يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
در این دو سه ماه اخیر دو سه باری صادق را دیدم. و هربار بیاختیار سطری از شعری بر زبانم جاری شد:
“در آخرین نفس خودِ مرگ است آدمی”
صادق را تجسمی از مرگ میدیدم، و نه از یک مرده. نمیخواست بمیرد میگفت:
“یک مرتبه حس میکنی تمام زحماتی که در نود و اندی سال کشیده یی، همه بی ارزش میشود، و داری به سرعت به سمت اقیانوس نیستی میروی.”
و تاکید میکرد: “اقیانوس مستمر نیستی ...”.
از او پرسیدم:
- از کی تا به حال به مرگ فکر میکنی؟
گفت:
- همیشه. خیلی وقته.
پرسیدم:
- از کی بیشتر؟
گفت:
- در این دو سه سال اخیر
و اضافه کرد:
”اگر میشد مثلن هر ده سال یک بار یک ماه به آدم مرخصی بدهند، که به زندگی برگردد و چند هفتهای با عزیزانش بماند ...”
گفتهاش ناتمام ماند.
گفتم:
در این صورت معمای مرگ حل میشد
نشنید که چه گفتهام. لحظههایی چشمهایش برهم رفت، و بازهم پارهای از شعری دیگر در ذهن من تکرار شد:
”مرگ از دو چشمِ باز آغاز میکند...
و در حضور تسمههای تو را باز میکند”
*
در این یکی دو روزه در بارۀ صادق شباویز بسیار نوشتهاند و از این پس هم مینویسند. و این سرنوشت آدمهایی ست که در دوران حیات کمتر نامی ازشان برده میشود. هرچند که شباویز به اعتبار برخی فیلمها و نوشتهها و گفتوگوها در این زمینه مستثنا بود. به هرحال او یکی از آخرین بازماندگان دوران طلاییِ تثاتر در ایران بود، و حرفها و دیدگاهها و خاطرههایی داشت که به شنیدنش میارزید و کماکان ارزش خود را حفظ کردهاند و میکنند.
برخی ماجراهای زندگی شباویز و دیگرانی از این نسل آنچنان هیجان انگیز و قابل تامل است، که میتواند موضوع رمان یا فیلم سینمایی باشد.
*
من اما میخواهم از زاویۀ دیگری در زندگی شباویز و هم نسلهای او، مثل خود نوشین، و یا خیرخواه و محمدعلی جعفری و غیره نگاه کنم، که شرایط بغرنج سیاسی و اجتماعی آن روزگار بر آنها تحمیل کرده بود. و همینجا یادآور میشوم که چنین دیدگاهی نتیجۀ تجربۀ شخصی من در نگرشی اجمالی به زندگی برخی از هنرمندان و اهل قلم است.
شباویز در خانوادهای مذهبی، و به قول خودش پدر و مادری بیسواد چشم به زندگی میگشاید و در نوجوانی، به دلیل صدای رسایی که دارد، گاهی هنگام نماز جماعت در مسجد شاه تهران برای نمازگزاران اذان میگوید و هنگام رکوع و سجود و برخی جملههای مرسوم را با صدای بلند تکرار میکند. در همان روزگار پدرش میخواهد او را برای طلبگی به کربلا بفرستد.
(مهمترین خاطرهای که شباویز از پدرش به یاد داشت این بود که هر روز هنگام بازگشت به خانه از او میپرسید: نمازت را خواندهای؟ همین و والسلام.)
اما شباویزِ جوان عاشق تئاتر و سینماست. و همین عشق او را به کلوپ حزبی و سرانجام آشنایی با عبدالحسین نوشین میکشاند. استعدادش کشف میشود و دیری نمیگذرد، که بر صحنه میدرخشد. نقل میشود که لُرتا، همسر نوشین، دربارهاش میگوید: این مرد هنرپیشه نیست، آتش است.
در آن زمان نوشین یکی از رهبران حزب تودۀ ایران و در عین حال بنیادگزار تئاتر مدرن کشور است. بنابراین سر و کارِ شباویز نیز به عنوان یک هنرپیشۀ جوان از سویی به سازمان جوانان و حوزههای حزبی میافتد و از دیگرسو به صحنۀ تئاتر. یعنی هم فعال سیاسی ست، و هم هنرپیشۀ تئاتر. شگفت این که در اوج موفقیت از جانب حزب به او ماموریت داده میشود، که به بانکی در بهبهان برود و یک چک بیست و چند هزار تومانی قلابی را نقد، و یا به اصطلاح رفقای آن روزی مصادره کند. طبیعی ست که رییس بانک و شهربانی و غیره نیز بیکار نمینشینند و کار صادق به بازداشت و بیگاری در زندان بهبهان و سپس به زندان قصر در تهران میکشد. آن هم در شرایطی که باید روی صحنه ظاهر شود و نمیشود. کار به جایی میرسد که روز ۲۵ مرداد ۱۳۳۲، یعنی سه روز پیش از کودتا، به شباویز ماموریت داده میشود، که با همان صدای رسایش در حضور دهها هزارنفر، در میدان امجدیۀ تهران، از جانب رفقا (در مقابله با جبهۀ ملی که پس از فرار شاه خواستار تشکیل شورای سلطنت شده بودند) اعلام کند: “برچیده باد نظام سلطنت!” غافل که شاه به کمک آمریکا و انگلیس برمیگردد و هنرپیشۀ نامدار ناگزیر از زندگی مخفی و فرار از کشور میشود. بیتردید خودِ صادق در گرماگرم چنان فضایی، بدون هیچ اما و اگری، به وظیفۀ حزبی و سیاسی خود عمل میکند. اما از نگاه من، آن هم از دریچۀ امروز، این دوگانگی زیر چنگکِ سوال میرود.
شبیه همین اتفاق هم برای خودِ نوشین میافتد. در اوج کار و محبوبیتی، که حتا خانوادۀ سلطنتی را به سالن تئاتر میکشاند، ایشان به عنوان مسوول تشکیلات خراسان منصوب میشود، و نیز در جریان تیراندازی به شاه مدتی در زندان سپری میکند. در این تردیدی نیست که هم نوشین و هم شباویز خودخواسته دچار این دوگانگیها میشوند. اما در این میان، آیا نمیتوان نتیجه گرفت که هنر و هنرمند، و بالاتر از آن فرهنگ و فرهنگسازان بازیچۀ سیاست و سیاست بازان قرار میگیرند و قربانی میشوند؟ آن هم در جامعهای که چه دیروز و چه امروز، جای هر نویسنده و هنرمند و اندیشمند معترضی، اگر نه بر چوبۀ دار، که در سلولهای تنگ و تاریک زندان است. در این زمینه میتوان زنجیرهای از نامها را ردیف کرد.
و ما هستیم: شاهدان اعدام هنر و اندیشه و فرهنگ.
من برآنم که هنرمند جماعت میتوانند چپ باشند، سیاسی و متعهد باشند، اما در حیطۀ کار خود عمل کنند. مثلن در اعتراض به وضع موجود نمایشی را به صحنه بیاورند. اما دچار دوگانگی مورد اشاره نشوند. چنین وضعیتی دستِ کم روند فعالیتهای هنری و فرهنگی آنها را دچار اختلال خواهد کرد.
برگردیم به زندگی صادق.
نکتۀ امیدوارکننده این که روزی روزگاری شباویز و نوشین در لایپزیک با هم روبرو میشوند. توصیۀ نوشین به شباویز این است که ”فقط برو دنبال تئاتر، و نه تشکیلات”. خود او نیز در پلنوم جنجالی حزب تودۀ ایران، مشهور به پلنوم چهارم، از کمیتۀ مرکزی استعفاء میدهد، بیآن که به حزب پشت کرده باشد. زنده یاد نوشین اگرچه نمیتواند به تئاتر بپردازد، اما شاهنامۀ هشت جلدی چاپ مسکو دستاورد کار شبانه روزی او در آپارتمانی یک اتاقه است. استعداد شباویز نیز در آلمان دمکراتیک کشف میشود. ابتدا در جایگاه مربی تئاتر جوانان در لایپزیک و سپس کارحرفهای در Deutsches Theater برلین، که سیوشش سال به طول میانجامد. بگذریم که شباویز در دورۀ مهاجرت نیز، تا هنگام فروریزی دیوار برلین، هنگام فراغت به برخی کارهای حزبی، از جمله گویندگی رادیو پیک ایران و کمک به برخی از رفقا و هواداران حزب، که به برلن شرقی سفر میکردند و غیره نیز میپرداخته است.
از ویژگیهای شباویز در سالهای پس از فروریزی دیوار دلتنگیها و گلههایش از عملکردهای رفقای حزبی در پیش و پس انقلاب، از یک سو، و سوگواری اش بر جانهای از دست رفته از دیگر سو ست. و نیز باید نقد مکرر “سوسیالیسم واقعن موجود” در دوران سپری شده را به این ویژگیها افزود.
*
در این سی و اندی سال اخیر، تا همین یکی دو روز پیش، صادق و من و چند نفر از دوستان صمیمی در یک شهر زندگی میکردیم. بین ما پیوند عاطفی و دوستی عمیقی برقرار بود. من و صادق دست کم هر دو سه هفته یک بار یکدیگر را میدیدیم و چه بسیار نکتهها که از گفتههای او در خاطر دارم.
یکی از تلخترین خاطرههایش این بود:
“وقتی که رفقا در سال ۵۷ راهیِ تهران شدند، به کریس (همسرش) گفتم: اینها زنده برنخواهند گشت”.
همانطور هم شد.
به نظر میرسد که پیشگویی پیغمبرانهای بوده، و نشانۀ بدبینی صادق در هنگامۀ انقلاب.
*
حالا من ماندم و خاطرههایم با او. و همان جمله از یک شعر، که بر زبانم جاری ست:
در آخرین نفس خودِ مرگ است آدمی
جلال سرفراز
برلین – ۲۰ اکتبر ۲۰۲۱
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|