iran-emrooz.net | Tue, 25.07.2006, 20:22
(چهل و نهمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس"قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
(اوقاتل نيست!).
(حالا میگيريم که قاتل نباشد، ولی من، میخواهم بدانم که اولن، اين آدم چه کسی است و از کجا آمده است و ثانين، اگر مردم به او ايمان بياورند و اوهم بتواند ازايمان آنها، برای نقطه اتکای اهرمش استفاده کند و زمين را هم از جايش بلند کند، به کجا خواهد برد؟! ثالثن، وقتی که دارد زمين را بلند میکند، خودش کجا خواهد ايستاد؟!.....).
(گوشت با منه پهلوون يا دوباره فرستاديش، پيش پهلوون گنجی؟!).
(خير پهلوان. گوشم با شما است. بفرمائيد).
(خب! نظرت چيه؟!).
(راجع به چه پهلوان؟).
(راجع به پهلوون اکبرت! فکر میکنی که تو سفرش به آمريکا، با پهلوون بوشت، ملاقات بکنه يا نکنه؟!).
(من که عرض کردم ايشان را نمیشناسم).
(خب! حالا ميگيريم که پهلوون گنجی رو نميشناسی، ولی پهلوون بوش، رئيس جمهور آمريکارو که ديگه نميتونی بگی نميشناسی!).
(پهلوان، باور بفرمائيد که ايشان را هم نميشناسم).
(گوگوشو چی؟!).
(کدام گوگوش؟ گوگوش خواننده را میفرمائيد؟).
(بعله! گوگوش خواننده!).
(بلی. ايشان را میشناسم. از جوانی، هر وقت که صدای ايشان را....).
(تا حالا، ميون اونهمه آدم مشهورکه ازت پرسيدم ميشناسيشون يا نه، فقط گوگوشو ميشناختی، اونوقت، با اين سوادت چطور داشتی ميرفتی که فرهنگ و هنرو، صاحب بشی؟!).
(من که بارها عرض کردم پهلوان که شما، بنده را به جای يک کسی ديگر، اشتباهی گرفتهايد).
(بعله! شما، بارها عرض کرديد و ما هم، بارها فرموديم که نخير! بنابراين، بهتره که تا هواتو قطع نکردم، بگی که پهلوون گنجی با پهلوون بوش، ملاقات بکنه يا نکنه؟!).
(می بخشيد پهلوان. ولی من، الان ديگر توی گاوصندوق نيستم که هروقت بخواهيد، هوای آن را ببنديد).
(خيالات به سرت نزنه پهلوون! اولندش، اونی که در گاوصندقو وازکرده وو گذاشته که بيای بيرون و يه خورده هوا بخوری، هروقت هم که بخواد، ميتونه دوباره تورو بکشونتت توی همون گاوصندوق و ايندفعه، برای ابد، نذارتت که بيای بيرون! دومندش، از کجا ميدونی که اينجائی که الان توش هستی، يه گاوصندوق ديگه نيست؟! گول بزرگيشو نخور! سومندش، قبلن که بهت گفتم؛ حالا ميگيريم که بر فرض محال، از دستمون قصر دررفتی و زدی به چاک، زنتو چيکار ميکنی؟! بچه هاتو چيکارميکنی؟! خواهرا وو برادرا وو ننه و بابا وو فاميل و دوست وآشنا وو.....).
(ببخشيد پهلوان. میخواستم کمی شوخی کرده باشم).
(من که بهت گفتم، شوخی کردن با من، اومد و نيومد داره! نگفتم؟!).
(چرا پهلوان. فرموديد).
(خب! پس خفه شو و به سؤالم جواب بده. اين يارو پهلوون گنجی، با پهلوون بوش، ملاقات بکنه يا نکنه؟!).
(من چه کسی هستم که ....).
(يعنی چی، چه کسی هستی؟!).
(يعنی اينکه وقتی يک کسی، در مورد يک چيزی اظهار نظر میکند، روشن است که از موضعی به آن چيز، نگاه میکند که بر اساس آن موضع، نظرش نسبت به آن چيز، میتواند مثبت يا منفی و يا ممتنع باشد و آن کس، بايد به هرحال، يک کسی باشد که نسبت به آن چيژ........).
(چقدر چيز در چيز ميکنی!....الان،.... تو مونيتور.... نيگا ميکنم و... بهت.... ميگم.....که..... ببينم!.... اسم اون کسی که چند ساعت پيش بودی، چی بود؟.... هاشم؟....هاشم....هاشم......).
(بلی. هاشم؛ هاشم مؤمنيان).
(آره..... هاشم..... اينجاهم تو مونيتور دارم میبينم. هاشم مؤمنيان. متولد دولت آباد. شمارهی شناسنامهات چند بود؟).
(143515، صادره از.....).
(صادر و مادره شو، ديگه بی خيال! خب!...... الان ميگيريم که همون هاشم مؤمنيان باشی......خب!..... جناب پهلوون هاشم مؤمنيان، به من بگو ببينم که به نظر تو، پهلون گنجی توی سفرش به آمريکا، با پهلوون بوش، ملاقات بکنه يا نکنه؟!).
(ببحشيد پهلوان. فکر میکنيد که پهلوان گنجی و پهلوان بوش، برای ملاقات کردن همديگر، منتظر اين ماندهاند که آدم هائی مثل من و ....).
(داری باز اخلاقمو، گه موشی ميکنی ها! نميخواد فلسفه ببافی! جوابش فقط يک کلومه! آره يا نه؟!).
(شما خودتان چه میفرمائيد؟).
(ما، خودمان ميفرمائيم که بعله! ملاقات کنه! چرا نکنه؟!).
(بلی. حق با شما است. چرا نکنند؟).
(بالاخره، جوابت "آره" است يا "نه"؟!).
(بلی. جواب من هم، مثل جواب شما، " آری" است).
(حالا اگه جواب ما، "نع" بود، چی؟!).
(در آن صورت، بدون شک، جواب بنده هم، مثل جواب شما، " نه" خواهد بود پهلوان).
(ايوالله! ميدونستم که جوابت همينه، اما ميخواستم مطمئن بشم! البته، چراشو ميگذاريم بعد از خوردن چلوکباب و فعلن هم، داستان پهلوون گنجی و منجی و بوش و موشو دور و ورياشونو، ول ميکنيم و.... ميريم.....به کجا؟!... اگه..... گفتی؟!).
(به چلوکبابی).
(مگه کمرت راست شده؟!).
(هنوز خير. اما تا حدودی میتوانم پشتم را....).
(بهت که گفتم. اين چلوکبابیای که قراره ببرمت، از اون چلوکبابيائی نيس که بشه، پشت خم پشت خم، واردش شد! هروقت مثل شاخ شمشاد، سرپا واستادی، اونوخت راه ميفتيم. اما تا کمرت راس شه، با هم ، يه سر ميزنيم به داستان چلوکباب خوردن من و بازجوی جاکشم! قبول؟!).
(مگر چاره ی ديگری هم دارم؟).
(داری؟!).
(خير. ندارم).
(ايوالله! خب!..... به کجای داستان رسيده بودم؟!).
(به آنجای داستان رسيده بوديد که درحال خوردن چلوکباب، بيهوش شده بوديد و چون به هوش آمده بوديد، خودتان را در بهداری زندان ديده بوديد که روی تخت......).
(آره! چشامو که وازکردم، ديدم روی تخت بهداری دراز کشيدم و جاکش بازجويه هم رو تخت کنارم دراز کشيده وو داره به من، خون ميده! خب! حالا از من بپرس که تو که از زندون زده بودی به چاک، اونوقت چطو شد که دوباره، از بهداری زندون سر در آورده بودی؟!).
(شما که از زندان فرار کرده بوديد، پس چطور شد که دوباره از بهداری زندان سردرآورده بوديد؟).
(هاهاها ها، آها!....بعله!...به خدمت عرض کنم که.... اونجوری که بعدش برام تعريف کردن، قضيه اين بوده که يه دفعه، پريدم و چنگالو ورداشتم و حمله کردم طرف بازجويه که يکی از وردستاش، با مشت ميکوبه، توی شکمم که با سر ميخورم زمين و تا ميان از زمين بلندم کنن، نوک چنگالو که هنوز تو دستم بوده، فرو ميکنم توی رگ دستم وميکشونمش بيرون و تا منو برسونن به بهداری، اونقدر خون ازم ميره که مجبور ميشن بهم خون تزريق کنن و خلاصه....مثل اينکه اون خونی که به من ميخورده، تو دست و بالشون نبوده که بازجويه ميگه، گروه خونی اونم مثل گروه خونی منه وو .....).
(ببخشيد پهلوان. شما، در کجا با چنگال به بازجويتان حمله کرديد؟!).
(به نظر خودم، سرهمون ميزی که داشتم باهاشون چلوکباب ميخوردم، اما به نظر اونا....).
(کدام ميز پهلوان؟!).
(يعنی چی کدام ميز؟!).
(شما، در داستانی که برايم تعريف کرديد، برای خوردن چلوکباب، با بازجويتان و دستيارانش، دو دفعه، سر ميز نشسته بوديد. يک دفعه قبل از فرارتان، در اتاق بازجوئی بود و يکدفعه هم بعد از فرارتان، در تاريکخانه ی اشباح).
(آره. ايوالله! تو اون داستانی که من برات تعريف کردم، آره. دو دفعه باهاشون سر ميز چلوکباب نشسته بودم، اما تو اون داستانی که اونا، اولش تو بهداری برام تعريف کردن، گفتن که زمانی که توی همون مکعب بودم، اعتصاب غذا کرده بودم و داشتم میمردم که منو از مکعب، ميارن بيرون و ميخوان سروم و اينجورچيزا بهم وصل کنن که يه دفعه، میپرم و با همون سوزن سرمی که به دستم وصل بوده، شاه رگمو سولاخ ميکونم و خون که ميزنه بيرون........).
(بنابراين، داستان چلوکباب و فرارتان از زندان و تاريکحانه ی اشباحی که میفرموديد......).
(آره!..... آره!.... منهم همينو بهشون گفتم که يکدفعه، زدند زيرخنده وو گفتند، شتر در خواب بيند پنبه دانه! ميگفتن که داستان چلوکباب و فرار و مرار و تاريکخونه ی اشباح و مشباح و اينجورچيزا، اصلن تو کار نبوده! بلکه چون من، تو اعتصاب غذا بودم و بيهوش شده بودم، خواب چلوکباب و فرار و اينجورچيزارو ميديدم!).
(ولی پهلوان؛ شما، تو داستانی که برای من تعريف کرده بوديد، صحبت از اعتصاب غذا و......).
(آره! اون دفعه که برات تعريف کردم، صحبت از اعتصاب غذا و اينجور چيزا نکردم، چون ربطی به اون چيزی ميخواستم بهت بگم نداشت! اما اعتصاب غذاکرده بودم. از همون روز اولی که توی اون مکعب چپوندنم، اعتصاب غذاکرده بودم، اما، بعد از دو روز، از طريق رابطی که تشکيلات، در زندان داشت، به من خبر رسيد که باس اعتصاب غذامو بشکنم و منهم فورن، اعتصاب غذامو شکوندم. بعد از همون اعتصاب غذا بود که منو از مکعب بيرون آوردن و بعدش هم با همون کمر دولا و پشت خميده، آوردنم به اتاق بازجوئی وو بعد هم قضيه ی اون جوک خرابکاره و پاسبونه بود که بازجويه برام تعريف کرد و منم برات نقل کردم! جوکه که هنوز يادته؟!).
(بلی. کاملن به خاطر دارم. در حقيقت، تعريف کردن آن جوک، برای راست شدن کمرتان بود).
(ايوالله!....... خب! کجا بودم؟!).
(آنجا بوديد که بازجويتان به شما گفت که داستان چلوکباب و فرار و تاريکخانه ی اشباح......).
(آره!.... به من گفتن که اين چيزا حقيقت نداره و به خاطر اعتصاب غذائی که داشتی ، بيهوش شده بودی و اين چيزارو، حتمن، توی خواب يا توی همون زمان بيهوشی ديدی و يا خيال کردی! گفتم، آخه، من يادمه که وقتی آوردينم به اتاق بازجوئی، قبلش اعتصاب غذامو شکسته بودم! گفتن، اشتباه ميکنی! اگه اعتصاب غذاتو شکونده بودی که بيهوش نميشدی و به حال اغماء نميفتادی! اونقدربا اطمينان ميگفتن که داشتم يواش يواش، دل به شک ميشدم که......).
داستان ادامه دارد.........