يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ -
Sunday 22 December 2024
|
ايران امروز |
«چهارراه» در ساختارِ بیرونی، روایت رویدادهایی بهظاهر ساده و دریافتنی است: زن، نهال فرّخی، نامهای را بهاشتباه در یک صندوق پست بر سر یک چهارراه انداخته و میخواهد آن را از نامهبَر پس بگیرد. همزمان مرد، سارَنگ سَهِش، که پس از پانزده سال حبس در سلول انفرادی، بدون پول یا نشانی از یک آشنا، در گوشهای از شهر پَرت شده، در پیِ یافتن محلهٔ زندگیاش از آن چهارراه میگذرد. روبهرو شدنِ زن و مرد و چند جملهٔ کوتاهِ نخستینْ مکالمهشان نشان از یک رابطهٔ عاطفی قدیمی میان آن دو دارد، که بهنظر میرسد هیچکدام نمیدانند چگونه شکسته بود. باقی داستان، بیشتر، در پرسشهای پُرشمار زن و مرد، و مقاومتشان در پذیرفتنِ واقعیت میگذرد، و اینهمه در متن جامعهای که احتمالاً بهاندازهٔ ذهنیت از پیش شکلگرفتهٔ آن دو، از دیدن واقعیت ناتوان است.
درنهایت، مرد که درمییابد زن با دوست مشترکشان ازدواج کرده، فرزند دارد، و برنامههایی برای آیندهای که بهنظر میرسد از گذشته دل کنده، تصمیم میگیرد از زندگی خود بگذرد، تا امیدِ زن و زندگیاش دست نخورد... پایان این روایتِ خطی، آغاز تصمیم زن برای روبهرو شدن با واقعیت است.
لایههای ژرفتر روایت، مانند آثار دیگر بهرام بیضایی، رابطهٔ انسان با خود و پیرامونش، در گذشته و اکنون است، برای درک هویّت فردی، روان جمعی، و تاریخ. مسیری که اگر به آگاهی بیانجامد، پارههای واقعیت را کنار هم میچیند، میبیند و میفهمد.
نوشتهٔ زیر تلاشی است برای بازخوانی سه عنصر زمان، زبان و مکان در متن نمایش.
***
«چهارراه» متنی - جایی - است در «هیچ ساعتی از هیچوقت» که نهتنها زمان، که زبان و مکان هم در آن بیکران و تکثیر شوندهاند.
در صحنهٔ اول نمایش، زن، نهال فرّخی، در صفحهٔ حوادثِ نشریهٔ «وطن»، خبر مرگ مردی را سرِ چهارراهی که در آن ایستاده میخواند: «مشکوکن به خودکشی یا تصادف! اینجا؟ ]از رو میخوند[ مرد زندانی پس از آزادی خود را کشت!» (ص۷)
(گزارشِ حادثهای که در گذشته رخ داده است.)
کمی بعد رانندهٔ باریِ هجدهچرخ، بهدنبال سوت پاسبان و جیغ بلند مردم در پیِ ایستِ ناگهانی باری در چهارراه میگوید: «وای مصیبت- قرمز ندیدم سرکار!» (ص ۸)
(لحظهٔ وقوعِ حادثه. اکنون.)
دقایقی بعد مرد، سارَنگ سَهِش، از پسِ عبورِ مردمانی از خطکشی عابر پیاده: «خیال میکنین تنها اتفاق این نمایش باریِ هجدهچرخیه که قراره سرِ این چهارراه منو زیر بگیره؟[ (ص۱۲)
(حادثهای که قرار است در آینده رخ دهد.)
بعدتر شکستنِ روایتِ خطیِ زمان، گذشته و اکنون و آینده را، از زبان نهال فرّخی و سارَنگ سَهِش، با جملهای از زبان هر دو، همزاد تصویر میکند: «امروز -که دیروز برام فردا بود».
و تکثیر پارههای زمان ادامه مییابد:
زنی با چراغ قوه: «میبخشین- اضطراریه که نمایش رو قطع میکنم- تصادفی در راهه و خیلی ناجور.» (ص۵۷) تعمیرکار: «حادثه در راه است! آیا از ترمزهای خود مطمئناید؟» (ص ۵۹)
(زمان حادثه نزدیک میشود.)
هجدهچرخْ سارَنگ سَهش را زیر میگیرد. راننده، نهال، تماشاگر یک نمایش در این نمایش، خبرنگار نشریهٔ «وطن» و پاسبان دربارهٔ حادثه حرف میزنند. (صص ۶۰، ۶۱) و سارَنگ، قربانیِ جانباختهٔ تصادف، توضیح میدهد که «خواستم از رفتن منصرفش کنم! خواستم تند کنم که هجدهچرخ نیفته میون ما... پاهام به زمین چسبید!» (ص ۵۹)
(حادثه کامل و بازبینی میشود.)
به نظر میرسد نمایشنامه چهار زمان بالا را با چهار سوی چهارراه در پیوند میبیند و از دست رفتنِ زمان را با از دست رفتنِ مکان (باغی که خاطرات زن و مرد در آن شکل گرفته، و سالهاست با این چهارراه نازیبا جایگزین شده) منطبق:
سارَنگ: «جاهایی هست که زمان ایستاده، سایههایی سرگردان توی تاریکی. گاهی نمیدونی روز یا شبه؟» (ص ۲۷)
نهال: «حالاها که راستهٔ درختجنگلیها را زدهَن، تهِ تهْ اون دور دورها فقط یه حصارِ توسریخوردهٔ کهنهٔ آجری - مثلِ سربازخوانههای عهد بوق با برجهای نگهبانی متروکهش -عینهو فراموشخانهٔ ارواح!...» (ص۳۴)
نمایش در مکالمهٔ پُرتنشِ زن و مرد دربارهٔ «فراموشخانهٔ ارواح» و «زمانِ ایستاده» پیش میرود؛ روایتهای بسیاری که به زبانهای گوناگون در زمانهای همزاد تکرار و هر بار کاملتر میشوند. هرچند زن هر پاره از هر روایتِ تازه را قطعهای از نمایشنامهای که مرد ننوشته، یا بازی نکرده میانگارد، و مرد اصرار دارد که اینهمه سال چیزی خلق نکرده، جز چند «نامه»ی عاشقانه بر کاغذهایی برای «اعتراف».
حرفهای نهال فرّخی و سارَنگ سَهِش، از پسِ پانزده سال بیخبری، پر از نشانهای صریح برای تماشاگر با ذهنِ بهسامان است. تماشاگر، با فاصله از شخصیتهای متن، زود میفهمد که مرد ربوده شده، و با یک داستانِ ساختگیِ سخیف، حبس، و تصویر زندگیاش بهدستِ ربایندگان بازسازی شده بوده، و آنچه از او مانده، هویّتی برساخته و گذشتهای مخدوش است- تصویری که زن نمیتواند باور کند.
واقعیت اگر بهراستی سنگین باشد، آنسان که در تعریف انسان از خود و دیگری دست ببرد، و بینا شدن بر گذشته اگر باشتاب و در چند دقیقه رخ دهد، روان آدمی پریشیده میشود و همخوان شدنِ دو سوی گفتوگو دشوار، بلکه ناممکن. اینجاست که آوار پرسشهای زن، با صدای بلند و چیره، و ویرانهٔ پاسخهای مرد، با صدای پایین و تسلیم، در شکلهای بسیار تکرار و هر بار در بیشکلی گم میشود. زن، در پیِ بازتعریف زمانِ از دسترفته و مرد در پیِ یافتن اندک زمان و مکانی در اکنون است. یعنی که حتی زمان در این مکالمه چشمانداز یکسانی ندارد؛ یکی بر فهمیدنِ گذشته پا میفشارد و دیگری، که گذر زمان در گذشتهاش بینشان و بیتعریف است، بر درکِ اکنون؛ و شگفتا که تنها نشانهای مشترک برای هماهنگ شدن زبان زن و مرد به زمان برمیگردد- ساعتی که مرد پانزده سال پیش به زن هدیه کرده و «هنوز کار میکند».
صحنهای از نمایش
برای تماشاگر، گذشته تصویری است در ابتدا و بهظاهر دلپذیر؛ باغی با درختهای کهنسال، که باد (حرکت، نوازش، بارورکنندگی)، رود (روندگی، باروری، زایش، روشنایی) و پرندگان (پرواز، آواز و جریان زندگی) شهروندان جغرافیایش بودند. تماشاگر که در صحنههای نخستْ رهاییِ سبُکِ این احساسات را در دلخوشی ناآگاهِ صحنهیاران(۲) در همخوانی با ترانهها و سرودهای دورانها و باورهای متفاوت دریافت میکند، کمکم به واقعیتهای تلخِ پنهان در این تصویر دلانگیز پی میبرد.
زن نمیدانسته و دلخوشیاش- چنانچه دلخوشی صحنهیاران و تماشاگر- از ندانستنِ واقعیت بوده: کتابخانهٔ پدرِ مرد را با تعصب و به زورِ دروغ به آتش کشیده بودند، پدر و مادرِ مرد، آزرده و بیپول، به شهرستان پناه برده بودند، مرد، سارَنگ، که نام پرندهای خوشآواز را بر خود دارد، و آنزمان نوجوانی شانزده ساله بوده، از «ناچار»ی به محلهٔ باغ رفته و با گذشتهای پنهان نگاهداشته به جریان زندگی باغ پیوسته بوده، نوجوان هجده سالهٔ دیگری، با نام خانوادگی چارهدار، با هویّت پنهانتر به باغ راه پیدا کرده و احتمالاً با آگاهی از هویّت مرد و خانوادهاش سالها برای زمین زدنِ زندگیِ جاری در باع «چاره» اندیشیده، تا درخت و باد و رود و «پرنده» حذف شوند، زن به خواست مهم زندگیاش- بازیگری- نرسد، خانوادهٔ زن که پرستاران باغ بودند، دِقّ کنند، و او- مرد دوم، که به معنای دقیق کلمه «چارهدار»ِ رسیدن به خواستهای خود است - به سود شخصی دست یابد: درختهای هفتصد سالهٔ باغ قطع و جایشان برجهایی ساخته شده که پرندگان در برخورد با پنجرههای بستهشان سرکنده بر چهارراه میافتند- سرنوشتی که سارَنگ، پرندهٔ پُر از کلمهٔ داستان، نیز در پیش دارد. «چارهدار» پول حاصل از فروش زمینِ خشک باغ را صرف خرید آپارتمانی در این برج کرده و زن را، که تهی از عشق و امید به تغییر، از خاطرهٔ باغ میگریزد، زندانی خود و ساکن آن.
در اساطیر ایرانی، بهطور مشخص در شاهنامه، درخت نمادِ کلمه است و آگاهی و خِرَد، و باغ یادآور زندگی و نشاط و روشنایی. مرگ درخت و باغ، پایان نشاط و آغاز سوگواری است. نگهداران رویش و باروری -باغبان و نگهبان باغ که قوت مردم را تأمین میکنند- قدر گذارده میشوند و هرکس اینها را به سود شخصی از بین میبرد، یعنی نیروهای خلاقه را حذف میکند و باغ را زخمی، سرزنش. (۳)
در «چهارراه»، در قالبی نمادین، مرد، که با آتشگرفتن کتابفروشی پدر، کتاب (کلمه) را از دست داده ، و با حبس، امکان نوشتن را (جز نوشتن چند نامهٔ عاشقانهٔ برگشتخورده برای زن)، حالا با محلهای روبهروست که چهارراهی شلوغ، بدون باد، بدون رود، بدون باد و بدون درخت، باغِ خاطراتش را با برجی که پرواز را میکُشد جایگزین کرده، و یاد کوچهٔ هویّتگرفته با نام نگهبان باغ را پس از شش بار تغییر نام، از حافظهٔ جمعی ربوده است.
بهرام بیضایی و بازیگران نمایش پس از اجرا
حرکات بدن و صورت صحنهیاران پس از روشنشدنِ پارههایی از این واقعیت در تکرار صدای بلند تبلیغات پوچ، از ابتذال این جایگزینی نشان دارد و عبورشان از باد و باران با چترهایی که هر کس میکوشد بر سر خود حفظ کند، از گسست جامعهای که قرنهاست هر بار یکی نشده، متنِ شکست خود را نوشته است.
***
«مگه اظهار عشق نوعی اعتراف نیست؟» (ص۵۵)- مرد پرسیده بود...
حالا مرد خاموش شده، نامهبر در چهارراه است، و بهجای نامهٔ بهاشتباه در صندوق افتاده، نامههای مرد را در دست زن میگذارد. زن کنار پارچهٔ سفیدی که بر پیکر مرد میاندازند، نامههای او -اعتراف یا ثبت واقعیت- را میخواند و دایرههای زمان، مکان و زبان کامل میشوند.
از چشماندازی دیگر، اجرای «چهارراه» بر صحنهای که شبیه صحنههای نمایشهای آیینی تماشاگر را بر گِرد خود دارد، این امکان شگرف را فراهم آورده که هر کس در یک لحظهٔ مشخص، نمایش را از یک سمت صحنه ببیند و احتمالاً به دریافتی متفاوت از تماشاگر سمت دیگر برسد. تماشاگر «چهارراه» مانند تماشاگر نمایشهای آیینی بخشی از نمایش است و در تکثیر مدوّر معنا نقش دارد.
***
از همان صحنهٔ نخست، نهال فرّخی، راوی و بهنظر میرسد دانای کل داستان هم هست، با ما حرف میزند، برایمان روایت میکند، و در صحنهای به سارَنگ که میگوید: «نگو نوشتنو کنار گذاشتهیی!» پاسخ میدهد که «خطخطیهایی برای دلخوشی» داشته، و همزمان با بهیاد آوردن هر کدام از «خطخطیها» که همه داستانهای نمایش «چهارراه»اند، و برای رسیدن به مرگِ مرد ضروری، جایی از نسخهٔ متن را پاره میکند - «نامهبَری که میدُوِه پیِ پول واسه بیمارستانِ زنِ پابهزاش؛ پرستاری که واسه خلاص شدن از هر مشکلی گیرِ مشکلِ دیگه میافته و رانندهٔ عیالواری که حواسش پهلوی اون پرستاره؛ یا پزشکی که جای رفتن سرِ قرارِ سینما با زنش، نشسته تو تالارِ نمایشی که نمیدونه کی دعوتش کرده!»-(ص۳۵)
شاید ذهن آزرده و نامرتب نهال، که احتمالاً نویسندهٔ این متنِ تکثیرشوندهٔ دایرهوار است، دارد به بازنویسیِ متن فکر میکند. شاید نهال شخصیت سارَنگ با گذشتهٔ مخدوش پرابهام را در «خطخطیها»یش میکُشد، تا نمایشنامهٔ دیگری بنویسد دربارهٔ مرد و عشق، و «امید» که باغ را سبز میخواهد. «مرگِ توی نمایشنامه نمیتونه اتفاقی باشه! بهتره بگیم انتخابه؛ و کدوم انتخابه که اجباری نیست؟»(ص۶۰)
شاید نهال که میداند سارَنگ برای «تطبیق با زمان و مکان» چند ساعتی بیشتر وقت نداشته، میخواهد با دست بردن در «سختیِ روز اول» خو را و او را بازخوانی و بازتعریف کند.
شاید نهال فرّخی، که نامش نشان از رویش و فرخندگی دارد، میخواهد بماند و متنی بنویسد که احتمالاً در پی دلجویی و تسلّای او و خواننده هم نیست، گاه حتی دگرگونکننده و ویرانگر، ولی واقعبین است؛ مانند آینه که با زبان نور -دلانگیزترین زبان- مینویسد، هرچند بهغایت واقعبین و تلخ، تا اجزای متنش با کل بزرگ فراگیری که زمان و مکان را در بر دارد، در تناقض نباشد.
در صحنهای نهال با ناباوری از سارَنگ میپرسد: «چرا وانمود میکنی نور چشمت رو میزنه؟» و کمی بعد، پس از بینا شدن بر واقعیت میگوید: «خوبه که بالاخره چشمت به نور عادت کرد... تو این پونزده سال خیلی اتفاقها افتاده- چطور باید میدونستی وقتی خبر نمیگرفتی!» (ص۴۲)
نهال که در طول نمایش چند بار به مسئولین مدرسه تلفن زده، تا آنها مشکل خود یا فرزندش را چاره کنند، در اواسط متن در پاسخ به خبرنگاری بیارتباط با واقعیت، میگوید: «زندگی نمایشنامهایه که بد نوشته شده. ما حق نداریم نقدش کنیم؛ حداکثر اینکه – خوب یا بد- بازیش کنیم.» (ص ۳۹) تصویر جامعهای که مسئولیتپذیر نیست، فکر تولید نمیکند، با جریانهای فکری هرچند اندک خود ارتباط ندارد، و آسانترین راه توضیح وضعیت خود را در سرزنش دیگرانی میبیند که متن را بد نوشته و چشمهای ما را بسته خواستهاند؛ تن دادن به فراموشیِ ترویج و تحمیلشده توسط دیگران، آنسان که نهال از نوشتهای از چارهدار بهیاد میآورد: «چرا با خاطرهٔ باغ زندگی کنیم؟ اونجا روزگاری باغ بود، اینجا هنوز باغه!» (ص۵۲)
و هیچ جای تعجب نیست که این دیگران نیز، که اعضای همین جامعهاند، مسئولیت رفتار متقدمینشان را به عهده نمیگیرند:
سارَنگ: «هیچ دستگاهی مسئولیت پروندهٔ منو به عهده نگرفت. همه بارها عوض شده بودن- شغلهای بهتر و بالاتر! هیچ سابقهای نبود که چه دستگاهی عامل جلب من بوده!...» (ص۵۳)
در صحنههای پایانی، سارَنگ به خبرنگارِ همچنان در حال تبلیغهای بلند بیمحتوا میگوید: «زندگی نمایشنامه بدیه که ما نوشتیمش.» یعنی که ما -انسان و جهانی که میسازیم- دستپرورد خویشتنایم، دستپرورد پذیرفتن فراموشی، که مخدوش کردن هویّتمان را برای هر «چارهدار»ی آسان میکند، دستپرورد چشمبستن بر نشانهای واقعیت، که از شوریدگی نهال سربرمیکشد: «نگو شریک جرمیام که ازش بیخبرم!» (ص۵۸)
صحنهٔ آخر، مژده شمسایی
کمی بعد، در صحنهٔ آخر، نهال فرّخی، از پشت شیشههای کِدِر از حذفشدههای گذشته بیرون میآید و بدون واسطهٔ مدیر و ناظم با پسرش حرف میزند و برای در خاطر نگهداشتنِ پارههای واقعیت از او کمک میخواهد؛ از او که ادامهٔ سارَنگ سَهِش است، و تنها راه سامان یافتنِ ذهن و روانش برای گذر از خشکسالی و دروغ، روبهرو شدن با واقعیت، و آگاهی بر هویّت فردی و جمعی است.
ماندانا زندیان
سیزدهم شهریور ۱۴۰۰خورشیدی (سپتامبر ۲۰۲۱م)
—-———————-
* «هیچ ساعتی از هیچ وقت» از متن نمایش «چهارراه» برگرفته شده، و «خشکسالی و دروغ» از کتیبهٔ داریوش یکم: «اهورامزدا این کشور را از دشمن، از خشکسالی، و از دروغ پاس دارد.»
این نوشته، بر اساس نمایشنامهٔ «چهارراه»، و تماشای آنلاین نمایش تنظیم شده است. سپاسگزارم از گشادهدستی و دریادلی استاد بهرام بیضایی و تعهد و همّت دکتر عباس میلانی، مدیر مرکز مطالعات ایرانی دانشگاه استنفورد، برای فراهم آوردن امکان تماشای این نمایش در تالاری به بزرگی جهان.
۱- بیضایی، بهرام؛ چهارراه (نمایشنامه)، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان ایران، تهران، چاپ یکم، ۱۳۹۸خورشیدی
۲- «صحنهیاران» نامی است که بیضایی بر آنها که در نمایشهایی مانند «مجلس شبیه؛ در ذکر مصایب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رُخشید فرزین» و «چهارراه» نقش دستهجمعیِ مردم را بازی میکنند، و در سامان دادنِ دکور صحنههای نمایش نیز دست دارند، میگذارد.
بیضایی در مصاحبهای، با این توضیح که «نمایشهای مِیدانی یا خیابانی معاصر، مَردُم را کم دارد.»، میگوید: «صحنهْیاران بایستهٔ نمایشهای مِیدانیاند؛ نمایشی که هم در زمان و هم در مکان حرکت میکند؛ و همچنین مناسب هر نمایشیاند که ناگزیر است انبوهی شخصیتِ گُذری را با کمترین شمار بازیگران برگُزار کُنَد.»
در «چهارراه» صحنهیاران، با حرکات صورت و بدن، نقش مهمی در انتقال روحیهٔ عمومی مردم، در گذر از نُه صحنهٔ نمایش بهعهده دارند- روحیهای که در روند نمایش خستهتر، آشفتهتر، خشمگینتر و نمایشیتر میشود.
۳- به عنوان نمونه، سیاوش که نیکنفس است و خردمند و راستکردار، شهر سیاوشگرد را به هیأت باغی میسازد، چنان سبز و آراسته و خوش آب و هوا که هیچ کس در آن بیمار نمیشود:
«ز بس باغ و ایوان و آب روان/ برآمیخت گفتی خِرَد با روان...
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد/ همه جای شادی و آرام و خورد»
و رستم، کشتن فرزند خود را به برکندن سرو از باغ مانند میداند:
«که برکندم از باغ سرو سهی»
** پخش آنلاین و رایگان «چهارراه»، با فراهم آوردن امکان گستردهٔ تماشای نمایش، به تحلیلها، نقدها، و طرح پرسشهای بسیار دربارهٔ این اثر انجامیده، که احتمالاً یکی از پررنگترینهایشان مستند بودن یا نبودن فضای چهارراهِ تصویرشده در نمایش در مقایسه با چهارراهی در ایران است.
در میانهٔ آخرین بازخوانی نوشتهٔ بالا، یک دوست نزدیک با کلمه و هنر، مرا، که (خوشبختانه) از شبکههای اجتماعی بهتمامی بیخبرم، در جریان تبادل نظرِ به گمان من باارزشی قرار داد، میان نویسندگان شبکههای اجتماعی دربارهٔ واقعبینانه بودن تصویر چهارراه و ضرورت حضور داستانهای کوتاهتر در متن بزرگتر نمایش.
پینوشت زیر در این رابطه تنظیم شده است: (با سپاسگزاری از دوست فرهیختهام)
من فکر میکنم هنر یک پیشنهاد است. برخورد ما با یک شعر یا داستان یا نمایش، نمیتواند با انتظاری شبیه آنچه از نتیجهٔ یک پژوهش میدانی در گسترهٔ جامعهشناسی داریم همراه باشد. زیبایی هنر در مطلق نبودنش هم هست- تصویری که آینهٔ نگاه آفرینندهٔ اثرْ جلوِ ما میگیرد، و ما تصویر پیشنهادیِ او را در زمینهٔ تصویر روان خود میبینم. (میگویند ما در هر نوشته بیشتر خود را میخوانیم تا نویسنده را.)
هنر اگر در جهان مخاطبش دست نبرد، یعنی ما را با آنچه نمیخواهیم در خودمان ببینیم روبهرو نکند، احتمالاً آنطور که میباید کامل اتفاق نیافتاده است. تولید جریانهای فکری، تبادل نظر، و بحث بر سر یک اثر هنری، در هر دو سوی مخالفت و موافقت، از کامیابی اثر نشان دارد. هنرِ یکسویه و تکمعنا، که همه را به یک برداشت واحد خوشایند برساند، احتمالاً کامل نیست.
قرنهاست فارسیزبانها با اشعار حافظ فال میگیرند، و هر کس با هر سطح از درک و دریافت از شعر و از هستی، در موقعیتی خاص به دریافتی دیگرگونه از هر غزل میرسد. چندصداییِ برآمده در برداشت مخاطب بهغایت فرخنده است و هنر موفق در ایجاد آن بهغایت ناب.
داستانهای کوتاهتر «چهارراه» لازمهٔ رسیدن داستان اصلی به نتیجهٔ نهاییاند. به عنوان نمونه، اگر پستچی بهدلیل مشکلاتی که در روند داستان پیش میآید، دیر به صندوق پست نمیرسید، احتمالاً نهال و سارَنگ یکدیگر را نمیدیدند. اگر سرمیزبان کافه «اجق» زن و مرد را آناندازه منتظرِ هیچ نمیگذاشت، احتمالاً مکالمهشان خیلی زود پایان میگرفت و واقعیتهای بسیار ناگفته میماند.
اگر زن پرستار آنگونه از ماندن در وطن رنج نمیبرد، که هر شیوهٔ پُرخطر برای عبور از مرز را بپذیرد، رانندهٔ هجدهچرخ، به بیقراریِ از دست دادن زنی که دوست میداشت نمیباخت و احتمالاً تصادفی رخ نمیداد... و اگر اینهمه اتفاق نمیافتاد، احتمالاً نهال فرّخی به از نو نوشتنِ نمایشنامه فکر نمیکرد و باغ به روییدن دوباره نمیرسید.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|