iran-emrooz.net | Sat, 15.07.2006, 22:05
نگاه زخمی شب (٢)
علیاصغر راشدان
|
بلندشو عموجان! آفتاب رو زمين پـهن شده!
پسربچه زيلو را كنار زد و كش وقوسی به سروگردن و دست و پای كج و كولهی خودداد و گفت:
- سلام آقاسيد.
- عليك سلام عموجان. دوا- درمان انگار خوبت كرده. خون زير پوستت دويده و رنگ و رخت سرجاش آمده. بلند شو از امروز شيطان تنبلی را از خودت دورش كن!
آثار آبله مرغان روی پيشانی و گونههای پسربچه ماندگار شد. انگار صورتش را ساچمه باران كرده بودند. چند آبلهی درشت ، شيب بينیاش را كمی كج كرده بود. باد آبله به پای راستش ريخت و لنگش كرد. كف دستش را روی كفچهی زانوی خود میگذاشت و لنگ لنگان ، راه میرفت. بعد از غروب ، يكبر و خميده ، پلههای زيرزمين را پائين میرفت و يك بغل كنده میآورد توی بخاری میگذاشت. شبها در كنار بخاری گوشهی شبستان میخوابيد. صبحها قند و چای و نان و پنير سيد را میخريد. سيد يك تكه نان و يك پياله چای و كمی پنير به او میداد. پسربچه دور از چشم دو- سه نمازگزار، در كنار بخاری دوزانو میزد و صبحانهاش را میخورد و كار روزانهاش را شروع میكرد. شبستان را جارو میكرد. مهر و جا مهریها و تسبيح كلوخیها را جمع و محوطه مسجد را آب پاشی و جارو میكرد. پاشورهی حوض را میشست. شعمدانیهارا از گل خانهی كوچك میآورد و در اطراف پاشوره میچيد. برگهای خشك شان را میكند و تميزشان میكرد. سيد سرش را از كلبهی خود بيرون میآورد و داد میزد:
- دستی هم به سر و گوش مستراح بكش عموجان! آفتابهها را آب كن و كنار در بگذار. با مشتریها خوشرو باش آفتابهها را دست شان بده و مراقب باش حق الزحمه نداده درنرند!
بيست روز بعد از نوروز، هنوز شبها گرمای بخاری دلچسب بود. پسربچه در كنار بخاری ، پشتش را به ديوار
گرماگرفته تكيه میداد. سروصورت و سينهاش را به گرمای بخاری نزديك میكرد. كندهها تو شكم بخاری
شعله میكشيدند. انگار تمام يخهای زمستان را زير پوست و توی استخوان پسربچه گذاشته بودند. از گرمــا سير نمیشد. دردهای مزمن مفصلهاش را آرام میكرد و راحتتر نفس میكشيد. تن خودرا به گرمای خوشگوار میسپرد و وارد عوالم خلسه میشد. چرتش میگرفت و زيرچشمی مراقب نمازخوانها بود. بعضیها با عجله خم و راستی میشدند و میرفتند. بعضیهای ديگر بلند و كشيده نماز را قرائت میكردند. سلام میدادند و سرو صورتشان را به چپ و راست تكان میدادند. كف دستهاشان را به صورت و پيشانی شان میكشيدند.
پيشانیشان را روی مهر كلوخی میگذاشتند و مدتها بیحركت میماندند و ذكر و استغفار گناههای ناكرده میكردند. روی زانوهاشان مینشستند و تسبيح كلوخی را چند دور میگرداندند و نيت و استخاره میكردند.
پسربچه از پشت بخاری نگاهشان میكرد. چشمهاش خمار میشدند. يكی – دو مرتبه سرفه میكرد و زير لبمی گفت:
- خونهخرابا رفع زحمت نمیكنن! تا خروسخون تو مسجد نمیمونن كه!
خميازه میكشيد و چرت میزد. چرتش پاره میشد و خرت – خرت ، خودرا میخاراند. خودرا از ديدها میدزديد و ليفهی نتبانش را برمیگرداند. شپشهای درشت را پيدا میكرد و میكشت. آخرشبیها كه میرفتنـد، دست از سر شپشها بر میداشت و از بخاری كمی فاصله میگرفت. گوشهی زيلو را روی خود میكشيد و رهـا میشد.
يك روز نزديك غروب ، گدائی رهگذر، كوله بار پارهاش را كنار در مسجد، رو زمين گذاشت و گفت:
- روح سرگردان دشت و كوهم!. سيدخدا، بگذار امشب سگ آستانهی خانهی خدا باشـم! سـر
پل صراط شفاعتت را میكنم!
- شب را در گوشهی شبستان بخواب. كوله بار و جل و گليمت را واز و لته پارههات را پخشو پلا نكنی! آتش
و كتری و بوی ترياك و باوشـی راه نندازی! منم آخر عمری نفسم خس خس میكنه. از مسجد بيرونم كنند
بايس در گوشهی خيابان بیكفن بميرم. صبح تاريكم ، بیسروصدا، ميری پی كارت. چسب دستهات را
هم خوب پاك كن ، كه به چيزی از اموال خانهی خدا نچسبد!
گدای رهگذر در كنار ديگر بخاری بيتوته كرد. اولهای شب سرحال بود و نفس گرمی داشت. از بيابان و ديار گردیهای خود نقلها كرد. اول پسربچه را شيفتهی داستانهای خود كرد. هرچه از شب میگذشت حالت معقولش زايل میشد. رنگ رخ و خطوط چهرهاش دگرگون میشد. اصرار داشت كه پسربچه را ريشه كن كند و همراه خود ببرد:
- ازاين گوشهی خاكدان بكن و با من قلندر سير آفاق كن. تو هر قهوه و كافهی كنار راه ، چند نفر زنده پيـدا ميشه. به لقمهی خلق اله زل میزنيم تا ته ماندهش را به مابدند. اين كف نان ارزش خاك نشينی نداره! تو مرا به ياد پسرك پرپر شدهم ميندازی! …
گدا ساكت و به چهرهی پسر بچه خيره شد. اشك چهرهی دوده گرفتهاش را پوشاند. دستمال چركمرده ای
از كوله بارش بيرون كشيد و گره گوشهی آن را باز كرد. يك جفت آب نبات توی دست خود گرفت و سبك و
سنگين كرد. گريه گدا به زوزهی ملايمی بدل شد. آب نبات را به طرف پسربچه دراز كرد. پسربچه آب نباتهارا گرفت. يكی را توی دهن خود و ديگری را توی دستش پنهان كرد و ششدانگ حواسش را به حركات غيرعادی گدا سپرد:
- پسركم هم سن و سال تو بود. عصای دستم و شاخهی شمشادم بود. پسركمو برادرام را كه داشتم، خانه و زندگی و دشت و كشت و كار هم داشتم. سرزنده و سلامت بودم و دل به دنيا و زندگی داشتم. خنده رو لبهای من و پسركو برادرم میرقصيد. …
خواب از سر پسرك پريده بود. از گدا فاصله گرفت. تيرگی بيرون را نگاه كرد. همه خوابيده بودند. چراغ سيد خاموش بود. سكوت و تاريكی بيرون ترسش را بيشتر كرد و از خاطرش گذشت: "قيافهش غيرآدميزاده! چشماش سرخه و تو حدقههاش يكريز میگرده!" پسربچه فاصلهی خودرا با گدا تخمين زد. آب نبات دوم را تو دهن خود گذاشت. حرف گدا را بريد و گفت:
- پسر و برادرات تو فقيرخونهی آقای سلامت مردن؟ زمستونی تو فقيرخونه بچه مرگی اومده بود و خيلی از بچهها و رفقام مردن.
گدا اشكهای خودرا با دستمال چركمرده پاك كرد. دستمال را تو دست خود مچاله كرد و درهمش فشرد. انگار میخواست دق دلش را بر سر دستمال خالی كند، آن را در ميان پنچههای خود بيشتر مچاله میكرد و فشارش میداد. سرفه راه نفس گدا را گرفت. مدتی سرفه كرد و سرآخر، اخلاط سينهاش را در لابه لای چين و چروكهای دستمال تف كرد. باز دستمال را گلوله كرد و فشارش داد و گفت:
- نه پسرجان. پسركو برادرام را گرگایهار تو برف و كولاك سياه زمستان تكه پاره كردن! دنيام را گرگایهار دريدند. مغـز استخوانم را گرگایهار تكه تكه كردند. چشمهای كور شدهم میديد و كاری از دستم برنمیآمد. زبانم بند آمده بود. گرگایهار را بوی و رنگ خون ديوانه كرده بود. پسركم را تكه تكه كردند! برادرام را جلو چشم خلق اله كشتند! محمدم را و محمدجعفرم را با سيم و طناب خفه كردند و دربيانهای اطراف انداختند! غفارم را شبانه اين گركای شب پرست ، تا خروسخوان زدند و كشتند! يا غفارالحسين! لعنت اله علی قوم الظالمين!..... از آن به بعد، زيـرو رو شدم. از زمين كنده شدم. دلبستگی به زمين و خاك و آبادی ندارم. باد سرگردان شدم. از هراس گرگها میگريزم. به هر دياری پا میگذارم ، سايهی شوم گرگهایهار نگاهم را دنبال میكنند. كلهم لبريز كابوسهای هول و هراست است! ديگر طاقت ماندگاری ندارم. از زمين خون آلود میگريزم. اگر ماندگار شم ، میتركم! كلهم خشك شده. اگر نروم ، زنجيری ميشم. ميرم به دياران غريب! اما با اين همه كابوسهای شبانه خوفآور چه كنم؟ لعنت اله علی قوم الظالمين!.......
گدا پشت خودرا به ديوار دوده گرفته تكيه داد. به ظاهر مدتی ساكت ماند، اما با خود و زيرلب كلنجار میرفت
لبهاش را تكان میداد و پچپچه میكرد. انگار به خود آمد. رويش را به طرف پسربچه برگرداند و با صدای بلند گفت:
- با من راه بيفت! هرچه گدائی كردم ، گل سرسبدش را به توميدم. من عادت به گنشگی دارم. اما نه ، تو نبايد با من راه بيفتی ، داغم را تازه میكنی! كنار تو باشم ، زنجيری ميشم. خوابهام پر ميشه ازديو و گرگ و كفتار! ماندگار شم ، نصفههای شب به كله ام ميزنه و ممكنه خفهت كنم! بايد همين شبانه بگريزم!
پسربچه خودرا جمع كرد و درخود مچاله شد. شب خيلی از نيمه گذشته بود. جرات دراز كشيدن نداشت. گدای ديوانه از او و شبستان بريده بود. چانهاش يكريز میجنبيد و مسلسلوار میگفت. حرفهاش هركدام ساز خودرا میزدند. پسربچه گوش به گفتههای او نداشت. مراقب حركات و خطوط عجيب چهرهاش بود.
گدای ديوانه در بين گفتههاش ، شروع كرد به جمع و جور باروبنديلش. پسربچه خودرا به طرف در شبستان
خيزاند. و ناگهان از جا پريد و بيرون زد. خودرا به در كلبهی سيد رساند و مشتش را به در چوبی موريانه خورده كوبيد. سيدسراسيمه بيرون زد و گفت:
- چه خبره بچه! نصف شب به كلهت زده!
- آقاسيد اين گداهه ديوونه ست. ادا درمياره و پرت و پلا ميگه!
گدای ديوانه كوله بارش را روی كولش گرفته بود و چوبدستی به دست ، خارج شد. چوبدستش را توی هوا تكان میداد و به جاهای نامعلومی اشاره میكرد و يكريز با مخاطبان خيالی كلنجار میرفت و به زمين و زمـان بدوبيراه میگفت. از محوطهی مسجد گذشت و خارج شد و صدای پرهيبش توی تيرگی شب گم شد…
سيد خميازهی كشداری كشيد و به كلبهاش خزيد و در را محكم به هم زد. پسربچه توی محوطه مردد ماند. مدتی راه رفت و دستها را به هم ماليد. سرما به زير پوستش خزيد. از تاريكی و سكوت ترسيد. برگشت و در كنار بخاری به ديوار دوده گرفته تكيه كرد.
پسربچه پيش از ديدن گدای ديوانه ، تو فكر ننهی آل و هيولاهای شب نيفتاده بود. نگاههای هيولاهای شب از هر طرف سياهی عرضوجود و دهن كجی میكردند. گدای ديوانه يكريز دك و پزش را كج و معوج مـيكرد و دست و عصا و لباس پارههای رنگارنگش را تكان میداد. پسربچه خودرا مچاله كرد و پشتش را در كنار بخاری ، به ديوار چسباند. زانوهاش را گلوله و سرش را در ميان زانوهاش پنهان كرد. چشمهاش را سفت بست و پلكهاش را محكم روی هم فشار داد. سكوت و تاريكی و تنهائی كلهاش را به زنگ زنگ انداخت. جرات نداشت دراز بكشد. گليم را روی خود نكشيد. چندك زده، به دنيای خواب پناه برد.
از خواب پريد، غرق عرق بود و میلرزيد. چشمهاش به اشك نشست. خودرا كنار در شبستان كشيد و بيرون را نگاه كرد. ستارهها كمكم گم و پيشانی آسمان شيری رنگ میشد. سرمای صبح گاهی گزنده بود. خودرا كنار بخاری كشيد. تنه بخاری هنوز حرارت داشت. چشم به سينهی آسمان دوخت و رفت …
آفتاب تو مسجد پـهن شده بود. هيولاها و گدای ديوانه گم شده بودند. سيد هرچه انتظار كشيد خبری نشد. از كلبهاش خارج شد و چند سرفهی پرصدا كرد. اطراف را پائيد و خودش دنبال خريد وسائل صبحانه رفت. چای را درست كرد و صبحانهاش را خورد. پسربچه هر روز اين موقع شبستان را جارو و تميز و حياط را آب پاشی و جارو كرده بود. آفتابههارا پر و كنار مستراح قطار كرده بود. مشتریها تك و توك میآمدند و میرفتند.
سيد به سراغ پسربچه رفت. در خوابی ناآرام بود و اخمهاش تو هم بود. دهنش باز مانده بود و از گوشه ی
لب آويختهاش كفآبه بيرون ميزد. سيد به او نزديك شد. دستی به سروگردن وشانهاش كشيد و گفت:
- بلند نميشی عموجان! هميشه خواب نداشتی و كلهی سحر تو مسجد وول میخوردی كه! نكنه باز گرفتار مرض شده باشی!
پسربچه با سنگينی ، چشمهاش را باز كرد. پلكهاش از بیخوابی ورم كرده بودند. بیحال و كسل ، در جا
نشست. سيد گفت:
- بلندشو زودتر دستی رو سر وصورت شبستان و حياط بكش و برو سراغ آفتابهها. از صبح كلی ضرر كردهايمها!
پسربچه خميازه كشيد ودستی به صورت خودكشيد و گفت:
- يك شب ديگه بمونم ، ميشم گدای ديوونه! ديشب تا صبح از ترس خواب به چشمم نيامد. همهش گرفتار ننه آل وجن وديوبودم. توكوله بارمرتيكهی ديوونه پرجن وننهی آل بود. آورداينجاول دادورفت!
- بلندشو خجالت بكش و كم پرتوپلا سرهم كن! نكنه عقل از سرت پريده! مرتيكهی گدا رفت پی كارش. اين مزخرفات چيه به هم میبافی! بلندشو شيطان را لعنت كن و بچسب به كارت!
- نه آقاسيد، ديگه تو مسجد موندگار نيستم.
- خجالت داره ، پسرهی ناقص العقل! داری مرد ميشی! كسی اين مزخرفات را بشنوه به ريشت میخنده
چند وقت ديگر هوا گرم ميشه ، چارچرخه طوافی را میگذارمش كنار در مسجد، تو پياده رو، خربزه و هندوانــه
روش میريزم. واستا پاش و شكمی ازعزادرآر
- پناهم دادی و دوا- درمونم كردی ، تاآخر عمر دعات میكنم
- انگار جن رفته زير پوستت و مرغ يك پاداره. من كه رهات نمیكنم تا تو خيابونا ولگردشی. باشه ، میگذارمت تو دكان حاج حجت نخودبريز. نخودبريزی فن خوبيه. …