی خب ، پرحرفی مكن. هر كی به اصل و نسب خودش برمیگرده. جای توهم آخرش همان گوشهی شيره خانه و پا چراغه. ميری و دو مثقال از سفارشیهاش میگيری و مثل برق برمیگردی! چانهت گرم نشه و جاخوش كنیها! دير كنی ، جفت گوشاتو میگذارم كف دستت! تا من وضو میگيرم، بايد برگشته باشی!
حاجی رفت سراغ عبادت و چرتكه و حساب و كتاب. پسربچه پستوی نقلی را جارو و تميز كرد و جانماز را رو فرش پـهن كرد.
حاجی به سجده رفت و پيشانی اش را از رو مهر كه برداشت ، جاش گل انداخته بود. سلام نمازش را داد و با صدای بلند دعا خواند و ندبه كرد:
- هزار مرتبه شكرت! نعمتهای بيكرانت را از ما ميگر! ما را كامروا كن! دست اجامر و اوباش را از دامن اموال ما كوتاه بگردان! به كسب و كار حلال ما رونق بيشتری عطا كن! اجاق كور اين بندهی صادق خودرا روشن فرما! آمين يارب العالمين!…
حاجی سرش را به چپ و راست چرخاند. كف دستهای خودرا چندمرتبه به رانش كوبيد. ضربههای كف دست ، گوشتهای فراوان رانش را به لرزه انداخت. جانمازش را جمع كرد و بوسيد و به چشمهاش ماليد و كنار گذاشت. دخل پراسكناس پت آوردهی رنگارنگ را همراه دفتر و چرتكه جلو كشيد. با صدای بلند حساب كرد و چرتكه انداخت:
- نخود ممتاز نيم خروار، از قرار كيلوئی چارونيم تومن. نخود اعلا دو خروار، ايضا كيلوئی سه تومن …
صورت معاملهها را خواند و با چرتكه جمع بست و سرآخر جمع كل را به دست آورد. دخل را خالی كرد و اسكناسها را دسته كرد. چشمهای حاجی پرپر كرد و برق زد و با عشق و شيفتگی ، آنها را شمرد.
پسربچه منقل را گيراند و زغالها را برق انداخت. چای را دم كرد و قوری را كنار آتش گذاشت و به اسكناسها خيره ماند. چشمهاش از تعجب گشاد شده بود. جاحی زيرچشمی ، او را پائيد و نهيب زد:
- چيه بچه! باز به پولها زل زدی؟ صد مرتبه گفتم اينها مال مردمه. اين امانت بهر روزی دست ماست. مواظب باش ، شيطان گولت نزنه! از بهشت تا جهنم فاصلهش يك چشم به هم زدنه. دنيات به اندازهی كافی پرعذاب بوده، كاری نكنی كه آخرتتم از عاقبت يزيد بدتر بشه. كج نگاه كنی ، فردای قيامت آهن گداختــه تو آستينت میكنند.
پسربچه خودرا عقب كشيد و جمع وجور شد و گفت:
- نگاه بد نكردم كه حج آقا!
- پس مثل بچهی آدميزاد، سرت تو كار خودت باشه!
- چشم حج آقا!
- ها باركالله پسرخوب. زغالها خوب سرخ شده؟
- بله حج آقا. از اون سفارشیهاشم خريدهم. نگار خانوم مراعاتم میكنه!
- پس بساط را بيار ببينم نگار خانومت چی گلی به سرت زده!
حاجی دستههای اسكناس را تو جيب بغل نيمتنهاش گذاشت و دفتر و چرتكه و دخل خالی را سر جای اول گذاشت. پسربچه منقل و وافور را جلوی حاجی گذاشت و خودرا كنار ديوار كشيد.
حاجی حقهی وافور را رو منقل گرفت و چند دور چرخاند و گرمش كرد. به اندازهی يك نخود شيره كنار سوراخ حقه چسباند. زغال سرخ درشتی به نوك انبر گير داد. نی وافور را به لب به كبودی گرائيدهی خود چسباند. تو نی فوت كرد و زغال را خوب سرخ كرد. گلولهی شيره به جزجز درآمد و ورم كرد. حاجی دود را همــراه هوا بالا كشيد. كپهی دود را تو دهن خود جمع كرد و قورت داد و بعد از مدتی از سوراخهای بينیاش بيرون داد.
حاجی چندبست پر نفس ، پشت سرهم كشيد و پشت بند هر بست ، يك استكان چای پررنگ از دست پسربچه گرفت و هورت كشيد. بعداز هر استكان چای هم دو - سه خرمای سياه پرشهد تو دهن خود گذاشت. به مرور، لپهای حاجی گل انداخت و گر گرفت. رگهای پيشانی و كنار شقيقههاش و رم كرد. مويرگهای سفيد چشمهاش به خون نشست. حاجی داشت شنگول میشد. كله حاجی گرم كه میشد، لطفش گل میكرد و با پسربچه سر مهر میآمد. پسربچه گرفتار دود حاجی شده بود. فاصله كه میگرفت، خميازه میكشيد و عطسه میكرد. استخوانهای سرمازدهاش ذق ذق میكرد و مفصلهاش درد میگرفتند. حاجی روبه پسربچه كرد و گفت:
- چرا كز كردی؟ بيا بشين پهلو دستم. پيالهت را بيار برات چای بريزم. نترس ، بيا جلو و خودمانیتر باش. من كه آدم خوار نيستم!
پسربچه خودرا كنار منقل كشيد. سرش را به دود نزديك كرد و دود را استنشاق كرد. كمی كه گذشت، احساس كرد سرش سبك میشود. گرفتگی بينی و تنگی نفسش برطرف میشد. درد استخوانهاش فروكـش میكرد. حركت دست و پاهاش راحت و سبكتر میشد و تو دل خود میگفت "يك بست میكشيدم ، همهی دردام از بين ميرفت و از دست اين فكر و خيالای بی پير خلاص میشدم. مرتيكه چس نميده كه گشنه نشه ، به جونش بسته ست!" به منقل نزديكتر شد. حاجی نهيب نزد و چشم غره نرفت. پسربچه سروگـوش جنباند و حقه وافور و گلولهی شيرهی چسبيده به آن را عاشقانه نگاه كرد. جزجز و دودشدن شيره را با حسرت پائيد. حاجی شوخیاش گل كرد. دود را تو صورت پسربچه فوت كرد و دستی به سروصورت او كشيد و گفت:
- اين چيه شـل ناقـلا!
چهرهی پسربچه گل انداخت. شرم زده ، خودرا جمع وجور كرد و به تته – پته افتاد:
- هـوم!…هــا!…اين چيزمه ديگه!…
- نه بابا!…اون دمبه موشــه!…ها،ها،ها!…
*
هوا تاريك شده بود. حاجی در مغازه را از پشت قفل كرد و شاد و شنگول ، به طرف خانه راه افتاد. پسربچه چند كيسه گونی را زيرو رو انداز و متكای خودكرد و جای خوابش را كنار كوره نخودبريزی درست كرد. و دراز كشيد. بعداز غوطه خوردن تو دريای دود حاجی ، خواب از سرش پريده بود. زير كپهی كيسه گونی را وارسی كرد. يك دفترچه كثيف و مچاله شده و مدادش را پيدا كرد و از در شغال رو ، كه به داخل تيمچه باز میشد، آهسته بيرون خزيد و تو تاريكی به طرف خانهی مشهدی غلام حسين سرايدار، رفت. پشت دربستـــه كه رسيد، سرفه كردوگفت:
- يااله! سلام عمو غلامحسين! اجازه هست!
- پيرمرد درخود تكيده بلند. دو دست خودرا به دوطرف گردهی خود گرفت و با ناراحتی ، خودرا پشت در كشيد و آن را باز كرد و گفت:
- عليك سلام ، دير كردی امشب؟ بيا تو، بشين پهلو محمود رفيقت. برات يك چای داغ بريزم ، خستگی از تنت بيرون ميكنه.
پسربچه وارد اطاق شد و كنار محمود دوزانو شد و گفت:
- كارم امروز تو خونهی حاجی خيلی زياد بود. حاجيه خانوم زياد نگاهم داشت. حج آقام امشب نوبت كله گرم كردنش بود و ازمنقل دل نمیكند.
محمود ته اطاق ، رو گليم زانوزده بود. روی دفتر و كتابش خم شده بود و مشق مینوشت. محمود همسن و همقد و قوارهی پسربچه بود. مشهدی غلامحسين قوری را از رو چراغ گردسوز برداشت و يك پياله چای ريخت و آن را جلوی پسربچه گذاشت. زن مشهدی جوان مرگ شده بودو او با تنها پسرش ، تو انباری ته تيمچه زندگی میكرد. شبهاهوای دكانهای رديف شده دو طرف داخل تيمچه را داشت. هركس به اندازهی همتش ، به او كمك میكرد. روزها هم چرخ طوافی داشت و كنار پياده رو باقلی میفروخت.
- چای رمقی نداره. بیمروتها انگار تفالهها را دوباره خشك میكنند و میفروشند. بوی سرگين ميده. وردار بخور، تا از دهن نيفتاده!
پسربچه چای را هورت كشيد و به كار درس و مشق محمود دقيق شد. دفتر خودرا رو زمين گذاشت و ورق زد خطوط كج و معوج خودرا نگاه كرد و با خط خوش محمود مقابله كرد و با حسرت ، به دست و گردش مداد او بر صفحه كاغذ نگاه كرد و گفت:
- عجب قشنگ مینويسی! بازم كمی سرمشق به من بده. هرچی ديشب يادم دادی ، مثل همه شبای ديگه فراموش كردهم. چيزی توكلهی پوكم نميمونه. همه چی توحافظهم قاطی ميشه. باد آبله مرغون خنگم كرده.
محمود حروف را از اول تا آخر تو دفتر او نوشت. انگشت سبابهی خودرا زير الف گذاشت و گفت:
- اين چيه؟
- عنـف …ع، ع…عنفــه …
- نه خنگ خدا، يك ماهه همين يك حرف را هنوز يادنگرفتی. صدمرتبه گفتم الف ، باز ميگه عععع نف!
- تخصير اين كلهی پوكمه. تو ميگی چی كار كنم؟ چی جوری سواد ياد بگيرم؟
- اين جوری نميشه. فايده نداره. بايد اجازه بگيری كه شبا بری كلاس اكابر. معلما بلدن چی جوری يادت بدن.
*
آن شب حاجی باز خودرا ساخته و شنگول بود. دود شيره ترس پسربچه را ريخته بود. خودرا به منقل نزديك تـر كرد. گلوی خودرا صاف كرد و به تته – پته درآمد:
- حج آقا!
- هــوم!…ها، چی ميگی!
- پسر مشدی غلامحسين سرايدار شبا ميره اكابر. اجازه بديد منم برم… سواد ياد میگيرم ، از كوری درميام و بيشتر به درد میخورم.
- چی!…غلطهای گنده تر از دهنت كردی! زيانت را گاز بگير! كدام شيطان رفته تو جلدت؟…
- شبا كه كار ندارم حج آقا، اجازه بدين برم!
- شلغم پوسيده! عجب زبانی هم زده! نان گندم شكم فولادی لازم داره. تقصير منه كه نگذاشتم كنار خيابان از سرما و گشنگی سقط شی! نخير، لازم نكرده، كسی كه شب بره كلاس ، روزم بايد درسش را حاضر كنه و ششدانگ هوشش پی درس و كتاب و اين مزخرفات باشه. فردا پدرغلامحسين سرايدار را درميارم. جل و گليم پارهش را میريزم تو خيابان. اگر بو ببرم دوباره پا بگذاری آن جا، دستت را میگيرم و میاندازمت توگداخانه.
میسپارم نگاهت دارند تا شپش چشمت را دربياره!
اسم گداخانه پسربچه را دگرگون كرد. رنگ از صورتش پريد. حضور ذهن خودرا ازدست داد و گرفتار حواس پرتی شد و من من كرد:
- نه حج آقا!…غلط كردم!…هـوم …هــا… رفيقام همه شون مردن…توگداخونه بچه مرگی اومده!…
حاجی نقطهی ضعف پسربچه را میدانست. كپهی دود را به صورت او فوت كرد و گفت:
- بیكاری كار دستت داده. گفته بودم شبی چندمرتبه برو تو چاهها و نخود هم بزن ، لابد پشت گوش انداختـی. از امشب با من ميای خانه. بايد بيشتر كمك حال حاجيه خانم باشی. بلندشو جمع و جورشو تا باهم بريم!….