iran-emrooz.net | Sun, 16.07.2006, 9:08
(چهل و هشتمين قسمت)
شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
سيروس "قاسم" سيف
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
( حرف تو حرف مياری که به حرفام ادامه ندم! نميخوای که بد پهلوون اکبرتو، بشنفی! آره؟!).
( خير پهلوان. من که عرض کردم که ايشان را نميشناسم).
( پاک آچمز شدی و همينجور چارچنگولی توی خودت موندی و داری فکر ميکنی که چطو شد که يه دفعه، از وسط قضيهی بازجويه، پريدم و اومدم تو کلهی تو که داشتی راجع به پهلوون اکبرت فکر ميکردی! آره؟!).
( خير پهلوان. داشتم به هويت بازجويتان و هويت آن کسی فکر ميکردم که در آن چلوکبابی، از درون تاريکی صدايتان کرد و...).
( منظورت اونيه که منو از تو تاريکی صدا زد و گفت که به تاريکخونهی اشباح خوش اومدی؟!).
( بلی).
( بازجويه بود پهلوون! خود خود بازجويه بود! جاکش، وقتی از تو تاريکی بيرون اومد، پوزخند زد و گفت: " چقدر ديرکردی؟! يه دست و رو شستن که اينقدر طول و تفصيل نداره! بيا بابا، بيا! چلوکبابت سرد شد و از دهن افتاد. بيا!" داشتم با خودم فکر ميکردم که من، کی رفتم دستشوئی که خودم نميدونم که اومد و دستمو گرفت و کشوندم به يه گوشهای تو تاريگی وو بعدش دستشو برد و يه پردهای رو کنار زد و منو برد سر يه ميزی که وردستاش هم اونجا نشسته بودند و خلاصه، ميهمونی شاهونه شروع شد. مجسم کن! چلوکباب سلطانی؟! کباب برگ؟! کباب کوبيده؟! زردهی تخم مرغ؟! گوجه؟! دوغ؟! و سماغ؟! ريحون؟! پياز؟! تربچه؟ آخ! آخ! آخ! شروع کردم. نميدونی چطوری پشت سر هم ميلومبوندم. مال خودمو هنوز تموم نکرده بودم که اوناهم بشقاباشونو سرازير کردن تو بشقاب من و بعدش هم شروع کردن به دست زدن و خوندن که " همه شو بايد بخوره! همه شو بايد بخوره!". منهم، تند و تند ميخوردم و اوناهم تند تند دست ميزدن و شعار ميدادن " آزادی! دموکراسی! اتحاد! مبارزه! پيروزی! آزادی! دموکراسی! اتحاد! مبارزه! پيروزی!"، که يه دفعه، ديدم اونقدر دهنمو پر ازغذا کردم که نميتونم نفس بکشم و چشام بسته شدن و سرم پر شد از وزو وز و وول وول مگسا و ديدم که نخير مثل اينکه دارم غزل خداحافظی رو ميخونم که تو همون لحظه، ديدم که يه انگشتائی داره ميره تو دهنم و يه چيزائی رو بيرون ميکشه و و اونوخت، من ميتونم بهتر نفس بکشم و يواش يواش، با واز شدن گلوم، چشامم واز شدن و تا چشام واز شدن و اطرافمو نيگا کردم، ديدم بقيه رفتن و من، تک و تنها، سر ميز نشستم وروی ميز هم پرشده از کله وو پاچه وو چشم و گوش و بناگوش و بينی آدم و پر از چرک و مرک و خون! که همينجوری، روهم چيده شده بودن و رو....وو... توشون هم پر از مگس که هی وول ميخوردن و وزووز ميکردن و يه چيزائی ميگفتن که من، از معناش سر در نمياوردم و تا اومدم که فکر کنم و ببينم که قضيه چيه وو من کجام و اونا کجان؟! که يه دفعه، بازجويه وو وردستاش و اون يارو ديگه، پيداشون شد! ايندفعه با علم و کتل و ساز و نقاره ووطبل و آواز سنج و زنجيرو قمه وو کباده وو شمشير و کلی هم آدم، پشت سرشون که مثل روزای ماه محرم، همه شون سياه پوشيده بودن و ميزدن تو سرخودشونو يه عده شون به حالت نوحه خونی، ميگفتن " پهلوون،ای پهلوون! مارا روسفيد کن پهلوون! دنيارو خورشيد کن پهلوون!" و..... يه عده شون هم، به حالت تظاهرات دانشجويای تو دانشگاه، داد ميزدن ميگفتن: " ياالله بخور! ياالله بخور!" و من هم، هی بهشون ميگفتم " والله نميتونم! باالله نميتونم" که تو همون لحظه، يه دفعه، استفراغم گرفت و داشتم بالا مياوردم که چشام، يهو، واشدن و اول، يه سقف سفيد و و بعد هم چندتا ديوار سفيد ديدم بعد هم خودمو ديدم که روی يه تخت دراز کشيده بودم و يه مشت شلنگ و ملنگ بهم وصل شده بود و نيگام رو شلنگا وو ملنگا رفت و رفت تا رسيد به دستگاهی پر از لامپ و مامپ و عقربه وو مقربه وو دوباره، نيگام از اون دستگاهه سر خورد رو يه مشت شلنگ و ملنگ ديگه که میرفتن و ميرسيدن به ....دست ....يک کسی ديگه که روی تخت بغلی، دراز کشيده بود و داشت به من نيگا میکرد و لبخند ميزد! حالا ديگه اينجاشو تو باس حدث بزنی که کجا بودم و اون ياروی ديگه، کی بود و چرا رو اون تخت ديگه دراز کشيده بود و چرا شلنگای دستش ميرفت تو او دستگاهه وو بعد، از دستگاهه، ميومد و وصل ميشد به دست من!).
( کجا بودنتان تا حدودی روشن است. جائی که بوده ايد، میتواند بهداری باشد يا بيمارستان. درست است؟).
(ای والله! بهداری. بهداری زندون! خب! يارو کی بود و اون شلنگ ملنگا برایی چی بود؟!).
( آن کسی در روی تخت کنارتان درازکشيده بود، آقای پهلوان گنجی نبود؟!).
(نه بابا! يارو داشت خون ميداد. پهلوون گنجی، خونش کجا بود که به کسی بده! نه بابا! يارو، خود جاکش بازجويه بود که داشت به من خون ميداد!).
( بازجو، داشت به شما خون میداد؟).
( باورت نميشه! نه؟! برای همين بود که ميگفتم، بعضيا، مثل خر ميرن زندون و مثل الاغ بر ميگردن و وقتی هم از وضع و حال زندون، ازشون میپرسی، همش از طول و عرض و ارتفاع زندون و زندونياوو زندونباناشون حرف ميزنن، بی اونکه يکدفعه هم که شده، برن تو عمق.........).
ميدان، پر از تماشاچی بود. تماشاچيان، فرياد میزدند؛ گاهی از سر خشم. گاهی از سر شوق. گاهی هم از سر بيکاری. "ای پهلوان!ای قهرمان! ما را رو سفيد کن پهلوان! دنيارا، خورشيد کن قهرمان". او بود و توپ. توپ بود و دروازه. حريف، قوی نبود. با تجربه بود. او، ضعيف نبود. گيج بود. خواهرش، در زندان، با حفظ بکارت، مادر شده بود. خواهش میکنم فکر بد نکنيد. فقط اتفاق افتاده بود. درست مثل برادرش که نمیخواست بميرد و مرد. يعنی کشتندش. پدر و مادرش، آدمهای بسيار نازنينی بودند. آنها، وقتی خبر حامله شدن دخترشان و کشته شدن پسرشان را شنيدند، گفتند: " غير ممکن است!". آنها نمیدانستند که " اگر غير ممکن، ممکن شود، آنوقت، امکان همه چيز هست!" ، " . آنها میگفتند" بود" و در باد، يکدست صدا شده بودند. جای ترديد نبود. بايد کاری میکرد. اگرچه، حريف چشمهای بدی داشت، اما اين نمیتوانست دليل خوبی برای عقب نشينی باشد، پس فورن نشست و زير خمش را گرفت. او، همين يک فن را بلد بود. خانوادگی، همين يک فن را بلد بودند. پدرش گفته بود که اگر زيرخم حريف را بگيری و بلندش کنی...... آه "اگر!".... آه "اگر!"....... اگر بلندش میکرد و با يک ضربت میآوردش بالا و داشت بالا میآورد که تماشاچيان، يکصدا، نعره کشيدند"ای قهرمان!ای پهلوان!......". و....... به ناچار، جلوی دهان خودش را محکم با دستهايش گرفت و دويد به طرف دستشوئی و...... دوان دوان و.... افتان و خيزان و چرخ زنان و..... پيچ خوران، پيش رفت و رفت و رفت که به ناگاه......آه!..... آه!..... آه دروازه و...... آن دوچشم لعنتی که زشت بود.... که بسيار زشت بودند، آن چشمها!... عقربه را چرخاندند! زمان را چرخاندند! مکان را چرخاندند و تماشاگران، با نعرههاشان، يکی پس از ديگری فرو افتادند ومردند وديگر، هيچ..... تا..... از جائی از آن "هيچ"، دروازبانشان، توپ را ازدرون دروازه، از درون دروازهی خودشان آورد و درحالی که آن را میداد به او، صورتش را بوسيد و زيرگوشش زمزمه کرد و گفت: " ناراحت نباش! به هرحال اتفاق افتاده است!". و او به ناگهان از جايش پريد و خودش را رساند به مرکز ميدان و رو به تماشاچيان فرياد زد: " آه! تماشاچيان عزيز! بلا! بلا! بلا! بلا، روی سر شما است! بلا، درون چشمهای شما است! بلا، درون گوشهای شما است! چه فرياد با شکوهی داشتيد! دايره وار، دورم را گرفته بوديد و فرياد میزديد و نميدانستيد که دايره، فراموشی میآورد و فراموشی، به ناگهان، همه چيز را صد و هشتاد درجه میچرخاند و آدم فکرمی کند که دروازه، اين طرف و آن طرف ندارد وهرجا که بزند، دروازه است! آه اگر خواهرم...... آه اگر برادرم!..... آه اگر پدرم و مادرم!...... آه تماشاچيان! نشسته ايد و با وقار نگاهم میکنيد؟! چه وقار گسی! نه مهرتان را میبينم و نه بی مهريتان را! حرفهای تصادفی! خشمهای تصادفی! سرزنشها و تشويقهای تصادفی! زندگی و مرگهای تصادفی! آه چه رنگين کمانی!..........
( میشنوی؟!).
( چه چيز را؟!).
( اين صدا را!).
( کدام صدا؟! دنيا پر از صدا است!).
( صدای بلا!).
( خيالات به سرت زده است! کدام بلا؟!).
اين کارت سفيد را دادهاند به او که او بياورد و بدهد به شما و شما هم، پرش کنيد و دوباره برشگردانيد به خود آنها. اين کاغذ سفيد، به دنبال مرده است. همان مردههائی که بين شما بودند و حالا ديگر نيستند. و يا قرار است که در آينده، مردههائی داشته باشيد؛ مردههائی که هم اکنون در ميان شما هستند و ممکن است که بعدن، نباشند. به اين کاغذ سفيد، میگويند بلا! پزشک قانونی گفته است که مرگهای اين چنينی به دليل کمبود مادهی بخصوصی نيست. ولی به هرحال، يک چيزی کم بوده است. و آن چيز، يک نوع چيزی است که نمیشود به سادگی گفت که چه چيزی است! اما، چيزی است که اگر بود، آنوقت، هيچ چيز کم نبود. و هيچ چيز کم نبود، فرق دارد با اينکه همه چيز زياد بود. نه کم و نه زياد. يک چيزی که نمیشود، اسمی رويش گذاشت، بلکه چيزی است که فقط بايد باشد تا بشود با آن زندگی کرد. همين. اما، کسی نبود که منظور او را بفهمد. همه میگفتند که پيچيده است. تقصير آنها نبود. خيلی وقت است که همه چيز را برای ما ساده کردهاند. فرياد میزد و میگفت: " روزی باورم خواهند کرد! آن روز، شمارش لحظهها، شمارش ضربان قلب خواهد بود. روزی که عقربهها، به خيال خود بگردند و دستهائی نباشند که ضربان موزون آنها را به ضربان ناموزون و گيج مبدل کنند! باورم کنيد! بلا است! بلا! بلا! اگرچه، ظاهرن احساس نمیشود، اما میکشد. کشتنی که طبيعی به نظر میرسد، اما......
( حالا آمديم و بلائی بود. با قهر خدا که نمیشود جنگيد. میشود؟!).
( قهر خدايان!).
( لااله الاالله!).
وقتی که او سخن از بلا میگفت، اغلب آدمها، با ناباوری و مسخرگی، سرشان را تکان میدادند واز او میخواستند که ثابت کند! اوهم از آنها میخواست که اول به او ايمان بياورند . آيا چيز زيادی میخواست؟! کمی ايمان آوردن که به جائی بر نمیخورد! فقط، يک کمی ايمان و بعدش، يک دنيا معجزه! آنهم چه معجزه ای! او آمده بود تا زمين را با اهرمی، از جای خودش بلند کند. کار زيبا و با شکوهی بود، اما انصافن، آن اهرم، نقطه اتکائی نمیخواست؟! نقطه اتکاء او اين بود که هرکسی، يک کمی، به اندازهی خاک کف يک دست، به او ايمان بياورد و بعد هم با چشمهای خودش ببيند که زمين دارد از جای خودش کنده میشود. ولی آدمها میترسيدند. میترسيدند که به او ايمان بياورند و زمين از جايش کنده شود و در نتيجه، زير پايشان خالی شود و......).
(مگر تا به حال، کسی راهم کشته است؟!).
( کی؟ بلا؟!).
( نه بابا! منظورم همان کسی است که میخواهد زمين را از جايش بلند کند!).
( اوقاتل نيست!).
( حالا میگيريم که کسی را نکشته باشد. ولی، من میخواهم بدانم که اولا، اين آدم چه کسی است و از کجا آمده است و ثانين، اگر مردم به او ايمان بياورند و اوهم بتواند که ازايمان آنها، برای نقطه اتکای اهرمش استفاده کند و زمين را هم از جايش بلند کند، به کجا خواهد برد؟! نالثن، وقتی که دارد زمين را بلند میکند، خودش کجا خواهد ايستاد؟!.....).
( گوشت با منه پهلوون يا دوباره فرستاديش، پيش پهلوون گنجی؟!).
( خير پهلوان. گوشم با شما است. بفرمائيد).
( خب! نظرت چيه؟!).
( راجع به چه پهلوان؟).
( راجع به پهلوون اکبرت! فکر میکنی که تو سفرش به آمريکا، با پهلوون بوشت، ملاقات بکنه يا نکنه؟!).
داستان ادامه دارد.......